is_tag

حکایت ضرب المثل شریک دزد و رفیق قافله

حکایت شریک دزد و رفیق قافله:  در روزگاران قدیم تجار و مردم برای رفت و آمد در بین شهر ها از حیواناتی مانند اسب و شتر استفاده می کردند، سرعت کم این چهارپایان و هم چنین خستگی خود مسافران باعث می شد تا آن ها مجبور باشند در بین راه توقف کرده و استراحت کنند….

حکایت شریک دزد و رفیق قافله

توقف کاروان ها در مسیر های خلوت و بیابانی اغلب فرصت بسیار خوبی برای راهزنان بود تا اموال با ارزش تجار و مردم را به غارت ببرند، به همین دلیل کاروان های کمی بود که بدون بر خورد با راهزنان به مقصد برسد.

راهزنان با دیدن هر کاروان تجاری خود را در کمین گاه هایی پنهان کرده و در فرصتی مناسب به کاروان حمله می کردند و در صورتی که با مقاومت کاروانیان مواجه می شدند آن ها را به قتل می رساندند.

در همین دوران بود که روزی کاروانی متشکل از چندین تاجر به قصد تجارت و خرید و فروش کالا های تجاری، از شهر خود به مقصدی دیگر حرکت کردند، هدف آن ها به دست آوردن سود از فروش کالا هایی که از شهر خود همراه داشتند و تهیه لوازم مورد نیاز برای شهر خود بود.

تاجر جوان و قصد تجارت

تاجر جوانی همراه این کاروان بود که به تازگی کار تجارت را شروع کرده و اولین سفر کاری خود را تجربه می کرد، او کم و بیش از اطرافیان شنیده بود که ممکن است در مسیر با غارتگران و راهزنان مواجه شود و هر بار این فکر و از دست دادن اموال و سودش به شدت او را می ترساند.

اما این جوان با وجود ترس زیادی که داشت باز هم نمی توانست از سودی که قرار بود نصیب اش شود بگذرد به همین دلیل تصمیم نهایی خود را گرفت با کاروان همراه شد.

چند روز ابتدایی سفر، آرام و در امنیت گذشت و کسی مزاحم کاروانیان نشد اما زمانی که آن ها به جاده های پر پیچ و خم کوهستانی رسیدند به راحتی می شد ترس و نگرانی را در چهره ی افراد کاروان مشاهده کرد زیرا که در این جاده ها کمین گاه های خوبی برای راهزنان وجود داشت، تاجر جوان نیز با دیدن نگرانی بقیه افراد، هر لحظه ترس و نگرانی بیش تری را تجربه می کرد.

غروب شده بود که آن ها به پایین جاده های کوهستان رسیدند و تصمیم گرفتند شب را در آن جا استراحت کرده و صبح با توان بیش تری دوباره به راه خود ادامه دهند.

تمام کاروانیان کالا های خود را از اسب ها پیاده کردند تا هم حیوانات استراحتی کنند و هم برای در امان ماندن اموال، آن ها را در جای مناسبی مخفی کنند زیرا احتمال حمله ی راهزنان در شب زیاد بود.

حکایت شریک دزد و رفیق قافله

قصد تاجر جوان برای همراهی با دزدان

بعد از اتمام کار همگی کمی آسوده خاطر شده و به کاری مشغول شدند اما تاجر جوان از ترس نمی توانست کاری انجام دهد به همین خاطر تصمیم گرفت گشتی در کوهستان زده و غارتگران را پیدا کند، او قصد داشت با آن ها معامله کند تا اگر کاروان مورد حمله قرار گرفت اموال خود را نجات داده باشد.

او پس از کمی جست و جو، مخفی گاه راهزنان را پیدا کرده و به دیدار رئیس آن ها رفت و گفت برای معامله آمده ام. رئیس دزد ها آماده شنیدن حرف های جوان شد و گفت به دنبال چه معامله ای هستی؟

تاجر جوان گفت: من همراه کاروان تجاری هستم که در پایین همین کوه در حال استراحت هستند، می دانم که شما قصد حمله به ما را دارید اما این اولین بار است که من به تجارت آمده ام و اگر اکنون اموال مرا غارت کنید شکست بزرگی می خورم آمده ام تا بگویم من جای همه ی اموالی که تجار دیگر مخفی کرده اند را می دانم و جای آن ها را علامت می زنم تا شما راحت تر اموال را پیدا کنید اما در عوض این اطلاعات از شما می خواهم که به دارایی من کاری نداشته باشید.

و بعد ادامه داد: اگر امشب به کاروان حمله کنید فرصت مناسبی است.

پذیرفتن پیشنهاد تاجر جوان از سوی دزدان

رئیس دزد ها با افراد خود مشورت کرد و به این نتیجه رسیدند که با کمک این جوان بدون درگیری می توانند اموال را از آن خود کنند پس با پیشنهاد تاجر جوان موافقت کردند و او با خوشحالی آن جا را ترک کرد و بعد از این که به محل استراحت کاروان رسید طبق قولی که به دزد ها داده بود جای تک تک اموال را علامت گذاری کرد و سپس کنار بقیه خوابید.

دزد ها نیمه شب به سراغ محل هایی رفتند که علامت گذاری شده بود و تمام اموال را به غارت بردند، تاجر جوان نیز صبح دم قبل از این که بقیه کاروانیان بیدار شود به مخفی گاه دزد ها رفت و سهم خود از اموال دزدیده شده را پس گرفت و سپس پیش کاروان برگشت و آن را در جایی از وسایلش پنهان کرد.

بعد از گذشت ساعتی کاروانیان یکی یکی از خواب بیدار شده و متوجه ماجرا شدند اما چاره ای جز ادامه دادن مسیر نداشتند پس راه افتادند اما هر یک با آه و افسوس از بلایی که به سرشان آمده بود گله می کردند.

تاجر جوان که حوصله ی شنیدن حرف های آن ها را نداشت سریع تر از کاروان خود را به شهر بعدی رساند و اموال خود را در بازار فروخت. تجار دیگر نیز بعد از او به شهر رسیدند و به بازار رفتند تا بلکه پولی به دست آورده و دست خالی به شهر خود بر نگردند، بعضی از آن ها دوستانی در این شهر داشتند.

یکی از تجار کالاهای فروخته شده خود را دید

یکی از تجار وارد مغازه ای شد که با صاحب آن دوست بود و ماجرای دزدیده شدن اموال کاروانیان را برای او تعریف کرد اما همین طور که در حال صحبت بود چشمش به کالا هایی افتاد که مال خودش بود و به دست راهزنان دزدیده شده بود.

او با تعجب از دوستش پرسید این کالا ها را از کجا آورده ای؟ صاحب مغازه گفت: امروز صبح جوانی این ها را آورد و قیمت خوبی برای شان پیشنهاد داد به همین دلیل من این کالا ها را خریدم.

تاجر گفت: آیا اگر این جوان را ببینی می توانی دوباره او را بشناسی؟

صاحب مغازه گفت: بله.

تاجر که پی به ماجرا برده بود پیش تجار دیگر بر گشت و همه چیز را برای آن ها تعریف کرد سپس همگی آن ها پیش قاضی شهر رفتند و از تاجر جوان شکایت کردند.

به دستور قاضی، تاجر جوان دستگیر و محکوم به پرداخت غرامت به تک تک تجار شد.

در پایان محاکمه قاضی رو به تاجر جوان کرد و گفت: این برای تو درس عبرتی ست تا شریک دزد و رفیق قافله نشوی.

جوان نیز برای آن که زندان نرود، مجبور شد تمام اموال خود را بفروشد و ضرر تجار دیگر را جبران کند.

شریک دزد و رفیق قافله

کاربرد ضرب المثل شریک دزد و رفیق قافله

ضرب المثل “شریک دزد و رفیق قافله” درباره اشخاص دو رویی به کار می رود که در ظاهر دوست هستند اما در باطن و پشت سر دشمنی کرده و یا همراه دشمن هستند. هم چنین زمانی که شخصی در اختلاف بین دو نفر ظاهرا خود را خوب و همراه نشان دهد اما با هر دوی طرفین زد و بند داشته باشد می گوییم شریک دزد و رفیق قافله است.

ویژگی بارز این گونه افراد دو رویی است و همیشه به دنبال منفعت خود هستند و از هر فرصتی حتی اختلاف بین دو نفر نیز می خواهند به سود خود بهره برده و چیزی به دست آورند.برای کسی که شریک دزد و رفیق قافله است اهمیتی ندارد که چه ضرری از این ویژگی نا پسند او به دیگران می رسد این فرد به تنها چیزی که فکر می کند سود و منفعت خودش است. این افراد دو رو تمام تلاش خود را به کار می برند تا ظاهر خوب و قابل قبولی از خود در نظر دیگران ارائه دهند زیرا که ظاهر خوب برای اکثر انسان ها فریب دهنده است، اما باید توجه کنیم که صرفا بر اساس ظاهر خوب نمی توان به کسی اعتماد کرد.

 

امیدوارم از حکایت شریک دزد و رفیق قافله استفاده کرده باشید. شما همواره می توانید داستان ها، حکایات، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.

برایتان جالب خواهد بود

 



دانلود فیلم

ادامه مطلب حکایت ضرب المثل شریک دزد و رفیق قافله

حکایت ضرب المثل حرف حق را باید زیر لحاف گفت!

در ایام قدیم پادشاه مزدور و مستبدی در یک اقلیمی زندگی می کرد. این پادشاه با آن که خیلی جدی بود اما علاقه خیلی زیادی به بازی شطرنج داشت. به همین خاطر در همه مهمانی ها به خاطر او اغلب بساط شطرنج بر پا بود.

داستان ضرب المثل حرف حق را باید زیر لحاف گفت

شاه با همه شطرنج بازهای حرفه ای بازی می کرد و آن ها را شکست می داد و به همین خاطر همیشه در این بازی احساس غرور می کرد و به خودش افتخار می کرد. البته اصل قضیه چیز دیگری بود؛ شاه گرچه شطرنج را خیلی دوست داشت اما  شطرنج باز مبتدی ای بود.

به همین خاطر دیگران برای این که او ناراحت نشود، طوری بازی شطرنج را پیش می بردند که خودشان کیش و مات بشوند و شاه مستبد خوشحال شود.

شطرنج بازی دلقک و پادشاه

در میان اطرافیان شاه، فقط یک نفر بود که ملاحظه ی شاه را نمی کرد؛ او، دلقک دربار بود. کار دلقک در دربار این بود که با انجام کارهای خنده دار شاه را بخنداند؛ به همین دلیل دلقک همیشه دور و بر شاه بود و کارهایی می کرد که باعث شادمانی و تفریح شاه شود یک روز که حوصله ی شاه سر رفته بود، به دلقکش گفت: «بیا یک دست شطرنج بازی کنیم»

دلقک گفت: «به یک شرط»

شاه گفت: «چه شرطی؟»

دلقک گفت: «به این شرط که وقتی باختی، جر نزنی.»

شاه گفت: «من بیازم؟! آن هم به تو، دلقک بی خاصیت خودم؟ تمام شطرنج بازان حرفه ای و بزرگ در برابر من لنگ می اندازند؛ آن وقت تو فکر میکنی که از من می بری؟»

دلقک گفت: «این گوی و این میدان، ببینیم و تعریف کنیم.»

شاه و دلقک مشغول بازی شدند. چیزی نگذشت که شاه متوجه شد هیچ راهی برای حرکت دادن مهره هایش ندارد. دلقک با صدای بلند و بی شرمانه شروع به خندیدن کرد و گفت: «کیش!»

شاه که باور نمی کرد بازی را به دلقکش ببازد، عصبانی شد و تمام مهره های شطرنج را به سمت دلقک پرتاب کرد. صدای آخ و اوخ دلقک بلند شد و گفت: « دیدی گفتم تو اهل جر زدن هستی؟».

شاه وقتی متوجه شد که کم آورده است سعی کرد به خودش مسلط شود و هیجانش را کنترل کند سپس رو به دلقک کرد و گفت: «اصلا این دست قبول نبود؛ چون من فکر نمی کردم تو شطرنج بلد باشی و من هم بد بازی کردم یک دست دیگر بازی کنیم تا بفهمی من چه کسی هستم.»

دلقک گفت: «به دو شرط»

شاه گفت: «خب؛ شرط ها را بگو»

دلقک گفت: «شرط اول این که جر نزنی و شرط دوم این که اگر من بردم، در یک مهمانی بزرگ به همه بگویی دوبار از من باخته ای.»

ضرب المثل حرف حق را باید زیر لحاف گفت

شاه دوباره با دلقک شطرنج بازی کرد

شاه قبول کرد و این بار با حواس جمع مشغول بازی شد. او تمام سعی خودش را کرد که بازی را ببرد. برای حرکت دادن هر مهره ای کلی فکر می کرد. با این که چند بار دست به مهره شد، حرکتش را عوض کرد. با تمام این کارها و دقت ها نتوانست کاری از پیش ببرد.

اواخر بازی دلقک مهره ای را جا به جا کرد و با عجله رفت گوشه ای خوابید و لحافی را روی خودش کشید. شاه که از این رفتار دلقک چیزی سر در نمی آورد، پیش دلقک رفت و گفت: «این دیگر چه بازی ای است که از خودت در می آوری؛ حالا وقت دلقک بازی و شوخی نیست. بلند شو بیا بازی را ادامه بدهیم».

دلقک گفت: «از اینجا تکان نمی خورم.»

شاه گفت: «آخر چرا، مگر چه شده است؟»

دلقک گفت: «قربانت گردم. خواستم حرفی را به عرضتان برسانم، این بود که چپیدم زیر لحاف»

شاه گفت: «هر چه می خواهی بگو لحاف را کنار بینداز و حرفت را بزن. زیر لحاف که جای حرف زدن نیست.»

دلقک گفت: «نه قربان؛ حرف حق را باید زیر لحاف گفت تا آدم از ضربه ی مهره های شطرنج در امان باشد.»

شاه گفت: «باشد، همان جا که هستی حرفت را بگو»

دلقک گفت: «باید به عرضتان برسانم که شما بازی را باخته اید. کیش و مات!» شاه با عجله به طرف صفحه ی شطرنج رفت. دلقکش راست می گفت. او بازی را باخته بود. پرتاب کردن مهره ها هم به طرف کسی که زیر لحاف بود، فایده ای نداشت.

کاربرد ضرب المثل حرف حق را باید زیر لحاف گفت

از آن روزگاران به بعد هر وقت شرایط برای گفتن حرف حق و راست مناسب نباشد، مردم به شوخی می گویند: «حرف حق را باید زیر لحاف گفت.»

 

دانلود فیلم

ادامه مطلب حکایت ضرب المثل حرف حق را باید زیر لحاف گفت!

حکایت شنیدنی مرد گوژپشت و زن زیبا

حکایت شنیدنی مرد گوژپشت و زن زیبا: موسی مندلسون فیلسوف یهودی پدر بزرگ موسیقی دان معروف فلیکس مندلسون بود که دارای قد کوتاه و قوز بدی در پشت بود. روزی موسی مندلسون دختر تاجری آلمانی را دید که مانندفرشته ها زیبا بود و موسی عاشق او گشت اما دخترک از چهره زشت موسی بیزار بود.

حکایت شنیدنی مرد گوژپشت و زن زیبا

موسی چندین بار از دختر که فرمتژه نام داشت خواستگاری نموده بود اما دخترک حتی به او نگاه نیز نمی کرد. هنگامی که موسی قصد بازگشت به شهر خود را داشت آخرین تلاش خود را برای درخواست ازدواج از دختر انجام داد.

حکایت شنیدنی مرد گوژپشت و زن زیبا

او تصمیم گرفت به اتاق دختر برود و از او تقاضای ازدواج نماید . هنگامی که به اتاق فرمتژه رفت دوباره با بی اعتنایی او روبرو شد و قلبش سخت اندوهناک گشت اما دست از تلاش باز نداشت و سخن خود را اینگونه آغاز نمود.( آیا اعتقاد دارید که عقد انسان ها در آسمان ها بسته شده است؟)

فرمتژه در حالیکه نگاهی کوتاه به موسی انداخت جواب داد :بله ،عقیده شما چیست ؟

موسی گفت :اعتقاد من بر این است که خداوند در لحظه تولد هر دختر و پسری را قسمت یکدیگر می کند و به عقد هم در می آورد.

لحظه تولد من خداوند دختری را به من نشان داد که قوزی در پشت داشت و به من گفت همسر تو گوژپشت است )من هم آنجا با التماس و لابه از خداوند تقاضا نمودم که قوز او را به من بده چرا که داشتن قوز برای یک زن فاجعه است . از خداوند خواستم به او زیبایی مانند فرشته ها دهد.

حکایت مرد گوژپشت و زن زیبا

فرمتژه سرش را بلند کرد و به موسی نگاه خیره ای انداخت و از تصور گوژپشتی، به خود لرزید. از آن به بعد همیشه عاشق و دلداده موسی مندلسون گشت و آنها سالهای زیادی را با هم با عشق سپری نمودند.

شما همواره می توانید پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی  مجله خبری چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.

 



دانلود فیلم

ادامه مطلب حکایت شنیدنی مرد گوژپشت و زن زیبا

حکایت کار خوبه خدا درستش کنه


حکایت کار خوبه خدا درستش کنه: دو گدا بودند یک بسیار چاپلوس و دیگری آرام و ساکت. گدای چاپلوس وقتی شاه محمود و یا وزیرنش را می دید بسیار چاپلوسی می کرد و از سلطان محمود تعریف می کرد و هدیه میگرفت ولی اون یکی ساکت بود.

حکایت کار خوبه خدا درستش کنه

اون گدای چاپلوس روزی به گدای ساکت گفت چرا تو هم وقتی شاه رو می بینی چیزی نمیگی تا به تو هم پولی داده بشه.

گدای ساکت گفت: کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه؟

برای سلطان محمود این سوال پیش اومده بود، که چرا یک گدا ساکته و هیچی نمی گه.

وقتی از اطرافیان خود پرسید . به او گفتند که این گدا گفته کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه؟

سلطان محمود ناراحت شد و گفت حالا که اینطوری فکر می کنه فردا مرغی بریان شده که در شکمش الماسی باشد را به گدایی که چاپلوسی می کند بدهید تا بفمد سلطان محمود خر کیه ؟

صبح روز بعد همینکار را انجام دادند غافل از اینکه وزیر بوقلمونی برای گدا برده و گدای متملق سیر است.

پس وقتی که مرغ بریان شده را به او دادند او که سیر بود مرغ را به گدای ساکت داد و گفت : امروز چند سکه درآمد داشتی و او گفت سه سکه .

گدای متملق گفت: این مرغ رو به سه سکه به تو می فروشم و آن گدا قبول نکرد و آخر سر پس از چانه زنی مرغ بریان را بدون دادن حتی یک سکه صاحب شد.

لقمه اول را که خورد چشمش به آن سنگ قیمتی افتاد و به رفیق خود گفت فکر می کنم از فردا دیگه همدیگر را نبینیم .

فردای آن روز سلطان محمود دید که باز گدای متملق اونجاست و گدایی می کنه از او پرسید چرا هنوز گدایی می کنی ؟

گفت: خوب باید خرج زن و بچه ام را درآورم .

سلطان محمود با تعجب پرسید : مگر ما دیروز برای شما تحفه ای نفرستادیم ؟

گدای متملق گفت: بله دست شما درد نکنه وزیر شما قبل از اینکه شما مرغ را بفرستید بوقلمونی آوردند و من خوردم چون من سیر بودم مرغ را به رفیقم دادم و دیگر خبری هم از رفیقم ندارم .

سلطان محمود عصبانی شد و گفت: دست و پایش را ببندید و به قصر بیاریدش

در قصر به گدا گفت بگو کارو باید خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه .

گدا این را نمی گفت و سلطان محمود میگفت بزنیدش تا بگه

سلطان خطاب به گدای چاپلوس میگفت : من می گم تو هم بگو

کار خوبه خدا درستش کنه سلطان محمود خر کیه ؟

حکایت کار خوبه خدا درستش کنه

شما می توانید داستان ها، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.



دانلود فیلم

ادامه مطلب حکایت کار خوبه خدا درستش کنه

حکایت شنیدنی نه خانی آمده نه خانی رفته


حکایت شنیدنی نه خانی آمده نه خانی رفته: در روزگاران قدیم مردی روستایی بود که همیشه در توهم و تخیلاتش دوست داشت مثل اشراف و خان ها زندگی کند. اما نه پولی داشت، نه گاو و گوسفند و نوکر و کلفتی. به همین خاطر تا آنجا که راه داشت به فکر این بود که در زندگی اش صرفه جویی کند تا شاید بتواند یواش یواش پولدار شود و آرزویش را که همان خان و اشراف بودن است را برآورده کند.

حکایت شنیدنی نه خانی آمده نه خانی رفته

یک روز تابستانی این مرد قصد رفتن به شهر را داشت تا بتواند جنس هایش را بفروشد. به همین خاطر وقتی که به شهر رفت و جنسش را فروخت در حین برگشت چشمش به مغازه خربزه فروش افتاد و با خودش گفت: «چطور است به جای ناهار، یک خربزه بخرم و بخورم؟ با خوردن خربزه، سیر می شوم و دیگر نیازی به خرید ناهار ندارم.»

مرد خوش خیال خربزه خرید

با این فکر به داخل مغازه رفت و یک خربزه خرید و از شهر خارج شد. در بیابان درختی پیدا کرد و زیر سایه اش نشست. خربزه را محکم به روی سنگ کوبید و بعد مشغول خوردن تکه های آن شد. وقتی که خربزه را می خورد، گفت: « پوست خربزه را نمیتراشم تا هر کس از اینجا عبور کند و پوست خربزه را ببیند، بگوید که بدون شک یک خان از اینجا گذشته، خربزه را خورده و پوستش را رها کرده و رفته.»

تصمیم گرفت مثل خان ها بلند شود و به راهش ادامه دهد. اما هنوز گرسنه بود و میل به خوردن خربزه آزارش می داد. با خودش گفت: «پوست خربزه را هم می تراشم و می خورم. پوست و تخمه هایش را می گذارم همین جا بماند.

آن وقت، هر کس از اینجا عبور کند، می گوید که یک خان از اینجا عبور کرده، خربزه را خورده و پوستش را هم به نوکرش داده تا بتراشد و بخورد. این جوری خیلی بهتر است.»

از خربزه فقط پوست و تخمه ماند

مرد روستایی بیچاره با این توهمات، پوست خربزه را هم تراشید و خورد. اما دوباره گرسنه بود. به همین خاطر دوباره نشست و مشغول خوردن پوست خربزه شد و با خودش گفت: «همین که تخمه های خربزه بر جا بماند، کافی است.

بعدها هر فردی از اینجا بگذرد، حتما با خودش می گوید که: «یک خان ثروتمند زیر این درخت لحظاتی اطراق کرده و خربزه را خودش خورده، ته خربزه را نو کرش تراشیده و خورده و پوست خربزه را هم داده به الاغش. چه خان مهمی که هم الاغ داشته، هم نوکر!»

خوردن پوست خربزه هم تمام شد. خان خیالی مانده بود و تخمه های خربزه!! اما هر کاری می کرد، نمی توانست از تخمه های خربزه هم دل بکند. برای خوردن تخمه های خربزه هیچ بهانه ای نداشت.

با بی میلی بلند شد و راه افتاد. چند قدمی که رفت، دوباره برگشت و گفت: «نه! از تخمه های خربزه هم نمی توانم بگذرم. اما اگر آنها را هم بخورم مردم چه می گویند؟ نمی گویند این چه خانی بوده که از تخمه ی خربزه هم چشم پوشی نکرده است؟!»

بنابراین مرد روستایی تصمیم گرفت تخمه های خربزه را بی خیال شود و ادامه مسیر را پیش ببرد. چند قدم از جایی که خربزه را خورده بود، فاصله گرفت. به نظرش، گذشتن از تخمه های خربزه، کار مهمی بود. به همین خاطر با غرور مثل خان ها قدم برداشت. در این حال، احساس می کرد که پیاده نیست و بر الاغی که پوست خربزه را خورده سوار شده است و نوکری که پوست خربزه را تراشیده، دهنه ی الاغش را به دست دارد. این فکرها مدت زیادی ادامه پیدا نکرد.

خوردن تخمه های خربزه

یکباره مرد روستایی از خر شیطان پیاده شد و با عجله به طرف تخمه های خربزه اش دوید. خیلی زود تخمه های خربزه را برداشت و با میل زیاد مشغول خوردن آنها شد.

تخمه های خربزه را هم که خورد، گفت: «آخیش! راحت شدم. حالا انگار نه خانی آمده، نه خانی رفته. اصلاً هیچ خانی از اینجا عبور نکرده و خربزه ای هم نداشته که بخورد.»

حکایت شنیدنی نه خانی آمده نه خانی رفته

کاربرد ضرب المثل حکایت نه خانی آمده نه خانی رفته

از آن روزگار به بعد اگر کسی قبلا تعهد داده کاری را انجام بدهد و بعدا پشیمان شده است. او با گفتن «نه خانی آمده و نه خانی رفته» ، به دیگران می فهماند من اصلا اهل این کار نیستم؛ دست از سرم بردارید.»

شما می توانید داستان ها، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.

 



دانلود فیلم

ادامه مطلب حکایت شنیدنی نه خانی آمده نه خانی رفته

حکایت مرد فقیری که روزی بی زحمت می خواست!


حکایت مردی که روزی بی زحمت می خواست: مردی در زمان حضرت داود(ع) ، پیوسته اینگونه دعا می کرد: خداوندا رزق و روزیِ بی زحمت و بدون کار به من عطا فرما . و این مرد سالها در خانه نشسته بود و این دعا را می کرد . مردم وقتی که دعاهای به ظاهر یاوه و بی اساس او را می شنیدند مسخره اش می کردند ، ولی او به مسخره کردن دیگران اهمیتی نمی داد و همچنان به کار دعا و نیایش و درخواستِ روزیِ بی زحمت مشغول بود . و اینگونه در تمام شهر معروف شده بود و مردم او را تنبل و کاهل می پنداشتند.

 

حکایت مردی که روزی بی زحمت می خواست

این دعا کردن مرد و مسخره کردن اهالی شهر همچنان ادامه داشت ، تا اینکه روزی که مشغول همین دعا در خانه بود، گاو بزرگ و تنومندی دوان دوان به درِ خانه او آمد و با ضرباتِ شاخِ ستبر و تیزش قفل و بندِ در را شکست و درونِ خانه شد و در حیاط ، روبروی مرد ایستاد. مرد که ابتدا تعجب کرده بود نگاهی به گاو کرد و بعدش ناگهان یاد دعایی افتاد که همیشه می کرد ، برای همین بی درنگ دست و پای آن حیوان را محکم بست و به تیغ تیز ، سرش را برید . سپس خدا را شکر کرد بیشتر از بابت اینکه متوجه شد خدا به او توجه دارد و بعدش نیز برای اینکه دعایش مستجاب شده بود و روزی بی زحمت به دست آورده بود .

مرد دعا کننده در همین حال و هوا بود که ناگهان مردی وارد خانه او شد که وقتی گاو را سر بریده دید بسیار افروخته شد و گریبانِ آن مرد فقیر را گرفت و به او گفت: ای بیرحم سنگدل ، چرا گاو مرا کشتی ؟! مرد فقیر که مبهوت شده بود نگاهی به مرد حمله برنده انداخت و گفت: من که گناهی ندارم . مدتی بود از خدا روزی حلال درخواست می کردم و اینک دعایم مستجاب شده است.

صاحب گاو که با شنیدن این جوابِ بظاهر سربالا سراپا خشم شده بود مرد فقیر را با ضرب و شتم ، به محکمه عدل حضرت داود (ع) برد . داود (ع) گفت: چه شده ؟ چه خبر است ؟ صاحب گاو در جواب سئوال حضرت گفت: ای پیامبر خدا به دادم برس که این مرد به جفا و ستم گاو مرا کشته است . آن حضرت رو به متهم کرد وگفت: چرا مال این مرد را تلف کردی؟ به چه دلیل شرعی و یا عرفی ، گاو او را کشتی؟ کشنده گاو گفت: ای داود ، من مدت هفت سال ، روز و شب از درگاه الهی درخواست می کردم که رزقی حلال و بی مشقت به من عطا فرما . این درخواست اجابت شد و من نه برایِ خوردنِ گوشت آن حیوان ، بلکه به شکرانه مقبول افتادن دعایم آن زبان بسته را ذبح کردم.

حضرت داود نبی(ع) پس از شنیدن توضیحات کشنده گاو گفت: این حرفها را کنار بگذار و برای اثبات ادعایت دلیل شرعی اقامه کن . آیا تو سزاوار می دانی که من در شهر ، سنت باطلی را بدعت بگذارم؟ این گاو را انصافا چه کسی به تو بخشید؟ آیا خودت آنرا خریدی یا وارث آنی؟ بنابراین برو مالِ این مرد را بده و یاوه گویی مکن ، و اگر تمکن مالی نداری باید بروی قرض کنی و حق او را بدهی و اینقدر هم دنبال بیهوده کاری مباش.

آن مرد فقیر پس از شنیدن حکم داود گفت: ای پادشاه ، تو نیز همان حرفی را به من می زنی که ستمکاران در حق من می گویند.

آن فقیر بینوا سر بر زمین نهاد و به درگاه الهی سجده کرد و گفت: ای خدایی که از سوز درون دلها آگاهی، این اخگر و التهاب درونی را که در دل من است به قلب داود نیز القاء فرما . این سخنان را گفت و شروع کرد به های های گریستن . و چنان گریست که دل حضرت داود(ع) برای او سوخت و از گریه های مرد فقیر منقلب شد.

بنابراین حضرت داود از صاحب گاو خواست فعلا یک روز مطالبه اش را از مرد فقیر عقب بیندازد و اجازه بدهد تا حضرت داود یک روز را بابت این دعوی تفکر کند.

حکایت مردی که روزی بی زحمت می خواست

خلاصه حضرت داود پس از استماع سخنان دو طرفِ دعوی به سوی محراب عبادت و خلوتگاه خود رفت و مدتی در کار این دو به تفکر سپری کرد و سرانجام وحی الهی در این باره رسید و حقیقت ماجرا بر او مکشوف گشت . داود(ع) از خلوتگاه بیرون آمد تا حکم نهایی خود را در این ماجرا اعلام کند .

او به صاحب گاو گفت: دست از دعاوی بی اساس خود بردار که حق با کشنده گاو است . نه تنها او ستمی درباره تو مرتکب نشده ، بلکه باید همه اموالت را نیز به او بدهی !

با شنیدن این حکم، آه و فغان صاحب گاو به آسمان بلند شد و دیوانه وار به این سو و آن سو می رفت و از مردم کمک می خواست. مردم نیز با کمال تعجب و رقت قلب، حق را به صاحب گاو می داند و او را مظلوم می انگاشتند ، از اینرو در حکم و داوری داود(ع) نیز شک کردند و اعتراض ها شروع شد . حضرت داود نیز ابتدا نخواست که اسرار را فاش کند ولی وقتی ناله و زاری صاحب گاو را دید و همچنین اعتراض مرد را نسبت به حکمش دید تصمیم گرفت که سر این حکم را فاش کند .

پس به مردم گفت برخیزید و با هم به صحرا برویم تا به شما ثابت کنم که حق از آنِ کیست . جملگی راهی شدند . رفتند و رفتند تا به درختی تناور و پر شاخ و برگ رسیدند ، در اینجا داود ایستاد و رو به مردم کرد و گفت: از زیر این درخت ، بوی خون به مشام من می رسد.

این تبه کار(صاحب گاو) یکی از غلامان پدر این مرد(کشنده گاو) بوده و در سال های قبل ، پدر این مرد فقیر (کشنده گاو) را کشته و همه اموالش را تصاحب کرده است . راز این جنایت در طول سالیان ، پوشیده ماند، اما حرص و طمع این شخص(صاحب گاو) باعث شد که شکایت به محکمه من بیاورد و مظلوم نمایی کند و همین امر پرده از راز جنایتش برداشت.

( نکته ای که لازم است در اینجا تذکر بدهم این است که خون به ناحق ریخته هرگز هدر نمی رود، بلکه میل به جستجو و یافتن قاتل و سبب قتل در هر دلی پیدا می شود . یعنی خداوند طبع مردم را کنجکاو آفریده، از اینرو وقتی قتلی مشکوک رخ می دهد، بعضی از آنها شروع می کنند به جستجو و کنجکاوی تا بدانند سبب قتل چیست و قاتل کیست . حساسیت انسان ها درباره خونی که به نا حق ریخته می شود، وجدان های آدمیان را خود آگاه یا نا خودآگاه می شوراند. گویی قطرات آن خون ریخته شده از پیاله ای است که تمام خون های آدمیان را در یکجا جمع کرده اند.

این حساسیت وجدانی نمی تواند جنبه طبیعی داشته باشد. بلکه ناشی از داوری خداوندی است که پیش از رستاخیز برای حفظ جان آدمیان و تلخی احساس نقص در پیکر مجموعه انسانها صورت می گیرد، زیرا انسان در حال اعتدال روانی با قطع نظر از اینکه کشته شدن یک انسان، ممکن است ضرری را هم بر او وارد سازد یا سودی را از دست او بگیرد یک حالت شکنجه روحی همراه با بهت پر معنایی را درون خود در می یابد که قابل تفسیر یا دلسوزی به همنوع و ستم طبیعی نیست.)

سپس داود(ع) رو به مردم کرد و گفت: این تبه کار برای تصاحب اموال پدر این مرد، او را با کارد می کشد و چون شتابزده بوده، جسد را همراه کارد در این ناحیه مدفون می کند. اینک زمین را حفر کنید تا حقیقت ماجرا بر شما کشف شود . مردم نیز بلافاصله خاکبرداری کردند و جسد را همراه کاردی یافتند که اسم صاحب گاو بر روی آن نوشته شده بود. مردم که از این داوری حضرت داود(ع) مدهوش شده بودند طبق دستور حضرت داود آن مرد تبه کار را گرفتند و در همان زیر درخت تناور، او را قصاص کردند تا درسی شود برای دیگران .

طبق روال گذشته برای دوستانی که خواهان گذشتن از ظاهر قصه هستند و بیشتر به دنبال رمز و رازهای داستان هستند نیز باید بگویم که در این داستانی که برای شما بیان شد آن مدعی گاو تمثیلی از نفس اماره انسان است که همه چیز را برای خودش می خواهد حال به هر قیمتی که باشد و کشنده گاو نیز در این داستان مظهر عقل است که باید راه صواب را از ناصواب تشخیص دهد . حضرت داود نیز در این داستان نماد حضرت حق است که عین عدالت است و هیچ چیزی از چشم او پنهان نیست و حکمش چه ما آگاهی پیدا کنیم و چه نه مطمئنا خود عدالت است.

شما می توانید داستان ها، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.



دانلود فیلم

ادامه مطلب حکایت مرد فقیری که روزی بی زحمت می خواست!

حکایت خواندنی: میخی در دیوار شما


حکایت خواندنی: میخی در دیوار شما

 

سعی کن حتماً همه متن را تا آخرین جمله بخوانی. از همه مهمتر جمله آخر است که باید خوانده شود.

 

یکی بود یکی نبود، یک بچه کوچیک بداخلاقی بود. پدرش به او یک کیسه پر از میخ و یک چکش داد و گفت هر وقت عصبانی شدی، یک میخ به دیوار روبرو بکوب.

 

روز اول پسرک مجبور شد ۳۷ میخ به دیوار روبرو بکوبد. در روزها و هفته ها ی بعد که پسرک توانست خلق و خوی خود را کنترل کند و کمتر عصبانی شود، تعداد میخهایی که به دیوار کوفته بود رفته رفته کمتر شد.

 

پسرک متوجه شد که آسانتر آنست که عصبانی شدن خودش را کنترل کند تا آنکه میخها را در دیوار سخت بکوبد. بالأخره به این ترتیب روزی رسید که پسرک دیگر عادت عصبانی شدن را ترک کرده بود و موضوع را به پدرش یادآوری کرد.

 

پدر به او پیشنهاد کرد که حالا به ازاء هر روزی که عصبانی نشود، یکی از میخهایی را که در طول مدت گذشته به دیوار کوبیده بوده است را از دیوار بیرون بکشد.

 

روزها گذشت تا بالأخره یک روز پسر جوان به پدرش روکرد و گفت همه میخها را از دیوار درآورده است.

 

پدر، دست پسرش را گرفت و به آن طرف دیواری که میخها بر روی آن کوبیده دستت درد نکند، کار خوبی انجام » : شده و سپس درآورده بود، برد.

 

پدر رو به پسر کرد و گفت: دادی ولی به سوراخهایی که در دیوار به وجود آورده ای نگاه کن !! این دیوار دیگر هیچوقت دیوار قبلی نخواهد بود.

 

پسرم وقتی تو در حال عصبانیت چیزی را می گوئی مانند میخی است که بر دیوار دل طرف مقابل می کوبی.

 

تو می توانی چاقوئی را به شخصی بزنی و آن را درآوری، مهم نیست تو چند مرتبه به شخص روبرو خواهی گفت معذرت میخواهم که آن کار را کرده ام، زخم چاقو کماکان بر بدن شخص روبرو خواهد ماند.

 

یک زخم فیزکی به همان بدی یک زخم شفاهی است. دوست ها واقعاً جواهر های کمیابی هستند ، آنها می توانند تو رابخندانند و تو را تشویق به دستیابی به موفقیت نمایند.

 

آنها گوش جان به تو می سپارند و انتظار « احترام متقابل دارند و آنها همیشه مایل هستند قلبشان را به روی ما بگشایند »

 

این هفته ، هفته دوستیابی ملی است، به دوستانتان نشان دهید چقدر برای آنها ارزش قائل هستید.

 

یک نسخه از این نوشته را برای هرکسی که او را بعنوان دوست می شناسید بفرستید، حتی اگر آنها را برای دوستی که خودش این متن را برای شما فرستاده است، بفرستید.

 

اگر مجدداً این متن به خودتان بازگشت ، بمعنای آن است که شما در یک دایره ای از دوستان خوب قرار گرفته اید. شما دوست من هستید و من به شما افتخار می کنم.

 

حالا شما این متن را برای همه دوستان و همه افراد فامیلتان بفرستید. لطفاً اگر من در گذشته در دیوار شما حفره ای ایجاد کرده ام مرا ببخشید.

 

پشت سرمن قدم برندار، چون ممکن است راه رو خوبی نباشم، قبل ازمن نیز قدم برندار، « ممکن است من پیرو خوبی نباشم ، همراه من قدم بردار و دوست خوبی برای من باش »

 

حکایت خواندنی: میخی در دیوار شما

ادامه مطلب حکایت خواندنی: میخی در دیوار شما