is_tag

حکایت ضرب المثل زخم زبان از زخم شمشیر بدتر است

ضرب المثل زخم زبان از زخم شمشیر بدتر است: اگر کسی به دیگری طعنه‌ای دلسوز بزند و بعد پشیمان شود و بخواهد از دل طرف دربیاورد، کسی‌ که مورد طعنه قرار گرفته است، می‌گوید: ”زخم زبان از زخم شمشیر بدتر است“. زخم شمشیر، خوب می‌شود، ولی زخم زبان، خوب نمی‌شود و در این مورد داستانی می‌گویند:

داستان ضرب المثل زخم زبان از زخم شمشیر بدتر است

در زمان قدیم مرد هیزم شکنی بود که با زنش در کنار جنگلی توی یک کلبه زندگی می کرد. مرد هیزم شکن هر روز تبرش را برمی داشت و به جنگل می رفت و هیزم جمع می کرد. یک روز که مشغول کارش بود صدای ناله ای را شنید و به طرف صدا رفت. دید توی علف ها شیری افتاده و یک پایش باد کرده، به خودش جرات داد و جلو رفت.

شیر به زبان آمد و گفت : «ای مرد یک خار به پام رفته و چرک کرده بیا و یک خوبی به من بکن و این خار را از پایم درآور.» مرد جلو رفت و خار را از پای شیر درآورد. بعد از این قضیه شیر و مرد هیزم شکن دوست شدند. شیر بعد از آن به مرد در شکستن هیزم کمک می کرد و آنها را به آبادی می آورد. روزی از روزها مرد هیزم شکن از شیر خواست که به خانه او برود تا هر غذایی که دوست دارد زنش برای او بپزد. شیر اول قبول نمی کرد و می گفت : «شما آدمیزاد هستید و من حیوان هستم و دوستی آدمیزاد و حیوان هم جور درنمیاد.»

اما مرد آنقدر اصرار کرد که شیر قبول کرد به خانه آنها برود و سفارش کرد که براش کله پاچه بپزند. روز میهمانی سر سفره نشستند، شیر همانطور که داشت کله پاچه می خورد آب آن از گوشه لبهاش روی چانه اش می ریخت. زن هیزم شکن وقتی این را دید صورتش را به هم کشید و به شوهرش گفت : «مرد، این دیگه کی بود که به خانه آوردی؟» شیر تا این را شنید غرید و به مرد گفت : «ای مرد ! مگه من به تو نگفتم من حیوان هستم و شما آدمیزاد هستین و دوستی ما جور درنمیاد؟ حالا پاشو تبرت را بردار و هرقدر که زور در بازو داری با آن به فرق سرم بزن !» مرد گفت : «اما من و تو دوست هم هستیم.»

شیر گفت : «ای مرد ! به حق نون و نمکی که با هم خوردیم اگه نزنی،  هم تو و هم زنت را پاره می کنم.» مرد از ترسش تبر را برداشت و تا آنجا که می توانست آن را محکم به سر شیر زد. شیر بعد از اینکه سرش شکافت پا شد و رفت. آن مرد دیگر به آن جنگل نمی رفت. یک روز با خودش گفت : «هرچه بادا باد می روم ببینم شیر مرده است یا نه؟» مرد وقتی به جنگل رسید شیر را دید. گفت : «رفیق هنوز هم زنده ای !؟»

شیر گفت : «می بینی که زخم تبر تو خوب شده و من زنده ام اما زخم زبان زنت هنوز خوب نشده و نمیشه برای اینکه (زخم زبان خوب شدنی نیست) تو هم برو و دیگر این طرف ها پیدات نشه که این دفعه اگه ببینمت تکه پاره ات می کنم !»

ضرب المثل زخم زبان از زخم شمشیر بدتر است

امیدوارم از داستان ضرب المثل زخم زبان از زخم شمشیر بدتر است استفاده کرده باشید. شما همواره می توانید سوالات، بازی های فکری، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.



دانلود فیلم

سریال قطب شمال

سریال جنگل آسفالت

ادامه مطلب حکایت ضرب المثل زخم زبان از زخم شمشیر بدتر است

حکایت خر دردمند و گرگ نعلبند| دیوانه در کار خود هشیار است!

حکایت خر دردمند و گرگ نعلبند: یک روز یک مرد روستایی یک کوله بار روی خرش گذاشت و خودش هم سوار شد تا به شهر برود. خر پیر و ناتوان بود و راه دور و ناهموار بود و در صحرا پای خر به سوراخی رفت و به زمین غلتید. بعد از این که روستایی به زور خر را از زمین بلند کرد، معلوم شد پای خر شکسته و دیگر نمی تواند راه برود.

حکایت خر دردمند و گرگ نعلبند

روستایی کوله بار را به دوش گرفت و خر پا شکسته را در بیابان ول کرد و رفت. خر بدبخت در صحرا مانده بود و با خود فکر می کرد که «یک عمر برای این بی انصاف ها بار کشیدم و حالا که پیر و دردمند شده ام، مرا به گرگ بیابان می سپارند و می روند».

خر با حسرت به هر طرف نگاه می کرد و یک وقت دید که راستی راستی از دور یک گرگ را می بیند.

گرگ درنده همین که خر را در صحرا افتاده دید، خوشحال شد و فریادی از شادی کشید و شروع کرد به پیش آمدن تا خر را از هم بدرد و بخورد.

خر فکر کرد: «اگر می توانستم راه بروم، دست و پایی می کردم و کوششی به کار می بردم و شاید زورم به گرگ می رسید، ولی حالا هم نباید ناامید باشم و تسلیم گرگ شوم. پای شکسته مهم نیست. تا وقتی مغز کار می کند، برای هر گرفتاری چاره ای پیدا می شود».

خر نقشه می کشد

نقشه ای را کشید، به زحمت از جای خود برخاست و ایستاد، اما نمی توانست قدم از قدم بردارد.

همین که گرگ به او نزدیک شد، خر گفت:«ای سالار درندگان، سلام».

گرگ از رفتار خر تعجب کرد و گفت:«سلام، چرا اینجا خوابیده بودی؟»

خر گفت: «نخوابیده بودم بلکه افتاده بودم، بیمارم و دردمندم و حالا هم نمی توانم از جایم تکان بخورم. این را می گویم که بدانی هیچ کاری از دستم بر نمی آید، نه فرار، نه دعوا، و درست و حسابی در اختیار تو هستم، ولی پیش از مرگم یک خواهش از تو دارم».

گرگ پرسید:« چه خواهشی؟»

وصبت خر به گرگ

خر گفت: «ببین ای گرگ عزیز، درست است که من خرم ، ولی خر هم تا جان دارد جانش شیرین است، همان طور که جان آدم برای خودش شیرین است، البته مرگ من خیلی نزدیک است و گوشت من هم قسمت تو است، می بینی که در این بیابان دیگر هیچ کس نیست. من هم راضی ام، نوش جانت و حلالت باشد.

ولی خواهشم این است که کمی لطف و مرحمت داشته باشی و تا وقتی هوش و حواس من بجا هست و بی حال نشده ام ، در خوردن من عجله نکنی و بی خود و بی جهت گناه کشتن مرا به گردن نگیری، چرا که اکنون دست و پای من دارد می لرزد و زورکی خودم را نگاه داشته ام و تا چند لحظه دیگر خودم از دنیا می روم.

در عوض من هم یک خوبی به تو می کنم و چیزی را که نمی دانی و خبر نداری به تو می دهم که با آن بتوانی صد تا خر دیگر هم بخری.»

گرگ خر می شود

گرگ گفت: «خواهشت را قبول می کنم، ولی آن چیزی که می گویی کجاست؟ خر را با پول می خرند، نه با حرف».

خر گفت: «صحیح است من هم طلای خالص به تو می دهم. خوب گوش کن، صاحب من یک شخص ثروتمند است و آنقدر طلا و نقره دارد که نپرس، و چون من در نظرش خیلی عزیز بودم، برای من بهترین زندگی را درست کرده بود.

آخور مرا با سنگ مرمر ساخته بود، طویله ام را با آجر کاشی فرش می کرد، تو بره ام را با ابریشم می بافت و پالان مرا از مخمل و حریر می دوخت و به جای کاه و جو، همیشه پسته و بادام به من می داد. گوشت من هم خیلی شیرین است. حالا می خوری و می بینی.

آن وقت چون خیلی خاطرم عزیز بود، همیشه نعل های دست و پای مرا هم از طلای خالص می ساخت و من امروز تنها و بی اجازه به گردش آمده بودم که حالم به هم خورد. حالا که گذشت ولی من خیلی خر ناز پرورده ای هستم و نعل های دست و پای من از طلا است و تو که گرگ خوبی هستی، می توانی این نعل ها را از دست و پایم بکنی و با آن صدتا خر بخری. بیا نگاه کن ببین چه نعل های پر قیمتی دارم!»

همان طور که دیگران به طمع مال و منال گرفتار می شوند، گرگ هم به طمع افتاد و رفت تا نعل خر را تماشا کند. اما همین که به پاهای خر نزدیک شد ،خر وقت را غنیمت شمرد و با همه زوری که داشت لگد محکمی به پوزه گرگ زد و دندان هایش را در دهانش ریخت و دستش را شکست.

گرگ از ترس و از درد فریاد کشید و گفت: «عجب خری هستی!»

خر گفت: «عجب که ندارد، ولی می بینی که هر دیوانه ای در کار خودش هوشیار است. تا تو باشی و دیگر هوس گوشت خر نکنی!»گرگ شکست خورده ناله کنان و لنگان لنگان از آنجا فرار کرد. در راه روباهی به او برخورد و با دیدن دست شل و پوزه خونین گرگ از او پرسید: «ای سرور عزیز، این چه حال است و دست و صورتت چه شده، شکارچی تیرانداز کجا بود؟»گرگ گفت: «شکارچی تیرانداز نبود، من این بلا را خودم بر سر خودم آوردم.»

روباه گفت: «خودت؟ چطور؟ مگر چه کار کردی؟»

گرگ گفت: «هیچی، آمدم شغلم را تغییر بدهم و این طور شد، کار من سلاخی و قصابی بود، زرگری و آهنگری بلد نبودم، ولی امروز رفتم نعلبندی کنم!»

حکایت خر دردمند و گرگ نعلبند

شما می توانید داستان ها، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.

 



دانلود فیلم

سریال قطب شمال

سریال جنگل آسفالت

ادامه مطلب حکایت خر دردمند و گرگ نعلبند| دیوانه در کار خود هشیار است!

حکایت شاه عباس و سه تپه خاک

روزی شاه عباس* به همراه وزیرش *شیخ بهایی* و چند تن از فرماندهان به شکار می روند. *در بین راه ، شاه عباس به شیخ بهایی گفت: یاشیخ! نقل، داستان ، یا پندی بگوئید که این فرماندهان با ما آمده اند درسی گیرند!

حکایت شاه عباس و سه تپه خاک

شیخ بگفتا ؛این سه تپه خاک را میبینید؟ گفتند بله

شیخ گفت:خاک آن تپه اولی بر سر کسی که راز دلش را به هر کسی بگوید حتی به همسرش!

گفت آن تپه وسطی رامیبینید؟

گفتند بله!

شیخ گفت خاک آن تپه بر سر کسی که به آدم بی اصل و نسب و بی نام و نشان خدمت میکند.

شیخ گفت آن تپه (آخری) سومی را می بینید؟

گفتند بله!

شیخ گفتا خاک آن تپه بر سر کسی که خود تلاش نمی کند و بزرگترها دائم به او خدمت میکنند!

شاعباس گفت آن دو مورد اول بماند ، اما بند سوم به من خطاب شده؟؟ چه بدی به شما کردم؟

شیخ گفتا اگر صبر کنید جواب هر سه را یکجا خواهم داد!

مدتی گذشت شاعباس آهوی بسیار زیبایی داشت و با اسبش دور آهو میدوید و سرگرم میشد، برای این آهو هر روز وقت کافی می گذاشت تا اینکه روزی شیخ بهایی آهوی شاه عباس را می دزدد و در جایی مخفی می کند و گوسفندی را سر می برد و در کیسه ای گذاشته و به خانه می برد.

همسرشیخ بهایی با دیدن کیسه خون آلود جویای محتوای آن میشود که شیخ در جواب می گوید این آهوی شاه عباس است که کشته ام.

همسرشیخ بهایی شیون کنان بر سر خود میزند و با لحنی تند میگوید:متوجه هستی چکاری انجام داده ای؟ شاه عباس اگر متوجه شود گردنت را خواهد زد ، دلیل این کارت چی بوده؟

شیخ می گوید من وزیر شاه عباس هستم اما او اصلاً به من و خدمات من توجه نمی کند و بیشتر وقتش را با این آهو سپری میکند ، از ناراحتی این کار را انجام دادم و قرار نیست کسی بفهمد! فقط من وتو می دانیم آن را درگوشه حیاط خاک می کنیم وکسی هم متوجه نمی شود ممکن است ، رفتار شاه با من بهتر شود.

خبر گم شدن آهو به گوش شاه عباس می رسد، وی عده ای را مأموریافتن آهو در شهر و بیابان میکند اما هیچ خبری ازآهو نیست.

شاه عباس هزار سکه طلا را برای یافتن آهو جایزه تعیین میکند، خبر هزار سکه به گوش همسرشیخ بهایی میرسد و بی وقفه به دربارشاه میرود تا خبر کشته شدن آهو را بدهد و هزار سکه جایزه اش را دریافت کند.

شاه عباس باشنیدن این خبر شیخ را احضار می کند تا دلیل این کارش را بگوید؟

شاه عباس فریاد می زند شیخ من چه بدی و چه کوتاهی در حق تو و خانواده ات کرده ام که جوابش این باشد ؟ *شیخ گفت* اعلاحضرت از آن جایی که من وزیر شما بودم ، اما هیچ وقت به من توجه نکردید و بیشر وقت خود را با بازی کردن با آهو می گذراندید و من هم از سر حسادت آهو را دزدیده وسر بریدم.

شاه عباس عصبانی شد و جلاد را خبر کرد و به او گفت سزای اعمال شیخ قطع گردن اوست همین جا حکم را اجرا کن و گردن شیخ بهایی رابزن!

جـــــلاد شمشیرش را بالابرد ودرحین فرودآمدن رو به پادشاه کرد و گفت اعلاحضرت شیخ خیلی به من وخانواده ام لطف داشته و من توان چنین کاری را ندارم مرا عفو بفرمایید!

شاه عباس جلاد بعدی و جلادان دیگر رافراخواند. اما هیچکدام راضی نبودند که گردن شیخ بهایی را بزنند. شاه عباس گفت صد سکه طلا به هر کسی می دهم که امروز گردن شیخ را بزند !

خبر به نگهبان قصر پادشاه رسید. به سوی شاه عباس آمد و گفت صد سکه را بدهید من گردن شیخ را خواهم زد! شمشیر را ازجلاد گرفت بالا برد موقع فرود آمدن شمشیر، شیخ گفت دست نگه دارید آهو زنده است ، من او را نکشته ام شیخ به خدمتکارش دستور داد تا آهو‌ را بیاورد.

شاه عباس متعجب شد و دلیل این کارش راپرسید؟

شیخ گفت: زمانی باهم به شکار رفتیم و به من گفتی به این جوانان پندی بیاموز و من خاک آن سه تپه رامثال زدم که باعث نگرانی شما شد!

الان جواب آن پند همین است گفتم: خاک آن تپه اول بر سر کسی که راز دلش رابه هر کسی میگوید حتی به همسرش همسر من که پدر فرزندانش بودم راز نگهدار من نبود ومرا به هزار سکه طلا فروخت *پس خاک آن تپه اول برسرمن که راز دل خودم را برای کسی بازگو کردم!

شاه عباس حیرت زده از دو تپه خاک بعدی پرسید:؟

شیخ گفت به یاد بیاورید!

گفتم خاک آن تپه دومی ، بر سر کسی که به آدم بی اصل و نسب خدمت کند.

این *نگهبان* در گوشه شهر گدایی میکرد و شکم زن و بچه اش را نمیتوانست سیرکند !من به اوخدمت کردم واو را به قصر آوردم صاحب مال وزندگی پست و مقام کردم وحالا بخاطر صد سکه قصد زدن گردن مرا داشت. پس خاک آن تپه دوم هم برسرمن که به آدم بی اصل ونصب خدمت کردم

و آن تپه سوم که گفتم خاکش بر سر کسی که روی پای خود نایستد به بزرگترازخودش خدمت کند من که وزیر شما بودم سالها به شما مشاوره دادم و هزاران کار نیک وخیر در شهر و در راه خدمت به شما انجام دادم بخاطر یک آهو می خواستید گردن مرا بزنید که سالها به شما وفادار بوده ام؛پس خاک آن تپه سوم هم بر سر من.

حکایت شاه عباس و سه تپه خاک

شما می توانید داستان ها، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.



دانلود فیلم

سریال قطب شمال

سریال جنگل آسفالت

ادامه مطلب حکایت شاه عباس و سه تپه خاک

حکایت ضرب المثل شتر دیدی ندیدی

شتر دیدی ندیدی: شتر حیوانی بزرگ و بلند قد می باشد و می توان به راحتی آن را از دور دید به همین خاطر وقتی برای حفظ اسرار از دیگران کمک می خواهیم، ​​این کنایه را به آنها می گوییم. در برخی موارد این کنایه می تواند نشانه ترس و تهدید نیز باشد.

داستان ضرب المثل شتر دیدی ندیدی به دو صورت بیان شده است که یکی از آن ها مربوط به زمان سعدی و دیگری درباره یک پسرک باهوش و ذکاوت می باشد که هر دو آن را در ادامه می خوانیم. در بخش سرگرمی با معانی و مفهوم اصلی این ضرب المثل ایرانی و قدیمی آشنا می شوید.

حکایت ضرب المثل شتر دیدی ندیدی

۱. داستان پسرک باهوش و شتر

مردی در صحرا به دنبال شتر خود می گشت تا اینکه به پسر باهوشی برخورد کرد. درباره شترش از او پرسید. پسر گفت: آیا شترت یک چشم داشت؟ مرد گفت: بله. پسر پرسید: یک طرف بار آن شیرین بود و طرف دیگر ترش؟ مرد گفت: بله. حالا بگو شتر کجاست؟ پسر گفت من شتر ندیدم.

مرد ناراحت شد و فکر کرد شاید این پسر با شترش بدی کرده و پسر را نزد قاضی برد و ماجرا را برای قاضی توضیح داد. قاضی از پسر پرسید: اگر شتر را ندیدی چگونه ویژگی های آن را می دانی؟ پسر گفت: در راه، اثر پای شتری را روی زمین دیدم که فقط سبزی یک طرفش را می خورد. فهمیدم شاید شتر یک چشم کور داشته باشد.

بعد دیدم که یک طرف جاده پشه ها بیشتر شده و طرف دیگر مگس ها و چون مگس ها شیرینی دوست دارند، به این نتیجه رسیدم که یک طرف شتر بار شیرینی بوده است و طرف دیگر بار ترش. قاضی از هوش پسر خوشش آمد و گفت: درست است که تو بی گناهی اما محتاط باش و از این پس شتر دیدی؟ندیدی!

۲. داستان سعدی و شتر گم شده

سعدی از کشوری به کشور دیگر می رفت. خسته و تشنه در بیابان راه می رفت که رد پای شتری را دید. او به امید یافتن مکانی مناسب برای استراحت، ردپای شتر را دنبال کرد. سعدی به چمنزاری سبز رسید، اما اثری از شتری نبود ولی علف های سمت چپ علفزار خورده شده بود. سعدی فکر کرد و با خود اندیشید که شاید چشم راست این شتر کور است و علف سمت راست را نمی بیند.

او همچنان ردپای شتر را دنبال می کرد که ناگهان جای بدن شتر و کفش های زنانه رها شده ای را روی زمین دید. با خود گفت، شتر در این مکان استراحت کرده و مسافرش باید زن باشد. در راه دید که مقداری شیره انگور روی زمین ریخته و مگس ها دور او جمع شده اند. با دیدن این منظره متوجه شد که بار این شتر احتمالاً شیره انگور بوده و احتمالا یک از ظرف های شیره انگور سوراخ بوده است.

ناگاه مردی ترسان و ناراحت نزد سعدی آمد و به او گفت: با شتر خود در این صحرا در حال سفر بودم، اما لحظه ای غفلت کردم و گم شد. شتر مرا ندیدی؟ سعدی از مرد پرسید: آیا شترت شیره انگور می برد؟ آیا چشم راست او نابینا و یک زن با او است؟ مرد خوشحال شد و گفت بله. تمام نشانه هایی که می گویید از ویژگی های شتر من است و همسرم با آن شتر است. آیا زن و شتر من با شما هستند؟ سعدی پاسخ داد: من شترت را ندیدم.

مرد که از جواب های ضد و نقیض سعدی عصبانی شده بود، با سعدی دعوا کرد و گفت اگر زن و شترم را به من برنگردانی، آنقدر تو را کتک می زنم که نمی توانی بروی. سعدی که واقعاً شتر را ندیده بود به او گفت که نه شتر را دیده‌ام و نه همسرت را و فقط از علائمی که در جاده می بینم ویژگی های شتر را می فهمم. اما مرد حرف او را باور نکرد و شروع به کتک زدن او کرد. در همین حال مرد شتر و همسرش را دید که از دور به او نزدیک می شوند. مرد از سعدی معذرت خواهی کرد، سعدی زیر لب زمزمه کرد:

سعدیا چند خوری چوب شتر داران را

تو شتر دیدی؟ نه جا پاشم ندیدم!

شما می توانید داستان ها، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.



دانلود فیلم

دانلود سریال آمرلی

سریال جنگل آسفالت

ادامه مطلب حکایت ضرب المثل شتر دیدی ندیدی

مردی که سه زن داشت |حکایت مردی که خواست همسرانش را فریب دهد، اما خودش به فنا رفت!

حکایت مردی که سه زن داشت: یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. یک مردی بود سه تا زن داشت. رفت برای زن اولیش یک انگشتر خرید بهش داد و گفت: «به آن دو تای دیگر نگو که آن‌ها حسودی می‌کنند.» آن وقت برای زن دومیش گوشواره گرفت و سپرد بهش، که: «به هووهای دیگرت نگو.» برای زن سومیش النگو خرید باز هم سپرد که، به زن‌های دیگرش نگوید.

شاید بپسندید:

حکایت مردی که سه زن داشت

زن اولیش خواست به آن‌های دیگر بفهماند که شوهرش او را خیلی دوست دارد و براش انگشتر خریده. آمد از اتاق بیرون رفت و شروع به تکان دادن دستش کردو گفت: «چرا خانه را نروفتی.»

زن دیگر که گوشواره گوشش بود مطلب را فهمید بیرون آمد و گوشش را جلو گرفت و گوشواره را به او نشان داد و گفت: «برای اینکه تو نگفتی.»

زن سوم هم خواست به آن‌ها بفهماند که او هم النگو دارد.

زود از اتاق آمد بیرون. دستش را هی تکان داد و گفت: «این خانه روفتن نمی‌خواست. این همه گفتن نمی‌خواست.»

هیچی، سه تا هووها به همدیگر فهماندند که شوهره برایشان چیزی خریده.

شب که شوهره آمد خانه یک کتک کاری مفصلی کردند. بیچاره مرد که یک جا پول داد، یک جا کتک خورد و زد از در بیرون.

قصه‌های کودکانه داستان برای کودکان ۱۰ – ۱۲ سال داستان برای کودکان ۱۰ – ۱۲ سال

نویسنده:

فضل الله مهتدی صبحی

شما می توانید داستان ها، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.



دانلود فیلم

دانلود سریال آمرلی

سریال جنگل آسفالت

ادامه مطلب مردی که سه زن داشت |حکایت مردی که خواست همسرانش را فریب دهد، اما خودش به فنا رفت!

مرد فقیر و بقال | حکایت مرد بقالی که کلاهبردار بود اما فکر کرد کلاهش توسط مرد فقیر برداشته شده!

مرد فقیر و بقال: انسان هر کار خوب و بدی را انجام می دهد نتیجه آن عاید خودش خواهد شد و به خودش بر می گردد. هر عملی (چه خوب – چه بد) دارای عکس العمل است. این یک سنت همیشگی است نیکی ها و بدی ها سر انجام به خود انسان باز می گردد.اعمال انسان، بی تاثیر در سرنوشت او نیست.هرچه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی. در ادامه با حکایت مرد فقیر و بقال با مجله خبری چشمک همراه باشید.

مرد فقیر و بقال

مرد فقیرى بود که همسرش کره مى ساخت و او آن را به یکى از بقالى های شهر مى فروخت.

آن زن کره ها را به صورت دایره های یک کیلویى مى ساخت.

مرد آن را به یکى از بقالى های شهر مى فروخت و در مقابل مایحتاج خانه را مى خرید.

وزن کردن کره توسط بقال

روزى مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند.

هنگامى که آنها را وزن کرد، اندازه هر کره ۹۰۰ گرم بود. او از مرد فقیر عصبانى شد و روز بعد به مرد فقیر گفت:

دیگر از تو کره نمى خرم، تو کره را به عنوان یک کیلو به من مى فروختى در حالى که وزن آن۹۰۰ گرم است.

مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت:

ما وزنه ترازو نداریم و یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر را به عنوان وزنه قرار مى دادیم.

مرد فقیر و بقال

شما می توانید داستان ها، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.



دانلود فیلم

دانلود سریال آمرلی

سریال جنگل آسفالت

ادامه مطلب مرد فقیر و بقال | حکایت مرد بقالی که کلاهبردار بود اما فکر کرد کلاهش توسط مرد فقیر برداشته شده!

حکایت کوتاه تاریخی گرگ طمعکار

حکایت کوتاه تاریخی گرگ طمعکار درباره تلاش انسانها برای موفقیت به هر قیمتی است غافل از اینکه ممکن است همین کار باعث نابودی خودمان شود…..

حکایت کوتاه تاریخی گرگ طمعکار

ﺭﻭﺯﯼ ، ﮔﺮﮔﯽ ﺩﺭ ﺩﺍﻣﻨﻪ ﮐﻮﻩ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﯾﮏ ﻏﺎﺭ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻋﺒﻮﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﮔﺮﮒ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪ ﻭ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻏﺎﺭ ﮐﻤﯿﻦ ﮐﻨﺪ، ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺭﺍ ﺻﯿﺪ ﮐﻨﺪ . ﺑﺪﯾﻦ ﺳﺒﺐ، ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺧﺮﻭﺟﯽ ﻏﺎﺭ ﮐﻤﯿﻦ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺭﺍ ﺷﮑﺎﺭ ﮐﻨﺪ.

ﺭﻭﺯ ﺍﻭﻝ، ﯾﮏ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺁﻣﺪ . ﮔﺮﮒ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺭﻓﺖ . ﺍﻣﺎ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺑﺴﺮﻋﺖ ﭘﺎ ﺑﻪ ﻓﺮﺍﺭ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺭﺍﻩ ﮔﺮﯾﺰﯼ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻣﻌﺮﮐﻪ ﮔﺮﯾﺨﺖ. ﮔﺮﮒ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺩﺳﺘﭙﺎﭼﻪ ﻭ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪ ﻭ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﺭﺍ ﺑﺴﺖ. ﮔﺮﮒ ﮔﻤﺎﻥ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺷﮑﺴﺖ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺧﻮﺭﺩ.

ﺭﻭﺯ ﺩﻭﻡ، ﯾﮏ ﺧﺮﮔﻮﺵ ﺁﻣﺪ. ﮔﺮﮒ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﯿﺮﻭ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺧﺮﮔﻮﺵ ﺩﻭﯾﺪ ﺍﻣﺎ ﺧﺮﮔﻮﺵ ﺍﺯ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﮐﻮﭼﮏ ﺗﺮﯼ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﻗﺒﻠﯽ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ . ﮔﺮﮒ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﺑﺴﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﮓ ﻣﻦ ﺑﮕﺮﯾﺰﻧﺪ.

ﺭﻭﺯ ﺳﻮﻡ، ﯾﮏ ﺳﻨﺠﺎﺏ ﮐﻮﭼﮏ ﺁﻣﺪ . ﮔﺮﮒ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺗﻼﺵ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺳﻨﺠﺎﺏ ﺭﺍ ﺻﯿﺪ ﮐﻨﺪ . ﺍﻣﺎ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺳﻨﺠﺎﺏ ﻧﯿﺰ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﮐﻮﭼﮏ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ . ﮔﺮﮒ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪ ﻭ ﮐﻠﯿﻪ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﻫﺎﯼ ﻏﺎﺭ ﺭﺍ ﻣﺴﺪﻭﺩ ﮐﺮﺩ . ﮔﺮﮒ ﺍﺯ ﺗﺪﺑﯿﺮ ﺧﻮﺩ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺭﺍﺿﯽ ﺑﻮﺩ.

ﺍﻣﺎ ﺭﻭﺯ ﭼﻬﺎﺭﻡ، ﯾﮏ ﺑﺒﺮ ﺁﻣﺪ . ﮔﺮﮒ ﮐﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺗﺮﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ

ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻏﺎﺭ ﭘﺎ ﺑﻪ ﻓﺮﺍﺭ ﮔﺬﺍﺷﺖ . ﺑﺒﺮ ﮔﺮﮒ ﺭﺍ ﺗﻌﻘﯿﺐ ﮐﺮﺩ . ﮔﺮﮒ ﺩﺭ ﺩﺍﺧﻞ ﻏﺎﺭ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺳﻮﯾﯽ ﻣﯽ ﺩﻭﯾﺪ ﺍﻣﺎ ﺭﺍﻫﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﺍﺭ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻭ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﻃﻌﻤﻪ ﺑﺒﺮ ﺷﺪ

ﻫﯿﭻ ﮔﺎﻩ ﺭﻭﺯﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﻮﭼﮏ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻃﻤﻊ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﻧﺒﻨﺪ.

حکایت کوتاه تاریخی گرگ طمعکار

شما می توانید داستان ها، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.



دانلود فیلم

دانلود سریال آمرلی

سریال جنگل آسفالت

ادامه مطلب حکایت کوتاه تاریخی گرگ طمعکار