حکایت راز ازدواج دختر چوپان با پادشاه

راز ازدواج دختر چوپان با پادشاه: سال‌ها پیش‌ از این، پادشاه عدالت‌پرورى زندگى مى‌کرد. روزى پادشاه به شکار رفت و گذارش به سیاه‌چادر چوپانى افتاد. دختر زیبائى دم در چادر ایستاده بود. پادشاه محو جمال او شد….

راز ازدواج دختر چوپان با پادشاه

سال‌ها پیش‌ از این، پادشاه عدالت‌پرورى زندگى مى‌کرد. روزى پادشاه به شکار رفت و گذارش به سیاه‌چادر چوپانى افتاد. دختر زیبائى دم در چادر ایستاده بود. پادشاه محو جمال او شد. از دختر ظرف آبى خواست. دختر خیلى مؤدبانه با او حرف زد. پادشاه که جمال و گفتار دختر را دید و شنید، عاشق او شد. به لشکرگاه رفت و ماجرا را به وزیر گفت. وزیر پیشنهاد کرد پادشاه چند نفر را بفرستد تا دختر را بیاورند. پادشاه گفت: نمى‌خواهم او را به اسیرى بیاورند. وزیر را فرستاد تا دختر را از پدر او خواستگارى کند.

وزیر به سیاه‌چادر چوپان رفت و دختر را براى پادشاه خواستگارى کرد. چوپان عصبانى شد و به وزیر بدگوئى کرد. وزیر رفت و ماجرا را به پادشاه گفت.

پادشاه به وزیر گفت: باید فکرى کنى تا چوپان با رضا و رغبت دختر خود را به عقد من درآورد. وزیر گفت: این چوپان خیلى بى‌شعور است. باید یک نفر مثل خودش را براى صحبت کردن با او فرستاد.

یکى از اقوام چوپان را براى انجام این‌کار پیدا کردند. مرد به چادر چوپان رفت و گفت: چرا دیروز عصبانى شده بودی؟ چوپان گفت: یک نفر آمد اینجا و گفت: وزیر هستم و امده‌ام دختر تو را براى پادشاه ببرم. من از بى‌ادبى او خوشم نیامد و به او بد گفتم. مرد گفت: چرا این‌کار را کردی؟ اگر دختر تو زن پادشاه بشود، مى‌توانیم در همهٔ مرتع‌هاى سرسبز، گوسفندهایمان را بچرانیم و حق مرتع هم ندهیم. چوپان گفت: اى کاش پادشاه یک نفر آدم درست حسابى مثل تو را مى‌فرستاد تا من او را نرنجانم. مرد گفت: اگر تو اجازه دهى من مى‌روم و کار را تمام مى‌کنم. چوپان قبول کرد. مرد رفت و خبر به پادشاه داد.

صبح فردا پادشاه وزیر را فرستاد پیش چوپان و به او گفت: براى اینکه بدانم هوش و فراست دختر چقدر است به بگو، پادشاه خواسته که سه کار انجام دهی. اول پخته و نپخته خواست، دوم ریشته و نریشته، سوم بافته و نبافته. اگر توانست اینها را تهیه کند. معلوم است که دختر باهوشى است. آن وقت مقدمات کار را فراهم کن. وزیر رفت و چوپان را، کنار آبگیرى که گوسفندان او مى‌چریدند، پیدا کرد و با او به چادر چوپان رفت. میان راه وزیر به چوپان گفت: نردبام مى‌شوى یا نردبام بشوم؟ چوپان گفت: تو چقدر بى‌کمالی، مگر آدم نردبام مى‌شود؟! رفتند تا رسیدند به رودخانه.

وزیر گفت: پل مى‌شوى یا پل بشوم؟! چوپان گفت: مگر آدم هم پل مى‌شود؟! رفتند تا رسیدند به چادر. چوپان پیش دختر خود رفت و گفت مردى از طرف پادشاه آمده و حرف‌هاى بى‌سر و ته مى‌زند. دختر پرسید: چه حرف‌هائی. چوپان سخنان وزیر را به دختر خود گفت. دختر جواب داد: منظور او از نردبان شدن، صحبت کردن بوده است. یعنى براى اینکه راه کوتاه‌تر بنماید تو حرف مى‌زنى یا من حرف بزنم و منظور او از پل شدن، این بوده که تو مرا کول مى‌کنى و از آب مى‌گذرانی، یا من تو را کول کنم. دختر رفت پیش وزیر، او پیغام پادشاه را به دختر گفت. دختر به وزیر گفت: استراحت کن تا آنچه را که پادشاه خواسته است درست کنم. رفت و به پدر خود گفت که گوسفندى بکشد.

دختر یکى از دنبلان‌هاى گوسفند را پخت و یکى را نپخت و در ظرف گذاشت. قدرى پشم گوسفند را برداشت و نصف آن را رشت و نصف دیگر آن را نرشته توى ظرف گذاشت. بعد مقدارى نخ پشم برداشت و نصف یک کمربند را بافت و نیم دیگر را نبافت و در ظرف گذاشت. ظرف را هم در طیفى قرار داد و روى آن را با دستمال ابریشمى پوشاند. وزیر گفت: غذائى هم براى پادشاه بپز. دختر غذاى خوشمزه و خوشبوئى براى پادشاه پخت و دور و بر ظرف را با گل‌هاى خوش‌رنگ صحرا تزئین کرد و همراه با آن چیزهائى که پادشاه خواسته بود، به دست یکى از نوکرهاى پدر خود داد تا براى پادشاه ببرد.

پادشاه که کاردانى و هوش دختر را دید دستور داد در همان بیابان جشن عروسى بگیرند. ولى برخلاف رسم عروسی، آن شب به دختر دست نزد. چند روزى از دختر دورى کرد. بعد او را خواست. جعبه‌اى پر از جواهرات رنگارنگ را به او نشان داد، بعد در جعبه را بست و مهر کرد و داد به دست دختر و گفت: من به مسافرت مى‌روم و پس از یک سال برمى‌گردم.

وقتى آمدم باید داخل این جعبه، بدون آنکه مهر آن دست خورده باشد، به‌جاى جواهرات سنگ باشد. یک بچه هم بزائى و ثابت کنى بچهٔ من است. یک مادیان و یک اسب دارم. اسب را با خودم مى‌برم وقتى برگشتم باید مادیان از اسب من آبستن شده باشد. یک غلام و یک کنیز دارم. غلام را همراه خود مى‌برم. این کنیزک هم باید از همین غلام آبستن شده باشد. اگر تا وقتى برمى‌گردم، این کارها انجام نشده باشد، تو را بدون اینکه طلاق دهم از قصر بیرون مى‌کنم. دختر قبول کرد.

یک روز از رفتن پادشاه گذشت. دختر لباس مردان را پوشید، مادیان و کنیزک و صندوق جواهرات را برداشت و با یک عده سوار از بیراهه خود را از پادشاه جلو انداخت. تا به شکارگاه سرسبزى رسید و آنجا خیمه زد و خرگاه برپا کرد.

فرداى آن روز، پادشاه به همراه خدم و حشم به آنجا رسیدند و از دور آن خیمه و خرگاه را دیدند. پادشاه وزیر را براى پرس‌وجو به آنجا فرستاد. وزیر رفت و از قراول پرسید که یان خیمه و خرگاه از کیست؟ قراول گفت: از پسر پادشاه مغرب زمین است و براى شکار به اینجا آمده. وزیر دید اغلب خدمه نقاب به‌صورت دارند. اجازه گرفت و وارد خیمه شد. جوان نورسى را دید که بر تخت زمرد نشسته است. او را دعوت کرد که شب مهمان پادشاه باشد. جوان پذیرفت. شب با چند تن از همراهان خود، که نقاب به چهره داشتند، به مهمانى پادشاه رفت.

پاسى از شب گذشته شطرنج آوردند. جوان و پادشاه بر سر اسب و مادیان شرط‌بندى و بازى کردند و بازى را از پادشاه برد و پس از خوردن شام به خیمه خود برگشت. پادشاه اسب را به غلامى داد تا براى جوان ببرد. دختر دستور داد شبانه اسب را به مادیان جوان کشیدند و صبح آن را براى پادشاه پس فرستاد. پادشاه از جوانمردى و گذشت جوان خیلى خوشحال شد.

شب بعد، پادشاه به خیمه جوان آمد و با او بر سر یک کنیز و یک غلام بازى شطرنج را شروع کردند. این‌بار هم شاهزاده از پادشاه برد. پادشاه غلام خود را به شاهزاده داد و به خیمه برگشت. دختر همان شب کنیز وغلام را در یک چادر به حجله کرد و صبح غلام را براى پادشاه پس فرستاد. آن روز به تفریح گذشت و شب بازى شطرنج را بر سر مهر پادشاه و مُهر شاهزاد شروع کردند. این‌بار هم شاهزاده برد. دختر مهر پادشاه را گرفت، همان شب در صندوق جواهرات را باز کرد، جواهرات خود را بیرون آورد و قدرى ریگ بیابان داخل آن ریخت، در آن را بست و با مهر پادشاه آن را مهر کرد.

صبح مهر پادشاه را برگرداند. پادشاه از جوانمردى شاهزاده در حیرت بود. شب پادشاه به دیدار شاهزاد رفت و شطرنج بازى کردند و شرط بستند که گر پادشاه برد. شاهزاده یک کنیزک چینى بدهد و اگر شاهزاده برد. پادشاه خراج یک هفته‌اى مملکت را. دختر عمداً کارى کرد که ببازد. پس از خوردن شام پادشاه رفت. دختر لباس مردانه خود را درآورد و یک دست لباس زربفت چینى پوشید، خود را آرایش کرد و به چند نفر از نقاب‌داران خود دستور داد تا او را براى پادشاه ببرند. پادشاه تا چشمش به کنیزک چینى افتاد هرچه خواست گذشت کند و او را برگرداند، نتوانست. تا صبح با کنیزک به عیش ونوش مشغول شد و صبح کنیزک را با مقدارى مهریه برگرداند.

راز ازدواج دختر چوپان با پادشاه

آن روز تا غروب شاهزاده و پادشاه به صید و ماهى‌گیرى مشغول بودند. و شب را هم، به پیشنهاد شاهزاده، در ساحل رودخانه به‌سر مى‌بردند. دختر به همراهان خود سپرد که وقتى من و پادشاه دور شدیم، خیمه و خرگاه را جمع کنید. پاسى از شب گذشت و وقتى پادشاه مست باده بود. دختر با نقاب‌داران خود سوار بر اسب‌ها شدند و خود را به اردو رسانده و از بیراهه به شهر رفتند.

پادشاه صبح از خواب برخاست و دید از شاهزاده و خیمه و خرگاه خبرى نیست. پادشاه یک سال در سفر بود. وقتى برگشت دید بچه‌اى در گهواره است، مادیان او زائیده، از دختر ماجرا را پرسید. دختر جعبه امانتى را هم آورد، پادشاه دید بدون آنکه مهر او دست خورده باشد مقدارى ریگ بیابان داخل آن است. پادشاه پرسید: این معما را چگونه حل کردی؟ دختر گفت: ‘از آن جائى‌که در صحرا با پسر پادشاه مغرب روبه‌رو شدید و شب‌ها به بازى شطرنج سرگرم بودید!’ پادشاه همه‌چیز را فهمید. دختر را بانوى حرم خود کرد و سال‌ها به خوشى زندگى کردند.

ـ پادشاه و دختر چوپان

ـ افسانه‌هاى ایرانى ـ جلد دوم ـ ص ۱۰۹

ـ گردآورنده: ابوالقاسم انجوى شیرازى

ـ انتشارات امیر کبیر چاپ اول ۱۳۵۲

(به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ایران، جلد دوم، على‌اشرف درویشیان ـ رضا خندان (مهابادی)، انتشارات کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۷۸)

 

شما می توانید داستان ها، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.

 



دانلود فیلم

دانلود سریال آمرلی

سریال جنگل آسفالت

حکایت راز ازدواج دختر چوپان با پادشاه

راز ازدواج دختر چوپان با پادشاه: سال‌ها پیش‌ از این، پادشاه عدالت‌پرورى زندگى مى‌کرد. روزى پادشاه به شکار رفت و گذارش به سیاه‌چادر چوپانى افتاد. دختر زیبائى دم در چادر ایستاده بود. پادشاه محو جمال او شد…. راز ازدواج دختر چوپان با پادشاه سال‌ها پیش‌ از این، پادشاه عدالت‌پرورى زندگى مى‌کرد. روزى پادشاه به شکار […] http://www.vatanfa.com/?s=حکایت-راز-ازدواج-دختر-چوپان-با-پادشاه