ماجرای تلخ پسری که عاشق دختر طلسم شده بود+بخش دوم
- نویسنده: مدیر
- 3 بازدید
- 15 مه 2024
- اخبار سایت, داستان جالب, عکس, مطالب جالب
جمیل و جمیله: مرد فقیر یک روز، دو روز، سه روز و بالاخره یک ماه تمام در آن بیابان راه رفت تا اینکه به کمک و خواست خدا به دم در خانهٔ آن جوان رسید. مرد همانجا منتظر ماند. جوانى بیرون آمد با موهاى ژولیده که تا روى پیشانىاش را پوشانده بود و ریشهاى بلندش تا سینهاش مىرسید…..
شاید بپسندید: حکایت جمیل و جمیله: ماجرای تلخ پسری که عاشق دختر طلسم شده بود+بخش اول
جمیل و جمیله
مرد جوان گفت ‘سلام غریبه، از کجا مىآئی؟’ مسافر گفت ‘از غرب مىآیم و بهطرف شرق مىروم’ . جوان گفت ‘خب پس بفرمائید داخل و شامى با ما بخورید’ . مرد بهدنبال وى وارد خانه شد. سفره پهن بود و اعضاء خانواده، همگى مشغول خوردن بودند. جز آن جوان که تنها، کنار در اتاق نشست. مسافر از او پرسید ‘جوان چرا غذا نمىخوری؟’
دیگران گفتند ‘هیس! شما از ماجراى او خبر نداری، اشتهاى خوردن ندارد’ . مسافر ساکت شد تا اینکه یکى از حاضران گفت ‘جمیل، کمى آب برایمان بیاور!’ آنگاه غریبه فریاد زد ‘آهاى مردم، کلمهٔ جمیل مرا به یاد چیزى انداخت! وقتى از میان بیابان رد مىشدم یک قلعهٔ بزرگ دیدم که در پنجرهٔ آن دخترى نشسته بود که …’ د
یگران حرفش را بریدند و گفتند ‘ساکت! جلوى جمیل از هیچ دخترى صحبت نکن’ . اما آن جوان منظورش را فهمید و گفت ‘غریبه به صحبتت ادامه بده!’ مرد مسافر گفت ‘اگر کتمان حقیقت، انسانى را نجات مىدهد آیا گفتن حقیقت، باعث نجات بیشتر او نخواهد شد’ . و کل داستان و پیام دختر را براى آنان بازگو کرد.
از فراز قصر بلند بیابان
جمیله سلامت مىرساند
از وراى دیوارهاى ستبر زندان
جمیله صداى بزغالهاى شنید
که در قبرِ وى خاکش کردند
تا جوان شجاع و سوگوار را فریب دهند
جمیله در جائىکه بادهاى بیابان مىوزند و مىروبند
تک و تنها و پیوسته مىگرید و مىگرید
جمیل گفت ‘آها پس جمیله فرار کرده ولى شما به من گفتید مرده!’ آرى دروغ پنهان نمىماند. با شتاب کلنگ خود را برداشت و جمجمهٔ بز را از زیر خاک بیرون آورد. روستائیان فقط این را به او گفتند که ‘ماجرا فلان بود و فلان و فلان و اکنون خود دانی’ .
جمیل گفت ‘مقدارى غذا و اسلحهاى به من بدهید. من همراه این مرد غریبه مىروم تا مرا راهنمائى کند!’ اما مرد مسافر گفت ‘من نمىتوانم یک ماه دیگر راه بروم. مقصد خیلى دور است’ . جوان با التماس گفت ‘اگر فقط راه را به من نشان بدهی، خدا در عوض لطفش را از شما دریغ نخواهد کرد و من هم مزد شما را خواهم داد’ .
آن دو با هم راه افتادند. پس از دو روز مرد غریبه گفت ‘این جاده مستقیماً شما را تا خود قصر خواهد رساند. امیدوارم به سلامت برسی!’ و آنگاه از راهى که آمده بود برگشت.
جمیل روزها و هفتهها راه سپرد تا اینکه پس از یک ماه، قصر را دید که مانند کبوترى سفید از دور مىدرخشید. از شدت خوشحالى شروع به دویدن کرد تا اینکه در پاى دیوارهاى قصر ایستاد.
مرد جوان با خود گفت ‘آه خداى بزرگ، حال چهکار کنم. این قلعه در ندارد. دیوارهاى صافش آنقدر لغزند است که نمىشود از آن بالا رفت’ . غرق تفکر بود که دخترعمویش از پنجره نگاهى به بیرون انداخت و گفت ‘آه جمیل عزیز! جمیل سرش را بلند کرد. نگاههایشان بههم گره خورد. بغض در گلوى جمیل ترکید و اشک از چشمانش جارى شد.
جمیله گفت ‘پسر عموى عزیز چه کسى تو را از این راه دور آورد؟’ جمیل پاسخ داد ‘عشق تو مرا به حرکت واداشت و به اینجا آورد’ . جمیله با صداى بلند گفت ‘اگر مرا دوست داری، قبل از آنکه غول بیاید و گوشتت را بخورد و شیرهٔ استخوانهایت را بمکد از اینجا برو.
جمیل گفت ‘به خدا و جان عزیزت قسمت حتى اگر بمیرم تو را ترک نمىکنم’ . جمیله گفت ‘پسرعمو، چه کارى مىتوانم براى نجاتت بکنم آیا اگر طنابى برایت بىاندازم مىتوانى از آن بالا بیائی؟’ دیرى نکشید که جمیله طناب را پائین انداخت و جمیل با دشوارى از دیوار بالا رفت و خود را به جمیله رساند.
آن دو یکدیگر را در آغوش گرفتند و قلبهایشان در کنار هم آرام گرفت!
اما چه اشکها که نریختند! جمیله گفت: ‘پسرعموى عزیز کجا پنهانت کنم؟ آیا اگر تو را توى پاتیل پنهان کنم آرام مىمانی؟’ جمیله به سختى توانست پاتیل را روى جمیل قرار دهد. در این هنگام غول وارد شد. در یک دست گوشت انسان را براى خود و در دست دیگر گوشت گوسفند را براى جمیله آورده بود. او پس از استشمام هوا گفت:
در درون خانهام
بوى انسان دیگری به مشامم مىرسد!
جمیله گفت: ‘آه پدر، با این همه توفان و بادهاى کویرى چه کسى مىتواند خود را به این قلعه بلند و دورافتاده برساند’ و به گریه افتاد. غول گفت: ‘گریه نکن دخترم من صمغ خوشبوئى را خواهم سوزاند تا بتوانم نفس بکشم’ . و دراز کشید تا استراحتى بکند.
اما همینکه دخترک شروع به پختن نان کرد، گوشت انسان توى قابلمه جنبید و بهصدا درآمد:
یک انسان زیر دیگ است و گوشت گوسفند بهدنبال آن گفت:
خدا پسرعمویش را عقیم کند
غول در میان خواب و بیدارى پرسید ‘جمیله اینها چه مىگویند؟’ جمیله گفت ‘آنها مىگویند ما نمک مىخواهیم! نمک بیشترى اضافه کن! و من این کار را انجام دادم’ . اندک زمانى بعد گوشت انسان بار دیگر از جا جهید و گفت:
یک انسان زیر دیگ است!
و گوشت گوسفند تکرار کرد:
خدا پسرعمویش را عقیم کند
غول پرسید ‘این چه صدائى بود جمیله؟’ جمیله گفت ‘آنها مىگویند ما فلفل مىخواهیم! فلفل بیشترى اضافه کن! و من اینکار را کردم’ .
گوشت انسان از جا جهید و صدا کرد:
یک انسان زیر دیگ است!
و گوشت گوسفند گفت:
خدا پسرعمویش را عقیم کند
وقتى غول پرسید ‘آنها چه مىگویند؟’ جمیله گفت ‘آنها به من مىگویند ما پخته شدیم و آماده هستیم، ما را از روى آتش بردار!’ غول گفت ‘پس بگذار شاممان را بخوریم!’ و همینکه شامش را خورد و دستهایش را شست گفت ‘جمیله، رختخوابم را پهن کن مىخواهم بخوابم’ .
جمیله تشک را پهن و بالش را آماده کرد و براى خواب کردن غول و جلبتوجه وى بالاى سرش نشست و به حرف زدن و شانهکردن موهایش پرداخت. ‘پدر شما خیاط نیستی، اما یک سوزن دارى دلیلش را برایم مىگوئی’ .
غول گفت ‘این یک سوزن معمولى نیست. وقتى آن را روى زمین مىاندازم به یک خارستان تبدیل مىشود که گذشتن از آن ممکن نیست.’ دختر گفت ‘پدر شما کفاش نیستى اما یک درفش داری، دلیلش را برایم مىگوئی’ . غول گفت ‘این با درفش کفاشى فرق مىکند. وقتى آن را روى زمین مىاندازم تبدیل به یک کوه آهنى مىشود که گذشتن از آن ممکن نیست.
دختر گفت ‘پدر، شما کشاورز نیستى اما یک بیل داری، علت آن را برایم مىگوئی’ . غول گفت ‘این یک بیل معمولى نیست، وقتى آن را روى زمین مىاندازم دریاى پهناورى ایجاد مىشود که هیچ انسانى نمىتواند از آن بگذرد. اما دخترم اینها فقط میان من و تو باشد و هیچکس از آنها سردر نیاورد’ .
غول همانطور که صحبت مىکرد خوابش برد. از چشمانش نور زردى مىتابید که تمامى اتاق را با نور کهربائى رنگ روشن مىکرد مرد جوان از زیر پاتیل صدا زد ‘جمیله بگذار فرار کنیم’ . دختر گفت ‘هنوز زود است پسرعمو. گرچه غول خواب است اما هنوز مىبیند’ .
آنها ساکت نشستند و انتظار کشیدند تا اینکه چشمان غول قرمز شد و اتاق را با نور سرخى پر کرد. جمیله گفت ‘حالا باید برویم!’ و سوزن و درفش و بیل سحرآمیز را در عباى پسرعمویش پیچید، طناب را برداشت که با آن از پنجره پائین رفتند و با شتاب به سوى روستایشان حرکت کردند.
در این مدت، غول توى رختخوابش مىغلتید و خرناسه مىکشید. سگ شکاریش سعى کرد او را بیدار کند:
اى خوابیدهٔ خوابآلود، به تو هشدار مىدهم
جمیله رفت و به تو آسیب خواهد رساند!
غول فقط براى چند لحظه بیدار شد که سگ را بزند و دوباره به خواب رفت و تا صبح بیدار نشد. وقتى بیدار شد صدا کرد ‘آى جمیله! آى جمیله’ اما از جمیله نه صدائى مىآمد و نه نشانى مانده بود. غول با عجله، اسلحه و سگ خود را برداشت و دوان دوان به تعقیب دختر پرداخت!
جمیله سر خود را برگرداند و فریاد زد ‘غول دارد به طرف ما مىآید پسرعمو!
جمیل گفت: ‘کجاست؟ من او را نمىبینم’ .
جمیله گفت ‘او آنقدر دور است که عین یک سوزن بهنظر مىآید’ .
آن دو شروع به دویدن کردند اما غول و سگش سریعتر مىدویدند. وقتى به جمیل و جمیله نزدیک شدند، جمیله سوزن سحرآمیز را روى زمین انداخت که براثر آن خارستانى پدید آمد و راه را بر غول و سگش بست. اما این دو به چیدن خارها پرداختند تا اینکه توانستند باریکه راهى را از میان انبوه خارها بازکنند و به راه خود ادامه دهند.
جمیله به پشت سر خود نگریست و فریاد زد ‘پسرعمو، غول دارد به طرف ما مىآید!’ جمیل گفت ‘من نمىبینمش او را به من نشان بده’ . جمیله گفت ‘او با سگش مىآید و به اندازهٔ یک درفش است! و اندکى سریعتر دویدند. اما سرعت غول و سگش بیشتر بود و طولى نکشید که به جمیل و جمیله رسیدند. جمیله درفش سحرآمیز را روى زمین انداخت. یک کوه آهنى سربرآورد و جاده را بست. غول متوقف شد. اما اندکى بعد او و سگش به کندن آهن پرداختند راهى را از میان آن باز کردند و به راه خود ادامه دادند.
جمیله نظرى به پشت سر خود انداخت و فریاد زد ‘آى پسرعمو، غول و سگش دارند نزدیک مىشوند! جمیله بیل سحرآمیز را روى زمین انداخت. دریاى بزرگى میان آنان پدید آمد.
غول و سگش شروع به خوردن آب کردند تا خشکه راهى را در میان دریا ایجاد کنند اما شکم سگ پر از آب شور شد و ترکید. سگ مرد و غول در همان جائى که بود نشست و با نفرت به جمیله گفت ‘امیدوارم خدا سرت را شبیه سر الاغ و موهایت را عین کنف بکند!’
در همان لحظه جمیله تغییر شکل یافت. صورتش همانند صورت ماچه الاغ دراز شد و موهایش همچون گونی، زبر و بههم بافته گردید. وقتى جمیل به اطراف نگاه کرد و او را دید گفت ‘آیا من این همه راه را به خاطر یک عروس آمدهام یا یک ماچه الاغ؟’ و به سوى دهستان دوید و جمیله را تنها گذاشت. اما در میانهٔ راه ایستاد و با خود گفت ‘هر چه باشد جمیله دخترعموى من است، چگونه او را در میان جانوران تنها بگذارم؟ ممکن است خدائى که شکلش را تغییر داده، روزى او را به شکل اولش بازگرداند’ .
جمیل با شتاب نزد دخترعمویش برگشت و گفت ‘جمیله بیا برویم! اما راستى مردم چه خواهند گفت؟ آنها از اینکه با یک غول ازدواج کردهام به من خواهند خندید، غولى با دست و پاى آدمیزاد. چه وحشتناک و شرمآور است! صورت عین الاغ و موها شبیه گونی!’ جمیله با گریه گفت ‘با تاریک شدن هوا مرا به خانهٔ مادرم ببر و چیزى به کسى نگو’ .
آنها منتظر ماندند تا آفتاب غروب کرد و سپس در خانهٔ مادر جمیله را کوبیدند. ‘باز کنید من جمیلم، دخترعمویم را با خودم آوردهام’ . زن بینوا با خوشحالى در را باز کرد. ‘دخترم کجاست، بگذار او را ببینم!’ اما وقتى جمیله را دید گفت ‘پناه بر خدا، دخترم الاغ شده یا مسخرهام مىکنید؟’ جمیل گفت ‘صدایت را پائین بیاور ممکن است مردم بشنوند’ .
جمیله گفت ‘مادر، من مىتوانم به شما ثابت کنم که دخترتان هستم’ . آنگاه رانش را نشان داد و گفت ‘اینجا همان جائى است که یک بار سگ گازم گرفت’ . و سینهاش را نشان داد و گفت ‘اینجا همان جائى است که گردسوز مرا سوزانید’ . آنگاه مادر جمیله او را در آغوش گرفت و گریست و جمیله همهٔ ماجرا را برایش تعریف کرد و گفت ‘مارد، حالا مرا در خانهات پنهان کن و تو پسرعموى عزیز اگر مردم سئوالى کردند به آنها بگو که مرا پیدا نکردهای. شاید لطف خدا شامل حالم بشود!’
از آن پس جمیله مثل یک زندانى در خانهٔ مادرش زندگى کرد. او فقط جرأت داشت شبها بیرون برود و وقتى مردم سراغش را از جمیل گرفتند گفت ‘او را پیدا نکردم’ . مردم گفتند ‘ما عروس دیگرى را بهتر از جمیله برایت پیدا مىکنیم’ .
جمیل در پاسخ گفت ‘نه، من ازدواج نخواهد کرد. آتش عشقش در دلم شعله مىکشد و تا زمانىکه بدانم زنده است راحت نخواهم بود’ . آنها پرسیدند ‘جهیزیهاى که خریدى چه مىشود؟’ و او گفت ‘بگذار توى صندوقچه بماند تا کرمها آن را بخورند!’ .
دوستانش گفتند ‘جمیل، راستى که آدم دیوانهاى هستی’ . جمیل گفت ‘بعد از این نمىخواهم که با هیچیک از شما معاشرت کنم’ . و به خانهٔ عمویش رفت تا در آنجا زندگى کند.
سه ماه گذشت. روزى در بیابان یک فروشندهٔ دورگرد از کنار قلعهٔ بلند غول گذشت. غول او را گرفت و گفت ‘اگر مأموریتى برایم انجام دهى به تو آزارى نخواهم رساند’ . دورهگرد که نزدیک بود از ترس زهرهترک شود، گفت ‘آمادهام’ . غول گفت ‘این جاده را بگیر و برو، به دهى خواهى رسید که جوانى بهنام جمیل و دخترى بهنام جمیله در آن زندگى مىکنند و به جمیله بگو، هدیهاى از پدرت یعنى غول برایت آوردهام. آینه، که خودت را در آن ببینى و شانهاى که با آن سرت را شانه کنی’ و بىدرنگ شانه و آینه را در میان کالاهاى دورهگرد جا داد.
وقتى دورهگرد به خانه جمیله رسید گرسنگی، گرما و پیادهروى او را از پا درآورده بود جمیل از خانه بیرون رفت و دورهگرد را دید که بیرون از خانه دراز کشیده است به او گفت ‘اگر زیر آفتاب بمانى بیمار مىشوی’ و دورهگرد در پاسخ گفت ‘من همین آلان سفر یک ماههاى را از جاده بیابانى پشت سر گذاشتهام’ .
جمیل پرسید ‘آیا سر راه خود قلعهاى هم دیدی؟’ دورهگرد گفت ‘آرى ارباب من’ و پیام غول را برایش بازگو کرد و هدیه جمیله را به او داد.
جمیله همینکه به آینه غول نگاه کرد، صورتش به حالت اولیه درآمد و وقتى شانه را روى موهاى زبرش کشید، موهایش نیز همانند حالت قبلى شدند مادر جمیله هلهله سر داد و مردم روستا در خانه آنها جمع شدند. وقتى همگى سئوالهایشان را پرسیدند و همه جوابها داده شد، عروسى تدارک دیده شد. جمیله زن جمیل شد و پس از چند سال داراى چند دختر و پسر شدند. آنها با خوشى و خرمى با هم زندگى کردند تا اینکه سرانجام از دنیا رفتند.
– جمیل و جمیله
– افسانههاى مردم عرب خوزستان – چاپ اول – ص ۱۱
– یوسف عزیزى بنىطرف و سلیمه فتوحی
– انتشارات آنزان – سال ۱۳۷۵
به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ایران، جلد سوم، علىاشرف درویشیان – رضا خندان (مهابادی)
سریال قطب شمال
سریال جنگل آسفالت
ادامه مطلب ماجرای تلخ پسری که عاشق دختر طلسم شده بود+بخش دوم