حکایت مرد شاطر و جن
- نویسنده: مدیر
- 9 بازدید
- 17 آوریل 2024
- اخبار سایت, داستان جالب, عکس, مطالب جالب
مرد شاطرى مقدارى گندم داشت. صبحها بیرون مىرفت و زمینش را شخم مىزد. یکبار غروب وقتى به خانه برگشت، زنش به او گفت:
حکایت مرد شاطر و جن
– ‘مرد! ما دیگر نان نداریم. آردمان تمام شده است و نتوانستهام نان بپزم. بردار گندمها را ببر آرد کن تا فردا نان بپزم.’
مرد، دم اذان یک گونى گندم روى خرش گذاشت و بهطرف آسیاب به راه افتاد. آسیاب بیرون ده پائین دره قرار داشت.
هوا کمکم تاریک مىشد. مرد رفت و رفت تا از ده دور شد. در یک محوطهٔ باز افراد زیادى را دید که دور هم جمع شدهاند، مىزنند و مىرقصند. پرسید:
– ‘اینجا چه خبر است؟’
جواب شنید: ‘اینجا عروسى است. تو هم بارت را زمین بگذار و بیا در جشن ما شرکت کن’
مرد بار گندم را زمین گذاشت. خرش را به درختى بست و کنار جمعیت بر زمین نشست. دید همه آنها سم و دم و شاخ دارند. صداى یک نفر بلند شد:
– ‘میرزاتقی! تو برقص!’
آن یکى گفت: ‘میرزانقی! تو بخوان’
مرد به کسى که آنها مىگفتند نگاه کرد و دید آنها به یک گربه مىگویند ‘میرزانقی’ ، گربه لباسهاى زن آن مرد را پوشیده بود. مرد شکش برد. شام را آوردند.
مرد با خودش گفت: ‘به جهنم! بگذار دستم را توى روغن فرو کنم و علامتى روى پیراهن این گربه بگذارم تا ببینم چه مىشود. ببینم اگر این گربه جزو جن و شیاطین است و لباس زن مرا مىپوشد، به زنم بگویم به بقچه لباسها سوزن نزند و سنجاق بزند(عدهاى از مردم عامى آذربایجان اعتقاد دارند که جن و پریان هم مراسم جشن و عروسى دارند و در این مراسم که شبها برگزار مىشود آنها لباسهاى مردم را از توى بقچهها برمىدارند، مىپوشند، در جشن شرکت مىکنند و بعد از جشن که معمولاً تا صبح طول مىکشد، لباسها را برمىگردانند.
برهمین اساس است که مىگویند اگر بر بقچههاى لباس سنجاق قفلى بزنند جنها نمىتوانند لباسها را ببرند!). اگر هم لباس مال زنم نباشد که هیچ.’
مرد دستش را توى روغن کرد علامتى روى پیراهن گربه گذاشت. آنها زدند و رقصیدند و سپس شام را آوردند بخورند. جلوى هرکدام ظرفى غذا گذاشتند. مرد اولین قاشق غذا را که برداشت، گفت:
– ‘بسماللهالرحمنالرحیم’ تا اینطور گفت یکدفعه همهٔ آنها غیب شدند و توى دهان مرد بهجاى غذا پر از شن شد. فقط خودش ماند، خرش و بار گندمش! با خودش گفت: ‘خدایا! مىگویند جن و شیاطین هم عروسى مىگیرند. نگو همین امشب عروسى جن و شیاطین بود و من خیال کردم آنها آدم هستند’ .
مرد بار گندم را روى خرش بست و به راه افتاد. دم آسیاب را در زد. آسیابان در را باز کرد. گندمها را توى آسیاب ریختند، مرد گفت:
‘بیا تا هرچه دیدهام به تو بگویم’
آسیاب را به راه انداختند و نشستند. مرد گفت:
– من از راه بالا مىآمدم که دیدم عدهاى دور هم جمع شدهاند و عروسى گرفتهاند. مرا هم به عروسى دعوت کردند. مىزدند و مىرقصیدند. من هم گوشهاى نشستم. کمى تماشا کردم. همه به گربهاى ‘میرزانقی’ مىگفتند و از او مىخواستند بزند و برقصد.
شام را آوردند. بشقاب را جلوى من گذاشتند. وقتى مىخواستم شروع به خوردن بکنم، بسماللهالرحمنالرحیم گفتم آنوقت همه آنها غیب شدند و غذا
توى دهانم تبدیل به شن شد آسیابان گفت:
‘اشتباه کردی. باید غذا را مىخوردى و بعد بسماللهالرحمنالرحیم مىگفتی!’
مرد گفت: ‘من چه مىدانستم!’
گندمها آرد شد. کیسهها را پر کردند. مرد آردها را بار خرش کرد به ده آمد. شب را خوابید. صبح بیدار شد بعد از صبحانه به زنش گفت:
– ‘زن! پاشو لباسهایت را بیاور تا من لباسهایت را ببینم’
زن گفت: ‘براى چى مىخواهى لباسهاى مرا ببینی؟’
مرد گفت: ‘دیشب یک چیزى دیدهام. مىخواهم ببینم درست است یا نه. گربه خودمان را دیدم که لباسهاى تو را پوشیده و همه به او مىگویند ‘میرزانقی’ او مىخواند و مىرقصید’ گربه آنها هم همانجا نشسته بود و گوش مىکرد. زن لباسها را آورد. مرد بقچه را باز کرد. دید همانجور که با دستش روى لباس علامت گذاشته بود، جاى انگشتهایش روى لباس مانده است. مرد اینطور که دید به گربه گفت:
– ‘گمشو میرزانقی! لباسهاى زن مرا چرا جلوى مردهاى نامحرم پوشیده بودی؟’ گربه قهر کرد و از آن ده خارج شد. رفت که رفت و دیگر آن طرفها پیدایش نشد. مرد هم با خودش عهد بست که هیچوقت شب با خودش گندم براى آرد کردن نبرد.
– قصه جن و شاطر
– گنجینههاى ادب آذربایجان – ص ۱۰۲
– گردآورنده: حسین داریان
– انتشارات الهام با همکارى نشر برگ – چاپ اول – ۱۳۶۳
شما می توانید داستان ها، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.