is_tag

حکایت راز ازدواج دختر چوپان با پادشاه

راز ازدواج دختر چوپان با پادشاه: سال‌ها پیش‌ از این، پادشاه عدالت‌پرورى زندگى مى‌کرد. روزى پادشاه به شکار رفت و گذارش به سیاه‌چادر چوپانى افتاد. دختر زیبائى دم در چادر ایستاده بود. پادشاه محو جمال او شد….

راز ازدواج دختر چوپان با پادشاه

سال‌ها پیش‌ از این، پادشاه عدالت‌پرورى زندگى مى‌کرد. روزى پادشاه به شکار رفت و گذارش به سیاه‌چادر چوپانى افتاد. دختر زیبائى دم در چادر ایستاده بود. پادشاه محو جمال او شد. از دختر ظرف آبى خواست. دختر خیلى مؤدبانه با او حرف زد. پادشاه که جمال و گفتار دختر را دید و شنید، عاشق او شد. به لشکرگاه رفت و ماجرا را به وزیر گفت. وزیر پیشنهاد کرد پادشاه چند نفر را بفرستد تا دختر را بیاورند. پادشاه گفت: نمى‌خواهم او را به اسیرى بیاورند. وزیر را فرستاد تا دختر را از پدر او خواستگارى کند.

وزیر به سیاه‌چادر چوپان رفت و دختر را براى پادشاه خواستگارى کرد. چوپان عصبانى شد و به وزیر بدگوئى کرد. وزیر رفت و ماجرا را به پادشاه گفت.

پادشاه به وزیر گفت: باید فکرى کنى تا چوپان با رضا و رغبت دختر خود را به عقد من درآورد. وزیر گفت: این چوپان خیلى بى‌شعور است. باید یک نفر مثل خودش را براى صحبت کردن با او فرستاد.

یکى از اقوام چوپان را براى انجام این‌کار پیدا کردند. مرد به چادر چوپان رفت و گفت: چرا دیروز عصبانى شده بودی؟ چوپان گفت: یک نفر آمد اینجا و گفت: وزیر هستم و امده‌ام دختر تو را براى پادشاه ببرم. من از بى‌ادبى او خوشم نیامد و به او بد گفتم. مرد گفت: چرا این‌کار را کردی؟ اگر دختر تو زن پادشاه بشود، مى‌توانیم در همهٔ مرتع‌هاى سرسبز، گوسفندهایمان را بچرانیم و حق مرتع هم ندهیم. چوپان گفت: اى کاش پادشاه یک نفر آدم درست حسابى مثل تو را مى‌فرستاد تا من او را نرنجانم. مرد گفت: اگر تو اجازه دهى من مى‌روم و کار را تمام مى‌کنم. چوپان قبول کرد. مرد رفت و خبر به پادشاه داد.

صبح فردا پادشاه وزیر را فرستاد پیش چوپان و به او گفت: براى اینکه بدانم هوش و فراست دختر چقدر است به بگو، پادشاه خواسته که سه کار انجام دهی. اول پخته و نپخته خواست، دوم ریشته و نریشته، سوم بافته و نبافته. اگر توانست اینها را تهیه کند. معلوم است که دختر باهوشى است. آن وقت مقدمات کار را فراهم کن. وزیر رفت و چوپان را، کنار آبگیرى که گوسفندان او مى‌چریدند، پیدا کرد و با او به چادر چوپان رفت. میان راه وزیر به چوپان گفت: نردبام مى‌شوى یا نردبام بشوم؟ چوپان گفت: تو چقدر بى‌کمالی، مگر آدم نردبام مى‌شود؟! رفتند تا رسیدند به رودخانه.

وزیر گفت: پل مى‌شوى یا پل بشوم؟! چوپان گفت: مگر آدم هم پل مى‌شود؟! رفتند تا رسیدند به چادر. چوپان پیش دختر خود رفت و گفت مردى از طرف پادشاه آمده و حرف‌هاى بى‌سر و ته مى‌زند. دختر پرسید: چه حرف‌هائی. چوپان سخنان وزیر را به دختر خود گفت. دختر جواب داد: منظور او از نردبان شدن، صحبت کردن بوده است. یعنى براى اینکه راه کوتاه‌تر بنماید تو حرف مى‌زنى یا من حرف بزنم و منظور او از پل شدن، این بوده که تو مرا کول مى‌کنى و از آب مى‌گذرانی، یا من تو را کول کنم. دختر رفت پیش وزیر، او پیغام پادشاه را به دختر گفت. دختر به وزیر گفت: استراحت کن تا آنچه را که پادشاه خواسته است درست کنم. رفت و به پدر خود گفت که گوسفندى بکشد.

دختر یکى از دنبلان‌هاى گوسفند را پخت و یکى را نپخت و در ظرف گذاشت. قدرى پشم گوسفند را برداشت و نصف آن را رشت و نصف دیگر آن را نرشته توى ظرف گذاشت. بعد مقدارى نخ پشم برداشت و نصف یک کمربند را بافت و نیم دیگر را نبافت و در ظرف گذاشت. ظرف را هم در طیفى قرار داد و روى آن را با دستمال ابریشمى پوشاند. وزیر گفت: غذائى هم براى پادشاه بپز. دختر غذاى خوشمزه و خوشبوئى براى پادشاه پخت و دور و بر ظرف را با گل‌هاى خوش‌رنگ صحرا تزئین کرد و همراه با آن چیزهائى که پادشاه خواسته بود، به دست یکى از نوکرهاى پدر خود داد تا براى پادشاه ببرد.

پادشاه که کاردانى و هوش دختر را دید دستور داد در همان بیابان جشن عروسى بگیرند. ولى برخلاف رسم عروسی، آن شب به دختر دست نزد. چند روزى از دختر دورى کرد. بعد او را خواست. جعبه‌اى پر از جواهرات رنگارنگ را به او نشان داد، بعد در جعبه را بست و مهر کرد و داد به دست دختر و گفت: من به مسافرت مى‌روم و پس از یک سال برمى‌گردم.

وقتى آمدم باید داخل این جعبه، بدون آنکه مهر آن دست خورده باشد، به‌جاى جواهرات سنگ باشد. یک بچه هم بزائى و ثابت کنى بچهٔ من است. یک مادیان و یک اسب دارم. اسب را با خودم مى‌برم وقتى برگشتم باید مادیان از اسب من آبستن شده باشد. یک غلام و یک کنیز دارم. غلام را همراه خود مى‌برم. این کنیزک هم باید از همین غلام آبستن شده باشد. اگر تا وقتى برمى‌گردم، این کارها انجام نشده باشد، تو را بدون اینکه طلاق دهم از قصر بیرون مى‌کنم. دختر قبول کرد.

یک روز از رفتن پادشاه گذشت. دختر لباس مردان را پوشید، مادیان و کنیزک و صندوق جواهرات را برداشت و با یک عده سوار از بیراهه خود را از پادشاه جلو انداخت. تا به شکارگاه سرسبزى رسید و آنجا خیمه زد و خرگاه برپا کرد.

فرداى آن روز، پادشاه به همراه خدم و حشم به آنجا رسیدند و از دور آن خیمه و خرگاه را دیدند. پادشاه وزیر را براى پرس‌وجو به آنجا فرستاد. وزیر رفت و از قراول پرسید که یان خیمه و خرگاه از کیست؟ قراول گفت: از پسر پادشاه مغرب زمین است و براى شکار به اینجا آمده. وزیر دید اغلب خدمه نقاب به‌صورت دارند. اجازه گرفت و وارد خیمه شد. جوان نورسى را دید که بر تخت زمرد نشسته است. او را دعوت کرد که شب مهمان پادشاه باشد. جوان پذیرفت. شب با چند تن از همراهان خود، که نقاب به چهره داشتند، به مهمانى پادشاه رفت.

پاسى از شب گذشته شطرنج آوردند. جوان و پادشاه بر سر اسب و مادیان شرط‌بندى و بازى کردند و بازى را از پادشاه برد و پس از خوردن شام به خیمه خود برگشت. پادشاه اسب را به غلامى داد تا براى جوان ببرد. دختر دستور داد شبانه اسب را به مادیان جوان کشیدند و صبح آن را براى پادشاه پس فرستاد. پادشاه از جوانمردى و گذشت جوان خیلى خوشحال شد.

شب بعد، پادشاه به خیمه جوان آمد و با او بر سر یک کنیز و یک غلام بازى شطرنج را شروع کردند. این‌بار هم شاهزاده از پادشاه برد. پادشاه غلام خود را به شاهزاده داد و به خیمه برگشت. دختر همان شب کنیز وغلام را در یک چادر به حجله کرد و صبح غلام را براى پادشاه پس فرستاد. آن روز به تفریح گذشت و شب بازى شطرنج را بر سر مهر پادشاه و مُهر شاهزاد شروع کردند. این‌بار هم شاهزاده برد. دختر مهر پادشاه را گرفت، همان شب در صندوق جواهرات را باز کرد، جواهرات خود را بیرون آورد و قدرى ریگ بیابان داخل آن ریخت، در آن را بست و با مهر پادشاه آن را مهر کرد.

صبح مهر پادشاه را برگرداند. پادشاه از جوانمردى شاهزاده در حیرت بود. شب پادشاه به دیدار شاهزاد رفت و شطرنج بازى کردند و شرط بستند که گر پادشاه برد. شاهزاده یک کنیزک چینى بدهد و اگر شاهزاده برد. پادشاه خراج یک هفته‌اى مملکت را. دختر عمداً کارى کرد که ببازد. پس از خوردن شام پادشاه رفت. دختر لباس مردانه خود را درآورد و یک دست لباس زربفت چینى پوشید، خود را آرایش کرد و به چند نفر از نقاب‌داران خود دستور داد تا او را براى پادشاه ببرند. پادشاه تا چشمش به کنیزک چینى افتاد هرچه خواست گذشت کند و او را برگرداند، نتوانست. تا صبح با کنیزک به عیش ونوش مشغول شد و صبح کنیزک را با مقدارى مهریه برگرداند.

راز ازدواج دختر چوپان با پادشاه

آن روز تا غروب شاهزاده و پادشاه به صید و ماهى‌گیرى مشغول بودند. و شب را هم، به پیشنهاد شاهزاده، در ساحل رودخانه به‌سر مى‌بردند. دختر به همراهان خود سپرد که وقتى من و پادشاه دور شدیم، خیمه و خرگاه را جمع کنید. پاسى از شب گذشت و وقتى پادشاه مست باده بود. دختر با نقاب‌داران خود سوار بر اسب‌ها شدند و خود را به اردو رسانده و از بیراهه به شهر رفتند.

پادشاه صبح از خواب برخاست و دید از شاهزاده و خیمه و خرگاه خبرى نیست. پادشاه یک سال در سفر بود. وقتى برگشت دید بچه‌اى در گهواره است، مادیان او زائیده، از دختر ماجرا را پرسید. دختر جعبه امانتى را هم آورد، پادشاه دید بدون آنکه مهر او دست خورده باشد مقدارى ریگ بیابان داخل آن است. پادشاه پرسید: این معما را چگونه حل کردی؟ دختر گفت: ‘از آن جائى‌که در صحرا با پسر پادشاه مغرب روبه‌رو شدید و شب‌ها به بازى شطرنج سرگرم بودید!’ پادشاه همه‌چیز را فهمید. دختر را بانوى حرم خود کرد و سال‌ها به خوشى زندگى کردند.

ـ پادشاه و دختر چوپان

ـ افسانه‌هاى ایرانى ـ جلد دوم ـ ص ۱۰۹

ـ گردآورنده: ابوالقاسم انجوى شیرازى

ـ انتشارات امیر کبیر چاپ اول ۱۳۵۲

(به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ایران، جلد دوم، على‌اشرف درویشیان ـ رضا خندان (مهابادی)، انتشارات کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۷۸)

 

شما می توانید داستان ها، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.

 



دانلود فیلم

دانلود سریال آمرلی

سریال جنگل آسفالت

ادامه مطلب حکایت راز ازدواج دختر چوپان با پادشاه

حکایت فرار عروس در شب عروسی

فرار عروس از حجله در شب عروسی: دو تا برادر بودند یکى تاجر، یکى مسگر. تاجر یک دختر داشت. مسگر یک پسر. دختر و پسر همدیگر را دوست داشتند امّا مرد تاجر مخالف ازدواج آنها بود. مى‌گفت: ‘من تاجرم. دخترم را به پسر یک مسگر نمى‌دم.’

 فرار عروس از حجله در شب عروسی

دو تا برادر بودند یکى تاجر، یکى مسگر. تاجر یک دختر داشت. مسگر یک پسر. دختر و پسر همدیگر را دوست داشتند امّا مرد تاجر مخالف ازدواج آنها بود. مى‌گفت: ‘من تاجرم. دخترم را به پسر یک مسگر نمى‌دم.’

پسر وزیر آمد خواستگارى دختر. پسر عمو وقتى این موضوع را شنید آمد پیش دختر و گریه‌کنان گفت: ‘تو را دارند به پسر وزیر مى‌دهند و سر من بى‌کلاه مى‌ماند.’ دختر گفت: ‘گریه نکن. من از پسر وزیر نوشته‌اى مى‌گیرم که بتوانم شب عروسى بیایم پیش تو، شاید هم با هم فرار کردیم.’

بساط عقد را براى پسر وزیر و دختر چیدند. وقتى مى‌خواستند از دختر بله بگیرند. دختر به پسر وزیر گفت: ‘یک نوشته به من بده که شب اول عروسى خواسته مرا انجام دهی. وگرنه بله نمى‌گویم.’ پسر وزیر نوشته‌اى به دختر داد. دختر هم بله را گفت.

شب عروسى که شد، وقتى که عروس و داماد را دست به دست دادند و آنها تنها شدند دختر نوشتهٔ پسر را به او نشان داد و گفت: ‘من و پسر عمویم همدیگر را دوست داشتیم. چون پدرش مسگر است پدرم راضى نشد مرا به او بدهد. اما من قول داده‌ام که شب عروسى اول پیش او بروم.’ حالا خواهشم این است که اجازه بدهى یک ساعت پیش او بروم.’ داماد هم قبول کرد.

وقتى که عروس از در خانه بیرون آمد. دزدى جلویش را گرفت و گفت: ‘حالا هر چى جواهر همرات دارى بده بیاد.’ دختر قصهٔ خودش را براى او تعریف کرد و گفت: ‘همان جور که پسر وزیر به من دست نزد و اجازه داد بروم، تو هم مردانگى کن و دست به جواهرات من نزن تا بروم و برگردم. وقتى برگشتم، جوهراتم مال تو.’ دزد قبول کرد.

دختر همین جور که مى‌رفت یک شیر جلویش درآمد، دختر دستى به یال شیر کشید، قصه‌اش را براى او تعریف کرد و به او هم قول داد وقتى برگردد مى‌تواند او را بخورد.

دختر وقتى به خانهٔ پسر عمویش رسید، دید او سرش را روى زانو گذاشته و گریه مى‌کند. دختر را که دید گفت: ‘چطور توانستى سر داماد را کلاه بگذارى و به اینجا بیائی؟’ دختر گفت: ‘نوشته‌اى از او گرفته بودم و امشب از او خواستم که اجازه دهد من پیش تو بیایم. او هم قبول کرد. در بین راه هم یک دزد و یک شیر دیدم آنها وقتى ماجراى مرا شنیدند از مال و جان من گذشتند.’ پس فکرى کرد و گفت: ‘نه! آن داماد بیچاره مردانگى کرده و به تو اجازه داده، درست نیست که کاسه سالم او را من بشکنم.’ دختر را به خانه روانه کرد.

این را اینجا داشته باشید، برویم سراغ پادشاه شهر: پادشاه شهر گوهرى میان تاجش بود که نمى‌شد رویش قیمت گذاشت. این گوهر را چهار تا دزد همدستى کردند و دزدیدند. پادشاه دخترى هم داشت که عاشق پسرى بود. پسر به دختر پادشاه سپرده بود که خودش را بزند به لال بودن و لام تا کام حرف نزند. پادشاه هم اعلان کرده بود هر کس بتواند زبان دخترش را باز کند، دختر را به عقد او در مى‌آورد.

پسر عموى دخترى که زن پسر وزیر شده بود، اعلان پادشاه را شنید. آمد تو مجلس. دختر پادشاه هم پشت پرده نشسته بود. پسر رو کرد به جماعتى که آنجا جمع بودند و قصهٔ خودش و دختر عمویش را براى آنها تعریف کرد. بعد پرسید: ‘حالا از دختر پادشاه و جمعیت مى‌پرسم که مردانگى کدام یک بیشتر بود؟

یکى از دزدهائى که گوهر تاج پادشاه را دزدیده بود گفت: ‘آن دزد مردانگى کرده که از خیر ده هزار تومن جواهر گذشته.’ یک نفر دیگر گفت: ‘نخیر، مردانگى را شیر کرده که از خیر طعمه‌اش گذشته.’

 فرار عروس از حجله در شب عروسی

سومى گفت: ‘مردانگى با داماد بوده که به زنش اجازه داده به دیدن پسر عمویش برود.’ دختر پادشاه از این جواب‌ها به تنگ آمد و زبان باز کرد و گفت: ‘مردانگى را آن پسر عمو به خرج داده که از خیر عروس بزک کرده که با پاى خودش پیش او آمده گذشته و او را دست‌نزده به خانه‌اش برگردانده. آى کسى که گفتى مردانگى با دزد بوده، تو سارق گوهر تاج پادشاه هستی. آن کسى که گفتى مردانگى را شیر بیشتر بوده، آدمى شکمو و پرخور است که هیچ وقت نمى‌تواند از خوراکى‌ها چشم بپوشد. و توئى که گفتى مردانگى را داماد به خرج داده، تو هم آدم بى‌غیرتى هستى که اگر زنت برود و کار بدى بکند ناراحت نمى‌شوی.’

خبر به پادشاه رسید که دخترت به‌جاى یک کلام ده کلام حرف زد و دزد گوهر تاج‌ات هم پیدا شد. پادشاه دخترش را عقد کرد و داد به پسر مسگر.

شب عروسی، پسر به دختر گفت: ‘حالا ما زن و شوهر هستیم، تو با کى عهد و پیمان بسته بودی؟’ ‌ دختر گفت: ‘یک پسر سبزى فروش بود که تو مکتب با هم درس مى‌خواندیم. عاشق من شده بود. و چون مى‌دانست که پدرم مرا به یک پسر سبزى فروش نمى‌دهد، به من گفت خودم را به لال شدن بزنم تا او بیاد مثلاً زبان مرا باز کند تا پادشاه مرا به او بدهد من چند سالى حرف نزدم، اما از اعلان شاه بى‌خبر بودم. تا اینکه تو آمدى . با قصه‌ات کارى کردى که من به حرف زدن وادار شدم. قسمت بود که من زن رعیت بشوم. آن پسر سبزى فروش بود تو هم مسگر.’

– عهد شب زفاف

– قصه‌هاى مشدى گلین خانم ص ۱۹۴

– گردآورنده: ل.پ. الوال ساتن

– ویرایش: اولریش مارتسولف، آذر امیرحسینى نیتهامر و سیداحمد وکیلیان

– نشر مرکز ـ چاپ اول ۱۳۷۴

– به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ایران ـ جلد نهم، على‌اشرف درویشیان رضا خندان (مهابادی)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱

شما می توانید داستان ها، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.



دانلود فیلم

دانلود سریال آمرلی

سریال جنگل آسفالت

ادامه مطلب حکایت فرار عروس در شب عروسی

«آبنبات دارچینی» و حکایت سفر فامیلی خانواده محسن به روستای طبر

کتاب «آبنبات دارچینی» از سری سوم کتاب‌های مجموعه «آبنبات» است، که به قلم مهرداد صدقی با همان حال و هوای کمدی از سوی انتشارات سوره مهر روانه بازار شده است.

به قولِ نویسنده کتاب، ما توی «آبنبات هلدار»، «آبنبات پسته‌ای» و «آبنبات دارچینی» با یک بسته روبه‌رو هستیم. در جلد نخست وقایع در دهه ۶۰ می‌گذرد، در جلد دوم اتفاقات مربوط به اوایل دهه ۷۰ است و در جلد سوم به فضا و رویداد‌های اواسط دهه ۷۰ اشاره دارد. ضمن اینکه جلد بعدی «آبنبات» به اواخر دهه ۷۰ اختصاص خواهد داشت.

در کتاب «آبنبات دارچینی» محسن به عنوان کوچکترین عضو خانواده که راوی داستان است و در مقطع دبستان درس می‌خواند، حالا به سن بلوغ رسیده و با چالش‌های این سن دست و پنجه نرم می‌کند. آن‌ها اینبار تصمیم می‌گیرند دسته جمعی و به همراه فامیل راهی یکی از روستا‌های آب و اجدادی‌شان بشوند و همراه هم لحظه‌های خوشی را رقم بزنند.

«هر جور حساب می‌کردم، حتی تا ده رقم بعد از اعشار هم نمی‌شد جزء سرنشینان پیکان باشم. با مشاهده وضعیتِ وانت آهسته کنار گوش آقاجان گفتم: «آقاجان، نمشه آقا برات‌اینا با وانت بیان، من با پیکان بیام؟».

– پسرجان، خودت که مِبینی؛ بازم جا نمشیم. همین‌جور جلو بریم یک‌وقت مبینی توی همین وانتم جا نشی و مجبور بشی تا طبر پشت سر ما بدوی».

«[…] به سفارش آقاجان، زن‌ها توی خانه و ما مرد‌ها توی ایوانِ مشرف به باغ خوابیدیم. عمو باقر جلوی ایوان را با آفتابه مسی آب‌پاشی کرده بود. بوی نمِ دلپذیری می‌آمد و با وزش نسیم آدم دلش می‌خواست برود زیر لحافِ سنگین. با اینکه خیلی خسته بودم، خوابم نمی‌برد. رو به آسمانِ پُرستاره، به دریا فکر می‌کردم و اینکه آیا او هم در این لحظه به ستاره‌ها نگاه می‌کند؟ چون جا کم بود، آقاجان و آقا برات روی یک تشک و زیر یک لحاف دونفره خوابیدند. چراغ‌ها که خاموش شد، عمو باقر فانوس به دست آمد توی ایوان. سوسویِ نورِ فانوس، با هر حرکت، روی دیوار سایه‌هایی مثل تصویر گلدوزی‌های خاله رقیه ایجاد می‌کرد.

– این فانوس اینجایه. فعلاً خاموش مُکنمش. ولی اگه هر کی نصف شب خواست بره مستراح، روشن کنه که راهِ ببینه.

دایی گفت: «نه نمخواد. امشب مهتابه. اینا پاهاشانِ واجبی انداختن. برق مزنه، همه‌جا رِ روشن مُکنه». عمو باقر بدون توجه به حرف دایی گفت: «راستی امروز هی کوه کوه مِکردین، غروب توی مسجد بشیرِ دیدم. فردا صبح زود گوسفندا رِ مبره کوه. از جلوی باغ رد مشه. اگه مخواین برین، بیدارتان کنم». دایی اکبر با اشتیاق گفت: «ها عامو جان … دمت گرم! بی‌زحمت همه‌مانِ بیدار کنین؛ به‌خصوص علی آقا رِ». آقاجان گفت: «شما بِرین. من راهشِ خودم بلدم. با آقا برات خودمان می‌آیم». حتی اگر احسان و مهسا هم توی جمع ما بودند می‌تواتستند میزانِ صداقت آقاجان را در جمله‌اش تشخیص بدهند. بعد از چند لحظه، آقا برات سرش را از زیر لحاف درآورد و درباره مهمترین دغدغه‌اش از عمو باقر پرسید: «عمو جان، راستی اینجا مار داره یا نه؟» 

عمو باقر که حس می‌کرد یک سوال تخصصی از او پرسیده شده و لازم است با تفصیل پاسخ دهد، مثل معلم‌هایی که اول می‌خواهند ببینند چه کسی سوال کرده تا بدانند چطور جواب بدهند، فانوس را جلو آورد و از بالای سرِ همه رد کرد تا رسید به قیافه مبهوت آقا برات. چون عمو باقر فانوس را پایین نگه داشته بود و نورِ آن از پایین به چهره‌اش می‌تابید، حتی از خودِ مارِ عکاس هم ترسناک‌تر شده بود».

دانلود فیلم

دانلود سریال آمرلی

سریال جنگل آسفالت

ادامه مطلب «آبنبات دارچینی» و حکایت سفر فامیلی خانواده محسن به روستای طبر

حکایت دیوانه ای که فکر می کرد عاقل است!

حکایت دیوانه ای که فکر می کرد عاقل است : فرهاد و هوشنگ هر دو دیوانه در یک آسایشگاه روانى بودند. یک روز همینطور که در کنار استخر قدم مى زدند فرهاد ناگهان خود را به قسمت عمیق استخر انداخت و به زیر آب فرو رفت.

احتمالا بپسندید:

حکایت طنز دو دیوانه

هوشنگ فورا به داخل استخر پرید و خود را در کف استخر به فرهاد رساند و او را از آب بیرون کشید.

وقتى دکتر آسایشگاه از این اقدام قهرمانانه هوشنگ آگاه شد، تصمیم گرفت که او را از آسایشگاه مرخص کند.

هوشنگ را صدا زد و به او گفت: من یک خبر خوب و یک خبر بد برایت دارم. خبر خوب این است که مى توانى از آسایشگاه بیرون بروى، زیرا با پریدن در استخر و نجات دادن جان یک بیمار دیگر، قابلیت عقلانى خود را براى واکنش نشان دادن به بحرانها نشان دادى و من به این نتیجه رسیدم که این عمل تو نشانه وجود اراده و تصمیم در توست.

اما خبر بد این که بیمارى که تو از غرق شدن نجاتش دادى بلافاصله بعد از این که از استخر بیرون آمد خود را با کمر بند حوله حمامش دار زده است و متاسفانه وقتى که ما خبر شدیم او مرده بود.

هوشنگ که به دقت به صحبت هاى دکتر گوش مى کرد گفت: او خودش را دار نزد. من آویزونش کردم تا خشک بشه!

حالا من کى مى تونم برم خونه؟

تعریف اصطلاح طنز

در ادبیات طنز به نوع خاصی از آثار منظوم یا منثور ادبی گفته می‌شود که اشتباهات یا جنبه‌های نامطلوب رفتار بشری، فسادهای اجتماعی و سیاسی یا حتی تفکرات فلسفی را به شیوه‌ای خنده دار به چالش می‌کشد. در تعریف طنز آمده است: «اثری ادبی که با استفاده از بذله، وارونه سازی، خشم و نقیضه، ضعف ها و تعلیمات اجتماعی جوامع بشری را به نقد می‌کشد.»

دکتر جانسون طنز را این گونه معنی می‌کند: «شعری که در آن شرارت و حماقت سانسور شده باشد.»

حکایت دیوانه ای که فکر می کرد عاقل است

شما می توانید داستان ها، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.

 



دانلود فیلم

دانلود سریال آمرلی

سریال جنگل آسفالت

ادامه مطلب حکایت دیوانه ای که فکر می کرد عاقل است!

تولد ۱۳ سالگی بازیگر طوبی در سریال حکایت های کمال+عکس و بیوگرافی

همراز اکبری متولد ۲۹ آذر ماه سال ۱۳۸۹ بازیگر خردسال است. وی دختر بچه شیرین زبانی است که با نام دنا و در نقش دختر حسین یاری و پانته آ بهرام در سریال عاشقانه به ایفای نقش پرداخت و به خوبی توانست از عهده آن برآید.

بیوگرافی همراز اکبری

همان طور که اشاره شد همراز اکبری متولد ۲۹ آذر ماه سال ۱۳۸۹ است. این بازیگر خردسال علاوه بر سریال عاشقانه در کارهای تبلیغاتی نیز دستی داشته است و در فیلم شکلاتی و در میان امواج به ایفای نقش پرداخته است. شکلاتی اولین فیلم بلند سینمایی سهیل موفق است که در ژانر کودک و نوجوان و با بازی شبنم مقدمی و ناصر هاشمی و همراز اکـبری است.

 

همراز اکبری

فیلم در میان امواج به کارگردانی هادی شریعتی است که بیتا سحرخیز، مهدی صبایی، شهین تسلیمی، (با حضور) بهنوش بختیاری و هنرمند خردسال همراز اکـبری از بازیگران اصلی این فیلم هستند. وی در سریال حکایت کمال نیز در حال ایفای نقش می باشد.

عکس های تولد همراز اکبری

 

 

 

 

 

همراز اکبری

 

درباره حکایت های کمال

حکایت‌های کمال یک مجموعه تلویزیونی به کارگردانی قدرت‌الله صلح میرزایی و تهیه کنندگی محسن شایانفر است که در سال ۱۳۹۸ از شبکه دوم سیما پخش شد. این سریال در۳۳ قسمت بر اساس مجموعه داستان حکایت‌های کمال نوشته محمد میرکیانی ساخته شده‌است. قهرمان داستان پسری نوجوان به نام کمال است. فضای این سریال در دهه ۴۰ در شهرک غزالی می‌گذرد و فضایی طنز و نوستالژی دارد.

دانلود فیلم

دانلود سریال آمرلی

سریال جنگل آسفالت

ادامه مطلب تولد ۱۳ سالگی بازیگر طوبی در سریال حکایت های کمال+عکس و بیوگرافی

حکایت خدا روزی رسان است اما گاهی یک اِهِنی هم لازم است!

داستان خدا روزی رسان است اما یک سرفه ای هم باید کرد: شخص ساده‌لوحی مکرر شنیده بود که خداوند متعال ضامن رزق بندگان است و به هر موجودی روزی رسان است. به همین خاطر به این فکر افتاد که به گوشه مسجدی برود و مشغول عبادت شود و از خداوند روزی خود را بگیرد….

داستان خدا روزی رسان است اما یک اِهنی هم لازم است

به این قصد یک روز از سر صبح به مسجد رفت و مشغول عبادت شد همین که ظهر شد از خداوند طلب ناهار کرد. هرچه به انتظار نشست برایش ناهاری نرسید تا اینکه شام شد و او باز از خدا طلب خوراکی برای شام کرد و چشم به راه ماند.

چند ساعتی از شب گذشته درویشی وارد مسجد شد و در پای ستونی نشست و شمعی روشن کرد و از «دوپله» خود قدری خورش و چلو و نان بیرون آورد و شروع کرد به خوردن.

داستان خدا روزی رسان است

مردک که از صبح با شکم گرسنه از خدا طلب روزی کرده بود و در تاریکی و به حسرت به خوراک درویش چشم دوخته بود، دید درویش نیمی از غذا را خورد و عنقریب باقیش را هم می‌خورد بی‌اختیار سرفه‌ای کرد.

درویش که صدای سرفه را شنید گفت: «هرکه هستی بفرما پیش» مرد بینوا که از گرسنگی داشت می‌لرزید پیش آمد و بر سر سفره درویش نشست و مشغول خوردن شد وقتی سیر شد درویش شرح حالش را پرسید و آن مرد هم حکایت خودش را تعریف کرد. درویش به آن مرد گفت: «فکر کن اگر تو سرفه نکرده بودی من از کجا می‌دانستم که تو اینجایی تا به تو تعارف کنم و تو هم به روزی خودت برسی؟

شکی نیست که خدا روزی رسان است اما یک سرفه ای هم باید کرد!»

شما می توانید داستان ها، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.



دانلود فیلم

ادامه مطلب حکایت خدا روزی رسان است اما گاهی یک اِهِنی هم لازم است!

حکایت ضرب المثل سواره خبر از حال پیاده ندارد و سیر از گرسنه!

سواره خبر از حال پیاده ندارد :در روزگاران قدیم، مردی سوار بر شتر از بیابان داغ و خشکی در حال گذر بود، مرد سواره دلش می‌خواست هر چه زودتر به شهر برسد، اما راه طولانی بود و مقصد دور.

سواره خبر از حال پیاده ندارد

سواره رفت و رفت تا در کنار تپه‌ای به مردی رسید که پیاده بود.

پیاده که بسیار خسته بود، به مرد سواره گفت: برادر خسته‌ ام! دیگر جان راه رفتن ندارم، اگر می توانی مرا هم سوار شتر کن و با خود به شهر برسان.

مرد پیاده خورجین قشنگی بر دوش داشت.

سواره با دیدن خورجین گفت: این خورجین را بفروش و یک الاغ بخر.

مرد پیاده لبخندی زد و گفت: نمی‌توانم، این خورجین زندگی من است، و به سواره التماس کرد که او را هم سوار شتر کند و با خود ببرد.

سواره که اصرار مرد پیاده را دید با اخم به او نگاهی انداخت و گفت: شتر، بچه ی من است، طاقت بار اضافه را ندارد و فقط یک نفر می‌ تواند بر آن سوار شود.

مرد سواره این را گفت و به راه خود ادامه داد.

مدتی گذشت، مرد پیاده که گرسنه شده بود، از خورجینش نان و خرمایی در آورد و خورد و سپس به راه افتاد اما در وسط راه دوباره به مرد سواره رسید.

مرد سواره روی زمین نشسته بود و از شدت گرسنگی شکمش را می‌ مالید.

سواره گفت: برادر گرسنه ام، اگر ممکن است نان و آبی به من بده.

مرد پیاده نیشخندی زد و گفت: این شتر را بفروش و نان و خرما بخر و آن را بخور و سفر کن.

سواره لبخندی زد و گفت: نمی‌ توانم، این شتر یاور من است. مرا از این آبادی به آن آبادی می‌برد.

بعد با التماس به مرد پیاده گفت: لقمه‌ ای نان به من بده، خیلی گرسنه‌ ام.

مرد پیاده با اخم به مرد سواره نگاهی کرد و گفت: خورجین من کوچک است و نان و خرما به اندازه یک نفر در آن جا می‌گیرد و فقط یک نفر را سیر می‌کند! مرد پیاده این را گفت و به راه خود ادامه داد.

زن و بچه‌ های مرد سواره و مرد پیاده کنار دروازه شهر منتظر بودند تا آن ها به شهر برسند، اما همه با تعجب دیدند که شتر بی‌ سوار می‌ آید و خورجینی هم به دهان دارد.

جوانان شهر برای پیدا کردن دو مرد به طرف بیابان به راه افتادند، راه زیادی نرفته بودند که به مرد پیاده رسیدند، او خسته روی زمین افتاده بود، او را سوار بر اسبی کردند و به شهر فرستادند.

کمی دور تر، مرد سواره هم از گرسنگی روی زمین افتاده بود، او را نیز سوار بر اسب کردند به شهر باز گرداندند و از آن زمان به بعد ضرب المثل سواره خبر از حال پیاده ندارد  بین مردم رواج پیدا کرد.

سواره خبر از حال پیاده ندارد

کاربرد ضرب المثل سواره خبر از حال پیاده ندارد

ضرب المثل سواره خبر از حال پیاده ندارد اشاره به انسان هایی دارد که در رفاه و خوشی هستند و درکی از شرایط انسان های تهی دست ندارند.

کسی که همواره در طول زندگی خود در رفاه بوده است، نمی تواند تصوری از فقر داشته باشد زیرا هیچ تجربه ای در این زمینه ندارد و تنها زمانی قادر به درک شرایط افراد تهی دست جامعه خواهد بود که در شرایط مشابه قرار بگیرد و خود نیز نیاز به کمک داشته باشد.

متاسفانه بیش تر اوقات، فاصله ی اقشار مختلف جامعه آن قدر زیاد است که هیچ کس از زندگی دیگری خبر دار نمی شود و آن کسی که در خوشی زندگی می کند می پندارد که همه همین حال را دارند و هیچ مشکلی وجود ندارد، در نتیجه فقرا هم چنان فقیر مانده و مجبور به تحمل شرایطی هستند که دست خودشان نبوده است.

افراد غنی نیز بی خبر از حال دیگران، غرق در خوشی ها و لذت های دنیا به زندگی خود ادامه می دهند.

شما می توانید داستان ها، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.



دانلود فیلم

ادامه مطلب حکایت ضرب المثل سواره خبر از حال پیاده ندارد و سیر از گرسنه!