is_tag

حکایت کوتاه تاریخی گرگ طمعکار

حکایت کوتاه تاریخی گرگ طمعکار درباره تلاش انسانها برای موفقیت به هر قیمتی است غافل از اینکه ممکن است همین کار باعث نابودی خودمان شود…..

حکایت کوتاه تاریخی گرگ طمعکار

ﺭﻭﺯﯼ ، ﮔﺮﮔﯽ ﺩﺭ ﺩﺍﻣﻨﻪ ﮐﻮﻩ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﯾﮏ ﻏﺎﺭ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻋﺒﻮﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﮔﺮﮒ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪ ﻭ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻏﺎﺭ ﮐﻤﯿﻦ ﮐﻨﺪ، ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺭﺍ ﺻﯿﺪ ﮐﻨﺪ . ﺑﺪﯾﻦ ﺳﺒﺐ، ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺧﺮﻭﺟﯽ ﻏﺎﺭ ﮐﻤﯿﻦ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺭﺍ ﺷﮑﺎﺭ ﮐﻨﺪ.

ﺭﻭﺯ ﺍﻭﻝ، ﯾﮏ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺁﻣﺪ . ﮔﺮﮒ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺭﻓﺖ . ﺍﻣﺎ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺑﺴﺮﻋﺖ ﭘﺎ ﺑﻪ ﻓﺮﺍﺭ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺭﺍﻩ ﮔﺮﯾﺰﯼ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻣﻌﺮﮐﻪ ﮔﺮﯾﺨﺖ. ﮔﺮﮒ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺩﺳﺘﭙﺎﭼﻪ ﻭ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪ ﻭ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﺭﺍ ﺑﺴﺖ. ﮔﺮﮒ ﮔﻤﺎﻥ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺷﮑﺴﺖ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺧﻮﺭﺩ.

ﺭﻭﺯ ﺩﻭﻡ، ﯾﮏ ﺧﺮﮔﻮﺵ ﺁﻣﺪ. ﮔﺮﮒ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﯿﺮﻭ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺧﺮﮔﻮﺵ ﺩﻭﯾﺪ ﺍﻣﺎ ﺧﺮﮔﻮﺵ ﺍﺯ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﮐﻮﭼﮏ ﺗﺮﯼ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﻗﺒﻠﯽ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ . ﮔﺮﮒ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﺑﺴﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﮓ ﻣﻦ ﺑﮕﺮﯾﺰﻧﺪ.

ﺭﻭﺯ ﺳﻮﻡ، ﯾﮏ ﺳﻨﺠﺎﺏ ﮐﻮﭼﮏ ﺁﻣﺪ . ﮔﺮﮒ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺗﻼﺵ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺳﻨﺠﺎﺏ ﺭﺍ ﺻﯿﺪ ﮐﻨﺪ . ﺍﻣﺎ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺳﻨﺠﺎﺏ ﻧﯿﺰ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﮐﻮﭼﮏ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ . ﮔﺮﮒ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪ ﻭ ﮐﻠﯿﻪ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﻫﺎﯼ ﻏﺎﺭ ﺭﺍ ﻣﺴﺪﻭﺩ ﮐﺮﺩ . ﮔﺮﮒ ﺍﺯ ﺗﺪﺑﯿﺮ ﺧﻮﺩ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺭﺍﺿﯽ ﺑﻮﺩ.

ﺍﻣﺎ ﺭﻭﺯ ﭼﻬﺎﺭﻡ، ﯾﮏ ﺑﺒﺮ ﺁﻣﺪ . ﮔﺮﮒ ﮐﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺗﺮﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ

ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻏﺎﺭ ﭘﺎ ﺑﻪ ﻓﺮﺍﺭ ﮔﺬﺍﺷﺖ . ﺑﺒﺮ ﮔﺮﮒ ﺭﺍ ﺗﻌﻘﯿﺐ ﮐﺮﺩ . ﮔﺮﮒ ﺩﺭ ﺩﺍﺧﻞ ﻏﺎﺭ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺳﻮﯾﯽ ﻣﯽ ﺩﻭﯾﺪ ﺍﻣﺎ ﺭﺍﻫﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﺍﺭ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻭ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﻃﻌﻤﻪ ﺑﺒﺮ ﺷﺪ

ﻫﯿﭻ ﮔﺎﻩ ﺭﻭﺯﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﻮﭼﮏ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻃﻤﻊ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﻧﺒﻨﺪ.

حکایت کوتاه تاریخی گرگ طمعکار

شما می توانید داستان ها، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.



دانلود فیلم

دانلود سریال آمرلی

سریال جنگل آسفالت

ادامه مطلب حکایت کوتاه تاریخی گرگ طمعکار

حکایت مرد شاطر و جن

مرد شاطرى مقدارى گندم داشت. صبح‌ها بیرون مى‌رفت و زمینش را شخم مى‌زد. یک‌بار غروب وقتى به خانه برگشت، زنش به او گفت:

حکایت مرد شاطر و جن

– ‘مرد! ما دیگر نان نداریم. آردمان تمام شده است و نتوانسته‌ام نان بپزم. بردار گندم‌ها را ببر آرد کن تا فردا نان بپزم.’

مرد، دم اذان یک گونى گندم روى خرش گذاشت و به‌طرف آسیاب به راه افتاد. آسیاب بیرون ده پائین دره قرار داشت.

هوا کم‌کم تاریک مى‌شد. مرد رفت و رفت تا از ده دور شد. در یک محوطهٔ باز افراد زیادى را دید که دور هم جمع شده‌اند، مى‌زنند و مى‌رقصند. پرسید:

– ‘اینجا چه خبر است؟’

جواب شنید: ‘اینجا عروسى است. تو هم بارت را زمین بگذار و بیا در جشن ما شرکت کن’

مرد بار گندم را زمین گذاشت. خرش را به درختى بست و کنار جمعیت بر زمین نشست. دید همه آنها سم و دم و شاخ دارند. صداى یک نفر بلند شد:

– ‘میرزاتقی! تو برقص!’

آن یکى گفت: ‘میرزانقی! تو بخوان’

مرد به کسى که آنها مى‌گفتند نگاه کرد و دید آنها به یک گربه مى‌گویند ‘میرزانقی’ ، گربه لباس‌هاى زن آن مرد را پوشیده بود. مرد شکش برد. شام را آوردند.

مرد با خودش گفت: ‘به جهنم! بگذار دستم را توى روغن فرو کنم و علامتى روى پیراهن این گربه بگذارم تا ببینم چه مى‌شود. ببینم اگر این گربه جزو جن و شیاطین است و لباس زن مرا مى‌پوشد، به زنم بگویم به بقچه لباس‌ها سوزن نزند و سنجاق بزند(عده‌اى از مردم عامى آذربایجان اعتقاد دارند که جن و پریان هم مراسم جشن و عروسى دارند و در این مراسم که شب‌ها برگزار مى‌شود آنها لباس‌هاى مردم را از توى بقچه‌ها برمى‌دارند، مى‌پوشند، در جشن شرکت مى‌کنند و بعد از جشن که معمولاً تا صبح طول مى‌کشد، لباس‌ها را برمى‌گردانند.

برهمین اساس است که مى‌گویند اگر بر بقچه‌هاى لباس سنجاق قفلى بزنند جن‌ها نمى‌توانند لباس‌ها را ببرند!). اگر هم لباس مال زنم نباشد که هیچ.’
مرد دستش را توى روغن کرد علامتى روى پیراهن گربه گذاشت. آنها زدند و رقصیدند و سپس شام را آوردند بخورند. جلوى هرکدام ظرفى غذا گذاشتند. مرد اولین قاشق غذا را که برداشت، گفت:

– ‘بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم’ تا این‌طور گفت یک‌دفعه همهٔ آنها غیب شدند و توى دهان مرد به‌جاى غذا پر از شن شد. فقط خودش ماند، خرش و بار گندمش! با خودش گفت: ‘خدایا! مى‌گویند جن و شیاطین هم عروسى مى‌گیرند. نگو همین امشب عروسى جن و شیاطین بود و من خیال کردم آنها آدم هستند’ .

مرد بار گندم را روى خرش بست و به راه افتاد. دم آسیاب را در زد. آسیابان در را باز کرد. گندم‌ها را توى آسیاب ریختند، مرد گفت:

‘بیا تا هرچه دیده‌ام به تو بگویم’

آسیاب را به راه انداختند و نشستند. مرد گفت:

– من از راه بالا مى‌آمدم که دیدم عده‌اى دور هم جمع شده‌اند و عروسى گرفته‌اند. مرا هم به عروسى دعوت کردند. مى‌زدند و مى‌رقصیدند. من هم گوشه‌اى نشستم. کمى تماشا کردم. همه به گربه‌اى ‘میرزانقی’ مى‌گفتند و از او مى‌خواستند بزند و برقصد.

شام را آوردند. بشقاب را جلوى من گذاشتند. وقتى مى‌خواستم شروع به خوردن بکنم، بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم گفتم آن‌وقت همه آنها غیب شدند و غذا

توى دهانم تبدیل به شن شد آسیابان گفت:

‘اشتباه کردی. باید غذا را مى‌خوردى و بعد بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم مى‌گفتی!’

مرد گفت: ‘من چه مى‌دانستم!’

گندم‌ها آرد شد. کیسه‌ها را پر کردند. مرد آردها را بار خرش کرد به ده آمد. شب را خوابید. صبح بیدار شد بعد از صبحانه به زنش گفت:

– ‘زن! پاشو لباس‌هایت را بیاور تا من لباس‌هایت را ببینم’

زن گفت: ‘براى چى مى‌خواهى لباس‌هاى مرا ببینی؟’

مرد گفت: ‘دیشب یک چیزى دیده‌ام. مى‌خواهم ببینم درست است یا نه. گربه خودمان را دیدم که لباس‌هاى تو را پوشیده و همه به او مى‌گویند ‘میرزانقی’ او مى‌خواند و مى‌رقصید’ گربه آنها هم همانجا نشسته بود و گوش مى‌کرد. زن لباس‌ها را آورد. مرد بقچه را باز کرد. دید همان‌جور که با دستش روى لباس علامت گذاشته بود، جاى انگشت‌هایش روى لباس مانده است. مرد این‌طور که دید به گربه گفت:

– ‘گمشو میرزانقی! لباس‌هاى زن مرا چرا جلوى مردهاى نامحرم پوشیده بودی؟’ گربه قهر کرد و از آن ده خارج شد. رفت که رفت و دیگر آن طرف‌ها پیدایش نشد. مرد هم با خودش عهد بست که هیچ‌وقت شب با خودش گندم براى آرد کردن نبرد.

حکایت مرد شاطر و جن

– قصه جن و شاطر
– گنجینه‌هاى ادب آذربایجان – ص ۱۰۲
– گرد‌آورنده: حسین داریان
– انتشارات الهام با همکارى نشر برگ – چاپ اول – ۱۳۶۳

 

شما می توانید داستان ها، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.



دانلود فیلم

دانلود سریال آمرلی

سریال جنگل آسفالت

ادامه مطلب حکایت مرد شاطر و جن

حکایت قدیمی آبجی قورباغه | زن ساده دل و ابلهی که با ندانم کاری، شوهرش را تا پای چوبه دار برد!

حکایت قدیمی آبجی قورباغه: در روزگاران گذشته فقیرى بود که از بداقبالى یا شاید هم خوش‌اقبالى زن ساده‌لوحى و ابلهى نصیبش شده بود. یک روز مرد مقدارى پشم گوسفند به خانه آورد و به زن داد که آنها را بریسد تا بلکه بشود با فروش نخ‌ها کمک خرجى براى دخل همیشه خالى خودشان پیدا کرده باشد.

حکایت قدیمی آبجی قورباغه

زن ابله همین که چشم شوهرش را دور دید پشم‌ها را بغل زد و به آبگیر نزدیک خانه‌شان برد و خطاب به قورباغه‌هائى که در آب قار و قورشان به هوا بلند بود گفت ‘سلام دختر خاله‌هاى عزیزم. بیائید این پشم‌ها را بگیرید و تا فردا همین دقیقه و ساعت همه را برایم دوک کنید و بریسید’ . و بلافاصله تمام پشم‌ها را در آب ریخت و به خانه برگشت. فرداى آن روز وقتى به سراغ قورباغه‌ها رفت دید آبگیر خشک شده و از قورباغه‌ها هم خبرى نیست. زن به خیال اینکه دخترخاله قورباغه‌ها به او کلک زده و پشم‌ها را برده و فلنگشان را بسته‌اند ناراحت به خانه آمد و کلنگى برداشت و به قصد خراب کردن لانه‌ى قورباغه‌ها به جان کف خشک آبگیر افتاد. کند و کند تا اینکه خشک طلائى از زیر خاک بیرون افتاد. زن در خیال خودش خطاب به قورباغه‌ها گفت: دیدید که من انتقام خوبى از شما گرفتم. خانه‌تان را خراب و داغان کردم. الان هم این خشت را با خودم مى‌برم تا دیگر هیچ‌گاه نتوانید لانه‌هایتان را دوباره بسازند.

شب وقتى مرد به خانه آمد متوجه خشت طلا در گوشه‌اى از حیاط شد. فوراً آن را برداشت و توى اتاق برد و ماجرا را از زنش سؤال کرد. زن آنچه را که به عقل ناقصش مى‌رسید بى‌کم و کاست براى شوهرش تعریف کرد. مرد خوشحال از یافتن خشت طلا به زنش گفت: پشم‌ها را برده‌اند فداى سرت. در عوض ما صاحب یک خشت طلا شده‌ایم که به مراتب از قیمت پشم‌ها بیشتر مى‌ارزد. وقتى رمضان آمد مى‌فروشیمش و به زخم زندگیمان مى‌زنیم.

فرداى آن شب مرد دوره‌گرى که خرده‌ریزهائى مثل النگو گوشواره‌ى بدلى و… مى‌فروخت توى کوچه پیدا شد و زن ساده‌لوح که منتظر رمضان بود تا چشمش به مرد و بساطش افتاد از او پرسد: برادرم اسمت چیست؟ مرد گفت: رمضان، اسمم رمضان است خواهر. زن با شنیدن اسم رمضان از فرط خوشحالى جیغى کشید و به داخل خانه پرید و فى‌الفور خشت طلا را بیرون آورد و به رمضان داد و در قبال آن ثروت باد آورده مشتى خرده ریز بى‌ارزش گرفت و خوشحال و راضى به خانه برگشت.

شب وقتى شوهر زن ابله را دید که گوشواره و النگو به خودش آویخته با تعجب پرسید اینها را از کجا آورده‌اى زن؟ زن با غرور هر چه تمام‌تر جواب داد. رمضان به هم داد. منم خشت طلا را به او دادم. آه از نهاد مرد برآمد. هر چه فکر کرد دید حریف ابلهى این زن نمى‌شود. پس او را زد و از خانه بیرون انداخت.

زن رفت و رفت تا به خرابه‌اى رسید. گوشه‌اى کز کرد و ناگاه صداى میو میوى گربه‌اى را شنید. زن ساده‌لوح گفت: ‘پیشت گربه‌ى فضول. مى‌دانم شوهرم تو را دنبال من فرستاده که به خانه‌اش برگردم ولى کور خوانده. من دیگر قدم به آن خانه خرابه نخواهم گذاشت’ و دوباره به عالم خودش برگشت. پس از ساعتى صداى عو عو سگى بلند شد. زن دوباره به صدا آمد و گفت: ‘اى سگ فضول مى‌دانم که شوهرم تو را به‌دنبال من فرستاده که به خانه برگردم. ولى کور خوانده من دیگر قدم به آن ماتم‌سرا نخواهم گذاشت’ . در این حیص و بیص ناگاه صداى زنگ شترى که به خرابه قدم مى‌گذاشت به گوشش خورد. گفت آبجى شتر. مى‌دانم شوهرم تو را دنبال من فرستاده که به خانه برگردم. باشد. تو را ناامید نمى‌کنم. بفرما برویم. افسار شتر را به‌دست گرفت و به‌طرف خانه به راه افتاد. وقتى در را باز کرد شوهرش از دیدن شتر و محموله‌ى بزرگى که بر پشتش بسته بودند دستپاچه از جا برخاست و در حیاط را کلون کرد و بار از شتر برداشت. دید که به‌به. عجب تحفه‌ى خداداده‌اى برایش رسیده. بار شتر همه طلا و جواهرات شاهى بود. تو نگو این شتر غروب از قافله جا مانده و متعلق به شاه است. مرد در فکر چه بکنم و چه نکنم نماند و فوراً چاله‌اى در وسط باغچه کند و تمام طلا و جواهرات را زیر خاک دفن کرد. بعد براى رد گم کردن شتر را هم کشت و گوشتش را قورمه کرد.

از آن‌طرف هم شاه ناراحت از اینکه آن همه ثروت از دستش بیرون رفته، پیرزنى را مأمور کرد که در کوچه‌هاى شهر دوره بیفتد و به بهانهٔ اینکه دخترش ویار گوشت شتر دارد به در خانه‌هاى مردم برود تا بلکه دزد جواهراتش را به آن وسیله پیدا کند. پیرزن وقتى به خانه‌ى زن ابله رسید و گوشت شتر خواست زن فوراً به مطبخ رفت و کاسه‌اى بزرگ از قورمه‌اى گوشت شتر پر کرد و به‌دست پیرزن داد. مرد که به کار و عقل زنش اطمینان نداشت دم به ساعت به خانه مى‌آمد و سر و گوشى آب مى‌داد. در این نوبت سر بزنگاه رسید و قبل از اینکه پیرزن پا از خانه‌شان بیرون بگذارد مچش را گرفت و او را به ته چاه آب انداخت.

شاه که دید خبرى از پیرزن نشده مأموران تجسس را به سراغش فرستاد. آنها هم رد او را گرفتند و گرفتند تا به خانه‌ى زن ابله رسیدند.

مأمور از زن پرسید: ‘پیرزنى به این شکل و شمایل را ندیده؟’ گفت چرا دیده‌ام. اما شوهرم او را توى چاه انداخت’ .

مأموران از زن پرسیدند ‘گوشت شتر چی، دارید؟’ زن گفت داریم. آنها هم بى‌معطلى به سراغ مرد به بازار رفتند و او را کت بسته به خدمت پادشاه بردند. مرد همه چیز را منکر شد و به شاه عرض کرد: قربان زن من دیوانه است عقل درست و حسابى ندارد. باور نمى‌کنید کسى را با من بفرستید تا به شما ثابت کنم. شاه قبول کرد و مرد با مأموران به خانه آمد و به زن گفت: ‘ببینم پشم‌هائى را که برایت خریده بودم چکار کردی؟’

زن خنده‌اى کرد و گفت: ‘به دخترخاله قورباغه دادم که آنها را برایم بریسد ولى او پشم‌ها را برداشت و فرار کرد’ .

مرد دوباره پرسید: ‘خشت طلا را چه کردی؟’ زن گفت: ‘به رمضان دادم و این النگوها را گرفتم’ . مرد مجدداً پرسید: ‘آن شب که قهر کرده بودى چه کسى را به دنبالت فرستاده بودم’ . زن اخمى کرد و جواب داد: ‘عوعو خانم و باجى میو میو و خاله خانم شتر’ .

مرد رو به مأموران کرد و گفت: ‘ملاحظه فرمودید قربان، حالا صبر کنید این یک چشمه را هم ببینید تا بیشتر به کارهاى زن من ایمان بیاورید’

حکایت قدیمی آبجی قورباغه

بعد رو به زنش کرد و گفت: ‘خوب زن. زبان و عقل ناقص تو باعث مرگم شد. من هم الانه به داروغه‌خانه مى‌روم تو مواظب در خانه باش’ .

زن گفت: ‘اى به چشم’ . وقتى مرد و مأموران به نزد شاه برگشتند که در داروغه‌خانه انتظارشان را مى‌کشید زن را دیدند که در خانه را به دوش گرفته و نفس‌نفس‌زنان مى‌آید.

مرد از او پرسید: ‘اى زن کم‌عقل چرا لنگه در حیاط را به دوش گرفته‌ای؟’

زن جواب داد: ‘مگر تو نگفتى مواظب در خانه باش. من هم با کلنگ تمام خانه را خراب کردم و خشت‌ها و وسایل زندگیمان را زیر خاک قایم کردم تا کسى آنها را ندزدد. در حیاط را هم به کولم گرفتم و دنبال تو آمدم تا ببینم سرنوشت به کجا مى‌کشد؟’

شاه با شنیدن این حرف‌ها قاه قاه خندید و دستور داد مرد را آزاد کنند، چرا که شاه هم به دیوانگى زن یقین پیدا کرده بود. مرد وقتى به خانه برگشت تمام طلاهائى را که در باغچه دفن کرده بود بیرون آورد و بار الاغى کرد و آن شهر و آن زن دیوانه را رها کرد و به دیار دیگرى رفت و سال‌ها سال با حشمت و سلامت زندگى کرد.

*******************************************

– آبجى قورباغه، قصه‌هاى مردم، ص ۳۳۵،- سید احمد وکیلیان، نشر مرکز، چاپ اول ۱۳۷۹

 

شما می توانید داستان ها، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.

 

 



دانلود فیلم

دانلود سریال آمرلی

سریال جنگل آسفالت

ادامه مطلب حکایت قدیمی آبجی قورباغه | زن ساده دل و ابلهی که با ندانم کاری، شوهرش را تا پای چوبه دار برد!

ماجرای کامل حکایت عجیب آشنایی شمس و مولانا!

آشنایی شمس و مولانا: جلال الدین محمد بلخی معروف به مولانا، از مشهورترین شاعران ایران زمین است که در دوران حیات به القابی مانند «جلال الدین»، «خداوندگار» و «مولانا خداوندگار» نیز نامیده می شده است. مولوی در طول زندگی شصت وهشت ساله خود با بزرگانی همچون محقق ترمذی، شیخ عطار، کمال الدین عدیم و محی الدین عربی آشنا شد و از آنان بسیار آموخت اما هیچکس مانند شمس تبریزی در زندگی مولانا تأثیرگذار نبوده است. مولانا ماهی است که خورشید شمس در زندگی او نمایان است. قصه پردازان در مورد دیدار شمس و مولانا حکایتها گفته اند، در این بخش از حکایت چند حکایت زیبا از شمس و مولانا را آورده ایم که خواندن آن خالی از لطف نیست.

بیشتر بخوانید: حکایت شاگرد پارچه فروش و زن هوس باز | جوانی که به گناه خود را آلوده نکرده و خدا به او نام نیک عطا کرد!

دوستی مولانا و شمس و تولد دوباره مولانا

روزی شمس به مجلس مولانا که در آن مولانا در حال سخنرانی بود ، وارد شد . او از مولانا که در کنارش چند کتاب وجود داشت، پرسید، این ها چیست؟

مولانا جواب داد:قیل و قال است.

شمس می گوید:تو را با این ها چه کار است و کتاب ها را داخل حوضی که در آن نزدیکی می اندازد.

مولانا می گوید:ای درویش برخی از این کتاب ها یادگار پدرم و نسخه منحصر به فرد و نایاب است.

شمس تبریزی دست در آب فرو کرده و کتاب ها را از آب خارج می کند ، بدون این که کتاب ها ذره ای خیس شده باشند.

مولانا با تعجب می پرسد، این چه سرّی است؟

شمس جواب می دهد :

این ذوق و حال است که تو را از آن خبری نیست. اینگونه حال مولانا تغییر یافته و و درس و بحث را کنار گذاشته و به شوریدگی روی می آورد و تولدی دوباره می یابد . و اینگونه بود که مولانا با شمس تبریزی آشنا شد و این آشنایی زندگی اش را زیر و رو کرد تا جایی که درس و وعظ را کنار گذاشت و به عرفان، شعر، رقص و موسیقی روی آورد و دانش ظاهری اش را کنار گذاشت و به معرفتی باطنی دست یافت که هرکسی را توانایی درکش نبود.

داستان آموزنده “شمس و مولانا”

به آن چه مینازی جز یک سراب نیست

روزی مولانا ،شمس تبریزی را به خانه اش دعوت کرد. شمس به خانه ی جلال الدین رومی رفت و پس از این که وسائل پذیرایی میزبانش را دید از او پرسید:آیا برای من شراب فراهم نموده ای؟

مولانا حیرت زده پرسید:مگر تو شراب خوارهستی؟!

شمس پاسخ داد:بلی.

مولانا:ولی من از این موضوع اطلاع نداشتم!!

ـ حال که فهمیدی برای من شراب مهیا کن.

ـ در این موقع شب ،شراب از کجا گیر بیاورم؟!

ـ به یکی از خدمتکارانت بگو برود و تهیه کند.

– با این کار آبرو و حیثیتم بین خدام از بین خواهد رفت.

– پس خودت برو و شراب خریداری کن.

– در این شهر همه مرا میشناسند، چگونه به محله نصاری نشین بروم و شراب بخرم؟!

ـ اگر به من ارادت داری باید شراب تهیه کنی زیرا من شب ها بدون شراب نه میتوانم غذا بخورم، نه صحبت کنم و نه بخوابم.

مولوی که به شمس ارادت داشت، با خرقه ای به دوش و شیشه ای بزرگ به دست و به سمت محله نصاری نشین راه می افتد.

 آشنایی شمس و مولانا

آشنایی شمس و مولانا

زمانی که مردم مولانا را در آن محل دیدند، حیرت کردند و به تعقیب وی پرداختند.آنها دیدند که مولوی داخل میکده ای شد و شیشه ای شراب خریداری کرد و پس از پنهان نمودن آن از میکده خارج شد.

هنوز از محله مسیحیان خارج نشده بود که گروهی از مسلمانان ساکن آنجا، در قفایش به راه افتادند و لحظه به لحظه بر تعدادشان افزوده شد تا این که مولوی به جلوی مسجدی که خود امام جماعت آن بود و مردم همه روزه در آن به او اقتدا می کردند رسید.در این حال یکی از رقیبان مولوی که در جمعیت حضور داشت فریاد زد:”ای مردم! شیخ جلاالدین که هر روز هنگام نماز به او اقتدا میکنید به محله نصاری نشین رفته و شراب خریداری نموده است.” آن مرد این را گفت و خرقه را از دوش مولوی کشید.

چشم مردم به شیشه افتاد.مرد ادامه داد:”این منافق که ادعای زهد میکند و به او اقتدا میکنید، اکنون شراب خریداری نموده و با خود به خانه میبرد!” سپس بر صورت جلاالدین رومی آب دهان انداخت و طوری بر سرش زد که دستار از سرش باز شد و بر گردنش افتاد. زمانی که مردم این صحنه را دیدند و به ویژه زمانی که مولوی را در حال انفعال و سکوت مشاهده نمودند یقین پیدا کردند که مولوی یک عمر آنها را با لباس زهد و تقوای دروغین فریب داده و درنتیجه خود را آماده کردند که به او حمله کنند و چه بسا به قتلش رسانند. در این هنگام شمس از راه رسید و فریاد زد:”ای مردم بی حیا!شرم نمیکنید که به مردی متدین و فقیه تهمت شرابخواری میزنید، این شیشه که میبینید حاوی سرکه است زیرا که هر روز با غذای خود تناول میکند.”

رقیب مولوی فریاد زد:”این سرکه نیست بلکه شراب است.”

شمس در شیشه را باز کرد و در کف دست همه ی مردم از جمله آن رقیب قدری از محتویات شیشه ریخت و بر همگان ثابت شد که درون شیشه چیزی جز سرکه نیست.

رقیب مولوی بر سر خود کوبید و خود را به پای مولوی انداخت ،دیگران هم دست های او را بوسیدند و متفرق شدند.آنگاه مولوی از شمس پرسید:برای چه امشب مرا دچار این فاجعه نمودی و مجبورم کردی تا به آبرو و حیثیتم چوب حراج بزنم؟

شمس گفت:برای این که بدانی آنچه که به آن مینازی جز یک سراب نیست، تو فکر میکردی که احترام یک مشت عوام برای تو سرمایه ایست ابدی، در حالی که خود دیدی، با تصور یک شیشه شراب همه ی آن از بین رفت و آب دهان به صورتت انداختند و بر فرقت کوبیدند و چه بسا تو را به قتل میرساندند. این سرمایه ی تو همین بود که امشب دیدی و در یک لحظه بر باد رفت. پس به چیزی متکی باش که با مرور زمان و تغییر اوضاع از بین نرود. (کتاب ملاصدرا.تالیف هانری کوربن. ترجمه و اقتباس ذبیح الله منصوری)

حکایت دیگر از مولانا و شمس

محمد ( ص ) برتر است یا بایزید بسطامی

روزی جلال الدین با جمع مریدان، سوار بر اسب، از بازار قونیه می گذشت، درویشی ندا کرد که:مولانا، مرا سئوالی است، گفت:بازگوی تا به جواب آن همه بهره گیرند، گفت محمد برتر بود یا بایزید بسطامی؟ مولانا گفت:این چه جای سئوال است؟ که بایزید از امت محمد بود و مقام سلطانی از تاج پیروی احمد داشت. درویش گفت:چون است که محمد با حق گفت « ما عرفناک حق معرفتک» (تو را چنانکه شایسته مقام توست نشناختم)؟ و بایزید گفت:سبحانی ما اعظم شانی.

نیست اندر جبه ام الا خدا

چند جویی در زمین و در سما؟ “مثنوی”

مولانا فرو ماند و گفت:درویش، تو خود بگوی. گفت:اختلاف در ظرفیت است که محمد را گنجایش بیکران بود، هر چه از شراب معرفت در جام او می ریختند همچنان خمار بود و جامی دیگر طلب می کرد. اما بایزید به جامی مست شد و نعره برآورد:شگفتا که مرا چه مقام و منزلتی است! سبحانی ما اعظم شانی!

مولانا از هیبت آن سوال نعره ای بزد و بی هوش شد و تا یک ساعت رصدی خفته بود و خلق عالم در آنجایگاه هنگامه شد و چون از عالم غشیان به خود آمد، دست مولانا شمس الدین را بگرفت و پیاده به مدرسه خود آورده، در هجره ای در آمدند، تا چهل روز تمام به هیچ آفریده ای را راه ندادند. بعضی گویند:سه ماه تمام از هجره بیرون نیامدند. حضرت مولانا می گوید:چون مولانا شمس الدین از من این سؤال را بکرد، دیدم که از فرق سرم دریچه ای باز شد و دودی تا قمّهٔ عرش عظیم متصاعد گشت، همانا که ترک درس مدرسه و تذکیر منبر و صدارت مسند کرده و به مطالعه اسرار الواح ارواح مشغول شدم.

بیشتر بخوانید: حکایت جالب و شنیدنی باز فیلش یاد هندوستان کرده!

دانلود فیلم

دانلود سریال آمرلی

سریال جنگل آسفالت

ادامه مطلب ماجرای کامل حکایت عجیب آشنایی شمس و مولانا!

حکایت شاگرد پارچه فروش و زن هوس باز

حکایت شاگرد پارچه فروش و زن هوس باز: محمد بن سیرین مشهور به ابن سیرین (متولد ۳۳ق در مدینه، درگذشتۀ ۱۱۰ق در بصره) عالمی از طبقۀ تابعین، پدران علم فقه و از پیش‌گامان تصوف بود. حکایت امروز داستانی است که به وی منسوب است. در این داستان ابن سیرین پا بر شهوت خویش گذاشته و به مدارج عالی می رسد. با حکایت شاگرد پارچه فروش و زن هوس باز همراه با چشمک باشید.

حکایت شاگرد پارچه فروش و زن هوس باز

شاگرد جوان پارچه فروشی هر روز صبح به مغازه می امد. مغازه را آب و جارو می کرد و آنچه استاد بزار به او می گفت بدون چون و چرا انجام می داد. روزها و ماهها گذشت و دیگر بزار به ایمان و پاکی شاگرد اعتماد پیدا کرده بود. لذا خیلی وقت ها بدون اینکه خود به مغازه بیاید، کارها را به او می سپرد. روزی از روزها که جوان در مغازه تنها بود، زنی به بهانه پارچه خریدن وارد مغازه شد.

او پارچه های متعددی را دید، اما در نهایت چیزی نخرید. شاگرد پارچه فروش، خبر نداشت که آمدن این زن به مغازه بی علت نیست. نمی دانست که این زن عاشق و دلباخته او شده و به هر صورتی تصمیم دارد شاگرد پارچه فروش را به سمت خود متمایل کند.

روز دیگر که پارچه فروش و شاگرد هر دو در مغازه بودند، بار دیگر زن به مغازه آمد و پارچه زیادی خریداری کرد.پارچه ها آنقدر زیاد بودند که یک زن نمی توانست آنها را با خود حمل کند. زن به صاحب پارچه فروشی گفت: می بخشید من تصمیم نداشتم این مقدار پارچه خریداری کنم. اما اکنون که نگاه می کنم پولم نیز کافی نیست. اگر امکان دارد شاگردتان به همراه پارچه به منزل ما بیاید تا من مابقی پول را به او بدهم. در ثانی بردن این مقدار پارچه برای خودم امکان پذیر نیست.

پارچه فروش شاگرد خود را همراه زن فرستاد. شاگرد نمی دانست که زن در منزل همه چیز را فراهم کرده است. تمام اهل خانه بیرون بودند و کسی در خانه نبود. شاگرد مغازه همراه زن وارد خانه شد و به محض ورود به خانه زن تمام درب های خروجی را بست.

حکایت شاگرد پارچه فروش و زن هوس باز

در خانه زن

سپس او از شاگرد پارچه فروش خواست که بنشیند تا برای او آبی سرد بیاورد. جوان شاگرد گوشه ای نشست و منتظر زن ماند. او منتظر پول بود که با گرفتن آن به سوی مغازه بازگردد. زمان طولانی شد و جوان چند باری زن را صدا زد. پس از مدتی زن با هزار عشوه و … در حالی که بشدت خود را آرایش کرده بود به اتاق آمد.

شاگرد فهمید که زن چه دامی برای او پهن کرده است. از زن خواهش کرد که به او اجازه دهد خانه را ترک کند. اما زن گوشش بدهکار نبود و می گفت که ماهها است برای چنین روزی در حال برنامه ریزی است. اگر هم رضایت مرا بر نیاوری چنان فریادی بزنم که همه محل به اینجا بریزند و آبرویت کاملا برود. جوان فهمید که از زند چنین کاری بعید نیست.

جوان و آلوده نشدن به گناه

شاگرد جوان ترسیده بود و هیچ فکر نمی کرد به این آسانی عفت و تقوای او از میان برود. او چاره ای جز تسلیم نمی دید. اما فکری مثل برق از خاطرش گذشت. یک راه‏ باقی بود. در ذهن خود گفت کاری کنم که عشق این زن تبدیل به نفرت شود و خودش از من‏ دست بردارد. اگر بخواهم دامن تقوا را از آلودگی حفظ کنم، باید یک‏ لحظه آلودگی ظاهر را تحمل کنم. به بهانه قضاء حاجت، از اطاق بیرون‏ رفت، بعد از کمی با سر و صورت و لباس آلوده از دستشویی برگشت. و به طرف زن آمد. تا چشم آن زن به او افتاد، روی درهم کشید و فورا او را از منزل خارج کرد.

محمد خود را به نزدیکی آب روانی رساند و خود را شست، تنش برای همیشه بوی عطری بر خود گرفت از هرجا که عبور می کرد همه متوجه می شدند که محمد ابن سیرین از اینجا گذشته است. آری محمد با این نقشه پای بر نفس خویش نهاد و پوزه شیطان را بخاک مالید و از مهلکه نجات یافت.

شاگرد پارچه فروش همان ابن سیرین معروف است که یکی از معبران خواب معروف است. بزرگان و عارفان گویند هرکه بر شهوت خویش غلبه کند، خداوند چون حضرت یوسف بر او علم خوابگزاری عطا نماید. و او نیز یکی از همان مردان بزرگ و وارسته است.

حکایت شاگرد پارچه فروش و زن هوس باز

شما می توانید داستان ها، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.



دانلود فیلم

دانلود سریال آمرلی

سریال جنگل آسفالت

ادامه مطلب حکایت شاگرد پارچه فروش و زن هوس باز

تغییر چهره همراز اکبری بازیگر سریال حکایت های کمال در آستانه ۱۴ سالگی اش+عکس و بیوگرافی

بیوگرافی همراز اکبری: همراز اکبری متولد ۲۹ آذر ماه سال ۱۳۸۹ بازیگر خردسال است. وی دختر بچه شیرین زبانی است که با نام دنا و در نقش دختر حسین یاری و پانته آ بهرام در سریال عاشقانه به ایفای نقش پرداخت و به خوبی توانست از عهده آن برآید. در ادامه این مطلب بخش فرهنگ و هنر مجله خبری چشمک در مجموعه فیلم و سریال با بیوگرافی همراز اکبری و عکس های جدید او در ۱۴ سالگی آشنا شوید.

بیوگرافی همراز اکبری

همان طور که اشاره شد همراز اکبری متولد ۲۹ آذر ماه سال ۱۳۸۹ است. این بازیگر خردسال علاوه بر سریال عاشقانه در کارهای تبلیغاتی نیز دستی داشته است و در فیلم شکلاتی و در میان امواج به ایفای نقش پرداخته است. شکلاتی اولین فیلم بلند سینمایی سهیل موفق است که در ژانر کودک و نوجوان و با بازی شبنم مقدمی و ناصر هاشمی و همراز اکبری است.

بیوگرافی همراز اکبری

فیلم در میان امواج به کارگردانی هادی شریعتی است که بیتا سحرخیز، مهدی صبایی، شهین تسلیمی، (با حضور) بهنوش بختیاری و هنرمند خردسال همراز اکـبری از بازیگران اصلی این فیلم هستند. وی در سریال حکایت کمال نیز در حال ایفای نقش می باشد.

عکس های تولد همراز اکبری

 

 

 

بیوگرافی همراز اکبری

همراز اکبری در سریال عاشقانه

همراز اکبری فعالیت خود را از سال ۱۳۹۵ با بازی در فیلم سینمایی شکلاتی که برای گروه سنی کودک و نوجوان بود آغاز نمود، همراز با بازی در سریال عاشقانه با کارگردانی منوچهر هادی به شهرت رسید وی در این سریال نقش دنا دختر حسین یاری و پانته آ بهرام را بازی کرد.

همراز اکبری

درباره حکایت های کمال

حکایت‌های کمال یک مجموعه تلویزیونی به کارگردانی قدرت‌الله صلح میرزایی و تهیه کنندگی محسن شایانفر است که در سال ۱۳۹۸ از شبکه دوم سیما پخش شد. این سریال در۳۳ قسمت بر اساس مجموعه داستان حکایت‌های کمال نوشته محمد میرکیانی ساخته شده‌است. قهرمان داستان پسری نوجوان به نام کمال است. فضای این سریال در دهه ۴۰ در شهرک غزالی می‌گذرد و فضایی طنز و نوستالژی دارد.

 

دانلود فیلم

دانلود سریال آمرلی

سریال جنگل آسفالت

ادامه مطلب تغییر چهره همراز اکبری بازیگر سریال حکایت های کمال در آستانه ۱۴ سالگی اش+عکس و بیوگرافی

حکایت آرزوی دختر فقیر | پادشاهی که قالیچه جهیزیه دختر فقیر را به دوش کشید!

حکایت آرزوی دختر فقیر: پادشاهى در کوچه و بازار گردش مى‌کرد. از داخل خرابه‌اى صدائى به گوش او خورد. از لاى در داخل خرابه را نگاه کرد دید دو دختر و یک زن و یک مرد دور هم نشسته‌اند و حرف مى‌زنند.

حکایت آرزوی دختر فقیر

مرد از زن خود پرسید: تو چه آرزوئى داری؟ زن گفت: دلم مى‌خواهد گیس سفید اندرونى شاه بشوم و تو هم یکى از قراوالان قصر شوی. مرد از دخترها پرسید شما چه آرزوئى دارید؟ یکى گفت دلم مى‌خواهد یکى از زنان حرم‌سراى شاه باشم. دختر دیگر گفت: دلم مى‌خواهد سوگلى حرم‌سراى شاه باشم و روز عروسى هم شاه خودش قالیچه مرا به‌دوش بگیرد و براى من ببرد سربینهٔ حمام.

 

شاه پوزخندى زد و راه خود را گرفت و رفت. صبح، شاه دستور داد آن چهار نفر را آوردند. بعد به آنها گفت هر حرفى دیشب زده‌اید الان هم بگوئید وگرنه گردنتان را مى‌زنم. آنها حرف‌هاى خود را گفتند. شاه دستور داد دخترى که آرزو کرده بود سوگلى شاه بشود و شاه قالیچه‌اى برایش سربینه حمام ببرد گردن بزنند. زن را به اندرونی، دختر را به حرم‌سرا و مرد را به قراول‌خانه فرستاد. وزیر دختر را به صحرا برد که سرش را ببرد اما دل او سوخت و به شرطى که دختر از آن ولایت برود او را رها کرد.

دختر راه صحرا را گرفت و رفت و رفت تا خسته شد به سنگى تکیه داد و با چوب‌دستى که داشت شروع کرد به خراشیدن زمین. ناگهان نهر آبى جارى شد. دختر تخت سنگى روى آب گذاشت و رفت روى تپه نشست و همین‌طور که فکر مى‌کرد چوب خود را به زمین مى‌کشید. ناگهان چوب او به زنجیرى گیر کرد. آنجا را کند تا به خمره‌اى پر از زر رسید. دختر چند نفر را استخدام کرد تا براى او زراعت کنند. معمارى هم خبر کرد تا قصر باشکوهى براى او بسازد. یک سال گذشت و قصر دختر آماده شد.

یک روز شاه در پشت‌بام قصر خود قدم مى‌زد. دید در جاى دورى چیزى مى‌درخشد. چند سوار فرستاد تا ببیند آن چیست. سوارها رفتند تا به قصر رسیدند. پرسیدند قصر مال کیست؟ دختر گفت مال من است. من دختر پادشاه مغرب‌زمین‌ هستم. از پدرم قهر کرده‌ام و به اینجا آمده‌ام. سوارها برگشتند و ماجرا را به شاه گفتند.

صبح فردا پادشاه به‌همراه وزیر و چند سوار به قصر دختر رفتند. پادشاه ساخت دل‌باخته دختر شد و از دختر خواستگارى کرد. دختر گفت: قبول مى‌کنم اما باید آداب مغرب‌زمین را به‌جا آورید. این رسم ما است که موقع عروسى داماد باید قالیچه‌اى را بر دوش بیندازد و شخصاً براى عروسى به حمام ببرد.

پادشاه که سخت شیفتهٔ دختر شده بود قبول کرد. چند روز گذشت. روز عروسى پادشاه قالیچه را به‌دوش انداخت و به حمام برد. بعد از عروسى هم دختر را به قصر برد. مدتى گذشت و دختر حقیقت را به پادشاه گفت. و اضافه کرد: ‘دیدى که من به آرزویم رسیدم و تو خودت قالیچه را به‌دوش گرفتى و به حمام بردی؟’

شاه پدر و مادر دختر را هم خبر کرد و سال‌ها به خوشى زندگى کردند.

– آرزو

– افسانه‌هاى ایرانى – ص ۹۷

– گردآورنده: صادق همایونی

به نقل از فرهنگ افسانه‌هاى مردم ایران – جلد اول -على اشرف درویشیان – رضا خندان (مهابادى)

 

شما می توانید داستان ها، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.



دانلود فیلم

دانلود سریال آمرلی

سریال جنگل آسفالت

ادامه مطلب حکایت آرزوی دختر فقیر | پادشاهی که قالیچه جهیزیه دختر فقیر را به دوش کشید!