is_tag

سعدی؛ استاد و پادشاه سخن که تصحیح غزلیاتش کار ساده‌ای نیست

ابومحمّد مُشرف‌الدین مُصلِح بن عبدالله بن مشرّف، سعدی شیرازی در سال ۶۰۶ هجری قمری چشم به جهان گشود.

«استاد سخن»، « شیخ اجل »، «پادشاه سخن» از جمله نام‌هایی است که این شاعر بزرگ پارسی زبان به آن‌ها شناخته می‌شود.

گفته می‌شود که دوران کودکی و نوجوانی سعدی در شهر شیراز سپری شد و او در همان‌جا به فراگیری علوم دینی و شرعی پرداخت و پس از آن، برای ادامه تحصیل خود به بغداد رفت تا در نظامیه‌ی بغداد کسب علم کند و در آن‌جا با بزرگانی چون؛ امام محمد غزالی، شهاب‌الدین سهروردی و مسائل عرفان و تصوف آشنا شد.

سعدی پس از سال‌ها به شیراز؛ شهر خود بازگشت و ابتدا کتاب « بوستان » و پس از آن « گلستان » را به رشته تحریر درآورد و نکته شایان ذکر این است که تمامی آثار نظم و نثر سعدی در کتاب کلیات سعدی گردآوری شده و گلستان به نظم و نثر مسجع و بوستان به نظم تألیف شده‌.اند.

نکته حائز اهمیت این است که اگرچه سعدی غزلیات عاشقانه و عارفانه‌ای سروده و در میان مخاطبان خود به این غزلیات مشهور است ولی مضمون گلستان و بوستان این شاعر نامدار پارسی، آموزه‌های اخلاقی است.

وه که جدا نمی‌شود نقش تو از خیال من

تا چه شود به عاقبت در طلب تو حال من

ناله زیر و زار من زارتر است هر زمان

بس که به هجر می‌دهد عشق تو گوشمال من

نور ستارگان ستد روی چو آفتاب تو

دست نمای خلق شد قامت چون هلال من

پرتو نور روی تو هر نفسی به هر کسی

می‌رسد و نمی‌رسد نوبت اتصال من

خاطر تو به خون من رغبت اگر چنین کند

هم به مراد دل رسد خاطر بدسگال من

برگذری و ننگری بازنگر که بگذرد

فقر من و غنای تو جور تو و احتمال من

چرخ شنید ناله‌ام گفت منال سعدیا

کآه تو تیره می‌کند آینه جمال من

…………

سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم

رنگ رخساره خبر می‌دهد از حال نهانم

گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم

بازگویم که عیان است چه حاجت به بیانم

هیچم از دنیی و عقبی نبرد گوشه خاطر

که به دیدار تو شغل است و فراغ از دو جهانم

گر چنان است که روی من مسکین گدا را

به در غیر ببینی ز در خویش برانم

من در اندیشه آنم که روان بر تو فشانم

نه در اندیشه که خود را ز کمندت برهانم

گر تو شیرین زمانی نظری نیز به من کن

که به دیوانگی از عشق تو فرهاد زمانم

نه مرا طاقت غربت نه تو را خاطر قربت

دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم

من همان روز بگفتم که طریق تو گرفتم

که به جانان نرسم تا نرسد کار به جانم

درم از دیده چکان است به یاد لب لعلت

نگهی باز به من کن که بسی در بچکانم

سخن از نیمه بریدم که نگه کردم و دیدم

که به پایان رسدم عمر و به پایان نرسانم

تصحیح غزلیات سعدی کار ساده‌ای نیست

 محمود عابدی، استاد بازنشسته زبان و ادبیات دانشگاه خوارزمی و عضو فرهنگستان زبان و ادب درمورد تصحیح کلیات سعدی اظهار کرد: بنده چند سالی است که در تصحیح متون کار متمرکز کرده ام و این سال‌ها به تصحیح کلیات سعدی پرداخته‌ام و منظور بنده از کلیات سعدی،کلیات بدون گلستان و بوستان است. مرحوم دکتر یوسفی، گلستان و بوستان سعدی را به بهترین شکل و زیباترین صورت، تصحیح و شرح کرده‌اند. اگرچه ممکن است در باب تصحیح آن متون با یک تجدیدنظر و نگاه تازه و دیگری می‌توان نکته یا نکاتی را پیدا کرد ولی کار ارجمند مرحوم استاد یوسفی ارزشش بیش از آن است و بنده به نسخه‌هایی از آن دست پیدا کرده‌ام که بیش از ۱۵ نسخه بوده است و از میان آن‌ها، ۱۰ نسخه انتخاب کرده‌ام و با این‌که می‌دانستم در تصحیح متون کهن، حدود ۵ نسخه اصیل و دقیق و درست کافی بوده است ولی در کارم از ۱۰ نسخه استفاده کرده‌ام.

این استاد زبان و ادبیات پارسی گفت: پیش از این، بارها کلیات سعدی تصحیح شده که معروف‌ترین آن‌ها تصحیحی متعلق به سال ۱۳۲۰ است که مرحوم فروغی به کمک استاد حبیب یغمایی این کار را انجام داده‌اند  و مقدمه‌های خوب و دل انگیزی نیز در بخش های مختلف کتاب افزوده‌اند و انصافاً کار ایشان در آن سال ها و امروز، بسیار مهم است. زیرا سعدی و آثار سعدی را بیش از گذشته به میان علاقه‌مندان و خوانندگان بردند و حتی خواستارانی از تصحیح خوب مرحوم فروغی استفاده کرده‌اند. 

استاد محمود عابدی یادآور شد: پس از ایشان نیز، بسیاری از استادان و فاضلان به تصحیح کلیات سعدی پرداخته و توضیحاتی بر آن افزوده‌اند و مرحوم یوسفی غزلیات سعدی را تصحیح کرده و چاپ شده است. باید اقرار کنم تصحیح غزلیات سعدی و قصائد او جدا از رسائل او که گاهی اوقات، نسخه ها دقیق نیستند یا متأخر هستند و یا تصرف شده‌اند تصحیح غزلیات سعدی کار ساده‌ای نیست. یعنی اگر کسی بخواهد پس از این همه کار که در باب غزل‌های سعدی انجام گرفته نکته ای بیابد کار بسیار سختی است و بنده گاهی این را در گروِ خواندن و خواندن و خواندن و بارها تأمل کردن دیده‌ام.

 

 

دانلود فیلم

دانلود سریال آمرلی

سریال جنگل آسفالت

ادامه مطلب سعدی؛ استاد و پادشاه سخن که تصحیح غزلیاتش کار ساده‌ای نیست

حکایت راز ازدواج دختر چوپان با پادشاه

راز ازدواج دختر چوپان با پادشاه: سال‌ها پیش‌ از این، پادشاه عدالت‌پرورى زندگى مى‌کرد. روزى پادشاه به شکار رفت و گذارش به سیاه‌چادر چوپانى افتاد. دختر زیبائى دم در چادر ایستاده بود. پادشاه محو جمال او شد….

راز ازدواج دختر چوپان با پادشاه

سال‌ها پیش‌ از این، پادشاه عدالت‌پرورى زندگى مى‌کرد. روزى پادشاه به شکار رفت و گذارش به سیاه‌چادر چوپانى افتاد. دختر زیبائى دم در چادر ایستاده بود. پادشاه محو جمال او شد. از دختر ظرف آبى خواست. دختر خیلى مؤدبانه با او حرف زد. پادشاه که جمال و گفتار دختر را دید و شنید، عاشق او شد. به لشکرگاه رفت و ماجرا را به وزیر گفت. وزیر پیشنهاد کرد پادشاه چند نفر را بفرستد تا دختر را بیاورند. پادشاه گفت: نمى‌خواهم او را به اسیرى بیاورند. وزیر را فرستاد تا دختر را از پدر او خواستگارى کند.

وزیر به سیاه‌چادر چوپان رفت و دختر را براى پادشاه خواستگارى کرد. چوپان عصبانى شد و به وزیر بدگوئى کرد. وزیر رفت و ماجرا را به پادشاه گفت.

پادشاه به وزیر گفت: باید فکرى کنى تا چوپان با رضا و رغبت دختر خود را به عقد من درآورد. وزیر گفت: این چوپان خیلى بى‌شعور است. باید یک نفر مثل خودش را براى صحبت کردن با او فرستاد.

یکى از اقوام چوپان را براى انجام این‌کار پیدا کردند. مرد به چادر چوپان رفت و گفت: چرا دیروز عصبانى شده بودی؟ چوپان گفت: یک نفر آمد اینجا و گفت: وزیر هستم و امده‌ام دختر تو را براى پادشاه ببرم. من از بى‌ادبى او خوشم نیامد و به او بد گفتم. مرد گفت: چرا این‌کار را کردی؟ اگر دختر تو زن پادشاه بشود، مى‌توانیم در همهٔ مرتع‌هاى سرسبز، گوسفندهایمان را بچرانیم و حق مرتع هم ندهیم. چوپان گفت: اى کاش پادشاه یک نفر آدم درست حسابى مثل تو را مى‌فرستاد تا من او را نرنجانم. مرد گفت: اگر تو اجازه دهى من مى‌روم و کار را تمام مى‌کنم. چوپان قبول کرد. مرد رفت و خبر به پادشاه داد.

صبح فردا پادشاه وزیر را فرستاد پیش چوپان و به او گفت: براى اینکه بدانم هوش و فراست دختر چقدر است به بگو، پادشاه خواسته که سه کار انجام دهی. اول پخته و نپخته خواست، دوم ریشته و نریشته، سوم بافته و نبافته. اگر توانست اینها را تهیه کند. معلوم است که دختر باهوشى است. آن وقت مقدمات کار را فراهم کن. وزیر رفت و چوپان را، کنار آبگیرى که گوسفندان او مى‌چریدند، پیدا کرد و با او به چادر چوپان رفت. میان راه وزیر به چوپان گفت: نردبام مى‌شوى یا نردبام بشوم؟ چوپان گفت: تو چقدر بى‌کمالی، مگر آدم نردبام مى‌شود؟! رفتند تا رسیدند به رودخانه.

وزیر گفت: پل مى‌شوى یا پل بشوم؟! چوپان گفت: مگر آدم هم پل مى‌شود؟! رفتند تا رسیدند به چادر. چوپان پیش دختر خود رفت و گفت مردى از طرف پادشاه آمده و حرف‌هاى بى‌سر و ته مى‌زند. دختر پرسید: چه حرف‌هائی. چوپان سخنان وزیر را به دختر خود گفت. دختر جواب داد: منظور او از نردبان شدن، صحبت کردن بوده است. یعنى براى اینکه راه کوتاه‌تر بنماید تو حرف مى‌زنى یا من حرف بزنم و منظور او از پل شدن، این بوده که تو مرا کول مى‌کنى و از آب مى‌گذرانی، یا من تو را کول کنم. دختر رفت پیش وزیر، او پیغام پادشاه را به دختر گفت. دختر به وزیر گفت: استراحت کن تا آنچه را که پادشاه خواسته است درست کنم. رفت و به پدر خود گفت که گوسفندى بکشد.

دختر یکى از دنبلان‌هاى گوسفند را پخت و یکى را نپخت و در ظرف گذاشت. قدرى پشم گوسفند را برداشت و نصف آن را رشت و نصف دیگر آن را نرشته توى ظرف گذاشت. بعد مقدارى نخ پشم برداشت و نصف یک کمربند را بافت و نیم دیگر را نبافت و در ظرف گذاشت. ظرف را هم در طیفى قرار داد و روى آن را با دستمال ابریشمى پوشاند. وزیر گفت: غذائى هم براى پادشاه بپز. دختر غذاى خوشمزه و خوشبوئى براى پادشاه پخت و دور و بر ظرف را با گل‌هاى خوش‌رنگ صحرا تزئین کرد و همراه با آن چیزهائى که پادشاه خواسته بود، به دست یکى از نوکرهاى پدر خود داد تا براى پادشاه ببرد.

پادشاه که کاردانى و هوش دختر را دید دستور داد در همان بیابان جشن عروسى بگیرند. ولى برخلاف رسم عروسی، آن شب به دختر دست نزد. چند روزى از دختر دورى کرد. بعد او را خواست. جعبه‌اى پر از جواهرات رنگارنگ را به او نشان داد، بعد در جعبه را بست و مهر کرد و داد به دست دختر و گفت: من به مسافرت مى‌روم و پس از یک سال برمى‌گردم.

وقتى آمدم باید داخل این جعبه، بدون آنکه مهر آن دست خورده باشد، به‌جاى جواهرات سنگ باشد. یک بچه هم بزائى و ثابت کنى بچهٔ من است. یک مادیان و یک اسب دارم. اسب را با خودم مى‌برم وقتى برگشتم باید مادیان از اسب من آبستن شده باشد. یک غلام و یک کنیز دارم. غلام را همراه خود مى‌برم. این کنیزک هم باید از همین غلام آبستن شده باشد. اگر تا وقتى برمى‌گردم، این کارها انجام نشده باشد، تو را بدون اینکه طلاق دهم از قصر بیرون مى‌کنم. دختر قبول کرد.

یک روز از رفتن پادشاه گذشت. دختر لباس مردان را پوشید، مادیان و کنیزک و صندوق جواهرات را برداشت و با یک عده سوار از بیراهه خود را از پادشاه جلو انداخت. تا به شکارگاه سرسبزى رسید و آنجا خیمه زد و خرگاه برپا کرد.

فرداى آن روز، پادشاه به همراه خدم و حشم به آنجا رسیدند و از دور آن خیمه و خرگاه را دیدند. پادشاه وزیر را براى پرس‌وجو به آنجا فرستاد. وزیر رفت و از قراول پرسید که یان خیمه و خرگاه از کیست؟ قراول گفت: از پسر پادشاه مغرب زمین است و براى شکار به اینجا آمده. وزیر دید اغلب خدمه نقاب به‌صورت دارند. اجازه گرفت و وارد خیمه شد. جوان نورسى را دید که بر تخت زمرد نشسته است. او را دعوت کرد که شب مهمان پادشاه باشد. جوان پذیرفت. شب با چند تن از همراهان خود، که نقاب به چهره داشتند، به مهمانى پادشاه رفت.

پاسى از شب گذشته شطرنج آوردند. جوان و پادشاه بر سر اسب و مادیان شرط‌بندى و بازى کردند و بازى را از پادشاه برد و پس از خوردن شام به خیمه خود برگشت. پادشاه اسب را به غلامى داد تا براى جوان ببرد. دختر دستور داد شبانه اسب را به مادیان جوان کشیدند و صبح آن را براى پادشاه پس فرستاد. پادشاه از جوانمردى و گذشت جوان خیلى خوشحال شد.

شب بعد، پادشاه به خیمه جوان آمد و با او بر سر یک کنیز و یک غلام بازى شطرنج را شروع کردند. این‌بار هم شاهزاده از پادشاه برد. پادشاه غلام خود را به شاهزاده داد و به خیمه برگشت. دختر همان شب کنیز وغلام را در یک چادر به حجله کرد و صبح غلام را براى پادشاه پس فرستاد. آن روز به تفریح گذشت و شب بازى شطرنج را بر سر مهر پادشاه و مُهر شاهزاد شروع کردند. این‌بار هم شاهزاده برد. دختر مهر پادشاه را گرفت، همان شب در صندوق جواهرات را باز کرد، جواهرات خود را بیرون آورد و قدرى ریگ بیابان داخل آن ریخت، در آن را بست و با مهر پادشاه آن را مهر کرد.

صبح مهر پادشاه را برگرداند. پادشاه از جوانمردى شاهزاده در حیرت بود. شب پادشاه به دیدار شاهزاد رفت و شطرنج بازى کردند و شرط بستند که گر پادشاه برد. شاهزاده یک کنیزک چینى بدهد و اگر شاهزاده برد. پادشاه خراج یک هفته‌اى مملکت را. دختر عمداً کارى کرد که ببازد. پس از خوردن شام پادشاه رفت. دختر لباس مردانه خود را درآورد و یک دست لباس زربفت چینى پوشید، خود را آرایش کرد و به چند نفر از نقاب‌داران خود دستور داد تا او را براى پادشاه ببرند. پادشاه تا چشمش به کنیزک چینى افتاد هرچه خواست گذشت کند و او را برگرداند، نتوانست. تا صبح با کنیزک به عیش ونوش مشغول شد و صبح کنیزک را با مقدارى مهریه برگرداند.

راز ازدواج دختر چوپان با پادشاه

آن روز تا غروب شاهزاده و پادشاه به صید و ماهى‌گیرى مشغول بودند. و شب را هم، به پیشنهاد شاهزاده، در ساحل رودخانه به‌سر مى‌بردند. دختر به همراهان خود سپرد که وقتى من و پادشاه دور شدیم، خیمه و خرگاه را جمع کنید. پاسى از شب گذشت و وقتى پادشاه مست باده بود. دختر با نقاب‌داران خود سوار بر اسب‌ها شدند و خود را به اردو رسانده و از بیراهه به شهر رفتند.

پادشاه صبح از خواب برخاست و دید از شاهزاده و خیمه و خرگاه خبرى نیست. پادشاه یک سال در سفر بود. وقتى برگشت دید بچه‌اى در گهواره است، مادیان او زائیده، از دختر ماجرا را پرسید. دختر جعبه امانتى را هم آورد، پادشاه دید بدون آنکه مهر او دست خورده باشد مقدارى ریگ بیابان داخل آن است. پادشاه پرسید: این معما را چگونه حل کردی؟ دختر گفت: ‘از آن جائى‌که در صحرا با پسر پادشاه مغرب روبه‌رو شدید و شب‌ها به بازى شطرنج سرگرم بودید!’ پادشاه همه‌چیز را فهمید. دختر را بانوى حرم خود کرد و سال‌ها به خوشى زندگى کردند.

ـ پادشاه و دختر چوپان

ـ افسانه‌هاى ایرانى ـ جلد دوم ـ ص ۱۰۹

ـ گردآورنده: ابوالقاسم انجوى شیرازى

ـ انتشارات امیر کبیر چاپ اول ۱۳۵۲

(به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ایران، جلد دوم، على‌اشرف درویشیان ـ رضا خندان (مهابادی)، انتشارات کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۷۸)

 

شما می توانید داستان ها، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.

 



دانلود فیلم

دانلود سریال آمرلی

سریال جنگل آسفالت

ادامه مطلب حکایت راز ازدواج دختر چوپان با پادشاه

حکایت چوپانی که با گفتن ۴۰ دروغ، داماد پادشاه شد!

داستان شنیدنی چهل دروغ: یدر روزگاران قدیم، پادشاهى بود که دخترى دانا و مهربان داشت. دانائى و مهربانى دختر زبانزد خاص و عام بود. به‌همین خاطر خواستگاران زیادى داشت.

داستان شنیدنی چهل دروغ

یدر روزگاران قدیم، پادشاهى بود که دخترى دانا و مهربان داشت. دانائى و مهربانى دختر زبانزد خاص و عام بود. به‌همین خاطر خواستگاران زیادى داشت.

هر روز سیلى از خواستگاران مى‌آمدند و بدون نتیجه برمى‌گشتند. باز هم روز به‌روز به خواستگاران افزوده مى‌شد. هرکس به‌طریقى مى‌خواست با دختر پادشاه وصلت کند چرا که او هم دختر پادشاه بود و هم از نظر دانائى و مهربانى در تمام ولایت لنگه نداشت.

پادشاه براى خواستگاران شرطى را پیشنهاد کرده بود. هرکس شرط را به‌جا مى‌آورد مى‌توانست داماد پادشاه شود. شرط شاه این بود که هرکس بتواند چهل دروغ مثل زنجیر به‌هم پیوسته بگوید، دخترش را به عقد او درآورد. در غیر این‌صورت جانش را هم از دست مى‌داد.

خواستگاران زیادى از راه‌هاى دور و نزدیک آمدند و دروغ‌هاى زیادى سرهم کردند. حتى بعضى‌ها به‌جاى چهل دروغ. صد و چهل دروغ و بعضى‌ها هزار و چهل دروغ هم گفتند ولى دروغ‌هاى آنها مثل زنجیر به‌هم پیوسته، مربوط نبود دروغ‌هاى آنها مثل کوزهٔ چهل تکه شده‌اى بود که هیچ تکه‌اش با تکهٔ دیگرش جور درنمى‌آمد.

داستان شنیدنی چهل دروغ

روزى از روزها، دختر پادشاه براى شکار، به جنگل رفت. چوپانى هنگام شکار دختر پادشاه را دید و از چابکى و زرنگى او درشگفت ماند. او با خود گفت: ‘چه دختر زرنگی! لنگه‌اش شاید در دنیا پیدا نشود!’ دختر پادشاه با اسب به‌دنبال آهوئى مى‌تاخت. او آن‌قدر تاخت تا اینکه از دید چوپان گم شد. چوپان که غرق تماشاى دختر شده بود، به‌خود آمد و گفت: ‘اى والی! خوابم یا بیدار؟ …’ بعد در گوشه‌اى نشست و به‌ فکر فرو رفت.

مدت زیادى از این جریان نگذشته بود که یک روز چوپان از پیرمردى شرط پادشاه را شنید پس از آن چوپان شب و روز فکر کرد. او نه خواب داشت و نه خوراک بلکه تمام ساعات‌هاى روز و شب به‌شرط پادشاه فکر مى‌کرد تا راه چاره‌اى براى آن بیابد. چوپان پس از روزها فکر کردن، تصمیم گرفت به خواستگارى دختر پادشاه برود. اما با خود گفت: ‘هم فال است و هم تماشا. بروم بختم را آزمایش کنم، شاید فرجى حاصل شد و شانس به من روى آورد.’

سرانجام در یکى از روزها، گله‌اش را در صحرا رها کرد و چوبدستى کجش را بر گردنش انداخت و به طرف قصر پادشاه راه افتاد. پادشاه که در این مدت به دروغ‌هاى خواستگاران دیگر گوش داده بود و دروغ‌هاى زیادى هم از آنها شنیده بود و هیچ‌کدام را نپسندیده بود، این بار هم طبق عادت همیشگى چوپان را با اکره به حضور پذیرفت. پادشاه از چوپان پرسید: ‘اى چوپان! چى از من مى‌خواهی؟’

چوپان نه تنها از شکوه و جلال پادشاه نترسید، بلکه سینه‌اش را جلو داد و راست در برابر او ایستاد و گفت: ‘اى پادشاه! آمده‌ام، بختم را بیازمایم.’

– از چى حرف مى‌زنی؟

– شنیده‌ام که پادشاه بزرگ ما، شرط بسته که هرکس چهل دروغ سرهم کند، مى‌تواند از دخترش خواستگارى کند، حالا من، حضور شما رسیده‌ام تا چهار پنچ تا دروغ سرهم بکنم، دهنم که از من کرایه نمى‌خواهد، بهتر است از آن استفاده کنم.’

پادشاه نگایه به سر تا پاى چوپان انداخت. لباس خشن و پشمى پوشیده و کلاه پاره پوره‌اى به‌سر داشت و چوبدستى کجش هم از روى گردنش آویزان بود. پادشاه از قیافهٔ درهم و برهم او خنده‌اش گرفت و قاه قاه خندید پادشاه پس از آنکه خنده‌اش را به‌ زور فرو خورد، رو به چوپان کرد و گفت: ‘اى چوپانِ نادان! آیا شرط ما را مى‌دانی؟ باید چهل تا دروغ مثل زنجیر به‌هم پیوسته بگوئى در غیر این‌صورت، جانت را از دست خواهى داد.’

چوپان سرش را پائین انداخت و به چوپدستى تکیه داد و گفت: ‘پادشاها! چه سعادتى بهتر از آن که جانم را فداى شما بکنم.’ پادشاه که دید چوپان دست بردار نیست، امر کرد که وزیران و بزرگان دربار جمع شوند. وقتى همگى آنها جمع شدند. پادشاه به چوپان دستور داد، دروغ‌هایش را بگوید. چوپان تعظیمى کرد و گفت: ‘اى پادشاه بزرگ! قبل از اینکه حرف‌هایم را شروع کنم، خواهشى از شما دارم.’

پادشاه گفت: ‘چه خواهشی؟’

چوپان گفت: ‘خواهش من این است که شاهزاده خانم هم در این مجلس شرکت کند.’

پادشاه خیلى عصبانى شد و عصایش را بر زمین کوبید و از جایش پرید و با غضب به چوپان نگاه کرد و گفت: ‘دخترم را به یک نامحرم نشان بدهم! این چه حرفى است که مى‌زنی؟ مگر عقلت را از دست داده‌ای؟ تو مگر مرا بچه حساب کرده‌ای؟’

چوپان بدون اینکه از غضب پادشاه بترسد، به آرامى چوبدستى کجش را بر گردنش انداخت و گفت: ‘اى پادشاه بزرگ! نیّت بدى ندارم، اگر نیّت بدى داشتم دستور بدهید که به چشمانم سرب داغ بریزند. علت اینکه مى‌گویم شاهزاده خانم هم در این مجلس باشد، این است که شاید، حرف‌هاى من مورد پسند شما واقع شود، ولى شاهزاده خانم از آن خوشش نیاید. پس بهتر است که دو نفرى با هم به حرف‌هایم گوش بدهید.’

پادشاه بیشتر ناراحت شد و داد کشید: ‘اى چوپان نادان! تو مى‌خواهى برخلاف شرط من عمل کنی؟!’

در همین لحظه دختر پادشاه به جمع آنها پیوست و به طرفدارى از چوپان گفت: ‘پدر جان! شما ناراحت نشوید. حق با چوپان است. اگر چه شرط را شما بسته‌اید، ولى اجازه‌ بدهید حرف‌هاى خواستگاران را من هم گوش کنم.’

پادشاه کوتاه آمد و موافقت کرد و چوپان هم شروع کرد به دروغ گفتن.

– قبل از اینکه پدرم با مادرم ازدواج کند و من از مادر زاده شوم ما از پدر یتیم ماندیم مُردیم تا اینکه چهار نفر باقى ماندیم. روزى از روزها، ما هر چهار نفرمان با هم به شکار رفتیم. ناگهان برادر کورم، در کنار بوتهٔ یاوشانى که هنوز نروئیده بود، خرگوشى را دید که هنوز به دنیا نیامده بود. برادر دیگرم که هر دو دستش از مچ چلاق بود، با کمان بدون زه، تیرى بدون پیکان انداخت به سویش و آن را شکار کرد برادر دیگرم که هیچ لباسى دربرنداشت، آن را در لباسش پیچید …

از حرف‌هاى چوپان نه تنها وزیر و بزرگان به خنده افتادند بلکه خود پادشاه هم خنده‌اش گرفت و شروع کرد به بلند بلند خندیدن. دختر پادشاه هم سرش را پائین انداخته مى‌خندید. حرف‌هاى چوپان براى دختر بسیار جالب بود. او بى‌صبرانه منتظر بود که چوپان حرف‌هایش را ادامه بدهد. با آرام شدن خندهٔ پادشاه و بزرگان چوپان به حرف‌هایش ادامه داد:

– … ما رفتیم و رفتیم تا اینکه به سه تا جوى آب رسیدیم. دو تا از جوى‌ها خشک خشک بودند و در جوى سومى هم آبى وجود نداشت. در جوى بى‌آب سه تا ماهى در حال شنا بودند، دو تا از ماهى‌ها مرده بودند و سومى هم بى‌جان بود. ما ماهى بى‌جان را به زور صید کردیم و به راه افتادیم. رفتیم رفتیم تا اینکه به سه تا خانه رسیدیم دو تا از خانه‌ها ویران شده بود و سومى هم نه دیوار داشت و نه سقف و نه بام در خانهٔ بى‌ سقف سه تا دیگ پیدا کردیم.

دو تا از دیگ‌ها شکسته بودند و سومى هم ته نداشت آنجا سه تا سه‌پایه هم یافتیم؛ دو تا از آنها پایه نداشت و دیگرى هم نه ته داشت و نه دیواره. ما ماهى بى‌جان را در دیگى که ته نداشت گذاشتیم و روى سه‌پایه‌اى که پایه نداشت قرار دادیم، ماهى را بدون آتش پختیم. با اینکه گوشت ماهى لخته لخته کنده مى‌شد، اما موقع خوردن سفت‌تر از چرم چارق بود. ما آن‌قدر خوردیم و خوردیم، تا اینکه شکم‌هامان مثل جوال باد کرد و گردن‌هامان مثل مو نازک شد. اما از این همه خوردن سیر نشدیم.

خنده حاضران به اوج خود رسید. پادشاه که با دقت به حرف‌هاى چوپان گوش مى‌داد ناخود‌آگاه فریاد کشید ‘ساکت!’ او با فریاد خود همه را ساکت کرد. چوپان با خیال راحت به دروغ‌هایش ادامه داد:

– روغن باقى مانده از ماهى را که در دیگ بى‌ته بود، برداشتیم و وزن کردیم، بیشتر از چهل من بود. آن را به یکى از چکمه‌هایم مالیدم تا نرم شود. اما به چکه دیگرم نرسید. شب با سر و صداى بلند از خواب پریدم، دیدم که چکمهٔ روغن نخورده با چکمهٔ روغن خورده، دعوایشان شده است. آنها را از هم سوا کردم و دوباره خوابیدم. صبح که بیدار شدم، چکمهٔ روغن نخورده‌ام قهر کرده رفته بود.

براى یافتن آن به بالاى گنبد رفتم و از آنجا اطراف را نگاه کردم ولى نتوانستم چیزى ببینم. بعد توى دره‌اى رفتم و جوالدوزى را از یقه‌ام درآوردم و در زمین فرو کردم و بالاى آن ایستادم و باز به اطراف نگاه کردم، دیدم که چکمهٔ روغن نخورده‌ام در آن سوى دریا، مشغول شخم‌زدن زمین است. رفتم و بر مادیانى سوار شدم و کره‌اش را به ترک آن بستم و خواستم با آن از دریا بگذرم.

مادیان جرأت نکرد به آب بزند و از دریا عبور کند. بعد کرهٔ مادیان را سوار شدم و این بار مادیان را ترک آن انداختم و کره اسب را به طرف دریا راندم. نفهمیدم که کى و چگونه از دریا گذشتم یک دفعه دیدم که در آن طرف دریا هستم. دهنهٔ چکمهٔ قهر کرده‌ام را باز کردم و پوشیدم و به راه افتادم. همان‌طور که مى‌رفتم چشمم به خورجینى افتاد که در کنار یک پشتهٔ خاک روى زمین افتاده بود، خورجین را باز کردم، توى آن یک کتاب بود و یک قلم، قلم را گرفتم و شروع کردم به خط خطى‌کردن کتاب. ناگهان فهمیدم که تمام حرف‌هایم دروغ بوده!!

داستان چهل دروغ

وزیران و بزرگان دربار، هنوز هم به حرف‌هاى چوپان مى‌خندیدند و با تکان دادن سر حرف‌هاى چوپان را تائید مى‌کردند. پادشاه عصایش را محکم به زمین کوبید و داد کشید:

– ساکت!

– همه از ترس ساکت شدند. دختر پادشاه نزدیک رفت و گفت: ‘چوپان چهل و یک سخن گفت که چهل تاى آن دروغ بود و تنها یکى راست!’

پادشاه که فکر نمى‌کرد چوپان به این زیبائى دروغ به‌هم پیوسته بگوید و دلش نمى‌خواست دخترش را به عقد او درآورد، حرف دختر را رد کرد و گفت: ‘زیاد هم دروغ نگفت! چوپان فقط سرگذشت خود را تعریف کرد.’ چوپان وقتى دید که پادشاه عادلانه قضاوت نمى‌کند، قدمى به جلو برداشت و گفت: ‘پادشاه پس شما هم سرگذشت خودتان را که قبل از زاده‌شدنتان اتفاق افتاده باشد، براى ما تعریف کنید. چه دروغ باشد چه راست! فرقى نمى‌کند.’

پادشاه داشت از ناراحتى مى‌ترکید. عصایش را در هوا چرخاند و گفت: ‘من تنها یک کلمه مى‌گویم.’ بعد فریاد کشید: ‘جلاد’

در همان لحظه جلاد با سبیل کلفت و آویزانش وارد شد. او تبر تیزش را روى دوشش انداخته بود و آماده بود که فرمان پادشاه را به اجراء درآورد.

دختر که دید اوضاع دارد خراب مى‌شود، رو به پدر کرد و گفت: ‘پدر جان! دیدى که چوپان شرط را به‌جاى آورد. من هم دروغ‌هاى او را قبول دارم. پس بهتر است که مرا به‌ عقد چوپان درآورى چون لایق‌تر و عاقل‌تر از او کسى تا به‌حال سراغ ندارم.’ وزیران وبزرگان هم حرف دختر را تائید کردند پس از آن پادشاه هم تسلیم شد و دستور داد که هفت شبانه‌روز جشن بگیرند. او دخترش را به عقد چوپان درآورد پس از مدتى پادشاه از دنیا رفت و چوپان به پادشاهى رسید او سال‌هاى سال با عدالت پادشاهى کرد.

– چهل دروغ

– چهل دروغ، ۱۵ افسانه از ترکمن صحرا صفحه ۷

– گرد‌آورى و بازنویسى عبدالصالح پاک

– کتاب‌هاى بنفشه انتشارات قدیانى چاپ اول ۱۳۷۷

به‌ نقل از فرهنگ افسانه‌هاى مردم ایران، جلد سوم، على‌اشرف درویشیان – رضا خندان (مهابادی)

شما می توانید داستان ها، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.



دانلود فیلم

ادامه مطلب حکایت چوپانی که با گفتن ۴۰ دروغ، داماد پادشاه شد!

پزشکی ایران در عهد ساسانی

اصول علم پزشکی در زمان ساسانیان همان روایت‌ها و دستورهای اوستا بوده به اضافه قسمتهائی از طب هندی و یونانی و مخصوصا در اواخر طب بقراط که به آن مخلوط گردیده بود. به طوری‌که نوشته‌اند یکی از مؤلفان و محققان از روی اوستا ۴۳۳۳ نوع بیماری روحی و جسمی را گردآوری کرده که در بین بیماریهای جسمانی و بدنی ، سردی و خشکی و بوی بد و گرسنگی و تشنگی و پیری و غم و اندوه هم نام برده شده است.

در هوسپارم نسک ۱ مطالب زیادی در باب پزشکی و پزشکان نوشته شده ، از آن جمله متذکر گردیده که اهورمزدا برای درمان هر‌بیماری ، گیاهان مخصوصی آفریده است که با بکار بردن آن ، بیماریها درمان می‌شده‌اند. در همین نامه برای پزشک بر حسب گروه‌های گوناگون و پایه تخصص و تبحر دستمزد حق‌القدم تعیین گردیده که نسبت به شخصیت و شأن و دارائی اشخاص و همچنین ضعف و شدت درد یا عمل جراحی عضوی از اعضاء بدن تغییر می‌نموده است.

ادامه مطلب پزشکی ایران در عهد ساسانی

آرامگاه پادشاهان /تخت جمشید

در شمال شرقی چاه سنگی و به محاذات صد ستون و در ارتفاع ۴۰ متری، آثار یک دستگاه عمارت، با سکویی مفصل و یک ((آرامگاه)) در سنگ کنده شده، دیده می شود. بنا مشتمل بوده است بر یک اتاق دو ستونی و در جنب آن یک ایوان، با دو ستون در غرب و صندوق خانه هایی در شمال و جنوب و نیز تالاری ۴ ستونی با یک اتاق جانبی در شمال. همه اینها را بر سکویی چند پله ای بنا کرده اند که از سنگ هایی بزرگ و کوچک درست شده و سنگ هایش را بدون ملاط به هم چسبانیده اند.

بعد از اینها فضایی باز در شرق بنا وجود دارد که بعداً مقدار زیادی از کوه را در آورده اند و سکویی از سنگ در جلوی ((آرامگاه)) درست کرده اند. نمای ((آرامگاه)) به صورت صلیبی ناقص است که اصلا آرامگاههای نقش رستم می بایست چهار بازوی متساوی داشته باشد اما بازوی پایینی را وقت نکرده اند تمام کنند. این ((آرامگاه)) به تقلید از آرامگاه داریوش بزرگ در نقش رستم پرداخته شده است.

ادامه مطلب آرامگاه پادشاهان /تخت جمشید

جشن نوروز

بزرگترین جشن ملی ایران که در نخستین روز از نخستین ماه سال خورشیدی آن‌گاه که آفتاب جهانتاب به برج حمل انتقال یابد و روز و شب برابر گردد ـ آغاز می‌شود در ادبیات پارسی گاه به نام «جشن فروردین» خوانده می‌شود:
جشن فرخندۀ فروردین است
روز بازار گل و نسرین است

و گاه «جشن بهار» یا «بهار جشن»:
بهار سال غلام بهار جشن ملک
که هم به طبع غلامست و هم بطوع غلام

ادامه مطلب جشن نوروز

نگاهی بر گذشته کوروش بزرگ و شکل گیری هخامنش

تبار کوروش از جانب پدرش به پارس‌ها می‌رسد که برای چند نسل بر انشان (انزان) و عیلام (شمال خوزستان کنونی)،حکومت کرده بودند. کوروش دربارهٔ خاندانش،بر سفالینه استوانه ای شکلی، محل حکومت آن‌ها را نقش کرده‌ است.

اینکه چه وقایعی روی داده که پارس‌ها عیلام را تسخیر نموده و شاخه ای از سلسلهٔ هخامنشی را در آنجا برقرار کرده اند، معلوم نیست. احتمال می رود که پس از آنکه آشور بنی پال در سال ۶۴۵ پیش از میلاد، دولت عیلام را منقرض کرد، پارس ها از فرصتی که در اثر جنگ بین آشور و ماد بدست آمده بود، استفاده کرده، پادشاهی جدیدی را در انشان تأسیس کرده باشند.

ادامه مطلب نگاهی بر گذشته کوروش بزرگ و شکل گیری هخامنش