is_tag

اولین پلاک تاریخی وسیله‌های نقلیه در آذربایجان شرقی رونمایی شد

از میان ۱۶ خودروی کارشناسی شده متعلق به مالکان خصوصی در استان آذربایجان شرقی، ۱۰ دستگاه خودرو که از اصالت کالبدی و فنی برخوردار بودند، موفق شدند تأیید کارشناسان کارگروه شناسایی و صیانت از وسیله‌های نقلیه تاریخی را دریافت کنند. 

کارگروه شناسایی و صیانت از وسیله‌های نقلیه تاریخی را وزارت خانه‌های میراث فرهنگی، گردشگری و صنایع دستی، ورزش و جوانان، صنعت، معدن و تجارت، پلیس راهور فراجا، سازمان حفاظت از محیط زیست و کانون جهانگردی و اتومبیلرانی تشکیل می‌دهند. 

با اعطاء پلاک تاریخی به خودرو‌های تأیید شده، تلاش خواهد شد تا به حفظ و نگهداری آن‌ها بیش از پیش کمک شود. 

حمزه زاده مدیرکل میراث فرهنگی، گردشگری و صنایع دستی و سرهنگ نصیری رییس شماره گذاری پلیس راهور استان آذربایجان شرقی و مالکین خصوصی خودرو‌های تاریخی در این رویداد حضور داشتند. 

در پایان این مراسم صمدی رئیس حوزه اتومبیلرانی کانون جهانگردی و اتومبیلرانی استان از برگزاری دومین جلسه کارشناسی خودرو‌های تاریخی این استان در بهار سال آینده خبر داد و گفت، فراخوان این جلسه به زودی منتشر خواهد شد.

دارندگان خودرو‌های کلاسیک و تاریخی برای دریافت پلاک و شناسنامه تاریخی می‌توانند با ورود به سامانه دبیرخانه شناسایی و صیانت از وسیله‌های نقلیه تاریخی به نشانی اینترنتی https://icvc.taci.ir/ مراجعه کنند.

دانلود فیلم

ادامه مطلب اولین پلاک تاریخی وسیله‌های نقلیه در آذربایجان شرقی رونمایی شد

سرنوشت سوسانو در تاریخ چه شد!؟

سرنوشت سوسانو در تاریخ: سوسانو یا سوسونو با نام کامل یون سوسانو (کره‌ای: 스사노오) (زاده ۶۷ سال قبل از میلاد، جولبون _ درگذشته ۶ سال قبل از میلاد، بکجه) دومین همسر و اولین ملکه امپراتور جومونگ، مادر بیریو و امپراتور اونجو، نخستین پادشاه بکجه بود.

سرنوشت سوسانو در تاریخ

نخستین همسر سوسونو جیندا ووتائه برادر کوچک امپراتور گوموا بود و پژوهش‌گران بر این باورند دو فرزند سوسونو بیریو و اونجو از او بوده‌اند. او در بنیان‌گذاری گوگوریو و باکجه نقش مهمی داشت.در ادامه این مطلب در بخش فرهنگ و هنر در مجموعه فیلم و سریال مجله خبری چشمک به سرنوشت سوسانو در تاریخ خواهیم پرداخت.

سرنوشت سوسانو در تاریخ

بنیان‌گذاری دو پادشاهی

بنابر سامگوک ساگی، سوسونو دختر تابال، فرد توانگری که در جولبون نفوذ زیادی داشت بود. درآغاز او و جومونگ قصد داشتند با یکدیگر ازدواج کنند اگرچه این اتفاق روی نداد و او با جین دا ووته ازدواج کرد و دارای دو پسر شد. چند سال پس از مرگ ووته، او با جومونگ ازدواج کرد و همراه هم، امپراتوری گوگوریو را بنیان گذاشتند.

سال‌ها بعد، پس از این که بانو یه‌سویا (نخستین همسر جومونگ) و یوری (تنها پسر جومونگ) از بویو به گوگوریو آمدند و نزد جومونگ رفتند، سوسونو برای جلوگیری از درگیری احتمالی میان پسرانش و یوری بر سر جانشینی گوگوریو، بر آن شد تا گوگوریو را به مقصد ماهان ترک کند و همراه با فرزندانش به جنوب شبه‌جزیره رفت. دیری نگذشت که پسرش اونجو پادشاهی باکجه را بنیان گذاشت. در نهایت بانو سوسانو در سن ۶۴ سالگی به مرگ طبیعی درگذشت.

سرنوشت سوسانو در تاریخ

تفسیر اسم و شخصیت

اسم سوسانو به‌طور عجیبی با شخصیت وی مطابقت دارد. اسمی که یونتابال برای دخترش انتخاب کرده معانی زیادی دارد. سوسانو به‌طور کلی به معنای نور خورشید است زمانی که آفتاب عمود به زمین در حال تابش است. اما این اسم فقط به این معنی اکتفا نمی‌کند. سوسانو یعنی دختری شاداب و روشنفکر، اهل عمل، اجتماعی بودن. رنگ نمادین این اسم زرد است و زرد یک رنگ حیات بخش است که به‌طور یکسان بر زمین می‌تابد و همه کائنات را به مساوات مورد لطف خود قرار می‌دهد.

سرنوشت سوسانو در تاریخ

سوسانو در سریال ها

نقش سوسانو توسط هان هه جین در سریال تلویزیونی افسانه جومونگ به تصویر کشیده شد. همچنین توسط جونگ ئه-ری در مجموعه تلویزیونی پادشاه گان‌چوگو (پادشاه افسانه) نیز به تصویر کشیده شد.

 

دانلود فیلم

ادامه مطلب سرنوشت سوسانو در تاریخ چه شد!؟

حکایت هم پیاز را خورد هم فلک شد!

حکایت هم پیاز را خورد هم فلک شد: روزی بود، روزگاری بود. دو نفر با هم سر پیاز و پیازکاری دعوایشان شد. توی کتاب ها نوشته نشده که چه شد که آن ها با هم دعوا کردند. اما ما فکر می‌کنیم که رهگذر خسیسی به مرد کشاورز زحمت کشی که مشغول کاشتن پیاز بود رسید

 

حکایت هم پیاز را خورد هم فلک شد

روزی بود، روزگاری بود. دو نفر با هم سر پیاز و پیازکاری دعوایشان شد. توی کتاب ها نوشته نشده که چه شد که آن ها با هم دعوا کردند. اما ما فکر می‌کنیم که رهگذر خسیسی به مرد کشاورز زحمت کشی که مشغول کاشتن پیاز بود رسید و با طعنه گفت: «زیر این آفتاب داغ کار می‌کنی که چی؟ این همه زحمت می‌کشی که پیاز بکاری؟ آخر پیاز هم شد محصول؟ پیاز هم خودش را داخل میوه ها کرده به چه درد می‌خورد؟ آن هم با آن بوی بدش!»

پیاز کار ناراحت شد. هر چه درباره ی پیاز و فایده های آن حرف زد، به گوش مرد رهگذر نرفت. این چیزی می‌گفت و آن، چیز دیگری جواب می‌داد. خلاصه آن دو با هم دعوا کردند و کارشان بالا گرفت. رهگذران آن دو را از هم جدا کردند و نگذاشتند دعوا کنند. بعد هم برای اینکه کاملاً دعوا تمام شود، آن ها را پیش قاضی بردند.

قاضی، بعد از شنیدن حرف های دو طرف دعوا، با اطرافیانش مشورت کرد و حق را به پیاز کار داد و مرد رهگذر را محکوم کرد و گفت: «تو این مرد زحتمکش را اذیت کرده ای. حالا باید مقداری پول به مرد کشاورز بدهی تا او را راضی کنی.»

رهگذر خسیس حاضر نبود پول بدهد. قاضی گفت: «یا مقداری پول به کشاورز بده، با یک سبد پیاز را در یک نشست بخور تا بعد از این سر این جور چیزها دعوا راه نیندازی. اگر یکی از این دو کار را انجام ندهی، دستور می‌دهم که تو را چوب بزنند. انتخاب نوع مجازات با خود تو. پول می‌دهی یا پیاز می‌خوری یا می‌خواهی تو را چوب بزنند؟» رهگذر کمی فکر کرد پول که حاضر نبود بدهد. چوب خوردن هم درد زیادی داشت. با اینکه از پیاز بدش می‌آمد، مجازات پیاز خوردن را پذیرفت.

یک سبد پیاز آوردند و جلو او گذاشتند. رهگذر اولین پیاز را خورد دومین پیاز را هم با این که حالش به هم می‌خورد، نوش جان کرد و خوردن پیاز را ادامه داد. هنوز پیازهای سبد نصف نشده بود. که واقعاً حال محکوم به هم خورد و دیگر نتوانست بخورد. از پیاز خوردن دست کشید و گفت: «چوبم بزنید. حاضرم چوب بخورم اما پیاز نخورم.»

قاضی دستور داد چوب و فلک را آماده کردند. پایش را به فلک بستند و دو نفر مشغول زدن چوب به کف پای او شدند. هنوز ده ضربه بیشتر نخورده بود که داد و فریادش بلند شد. درد می‌کشید و چوب می‌خورد. اما چوب خوردن را هم نتوانست تحمل کند و فریاد زد: «دست نگه دارید دست نگه دارید. پول می‌دهم. پول می‌دهم.» تنبیه کنندگان دست از کتک زدن او برداشتند. رهگذر خسیس مجبور شد مقداری پول به کشاورز بدهد و رضایت او را به دست آورد.

اطرافیان به حال محکوم خندیدند و گفتند: «اگر خسیس نبود این جور نمی‌شد. پولی بابت جریمه می‌داد، اما حالا هم پیاز را خورد، هم چوب را خورد و هم پول داد.»

حکایت هم پیاز را خورد هم فلک شد

کاربرد ضرب المثل حکایت هم پیاز را خورد هم فلک شد

از آن روز به بعد، درباره ی کسی که زیادی طمع می‌کند، یا به خیال به دست آوردن سودهای دیگر، زبان های ظاهراً کوچک را می‌پذیرد اما عملاً به خواسته اش نمی‌رسد، می‌گویند هم پیاز را خورد، هم چوب را خورد و هم پول داد.

شما می توانید داستان ها، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.



دانلود فیلم

ادامه مطلب حکایت هم پیاز را خورد هم فلک شد!

شکل‌گیری مجلسی فرهنگ‌دوست منجر به عزت و اقتدار ملی خواهد شد

به نقل از سازمان سینمای کشور، این سازمان با صدور بیانیه‌ای، از خانواده بزرگ سینمای ایران و جامعه هنری کشور دعوت کرد تا در انتخابات دوازدهمین دوره مجلس شورای اسلامی و ششمین دوره مجلس خبرگان رهبری شرکت کنند.

متن این اطلاعیه بدین شرح است: «انتخابات یکی از ارکان مهم مردم سالاری دینی است و حضور مردم نیز در انتخابات برای تعیین سرنوشتشان است. به فرموده مقام معظم رهبری حضور و مشارکت در انتخابات صرفاً تکلیف نیست بلکه حق مردم است.

بی تردید، شکل‌گیری مجلسی مقتدر و فراگیر با مشارکت حداکثری مردم، ضامن استمرار و تقویت حرکت بالنده و تمدن‌ساز انقلاب اسلامی و نیز، باعث پویایی و رشد فرهنگ عمومی جامعه است.

تجربه نشان داده است که با حضور تاثیرگذار مردم در مقاطع حساس تاریخ انقلابی اسلامی همواره تیر دشمنان این ملت و سرزمین به خطا رفته و هم از این روست که اکنون و در آستانه این انتخابات سرنوشت‌ساز، شاهدیم که دشمنان قسم‌خورده ملت بزرگ ایران اسلامی، برای کاهش مشارکت مردم در این انتخابات و تضعیف جایگاه مردمی نظام، هجمه‌های تبلیغاتی بی‌سابقه‌ای را در سطح جهانی و فراتر از گعده‌های اپوزیسیونی و دست و پا زدن‌های رسانه‌ای تدارک دیده‌اند و بی‌شک، در چنین شرایطی مشارکت حداکثری مردم در این انتخابات؛ علاوه بر آن که باعث افزایش سرمایه اجتماعی نظام می‌شود؛ بسترساز ادامه مسیر رو به رشد و پیشرفت کشور و خنثی‌ساز توطئه‌های استکبار جهانی و صهیونیسم بین‌الملل خواهد شد.

در این راستا، به طور قطع، حضور حداکثری مردم و به ویژه هنرمندان، سینماگران و اصحاب فرهنگ و هنر به‌عنوان بخش نخبگانی و مرجع طیف‌های مختلف جامعه در پای صندوق‌های رأی، بار دیگر به جهان و جهانیان ثابت خواهد کرد نظام جمهوری اسلامی به عنوان مطالبه و آرمان جامعه مترقی ایران، با حمایت و پشتیبانی خود مردم تداوم یافته است.

سازمان سینمایی ضمن قدردانی از خانواده بزرگ سینمای ایران که همواره، در بزنگاه‌ها و لحظات تاریخ‌ساز این مرز و بوم در کنار ملت سلحشور و همیشه در صحنه نقش آفرین بوده، از همه هنرمندان و سینماگران کشور دعوت می‌نماید تا این بار نیز ضمن لبیک به فرامین رهبر فرزانه انقلاب اسلامی و با گرامیداشت نام و یاد شهیدان سرافراز، در انتخابات یازدهم اسفندماه نیز، همانند دوره‌های پیشین انتخابات، با حضور پرشور در حوزه‌های رأی‌گیری و شرکت در تعیین آینده و سرنوشت خود، حضور یابند.

بر این باوریم شکل گیری مجلسی آگاه، جسور، انقلابی، قدرتمند و فرهنگ دوست به گسترش رونق و رفاه عمومی و ارتقای معیشت و اشتغال جامعه، توسعه و آبادانی کشور، بالندگی و رشد فرهنگ و هنر و عزت و اقتدار ملی منجر خواهد شد.»

بنیاد سینمایی فارابی: قدرت ملی و شور عشق به وطن را نشان دهیم

بنیاد سینمایی فارابی و انجمن سینمای جوانان ایران در پیام‌های جداگانه‌ای، آحاد مردم به خصوص هنرمندان و سینماگران را به مشارکت در دوازدهمین دوره انتخابات مجلس شورای اسلامی و ششمین دوره انتخابات مجلس خبرگان رهبری دعوت کردند.

روابط عمومی بنیاد سینمایی فارابی، این بنیاد در پیامی حضور پرشور آحاد مردم، هنرمندان و سینماگران در انتخابات ۱۱ اسفند را نماد قدرت ملی و شور عشق به وطن دانست و از تمامی هنرمندان و دست‌اندرکاران عرصه سینمای ایران خواست تا با حضور فعال خود پای صندوق‌های رای، همدلی و اقتدار ملی را یکبار دیگر به نمایش بگذارند.

متن این پیام بدین شرح است: «یازدهم اسفندماه فصل تازه‌ای در نقش‌آفرینی در سرنوشت ملی رقم خواهد خورد، حضور حداکثری آحاد مردم و به ویژه هنرمندان و دست‌اندرکاران شریف سینمای ایران، بار دیگر همدلی و اقتدار ملی را به تصویر خواهد کشید.

بنیاد سینمایی فارابی همراه و همگام با ملت عزیز ایران و سینماگران عزیز برای شکل‌گیری مجلس قوی و مردمی، انتخاب بهترین و شایسته‌ترین نمایندگان را پشتوانه قانون‌گذاری صحیح برای پیشرفت اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی و هنری کشور می‌داند و از سینماگران گرامی دعوت می‌نماید در کنار شور انتخاباتی آحاد مردم، به عشق ایران، در تثبیت قدرت ملی مثل همیشه سهیم باشیم.»

دعوت انجمن سینمای جوانان ایران برای شرکت در انتخابات

متن پیام انجمن سینمای جوانان ایران بدین شرح است: «انتخابات ثمره ارزشمند انقلاب اسلامی است که می‌تواند ضامن جمهوریت و اسلامیت کشور باشد.

صندوق رأی گذرگاهی است که ملت می‌تواند از طریق آن سرنوشت خود را به سمت بهبود هموار نماید و حضور اکثریت مردم پای صندوق‌های رأی پشتوانه اقتدار ایران است.

انجمن سینمای جوانان ایران این حضور مردم را که معنای قدرت ملی است و پشتوانه امنیت ملی ایرانیان خواهد بود را ارج می‌نهد و از آحاد ملت برای شرکت در یازدهمین دوره انتخابات مجلس شورای اسلامی دعوت به عمل می‌آورد.»

دوازدهمین دوره انتخابات مجلس شورای اسلامی همزمان با ششمین دوره انتخابات مجلس خبرگان رهبری فردا – جمعه ۱۱ اسفندماه- در سراسر کشور برگزار می‌شود.

دانلود فیلم

ادامه مطلب شکل‌گیری مجلسی فرهنگ‌دوست منجر به عزت و اقتدار ملی خواهد شد

حکایت چوپانی که با گفتن ۴۰ دروغ، داماد پادشاه شد!

داستان شنیدنی چهل دروغ: یدر روزگاران قدیم، پادشاهى بود که دخترى دانا و مهربان داشت. دانائى و مهربانى دختر زبانزد خاص و عام بود. به‌همین خاطر خواستگاران زیادى داشت.

داستان شنیدنی چهل دروغ

یدر روزگاران قدیم، پادشاهى بود که دخترى دانا و مهربان داشت. دانائى و مهربانى دختر زبانزد خاص و عام بود. به‌همین خاطر خواستگاران زیادى داشت.

هر روز سیلى از خواستگاران مى‌آمدند و بدون نتیجه برمى‌گشتند. باز هم روز به‌روز به خواستگاران افزوده مى‌شد. هرکس به‌طریقى مى‌خواست با دختر پادشاه وصلت کند چرا که او هم دختر پادشاه بود و هم از نظر دانائى و مهربانى در تمام ولایت لنگه نداشت.

پادشاه براى خواستگاران شرطى را پیشنهاد کرده بود. هرکس شرط را به‌جا مى‌آورد مى‌توانست داماد پادشاه شود. شرط شاه این بود که هرکس بتواند چهل دروغ مثل زنجیر به‌هم پیوسته بگوید، دخترش را به عقد او درآورد. در غیر این‌صورت جانش را هم از دست مى‌داد.

خواستگاران زیادى از راه‌هاى دور و نزدیک آمدند و دروغ‌هاى زیادى سرهم کردند. حتى بعضى‌ها به‌جاى چهل دروغ. صد و چهل دروغ و بعضى‌ها هزار و چهل دروغ هم گفتند ولى دروغ‌هاى آنها مثل زنجیر به‌هم پیوسته، مربوط نبود دروغ‌هاى آنها مثل کوزهٔ چهل تکه شده‌اى بود که هیچ تکه‌اش با تکهٔ دیگرش جور درنمى‌آمد.

داستان شنیدنی چهل دروغ

روزى از روزها، دختر پادشاه براى شکار، به جنگل رفت. چوپانى هنگام شکار دختر پادشاه را دید و از چابکى و زرنگى او درشگفت ماند. او با خود گفت: ‘چه دختر زرنگی! لنگه‌اش شاید در دنیا پیدا نشود!’ دختر پادشاه با اسب به‌دنبال آهوئى مى‌تاخت. او آن‌قدر تاخت تا اینکه از دید چوپان گم شد. چوپان که غرق تماشاى دختر شده بود، به‌خود آمد و گفت: ‘اى والی! خوابم یا بیدار؟ …’ بعد در گوشه‌اى نشست و به‌ فکر فرو رفت.

مدت زیادى از این جریان نگذشته بود که یک روز چوپان از پیرمردى شرط پادشاه را شنید پس از آن چوپان شب و روز فکر کرد. او نه خواب داشت و نه خوراک بلکه تمام ساعات‌هاى روز و شب به‌شرط پادشاه فکر مى‌کرد تا راه چاره‌اى براى آن بیابد. چوپان پس از روزها فکر کردن، تصمیم گرفت به خواستگارى دختر پادشاه برود. اما با خود گفت: ‘هم فال است و هم تماشا. بروم بختم را آزمایش کنم، شاید فرجى حاصل شد و شانس به من روى آورد.’

سرانجام در یکى از روزها، گله‌اش را در صحرا رها کرد و چوبدستى کجش را بر گردنش انداخت و به طرف قصر پادشاه راه افتاد. پادشاه که در این مدت به دروغ‌هاى خواستگاران دیگر گوش داده بود و دروغ‌هاى زیادى هم از آنها شنیده بود و هیچ‌کدام را نپسندیده بود، این بار هم طبق عادت همیشگى چوپان را با اکره به حضور پذیرفت. پادشاه از چوپان پرسید: ‘اى چوپان! چى از من مى‌خواهی؟’

چوپان نه تنها از شکوه و جلال پادشاه نترسید، بلکه سینه‌اش را جلو داد و راست در برابر او ایستاد و گفت: ‘اى پادشاه! آمده‌ام، بختم را بیازمایم.’

– از چى حرف مى‌زنی؟

– شنیده‌ام که پادشاه بزرگ ما، شرط بسته که هرکس چهل دروغ سرهم کند، مى‌تواند از دخترش خواستگارى کند، حالا من، حضور شما رسیده‌ام تا چهار پنچ تا دروغ سرهم بکنم، دهنم که از من کرایه نمى‌خواهد، بهتر است از آن استفاده کنم.’

پادشاه نگایه به سر تا پاى چوپان انداخت. لباس خشن و پشمى پوشیده و کلاه پاره پوره‌اى به‌سر داشت و چوبدستى کجش هم از روى گردنش آویزان بود. پادشاه از قیافهٔ درهم و برهم او خنده‌اش گرفت و قاه قاه خندید پادشاه پس از آنکه خنده‌اش را به‌ زور فرو خورد، رو به چوپان کرد و گفت: ‘اى چوپانِ نادان! آیا شرط ما را مى‌دانی؟ باید چهل تا دروغ مثل زنجیر به‌هم پیوسته بگوئى در غیر این‌صورت، جانت را از دست خواهى داد.’

چوپان سرش را پائین انداخت و به چوپدستى تکیه داد و گفت: ‘پادشاها! چه سعادتى بهتر از آن که جانم را فداى شما بکنم.’ پادشاه که دید چوپان دست بردار نیست، امر کرد که وزیران و بزرگان دربار جمع شوند. وقتى همگى آنها جمع شدند. پادشاه به چوپان دستور داد، دروغ‌هایش را بگوید. چوپان تعظیمى کرد و گفت: ‘اى پادشاه بزرگ! قبل از اینکه حرف‌هایم را شروع کنم، خواهشى از شما دارم.’

پادشاه گفت: ‘چه خواهشی؟’

چوپان گفت: ‘خواهش من این است که شاهزاده خانم هم در این مجلس شرکت کند.’

پادشاه خیلى عصبانى شد و عصایش را بر زمین کوبید و از جایش پرید و با غضب به چوپان نگاه کرد و گفت: ‘دخترم را به یک نامحرم نشان بدهم! این چه حرفى است که مى‌زنی؟ مگر عقلت را از دست داده‌ای؟ تو مگر مرا بچه حساب کرده‌ای؟’

چوپان بدون اینکه از غضب پادشاه بترسد، به آرامى چوبدستى کجش را بر گردنش انداخت و گفت: ‘اى پادشاه بزرگ! نیّت بدى ندارم، اگر نیّت بدى داشتم دستور بدهید که به چشمانم سرب داغ بریزند. علت اینکه مى‌گویم شاهزاده خانم هم در این مجلس باشد، این است که شاید، حرف‌هاى من مورد پسند شما واقع شود، ولى شاهزاده خانم از آن خوشش نیاید. پس بهتر است که دو نفرى با هم به حرف‌هایم گوش بدهید.’

پادشاه بیشتر ناراحت شد و داد کشید: ‘اى چوپان نادان! تو مى‌خواهى برخلاف شرط من عمل کنی؟!’

در همین لحظه دختر پادشاه به جمع آنها پیوست و به طرفدارى از چوپان گفت: ‘پدر جان! شما ناراحت نشوید. حق با چوپان است. اگر چه شرط را شما بسته‌اید، ولى اجازه‌ بدهید حرف‌هاى خواستگاران را من هم گوش کنم.’

پادشاه کوتاه آمد و موافقت کرد و چوپان هم شروع کرد به دروغ گفتن.

– قبل از اینکه پدرم با مادرم ازدواج کند و من از مادر زاده شوم ما از پدر یتیم ماندیم مُردیم تا اینکه چهار نفر باقى ماندیم. روزى از روزها، ما هر چهار نفرمان با هم به شکار رفتیم. ناگهان برادر کورم، در کنار بوتهٔ یاوشانى که هنوز نروئیده بود، خرگوشى را دید که هنوز به دنیا نیامده بود. برادر دیگرم که هر دو دستش از مچ چلاق بود، با کمان بدون زه، تیرى بدون پیکان انداخت به سویش و آن را شکار کرد برادر دیگرم که هیچ لباسى دربرنداشت، آن را در لباسش پیچید …

از حرف‌هاى چوپان نه تنها وزیر و بزرگان به خنده افتادند بلکه خود پادشاه هم خنده‌اش گرفت و شروع کرد به بلند بلند خندیدن. دختر پادشاه هم سرش را پائین انداخته مى‌خندید. حرف‌هاى چوپان براى دختر بسیار جالب بود. او بى‌صبرانه منتظر بود که چوپان حرف‌هایش را ادامه بدهد. با آرام شدن خندهٔ پادشاه و بزرگان چوپان به حرف‌هایش ادامه داد:

– … ما رفتیم و رفتیم تا اینکه به سه تا جوى آب رسیدیم. دو تا از جوى‌ها خشک خشک بودند و در جوى سومى هم آبى وجود نداشت. در جوى بى‌آب سه تا ماهى در حال شنا بودند، دو تا از ماهى‌ها مرده بودند و سومى هم بى‌جان بود. ما ماهى بى‌جان را به زور صید کردیم و به راه افتادیم. رفتیم رفتیم تا اینکه به سه تا خانه رسیدیم دو تا از خانه‌ها ویران شده بود و سومى هم نه دیوار داشت و نه سقف و نه بام در خانهٔ بى‌ سقف سه تا دیگ پیدا کردیم.

دو تا از دیگ‌ها شکسته بودند و سومى هم ته نداشت آنجا سه تا سه‌پایه هم یافتیم؛ دو تا از آنها پایه نداشت و دیگرى هم نه ته داشت و نه دیواره. ما ماهى بى‌جان را در دیگى که ته نداشت گذاشتیم و روى سه‌پایه‌اى که پایه نداشت قرار دادیم، ماهى را بدون آتش پختیم. با اینکه گوشت ماهى لخته لخته کنده مى‌شد، اما موقع خوردن سفت‌تر از چرم چارق بود. ما آن‌قدر خوردیم و خوردیم، تا اینکه شکم‌هامان مثل جوال باد کرد و گردن‌هامان مثل مو نازک شد. اما از این همه خوردن سیر نشدیم.

خنده حاضران به اوج خود رسید. پادشاه که با دقت به حرف‌هاى چوپان گوش مى‌داد ناخود‌آگاه فریاد کشید ‘ساکت!’ او با فریاد خود همه را ساکت کرد. چوپان با خیال راحت به دروغ‌هایش ادامه داد:

– روغن باقى مانده از ماهى را که در دیگ بى‌ته بود، برداشتیم و وزن کردیم، بیشتر از چهل من بود. آن را به یکى از چکمه‌هایم مالیدم تا نرم شود. اما به چکه دیگرم نرسید. شب با سر و صداى بلند از خواب پریدم، دیدم که چکمهٔ روغن نخورده با چکمهٔ روغن خورده، دعوایشان شده است. آنها را از هم سوا کردم و دوباره خوابیدم. صبح که بیدار شدم، چکمهٔ روغن نخورده‌ام قهر کرده رفته بود.

براى یافتن آن به بالاى گنبد رفتم و از آنجا اطراف را نگاه کردم ولى نتوانستم چیزى ببینم. بعد توى دره‌اى رفتم و جوالدوزى را از یقه‌ام درآوردم و در زمین فرو کردم و بالاى آن ایستادم و باز به اطراف نگاه کردم، دیدم که چکمهٔ روغن نخورده‌ام در آن سوى دریا، مشغول شخم‌زدن زمین است. رفتم و بر مادیانى سوار شدم و کره‌اش را به ترک آن بستم و خواستم با آن از دریا بگذرم.

مادیان جرأت نکرد به آب بزند و از دریا عبور کند. بعد کرهٔ مادیان را سوار شدم و این بار مادیان را ترک آن انداختم و کره اسب را به طرف دریا راندم. نفهمیدم که کى و چگونه از دریا گذشتم یک دفعه دیدم که در آن طرف دریا هستم. دهنهٔ چکمهٔ قهر کرده‌ام را باز کردم و پوشیدم و به راه افتادم. همان‌طور که مى‌رفتم چشمم به خورجینى افتاد که در کنار یک پشتهٔ خاک روى زمین افتاده بود، خورجین را باز کردم، توى آن یک کتاب بود و یک قلم، قلم را گرفتم و شروع کردم به خط خطى‌کردن کتاب. ناگهان فهمیدم که تمام حرف‌هایم دروغ بوده!!

داستان چهل دروغ

وزیران و بزرگان دربار، هنوز هم به حرف‌هاى چوپان مى‌خندیدند و با تکان دادن سر حرف‌هاى چوپان را تائید مى‌کردند. پادشاه عصایش را محکم به زمین کوبید و داد کشید:

– ساکت!

– همه از ترس ساکت شدند. دختر پادشاه نزدیک رفت و گفت: ‘چوپان چهل و یک سخن گفت که چهل تاى آن دروغ بود و تنها یکى راست!’

پادشاه که فکر نمى‌کرد چوپان به این زیبائى دروغ به‌هم پیوسته بگوید و دلش نمى‌خواست دخترش را به عقد او درآورد، حرف دختر را رد کرد و گفت: ‘زیاد هم دروغ نگفت! چوپان فقط سرگذشت خود را تعریف کرد.’ چوپان وقتى دید که پادشاه عادلانه قضاوت نمى‌کند، قدمى به جلو برداشت و گفت: ‘پادشاه پس شما هم سرگذشت خودتان را که قبل از زاده‌شدنتان اتفاق افتاده باشد، براى ما تعریف کنید. چه دروغ باشد چه راست! فرقى نمى‌کند.’

پادشاه داشت از ناراحتى مى‌ترکید. عصایش را در هوا چرخاند و گفت: ‘من تنها یک کلمه مى‌گویم.’ بعد فریاد کشید: ‘جلاد’

در همان لحظه جلاد با سبیل کلفت و آویزانش وارد شد. او تبر تیزش را روى دوشش انداخته بود و آماده بود که فرمان پادشاه را به اجراء درآورد.

دختر که دید اوضاع دارد خراب مى‌شود، رو به پدر کرد و گفت: ‘پدر جان! دیدى که چوپان شرط را به‌جاى آورد. من هم دروغ‌هاى او را قبول دارم. پس بهتر است که مرا به‌ عقد چوپان درآورى چون لایق‌تر و عاقل‌تر از او کسى تا به‌حال سراغ ندارم.’ وزیران وبزرگان هم حرف دختر را تائید کردند پس از آن پادشاه هم تسلیم شد و دستور داد که هفت شبانه‌روز جشن بگیرند. او دخترش را به عقد چوپان درآورد پس از مدتى پادشاه از دنیا رفت و چوپان به پادشاهى رسید او سال‌هاى سال با عدالت پادشاهى کرد.

– چهل دروغ

– چهل دروغ، ۱۵ افسانه از ترکمن صحرا صفحه ۷

– گرد‌آورى و بازنویسى عبدالصالح پاک

– کتاب‌هاى بنفشه انتشارات قدیانى چاپ اول ۱۳۷۷

به‌ نقل از فرهنگ افسانه‌هاى مردم ایران، جلد سوم، على‌اشرف درویشیان – رضا خندان (مهابادی)

شما می توانید داستان ها، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.



دانلود فیلم

ادامه مطلب حکایت چوپانی که با گفتن ۴۰ دروغ، داماد پادشاه شد!

چهره قرآنی سال معرفی شد

آستان مقدس حسینی عثمان طه، خوشنویس مشهور را به عنوان چهره قرآنی امسال انتخاب و به او نشان افتخار اهدا کرد.

شیخ عثمان حسین طه که به «عثمان طه» مشهور است سال‌هاست که به کتابت قرآن کریم اشتغال دارد و قرآنی که توسط او کتابت شده، سال‌هاست در کشور ما مورد استقبال مردم قرار می‌گیرد.

این کاتب قرآن کریم که نسخه خطی قرآن او در میان صد‌ها میلیون مسلمان در سراسر جهان دست به دست می‌شود، اهل کشور سوریه است، اما چند سالی است که در مدینه ساکن است و تا به حال چندین بار کل قرآن را با قرائات مختلف کتابت کرده است.

کتابت قرآن کریم توسط عثمان طه در دو دهه قبل باعث تحول در زمینه رسم الخط و چاپ قرآن کریم در جهان اسلام شده است. این استاد سوری، در دهه هفتاد میلادی کتابت قرآنی را به خط نسخ به پایان رساند و نخستین چاپ این قرآن در قطع رحلی در سال ۱۴۰۰ ه. ق در دمشق انتشار پیدا کرد.

کتابت این قرآن طرح سنجیده و برنامه‌ریزی شده‌ای دارد. به این معنی که هر صفحه آن ۱۵ سطر دارد وهر صفحه، با اول یک آیه آغاز شده و به آخر یک آیه ختم می‌شودد و هر جزء قرآن در ۲۰ صفحه نوشته شده و با احتساب دو صفحه در اول و دو صفحه در آخر که برای تذهیب و تزیین‌های دیگر در نظر گرفته شده مجموعاً در ۶۰۴ صفحه تدوین شده است.

بزرگترین شگفتی این کتابت در همین نظم و صفحه‌بندی آیات است؛ به نحوی که این استاد سوری قرآن موفق شده طولانی‌ترین آیه قرآن کریم را در یک صفحه جای بدهد.

ویژگی بعدی این کتابت، اعراب‌گذاری دقیق و کامل است و تقریباً هیچ خطی از این لحاظ به کاملی عثمان طه نیست؛ اگرچه همین اعراب‌گذاری گاهی خواندن قرآن را برای عموم مردم مشکل می‌کند.

منبع: تسنیم

دانلود فیلم

ادامه مطلب چهره قرآنی سال معرفی شد

حکایت شنیدنی قضاوت روباه | حکایت مردی که گرفتار مهربانی خود در حق مار شد!

حکایت شنیدنی مرد و مار و روباه: روزی، مردی از کوهستانی می‌گذشت. یک دفعه چشمش به مار بزرگی افتاد که زیر تخته سنگی گیر کرده بود. مار از مرد خواهش کرد او را نجات دهد. مرد گفت: «من این کار را نمی‌کنم چون اگر آزادت کنم، تو مرا نیش می‌زنی.»

حکایت شنیدنی قضاوت روباه

روزی، مردی از کوهستانی می‌گذشت. یک دفعه چشمش به مار بزرگی افتاد که زیر تخته سنگی گیر کرده بود. مار از مرد خواهش کرد او را نجات دهد. مرد گفت: «من این کار را نمی‌کنم چون اگر آزادت کنم، تو مرا نیش می‌زنی.»

مار گفت: «نترس، مرا آزاد کن، قول می‌دهم تو را نیش نزنم.»

مرد، دلش سوخت و او را آزاد کرد، مار با سرعت به طرفش خزید و خواست او را نیش بزند. مرد خودش را عقب کشید و گفت: «تو مار حق‌نشناسی هستی! مگر قول نداده بودی که مرا نیش نزنی؟»

مار او را دنبال کرد و گفت: «من این حرف‌ها سرم نمی‌شود و باید تو را نیش بزنم.»

مرد که فهمید مار حرف حساب سرش نمی‌شود، عقب عقب رفت و گفت: «بیا از سه حیوان بپرسیم که حق با کیست. اگر همه‌ی آنها گفتند که حق با توست، تو می‌توانی مرا نیش بزنی. ولی اگر تنها یک نفر از آنها گفت که حق با من است، تو باید دست از سر من برداری.»

مار قبول کرد و به راه افتادند. اولین حیوانی که دیدند یک سگ شکاری پیر بود. سگ آن قدر ضعیف بود که خود را به زحمت می‌کشید. آنها از او پرسیدند: «آیا سزای نیکی بدی است؟ آیا مار حق دارد مردی را که نجاتش داده، نیش بزند؟»

سگ پیر با نفرت به مرد نگاه کرد و گفت: «من اربابی داشتم که با او به شکار می‌رفتم. اربابم تا وقتی جوان بودم، دوستم داشت. نوازشم می‌کرد و بهترین غذاها را به من می‌داد. من هم از او راضی بودم. ولی حالاکه پیر شده‌ام و نمی‌توانم شکار کنم، در عوض آن همه خدمتی که به او کردم، مرا از خانه‌اش بیرون انداخته است. پس می‌بینید که سزای نیکی بدی است و مار حق دارد تو را نیش بزند!»

مار فریاد زد: «شنیدی؟ سگ پیر کاملاً با من موافق است.»

مرد چیزی نگفت و به راه‌شان ادامه دادند. حیوان دوم اسب پیر و لاغری بود که به جز مشتی پوست و استخوان، چیزی برایش باقی نمانده بود. از او هم همان سؤال را کردند. اسب در جواب گفت: «سزای نیکی بدی است و مار حق دارد. چون بعد از یک عمر جان کندن برای اربابم، حالا که پیر و از کار افتاده شده‌ام، او قصد دارد مرا بکشد. مار، زودتر این حق‌نشناس‌ترین موجوددنیا را نیش بزن.»

مار لب‌هایش را با زبانش لیسید و درحالی که چشم‌هایش برق می‌زدند، گفت: «شنیدی چی گفت؟ اسب هم با من موافق است.»

مرد که خیلی ترسیده بود چیزی نگفت و با مار به راهش ادامه داد.

حیوان سوم روباه بود. از او هم همان سؤال را پرسیدند، روباه مثل یک قاضی واقعی به فکر فرو رفت. او چند بار با دقت به مار و مرد نگاه کرد. سرانجام گفت: «برای اینکه بتوانم درست قضاوت کنم، باید تمام جزئیات را بدانم؛ حتی جزئی‌ترین اتفاقی که افتاده است. بیایید به کوهستان برگردیم تا من از نزدیک همه چیز را ببینم و قضاوت بکنم.»

هر سه به طرف کوهستان راه افتادند. وقتی به تخته سنگ رسیدند، روباه گفت: «مار عزیز! حالا دوباره زیر سنگ برو و تو هم وقتی که مطمئن شدی او گیر کرده است، یک بار دیگر نجاتش بده.»

و این دقیقاً همان کاری بود که آنها انجام دادند. مار نادان دوباره زیر تخته سنگ رفت و گیر کرد.

روباه خندید و گفت: «این سزای کسی است که حق‌نشناس است و زیر قولش می‌زند. تو باید برای همیشه همان جا بمانی.»

مرد خوشحال شد و از روباه تشکر کرد. مرد رفت. روباه هم رفت. مار زیر تخته سنگ ماند. به خاطر همین است که تا به امروز، مارها از زیر تخته سنگ‌ها پیدا می‌شوند.

منبع داستان:
شمس، محمدرضا، (۱۳۹۴)، افسانه‌های آن‌ور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول

حکایت شنیدنی قضاوت روباه

شما می توانید داستان ها، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.

 



دانلود فیلم

ادامه مطلب حکایت شنیدنی قضاوت روباه | حکایت مردی که گرفتار مهربانی خود در حق مار شد!