is_tag

ملانصرالدین و دود کباب | ملانصرالدین و دود کبابی که سیرش کرد!

ملانصرالدین و دود کباب: فقیری از کنار دکان کبابی میگذشت، دید کبابی گوشت ها را در سیخ کرده و به روی آتش نهاده، باد میزد و بوی کباب در بازار پیچیده بود….

ملانصرالدین و دود کباب

فقیری بسیار گرسنه که سکه ای نیز نداشت، تکه نانی از توبره اش در آورد و در مسیر دود کباب گرفته و به دهان گذاشت و به همین ترتیب چند تکه نان خورد و به راه افتاد.

کباب فروش که او را دیده بود به سرعت از دکان خارج شده دست او را گرفت و گفت : “کجا می روی ! پول دود کبابی را که خورده ای بده” ؟

ملانصرالدین آنجا حاضر بود و دید که فقیر التماس میکند. دلش سوخت و جلو رفته و به کبابی گفت :” این مرد را رها کن،من پول دود کبابی را که او خورده میدهم” . کباب فروش نیز قبول کرد.

ملا کیسه پولش را در آورد و زیر گوش کبابی شروع به تکان دادن کرد و صدای جرینک جرینگ سکه ها به گوش کبابی خورد و بعد به او گفت : ” بیا این هم صدای پول دودی که آن مرد خورده ! بشمار و تحویل بگیر ” !

کباب فروش گفت : ” این چه نوع پول دادن است”؟

ملانصرالدین گفت : ” کسی که دود کباب را بفروشد باید صدای سکه را تحویل بگیرد ” .

ملانصرالدین و دود کباب

شما می توانید داستان ها، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.



دانلود فیلم

سریال قطب شمال

سریال جنگل آسفالت

ادامه مطلب ملانصرالدین و دود کباب | ملانصرالدین و دود کبابی که سیرش کرد!

داستان کوتاه ملانصرالدین و مرد فقیر پر رو

ملانصرالدین و مرد فقیر: ملانصرالدین نگاهی به آسمان انداخت و به خورشید که یکراست بر سرش می‌تابید نگاهی انداخت. تا چند دقیقه دیگر ملا به بالای منار می‌رسید و صدای او برای گفتن اذان ظهر در تمام شهر می‌پیچید. ملا با پاشنه کفشش به پهلوی الاغ کوچک سفید خود فشار آورد تا تندتر برود….

ملانصرالدین و مرد فقیر

ملا از اینکه انتخاب شده بود تا برای مدتی که موذن همیشگی مسجد جمعه مریض است از منار بلند به جای او اذان ظهر را بگوید بسیار خوشحال بود ولی ملا همیشه از بالای منار کوتاهی که در مسجد کوچک ده بود اذان ظهر را می‌گفت و به همین جهت عده کمی مثلاً صد خانوار صدای او را از نزدیک می‌شنیدند و اگر صدای او کمی لرزش پیدا می‌کرد همه متوجه می‌شدند، ولی حالا که می‌خواست از بالای بلندترین منار اذان بگوید این لرزش خفیف ممکن بود به گوش کسی نرسد و صدای کاملاً رسای او در فضا طنین اندازد.

ممکن بود صدای او چنان صاف و خوب باشد که حاکم رسماً از او دعوت کند تا از بالای منار باشکوه سلطنتی اذان بگوید. ملا از مدتی پیش خود را برای این روز بزرگ حاضر کرده بود. ریش قهوه ای اش را شسته و شانه زده بود. عمامه‌اش از همیشه سفیدتر و تمیزتر بود، چون که همسرش روز قبل آن را در چشمه‌ای که از خارج شهر می‌گذشت تا می‌توانست پاکیزه شسته بود. عبای ملا هم از همیشه تمیزتر بود؛ فقط کمی گرد و خاک داشت که آن هم در بین راه ده به شهر بر آن نشسته بود.

هنوز ظهر نشده بود که او در جلوی منار بزرگ، از الاغ خود پیاده شد. عرق صورتش را با گوشه آستین بلندش پاک کرد و به سوی در منار به راه افتاد. وقتی که چشمش به پلکان مارپیچ منار افتاد لرزه بر تنش افتاد.چون تازه از روشنایی وارد منار تاریک شده بود نمی‌توانست خوب بیند، ولی همین که چشمش به تاریکی عادت کرد به نظرش رسید که این پله‌ها تمامی ندارد.

حتماً اگر او ملای این مسجد شود الاغش را تمرین می‌دهد تا او را از این پلکان بی پایان بالا ببرد. ملا خیلی دلش می‌خواست که قبل از بالا رفتن استراحت کاملی روی پله‌ها بکند ولی به یادش آمد که دیگر چیزی به ظهر نمانده و اذان ظهر را باید شروع کند.به ناچار عبایش را قدری بالا گرفت تا به پله‌ها برخورد نکند،سپس با زحمت زیاد بالا رفت. از هر پله‌ای که بالا می‌رفت صدای هن و هن نفسش بلندتر می‌شد.

از شدت خستگی دلش برای منار کوچک ده تنگ شد، چون که با دو نفس می‌توانست به بالای آن برود !عاقبت، پس از مدتی زحمت به سر باریک منار و هوای آزاد رسید و وارد ایوان آن شد. به دیوار تکیه داد تا نفسش سر جا بیاید. به پایین نگاه کرد تا ببیند چقدر بالا آمده است. آن پایین مرد ژنده پوشی ایستاده بود و خیره به ملا نگاه می‌کرد.

مرد ژنده پوش فریاد کشید: “تو را به خدا بیا پایین. بیا پایین چیز مهمی باید به تو بگویم ” !

ملا جواب داد: “گوشم با توست. فریاد بزن می‌فهمم”

مرد گفت: “محال است! من باید از نزدیک با تو حرف بزنم”

ملا گفت: “پس من اول اذان ظهر را می‌خوانم، بعد می‌آیم پایین ببینم چه می‌خواهی”

مرد ژنده پوش دوباره داد کشید: “فایده ندارد، آن وقت دیگر دیر می‌شود، تو را به خدا همین حالا بیا پایین”

ملا خود را برای اذان ظهر آماده کرد و نگاهی هم به پایین انداخت اما کسی را به جز مرد ژنده پوش در آن جا ندید. آن مرد آنقدر داد و فریاد راه انداخته بود که گویی زندگی مردم به حرف او بستگی دارد !

ملا نگاهی به آسمان کرد و پیش خود گفت: “خدا بدش نمی‌آید اگر اذان ظهر کمی دیرتر خوانده شود. شاید پیغام این مرد واقعاً مهم باشد، شاید هم از طرف شاه پیغامی برای من داشته باشد. هرچند از وضع و قیافه‌اش معلوم است که قاصد شاه نیست، اما کار از محکم کاری عیب نمی کند ” !

ملا وقتی که در تاریکی به پله‌ها نگاه کرد بازهم لرزه به تنش افتاد، اما خود را قانع کرد و با عجله از پله‌ها پایین آمد. این بار حس کرد که راحت می‌تواند پایین برود. وقتی که به پایین منار رسید قدری به دیوار تکیه داد تا شهر و درختان دور سرش چرخ نخورند. وقتی که سرگیجه‌اش برطرف شد مرد فقیر را دید که به سویش دست دراز کرده است: “من گرسنه‌ام ، زنم مریض است و هفت بچه‌ام گرسنه‌اند. هر چه به من بدهی خدا عوضش را به تو خواهد داد” !

ملا خیلی اوقاتش تلخ شد. تمام این راه با این همه عجله آمده بود تا به التماس این گدا گوش کند؟ او همیشه می‌توانست این ناله و زاری را در هر گوشه از خیابان بشنود. برای چند دقیقه ملا نمی‌دانست چه بگوید. پس از مدتی فکری به خاطرش رسید. سرش را جلو برد و آهسته گفت: “با من بیا به بالای منار ”

مرد گدا گفت: “آه نه! می‌توانی همین جا چیزی به من بدهی”

ملا گفت: “محال است باید با من به بالای منار بیایی”

مرد گدا دستی را که در از کرده بود پایین انداخت و به فکر فرو رفت.

ملا از او خواسته بود که در عوض پولی که می‌خواهد به او بدهد کاری کند و تکانی بخورد. اما او انتظار داشت که بدون زحمت چیزی بدست بیاورد. واقعاً راه درازی بود و برای بالا رفتن زحمت زیادی می‌خواست.

اما شاید پولی که ملا می‌خواهد به او بدهد ارزش این بالا رفتن را داشته باشد. معلوم نبود ملا چه چیز گرانی در آن بالا دارد. حتماً لبخند مهربان ملا معنایی دارد، ملا گفت: “دنبالم بیا”بعد خود شروع به بالا رفتن از پله‌های منار کرد. این بار بالا رفتن از پله‌ها برای ملا آسان‌تر بود و نفس کمتری لازم داشت. راهی که قبلاً رفته بود برای او تمرینی بود و او را آماده ساخته بود.

سرانجام هر دو به بالای منار و هوای آزاد رسیدند. ملا سرحال و راست ایستاده بود، اما مرد فقیر نفسش بند آمده بود و به دیوار تکیه داده بود.ملا دوباره با صدایی مهربان پرسید: “حالا بگو ببینم از من چه می‌خواهی”؟

ملانصرالدین و مرد فقیر

مرد فقیر دوباره دستش را دراز کرد: “خدا به تو عوض بدهد که به مرد گرسنه‌ای مثل من رحم می‌کنی ، زن هفتم من دعایت می‌کند و هفت بچه گرسنه‌ام از خدا می‌خواهند که تو را برکت بدهد. در راه خدا دست خالی مرا پر کن”

ملا دستی به ریشش کشید و گفت:” تو آمدی این بالا که از من جواب بگیری”؟

مرد فقیر در حالی که با بی‌تابی دستش را تکان می‌داد گفت: “ای ملای خوب! بله !منتظر جواب تو هستم”

در همان حال که مرد فقیر با امید فراوان دستش را دراز نگاه داشته بود، ملا سینه‌اش را صاف کرد و با تمام قدرت گفت: جوابم این است: ” نه ” !

فقیر بیچاره تلوتلو خوران از پلکان دراز منار پایین رفت.

ملا هم دستش را نزدیک دهانش گرفت و با صدای رسایی که نشان می‌داد خیلی راضی است، اذان ظهر را آغاز کرد .

ملا درس خوبی به مرد فقیر آموخت. هنوز صدای پاهای خسته مرد فقیر از پله‌ها بگوش می‌رسید: تلک ! تلک ! تلک

 

امیدوارم از داستان امروز استفاده کرده باشید. شما همواره می توانید سوالات، بازی های فکری، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.



دانلود فیلم

سریال قطب شمال

سریال جنگل آسفالت

ادامه مطلب داستان کوتاه ملانصرالدین و مرد فقیر پر رو

ملانصرالدین و مرغ بریان شده

ملانصرالدین و مرغ بریان شده:در ایام قدیم پیرمرد باهوشی به نام ملانصرالدین زندگی می کرد. او متوجه شد که همه اهالی برای حاکم جدید شهر هدیه ای می دهند. ملا گرچه علاقه ای به این نوع پابوسی ها نداشت ولی خواست طبق رسم و رسوم شهر هدیه ای برایش ببرد و حاکم را از مشکلات مردم شهر آشنا کند. به همین خاطر به همسرش گفت: «یکی از مرغ های خانه را بگیر و بپز تا برای حاکم ببرم.»

ملانصرالدین و مرغ بریان شده

همسر با سلیقه اش مرغ پخته شده را با سبزی های معطر و خوش رنگ تزئین کرد و درب آن را بست و به دست ملا سپرد. بوی خوب مرغ پخته شده دل ملانصرالدین را برد و با خود گفت: « اگر حاکم جدیدی نداشتیم الان با همسرم مشغول خوردن این مرغ خوشمزه بودم.»

پیرمرد برای حاکم مرغ بریان شده می برد!

اما چاره ای نبود. ملانصرالدین غذا را در دستش گرفت و راه افتاد. توی راه دو سه بار سر پوش غذا را برداشت و به مرغ پخته نگاهی انداخت. با خود گفت: احتمالا غذا را که به حاکم بدهم، او به تنهایی غذا را نمی خورد و به من هم تعارف می کند آن وقت با همدیگر غذا را می خوریم. بعد چند قدمی که بر داشت باز با خود گفت: «نکند حاکم اصلاً تعارف نکند یا شاید هم ناهار خورده باشد و غذا را برای شامش نگه دارد.»

اما بالاخره بوی مطبوع مرغ باعث شد ملانصرالدین دیگر طاقت نیاورد و در گوشه ای بنشیند و یک ران مرغ را به دندان بکشد. فوراً لب و لوچه اش را پاک کرد و پشیمان شد با خود گفت: «این چه کاری بود من کردم. حالا اگر حاکم مرغ یک پا را ببیند چه می گوید؟، کاش برگردم و فردا با مرغ پخته ی دیگری به دیدنش بروم.»

کمی با خودش بگو مگو کرد و به این نتیجه رسید که همان مرغ دست خورده را به حاکم هدیه دهد. مقداری از سبزی های دور و بر مرغ را روی قسمتی که کنده شده بود، ریخت و راه افتاد. به هر حال بعد از مدتی به مقصد رسید.

رسیدن به خانه حاکم

وارد خانه ی حاکم شد. ورود حاکم جدید را به شهرشان خیر مقدم گفت و بعد از تعاریف و خوش و بش هایش گفت: «ای حاکم همسرم آشپز خوبی است. از او خواستم برای تان مرغی بپزد که دست پختش را بچشید. شاید این کار باعث شود از این به بعد گاهی برای خوردن دست پخت همسرم هم که شده به خانه ی ما بیایید.»

حاکم از لطف و محبت ملانصرالدین و همسرش تشکر کرد؛ درب قابلمه را کنار زد و در یک نگاه فهمید که مرغ توی سینی یک پا دارد. ملانصرالدین همان لحظه در فکر فرو رفت که اگر حاکم از او سوال پرسید چه جوابی بدهد.

حاکم خندید و گفت: «حتما همسر شما یک لنگ مرغ را خورده که از خوشمزه بودن غذا مطمئن شود.»

ملانصرالدین نمی دانست چه جواب بدهد. ناگهان از پنجره ی اتاق چشمش به غازهای کنار استخر خانه ی فرمانروا افتاد که روی یک پا ایستاده بودند. با اطمینان خنده ای کرد و گفت: «نه قربان، سال هاست که همسر من آشپزی می کند و به این چشیدن ها نیازی ندارد»

حاکم گفت: «پس چرا مرغی که برای من آورده ای، یک پا دارد؟»

ملانصرالدین خندید و گفت: «باید بگویم همه ی مرغ های این شهر یک پا دارند. لطفا از همین پنجره غازهای خانه ی خودتان نگاه کنید؛ همه روی یک پا ایستاده اند.»

حاضر جوابی پیرمرد

فرمانروا به غازهای کنار استخرش نگاه کرد. همه روی یک پا ایستاده بودند. در همین موقع یکی از کارکنان خانه او با چوب دنبال غازها افتاد تا آنها را به لانه شان ببرد. آغازها به طرف لانه دویدند. فرمانروا به ملانصرالدین گفت: «تو دروغگو هستی، می بینی که آنها دو پا دارند.»

ملانصرالدین گفت: «اولا اگر با آن چوب شما را هم دنبال می کردند، غیر از دو پایی که داشتید، دو پا هم قرض می کردید و در میرفتید؛ در ثانی من این مرغ را زمانی اگرفته ام که با خیال راحت استراحت می کرده و فقط یک پا داشته است. حاکم فهمید که نمی تواند از پس زبان ملانصرالدین برآید. به کارکنانش گفت: «این مرغ یک پا را به داخل خانه ببرید تا با زن و بچه ام بخوریم».

مرغش یک پا دارد

کاربرد ضرب المثل

از آن روزگار به بعد به کسی که حرف غیر منطقی و بیهوده ای بزند و با لجبازی روی حرف خودش هم بایستد، می گویند: «مرغش یک پا دارد.»

شما می توانید داستان ها، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.



دانلود فیلم

دانلود سریال آمرلی

سریال جنگل آسفالت

ادامه مطلب ملانصرالدین و مرغ بریان شده

داستان جالب ملانصرالدین و دزد کفش

داستان جالب ملانصرالدین و دزد کفش: ملانصرالدین در حیاط را باز کرد تا همسایه آبیارش داخل شود. کار این مرد مواظبت از چشمه‌های زیرزمینی بود که آب را از کوهستان به داخل ده می‌آورد.

داستان شنیدنی ملانصرالدین و دزد کفش

ملانصرالدین در حیاط را باز کرد تا همسایه آبیارش داخل شود. کار این مرد مواظبت از چشمه‌های زیرزمینی بود که آب را از کوهستان به داخل ده می‌آورد.

بعد از سلام و احوال پرسی ملا از او پرسید: “چرا امروز پا برهنه‌ای”؟ مرد آبیار در حالی که پایش را می‌خاراند جواب داد: “چون کفشهایم را گم کرده‌ام”. ملا گفت: “ماجرا را از اول بگو”. و این همان چیزی بود که حسین از اول می‌خواست آن را شرح بدهد. هر دو زیر درخت انگور نشستند و حسین داستان کفشهای گمشده‌اش را با صدای آهسته و ملایم شروع کرد:

“دیروز رفتم به میهمانی. ما روی هم ده نفر بودیم. همگی کفشهایمان را در آوردیم. من نفر آخری بودم که به آنجا رسیدم، آنجا نه جفت کفش دیدم و هیچ کدام از آنها به تازگی و نویی کفش‌های من نبود. من هم کفشم را پیش کفشهای دیگر گذاشتم و داخل شدم. حرف زدیم و چای خوردیم، چای خوردیم و حرف زدیم و حرف زدیم و چای خوردیم …

ملا ریشش را خاراند و سرش را تکان داد که نشان بدهد به حرفهای او گوش می‌دهد. او به شنیدن درد دل مردم عادت کرده بود!.

 

مرد آبیار در ادامه حرفهای خود گفت: “آن‌هایی که آنجا بودند یکی یکی رفتند به خانه‌هایشان، من نفر آخری بودم که از اتاق بیرون آمدم. وقتی که بیرون را نگاه کردم چه دیدم؟!”

ملا به پاهای برهنه حسین نگاه کرد و حدس زد: ” دیدی کفشهایت آنجا نیست “!

حسین گفت: “همین طور است”!

مرد آبیار فکر کرد که می‌تواند امیدی داشته باشد، چون ملا پرسش اول را به تندی و به خوبی جواب داده بود. بعد حسین پرسش مشکلتری پرسید: “کفش‌های من چطور شده”؟

ملا جواب داد: “یکی از آن نه نفر آنها را با خودش برده. حتماً می‌خواسته با تو شوخی کند”

حسین که خوشحال بود از اینکه ملا همه چیز را فهمیده است گفت:”بله، ولی کدام یکی این کار را کرده است”؟

ملا گفت: “باید این را بفهمم.”

آن‌ها ساکت نشستند؛ ملا در این فکر بود که راه چاره‌ای پیدا کند.زن ملا هم پشت سر هم برایشان چای گرم می‌آورد تا آنها را در فکر کردن کمک کرده باشد.عاقبت ملا فکری به خاطرش رسید و گفت: “به آن نه مرد بگو که همگی فردا صبح با هم به خانه من بیایند. من آنها را امتحان می‌کنم. امتحانی که حتماً معلوم می‌کند کدام یکی کفش تو را برداشته است”!

روز بعد، ملا سخت مشغول بود. اول در باغچه‌اش زانو زد و چیزهایی از زمین جمع کرد و بعد به آخور الاغش رفت. در موقع بازگشت، زنش را صدا زد تا با تنگی که دهانه نازک و باریکی داشت آب روی دستش بریزد. بعد رفت دم در خانه‌اش نشست تا آن ده نفر بیایند. او سراسر ده را زیر نظر گرفت. وقتی که آنها آمدند بعد از سلام و احوال پرسی همیشگی ملا به آنها گفت: “من میدانم که یکی از شما در میهمانی دیروز کفش این مرد را برده است”!

همه آنها یکی یکی با تعجب گفتند: “من این کار را کردم”؟!

ملا جواب داد: “در هر صورت بهتر می‌شود اگر شما کفش این مرد را همین حالا پس بدهید و زحمت را کمتر کنید”. آنها به یکدیگر نگاه کردند. از نگاهشان معلوم بود که به هم می‌گویند: تو این کار را بکن ولی هیچ کدام چیزی نگفتند

ملا گفت: “این خیلی آسان است که بفهمم چه کسی این کار را کرده است.

ملا در حالی که به صورت آنها نگاه می‌کرد تا بفهمد چه کسی از همه مضطرب‌تر است، گفت: “من می‌خواهم که شما یکی یکی توی طویله پیش الاغ من بروید و در را پشت سر خود ببندید. هر کدام از شما باید نوک باریک دم الاغ مرا با دست بگیرید و آن را بکشید، البته با ملایمت. وقتی دزد کفش دم الاغ را بکشد، الاغ عرعر می‌کند

آن‌ها همان طور که ملا گفته بود عمل کردند. هر کدام از آنها در طویله را پشت سر خود بست و بعد از دقیقه‌ای بیرون آمد ولی الاغ ملا حتی یک بار هم عرعر نکرد. حسین با ناراحتی به ما گفت: “آزمایش شما نتوانست کاری انجام بدهد!ملا با خنده گفت: “حالا تازه اول کار است.” و بعد رو به مردها کرد و گفت: “من می‌خواهم یکی یکی شما از پیش من رد شوید و بینی و ریش مرا یکبار با دست راست و یکبار با دست چپ لمس کنید”.مردها همه از جلوی ملا رد شدند و هر کدام ریش و بینی او را لمس کردند. اول با دست راست و بعد با دست چپ.آخر سر آخرین نفر هم از جلو ملا رد شد. ملا به او اشاره کرد و گفت: تو کفشها را برداشتی، تو آنها را پنهان کردی، کفش‌ها را به صاحبش پس بده

مرد با چهره‌ای قرمز و صدایی لرزان گفت: “این کار فقط یک شوخی بود. کفش‌های او حالا در خورجین الاغ من است که دم در خانه ایستاده است؛ ولی شما از کجا حدس زدید که من این کار را کرده‌ام”؟

ملا با خنده گفت این کار آسانی بود: “دست‌های خودت را بو کن”

دزد دستهایش را بو کرد؛ ولی بویی غیر از بوی همیشگی چرم زین الاغش و ابزار کارش و آخرین غذایی که خورده بود به مشامش نرسید. ملا گفت: “حالا دستهای دیگران را بو کن”.

دزد دست های دیگران را بو کرد و گفت: “زیتون، دستهای همه بوی زیتون می‌دهد. زیتونی که از باغچه شما در آمده.” در همین موقع عرعر دوستانه الاغ ملا بلند شد. الاغ به آرامی از طویله بیرون آمد، او حس می‌کرد که به قدر کافی در طویله تنها بوده است. ملا به آن مرد دستور داد: “دم الاغ را هم بو کن! سر دمش را بو کن، تنها تو ترسیدی که دم الاغ را بکشی، مبادا که او عرعر کند و دزد شناخته شود”.

دزد دم الاغ را گرفت و انتهای آن را نزدیک دماغ خود برد و بعد گفت: “زیتون! این هم بوی زیتون می‌دهد”

حالا دیگر مقصود از آزمایش ملا به همه آنها معلوم شده بود. راستی که امتحان بسیار خوبی بود !

دزد خنده‌اش گرفت و همه آنها با هم خندیدند. سپس دزد از خانه بیرون رفت تا کفشها را از خورجین الاغش بیاورد .

داستان جالب ملانصرالدین و دزد کفش

شما می توانید داستان ها، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.

شاید بپسندید: تست شخصیت: می دونستی که شکل گوش ها هم میتونه ویژگی



دانلود فیلم

دانلود سریال آمرلی

سریال جنگل آسفالت

ادامه مطلب داستان جالب ملانصرالدین و دزد کفش

ملانصرالدین و الاغ مرده | ملا نصر الدین که با الاغ مرده اش کلی پول درآورد!

ملانصرالدین و الاغ مرده: داستان ها و حکایات ملا نصرالدین هیچگاه قدیمی نمی شوند. این داستان ها علاوه بر سرگرمی می توانند حاوی نکات جالبی باشند. در حکایت ملانصرالدین و الاغ مرده، افراد رند و زیرک به تصویر کشیده می شود که می توانند به آسانی هر نقص و اشتباه را به نفع خود تغییر دهند. با مجله خبری چشمک و داستان ملانصرالدین و الاغ مرده همراه باشید.

ملانصرالدین و الاغ مرده

ملا نصرالدین از کسی یک الاغ خرید به قیمت صد سکه. فروشنده الاغ به ملا گفت، امروز کمی با الاغ کار دارم، کرایه اش را به تو میدم، تو فردا بیا و الاغت را تحویل بگیر. ملا خوشحال شد، قبول کرد و به راهی شد.

فردای آن روز مرد فروشنده خودش را سراسیمه به خانه ملانصرالدین رساند و گفت: خبر بدی باید بهت بدم. دیشب الاغ در طویله مرد!

ملا نصرالدین بلافاصله گفت: خوب اشکالی نداره، پولم را بده!

اما فروشنده گفت: متاسفانه دیروز تمام پولی را برایم دادی، خرج کردم. یک گوسفند و مقدار وسایل خریدم.

ملا نصرالدین فکری کرد و گفت: حالا که این اتفاق افتاده است، کاری نمیشه کرد. تو همان الاغ مرده را به من تحویل بده.

فروشنده نگاهی با تعجب کرد و گفت: با جسد الاغ مرده چکار می خواهی بکنی!؟

ملانصرالدین خیلی جدی گفت: می خواهم با آن تجارت کنم!

فروشنده بیشتر تعحب کرد. اما در نهایت گفت: باشد، الاغ را برایت می آورم.

ملانصرالدین خوشحال شد و بعد به فروشنده گفت: درباره الاغ مرده با هیچکس حتی خانواده صحبت نکن. اینکه الاغ مرده را به من تحویل داده ای؟

ملا نصرالدین و الاغ تازه

مدتها از این ماجرا گذاشت. روزی از روزها، فروشنده ملانصر الدین را در بازار دید که سوار بر الاغی چموش و جوان شده است.

پرسید با الاغ مرده چه کردی؟

ملا نصرالدین هم خندید و گفت: الاغ را به قرعه کشی گذاشتم. سهم هر بلیت را ۲ سکه تعیین کردم. پانصد بلیت فروختم.

فروشنده گفت: خوب این که بد شد! قطعا برنده قرعه کشی وقتی فهمید الاغ مرده جار و جنجال به راه انداخته.

ملا نصرالدین خندیدو گفت: نه اتفاقا وقتی فهمید الاغ مرده، دو سکه اش را به او برگرداندم. خیلی هم خوشحال شد.

ملانصرالدین و الاغ مرده

شما می توانید داستان ها، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.



دانلود فیلم

دانلود سریال آمرلی

سریال جنگل آسفالت

ادامه مطلب ملانصرالدین و الاغ مرده | ملا نصر الدین که با الاغ مرده اش کلی پول درآورد!

۲۰ حکایت خواندنی و داستان‌های لطیفه‌ آمیز ملانصرالدین


۲۰ حکایت خواندنی و داستان‌های لطیفه‌ آمیز ملانصرالدین

در این بخش از سایت ایران ناز حکایت های طنز و خنده دار و خواندنی ملانصرالدین را مرور خواهید کرد.

 

ملانصرالدین، شخصیتی داستانی و بذله‌گو در فرهنگ‌ های عامیانه ایرانی، افغانستانی، ترکیه‌ای، عربی، قفقازی، هندی، پاکستانی و بوسنی است که در یونان هم محبوبیت زیادی دارد و در بلغارستان هم شناخته‌شده است.

 

دربارهٔ وی داستان‌های لطیفه‌آمیز فراوانی نقل می‌شود. اینکه وی شخصی واقعی بوده یا افسانه‌ای روشن نیست. برخی منابع او را واقعی دانسته و هم روزگار با تیمور لنگ (درگذشته ۸۰۷ ق) یا حاجی بکتاش (درگذشته ۷۳۸ ق) دانسته‌اند.

 

در نزدیک آق‌ شهر از توابع قونیه در ترکیه محلی است که با قفلی بزرگ بسته شده و می‌گویند قبر ملا نصرالدین است.

 

حکایت های جالب ملانصرالدین : مرکز زمین

یک روز شخصی که می خواست سر بسر ملا بگذارد او را مخاطب قرار داد و از او پرسید: جناب ملا مرکز زمین کجاست؟

ملا گفت : درست همین جا که ایستاده ای؟

اتفاقا از نظر علمی هم به علت اینکه زمین کروی شکل است پاسخ وی درست می باشد.

 


 

حکایت های جالب ملانصرالدین : ماه بهتر است یا خورشید!؟

روزی شخصی از ملا پرسید: ماه بهتر است یا خورشید!؟

ملا گفت ای نادان این چه سوالی است که از من می پرسی؟ خوب معلوم است, خورشید روزها بیرون می آید که هوا روشن است و نیازی به وجودش نیست!

ولی ماه شبهای تاریک را روشن می کند, به همین جهت نفعش خیلی بیشتر از ضررش است!

 


 

حکایت های جالب ملانصرالدین : ملا و گوسفند

روزی ملا از بازار یک گوسفند خرید در راه دزدی طناب گوسفند را از گردن آن باز کرد و گوسفند را به دوستش داد و طناب را به گردن خود بست و چهار دست و پا به دنبال ملا راه افتاد.

ملا به خانه رسید ناگهان دید که گوسفندش تبدیل به جوانی شده است.

دزد رو به ملا کرد و گفت من مادرم را اذیت کرده بودم او هم مرا نفرین کرد من گوسفند شدم ولی چون صاحبم مرد خوبی بود دوباره به حالت اول بازگشتم.

ملا دلش به حال او سوخت و گفت: اشکالی ندارد برو ولی یادت باشد که دیگر مادرت را اذیت نکنی!

روز بعد که ملا برای خرید به بازار فته بود گوسفندش را آنجا دید. گوش او را گرفت و گفت ای پسر احمق چرا مادرت را ناراحت کردی تا دوباره نفرینت کند و گوسفند شوی!؟

 


 

حکایت های جالب ملانصرالدین : خانه ملا

روزی جنازه ای را می بردند پسر ملا از پدرش پرسید : پدر جان این جنازه را کجا می برند؟!

ملا گفت او را به جایی می برند که نه آب هست نه نان هست نه پوشیدنی هست و نه چیز دیگری.

پسر ملا گفت : فهمیدم او را به خانه ما می برند!

 


 

حکایت های جالب ملانصرالدین : داماد شدن ملا

روزی از ملا پرسیدند: شما چند سالگی داماد شدید؟

ملا گفت به خدا یادم نیست چونکه آن زمان هنوز به سن عقل نرسیده بودم!

 


 

حکایت های جالب ملانصرالدین : گم شدن ملا

روزی ملا خرش را گم کرده بود ملا راه می رفت و شکر می کرد. دوستش پرسید حالا خرت را گم کرده ای دیگر چرا خدا را شکر می کنی؟

ملا گفت به خاطر اینکه خودم بر روی آن ننشسته بودم و الا خودم هم با آن گم شده بودم!؟

 


 

حکایت های جالب ملانصرالدین : دوست ملا

روزی ملا با دوستش خورش بادمجان می خورد ملا از او پرسید خورش بادمجان چه جور غذایی است؟

دوست ملا گفت : غذای خیلی خوبی است و راجع به منافع آن سخن گفت.

بعد از اینکه غذایشان را خوردند و سیر شدند بادمجان دلشان را زد به همین جهت ملا شروع کرد به بدگویی از بادمجان و از دوستش پرسید: خورش بادمجان چگونه غذایی است!؟

دوست ملا گفت: من دوست توام نه دوست بادمجان به همین جهت هر آنچه را که تو دوست داری برایت می گویم!

 


 

حکایت های جالب ملانصرالدین : خویشاوند الاغ

روزی ملا الاغش را که خطایی کرده بود می زد.

شخصی که از آنجا عبور می کرد اعتراض نمود و گفت: ای مرد چرا حیوان زبان بسته را می زنی؟

ملا گفت: ببخشید نمی دانستم که از خویشاوندان شماست اگر می دانستم به او اسائه ادب نمی کردم؟!

 


 

حکایت های جالب ملانصرالدین : دم خروس

یک روز شخصی خروس ملا را دزدید و در کیسه اش گذاشت,

ملا که دزد را دیده بود او را تعقیب نمود و به او گفت: خروسم را بده! دزد گفت: من خروس ترا ندیده ام,

ملا یکدفعه دم خروس را دید که از کیسه بیرون زده بود به همین جهت به دزد گفت درست است که تو راست می گویی ولی این دم خروس که از کیسه بیرون آمده است چیز دیگری می گوید.

 


 

۲۰ حکایت خواندنی و داستان‌های لطیفه‌ آمیز ملانصرالدین

 

حکایت های جالب ملانصرالدین : خروس شدن ملا

یک روز ملا به گرمابه رفته بود تعدادی جوان که در آنجا بودند تصمیم گرفتند سر بسر او بگذارند به همین جهت هر کدام تخم مرغی با خود آورده بودند.

رو به ملا کردند و گفتند: ما هر کدام قدقد می کنیم و یک تخم می گذاریم اگر کسی نتوانست باید مخارج حمام دیگران را بپردازد!

ملا ناگهان شروع کرد به قوقولی قوقو! جوانان با تعجب از او پرسیدند ملا این چه صدایی است بنا بود مرغ شوی!

ملا گفت : این همه مرغ یک خروس هم لازم دارند!

 


 

حکایت های جالب ملانصرالدین : الاغ دم بریده

یک روز ملا الاغش را به بازار برد تا بفروشد, اما سر راه الاغ داخل لجن رفت و دمش کثیف شد, ملا با خودش گفت: این الاغ را با آن دم کثیف نخواهند خرید به همین جهت دم را برید.

اتفاقا در بازار برای الاغش مشتری پیدا شد اما تا دید الاغ دم ندارد از معامله پشیمان شد.

اما ملا بلافاصله گفت : ناراحت نشوید دم الاغ در خورجین است!؟

 


 

حکایت های جالب ملانصرالدین : خانه عزاداران

روزی ملا در خانه ای رفت و از صاحبخانه قدری نان خواست دخترکی در خانه بود و گفت : نداریم!

ملا گفت: لیوانی آب بده!

دخترک پاسخ داد: نداریم!

ملا پرسید: مادرت کجاست؟

دخترک پاسخ داد : عزاداری رفته است!

ملا گفت: خانه شما با این حال و روزی که دارد باید همه قوم و خویشان به تعزیت به اینجا بیایند نه اینکه شما جایی به عزاداری بروید!

 


 

حکایت های جالب ملانصرالدین : بچه ملا

روزی ملا خواست بچه اش را ساکت کند به همین جهت او را بغل کرد و برایش لالایی گفت و ادا در می آورد, که ناگهان بچه روی او ادرار کرد!

ملا هم ناراحت شد و بچه را خیس کرد.

زنش گفت: ملا این چه کاری بود که کردی؟

ملا گفت: باید برود و خدا را شکر کند اگر بچه من نبود و غریبه بود او را داخل حوض می انداختم!

 


 

حکایت های جالب ملانصرالدین : ملا در جنگ

روزی ملا به جنگ رفته بود و با خود سپر بزرگی برده بود. ولی ناگهان یکی از دشمنان سنگی بر سر او زد و سرش را شکست.

ملا سپر بزرگش را نشان داد و گفت: ای نادان سپر به این بزرگی را نمی بینی و سنگ بر سر من می زنی؟

 


 

حکایت های جالب ملانصرالدین : نردبان فروشی ملا

روزی ملا در باغی بر روی نردبانی رفته بود و داشت میوه می خورد صاحب باغ او را دید و با عصبانیت پرسید: ای مرد بالای نردبان چکار می کنی؟

ملا گفت نردبان می فروشم!

باغبان گفت : در باغ من نردبان می فروشی؟

ملا گفت: نردبان مال خودم هست هر جا که دلم بخواهد آنرا می فروشم.

 


 

حکایت های جالب ملانصرالدین : لباس نو

روزی ملا ملا به مجلس میهمانی رفته بود اما لباسش مناسب نبود به همین جهت هیچکس به او احترام نگذاشت و به تعارف نکرد!

ملا به خانه رفت و لباسهای نواش را پوشید و به میهمانی برگشت اینبار همه او را احترام گذاشتند و با عزت و احترام او را بالای مجلس نشاندند!

ملا هنگام صرف غذا در حالیکه به لباسهای نواش تعارف می کرد، گفت: بفرمایید این غذاها مال شماست اگر شما نبودید اینها مرا داخل آدم حساب نمی کردند.

 


 

حکایت های جالب ملانصرالدین : پرواز در آسمانها

مردی که خیال می کرد دانشمند است و در نجوم تبحری دارد یک روز رو به ملا کرد و گفت: خجالت نمی کشی خود را مسخره مردم نموده ای و همه تو را دست می اندازند در صورتیکه من دانشمند هستم و هر شب در آفاق و انفس سیر می کنم.

ملا گفت : آیا در این سفرها چیز نرمی به صورتت نخورده است؟

دانشمند گفت: اتقاقا چرا؟

ملا با تمسخر پاسخ داد: درست است همان چیز نرم دم الاغ من بوده است!

 


 

حکایت های جالب ملانصرالدین : درخت گردو

روزی ملا زیر درخت گردو خوابیده بود که ناگهان گردویی به شدت به سرش اصابت کرد و سرش باد کرد. بعد از آن شروع کرد به شکر کردن.

مردی از آنجا می گذشت وقتی ماجرا را شنید گفت: اینکه دیگر شکر کردن ندارد.

ملا گفت: احمق جان نمی دانی اگر به جای درخت گردو زیر درخت خربزه خوابیده بودم نمی دانم عاقبتم چه بود؟!

 


 

حکایت های جالب ملانصرالدین : قیمت حاکم

روزی ملا به حمام رفته بود اتفاقا حاکم شهر هم برای استحمام آمد حاکم برای اینکه با ملا شوخی کرده باشد رو به او کرد و گفت : ملا قیمت من چقدر است؟

ملا گفت : بیست تومان.

حاکم ناراحت شد و گفت : مردک نادان اینکه تنها قیمت لنگی حمام من است.

ملا هم گفت: منظورم همین بود و الا خودت ارزش نداری!

 


 

حکایت های جالب ملانصرالدین : قبر دراز

روزی ملا از گورستان عبور می کرد قبر درازی را دید از شخصی پرسید اینجا چه کسی دفن است!

شخص پاسخ داد : این قبر علمدار امیر لشکر است!

ملا با تعجب گفت: مگر او را با علمش دفن کرده اند؟!

۲۰ حکایت جالب از ملانصرالدین

ادامه مطلب ۲۰ حکایت خواندنی و داستان‌های لطیفه‌ آمیز ملانصرالدین