is_tag

داستان کوتاه ملانصرالدین و مرد فقیر پر رو

ملانصرالدین و مرد فقیر: ملانصرالدین نگاهی به آسمان انداخت و به خورشید که یکراست بر سرش می‌تابید نگاهی انداخت. تا چند دقیقه دیگر ملا به بالای منار می‌رسید و صدای او برای گفتن اذان ظهر در تمام شهر می‌پیچید. ملا با پاشنه کفشش به پهلوی الاغ کوچک سفید خود فشار آورد تا تندتر برود….

ملانصرالدین و مرد فقیر

ملا از اینکه انتخاب شده بود تا برای مدتی که موذن همیشگی مسجد جمعه مریض است از منار بلند به جای او اذان ظهر را بگوید بسیار خوشحال بود ولی ملا همیشه از بالای منار کوتاهی که در مسجد کوچک ده بود اذان ظهر را می‌گفت و به همین جهت عده کمی مثلاً صد خانوار صدای او را از نزدیک می‌شنیدند و اگر صدای او کمی لرزش پیدا می‌کرد همه متوجه می‌شدند، ولی حالا که می‌خواست از بالای بلندترین منار اذان بگوید این لرزش خفیف ممکن بود به گوش کسی نرسد و صدای کاملاً رسای او در فضا طنین اندازد.

ممکن بود صدای او چنان صاف و خوب باشد که حاکم رسماً از او دعوت کند تا از بالای منار باشکوه سلطنتی اذان بگوید. ملا از مدتی پیش خود را برای این روز بزرگ حاضر کرده بود. ریش قهوه ای اش را شسته و شانه زده بود. عمامه‌اش از همیشه سفیدتر و تمیزتر بود، چون که همسرش روز قبل آن را در چشمه‌ای که از خارج شهر می‌گذشت تا می‌توانست پاکیزه شسته بود. عبای ملا هم از همیشه تمیزتر بود؛ فقط کمی گرد و خاک داشت که آن هم در بین راه ده به شهر بر آن نشسته بود.

هنوز ظهر نشده بود که او در جلوی منار بزرگ، از الاغ خود پیاده شد. عرق صورتش را با گوشه آستین بلندش پاک کرد و به سوی در منار به راه افتاد. وقتی که چشمش به پلکان مارپیچ منار افتاد لرزه بر تنش افتاد.چون تازه از روشنایی وارد منار تاریک شده بود نمی‌توانست خوب بیند، ولی همین که چشمش به تاریکی عادت کرد به نظرش رسید که این پله‌ها تمامی ندارد.

حتماً اگر او ملای این مسجد شود الاغش را تمرین می‌دهد تا او را از این پلکان بی پایان بالا ببرد. ملا خیلی دلش می‌خواست که قبل از بالا رفتن استراحت کاملی روی پله‌ها بکند ولی به یادش آمد که دیگر چیزی به ظهر نمانده و اذان ظهر را باید شروع کند.به ناچار عبایش را قدری بالا گرفت تا به پله‌ها برخورد نکند،سپس با زحمت زیاد بالا رفت. از هر پله‌ای که بالا می‌رفت صدای هن و هن نفسش بلندتر می‌شد.

از شدت خستگی دلش برای منار کوچک ده تنگ شد، چون که با دو نفس می‌توانست به بالای آن برود !عاقبت، پس از مدتی زحمت به سر باریک منار و هوای آزاد رسید و وارد ایوان آن شد. به دیوار تکیه داد تا نفسش سر جا بیاید. به پایین نگاه کرد تا ببیند چقدر بالا آمده است. آن پایین مرد ژنده پوشی ایستاده بود و خیره به ملا نگاه می‌کرد.

مرد ژنده پوش فریاد کشید: “تو را به خدا بیا پایین. بیا پایین چیز مهمی باید به تو بگویم ” !

ملا جواب داد: “گوشم با توست. فریاد بزن می‌فهمم”

مرد گفت: “محال است! من باید از نزدیک با تو حرف بزنم”

ملا گفت: “پس من اول اذان ظهر را می‌خوانم، بعد می‌آیم پایین ببینم چه می‌خواهی”

مرد ژنده پوش دوباره داد کشید: “فایده ندارد، آن وقت دیگر دیر می‌شود، تو را به خدا همین حالا بیا پایین”

ملا خود را برای اذان ظهر آماده کرد و نگاهی هم به پایین انداخت اما کسی را به جز مرد ژنده پوش در آن جا ندید. آن مرد آنقدر داد و فریاد راه انداخته بود که گویی زندگی مردم به حرف او بستگی دارد !

ملا نگاهی به آسمان کرد و پیش خود گفت: “خدا بدش نمی‌آید اگر اذان ظهر کمی دیرتر خوانده شود. شاید پیغام این مرد واقعاً مهم باشد، شاید هم از طرف شاه پیغامی برای من داشته باشد. هرچند از وضع و قیافه‌اش معلوم است که قاصد شاه نیست، اما کار از محکم کاری عیب نمی کند ” !

ملا وقتی که در تاریکی به پله‌ها نگاه کرد بازهم لرزه به تنش افتاد، اما خود را قانع کرد و با عجله از پله‌ها پایین آمد. این بار حس کرد که راحت می‌تواند پایین برود. وقتی که به پایین منار رسید قدری به دیوار تکیه داد تا شهر و درختان دور سرش چرخ نخورند. وقتی که سرگیجه‌اش برطرف شد مرد فقیر را دید که به سویش دست دراز کرده است: “من گرسنه‌ام ، زنم مریض است و هفت بچه‌ام گرسنه‌اند. هر چه به من بدهی خدا عوضش را به تو خواهد داد” !

ملا خیلی اوقاتش تلخ شد. تمام این راه با این همه عجله آمده بود تا به التماس این گدا گوش کند؟ او همیشه می‌توانست این ناله و زاری را در هر گوشه از خیابان بشنود. برای چند دقیقه ملا نمی‌دانست چه بگوید. پس از مدتی فکری به خاطرش رسید. سرش را جلو برد و آهسته گفت: “با من بیا به بالای منار ”

مرد گدا گفت: “آه نه! می‌توانی همین جا چیزی به من بدهی”

ملا گفت: “محال است باید با من به بالای منار بیایی”

مرد گدا دستی را که در از کرده بود پایین انداخت و به فکر فرو رفت.

ملا از او خواسته بود که در عوض پولی که می‌خواهد به او بدهد کاری کند و تکانی بخورد. اما او انتظار داشت که بدون زحمت چیزی بدست بیاورد. واقعاً راه درازی بود و برای بالا رفتن زحمت زیادی می‌خواست.

اما شاید پولی که ملا می‌خواهد به او بدهد ارزش این بالا رفتن را داشته باشد. معلوم نبود ملا چه چیز گرانی در آن بالا دارد. حتماً لبخند مهربان ملا معنایی دارد، ملا گفت: “دنبالم بیا”بعد خود شروع به بالا رفتن از پله‌های منار کرد. این بار بالا رفتن از پله‌ها برای ملا آسان‌تر بود و نفس کمتری لازم داشت. راهی که قبلاً رفته بود برای او تمرینی بود و او را آماده ساخته بود.

سرانجام هر دو به بالای منار و هوای آزاد رسیدند. ملا سرحال و راست ایستاده بود، اما مرد فقیر نفسش بند آمده بود و به دیوار تکیه داده بود.ملا دوباره با صدایی مهربان پرسید: “حالا بگو ببینم از من چه می‌خواهی”؟

ملانصرالدین و مرد فقیر

مرد فقیر دوباره دستش را دراز کرد: “خدا به تو عوض بدهد که به مرد گرسنه‌ای مثل من رحم می‌کنی ، زن هفتم من دعایت می‌کند و هفت بچه گرسنه‌ام از خدا می‌خواهند که تو را برکت بدهد. در راه خدا دست خالی مرا پر کن”

ملا دستی به ریشش کشید و گفت:” تو آمدی این بالا که از من جواب بگیری”؟

مرد فقیر در حالی که با بی‌تابی دستش را تکان می‌داد گفت: “ای ملای خوب! بله !منتظر جواب تو هستم”

در همان حال که مرد فقیر با امید فراوان دستش را دراز نگاه داشته بود، ملا سینه‌اش را صاف کرد و با تمام قدرت گفت: جوابم این است: ” نه ” !

فقیر بیچاره تلوتلو خوران از پلکان دراز منار پایین رفت.

ملا هم دستش را نزدیک دهانش گرفت و با صدای رسایی که نشان می‌داد خیلی راضی است، اذان ظهر را آغاز کرد .

ملا درس خوبی به مرد فقیر آموخت. هنوز صدای پاهای خسته مرد فقیر از پله‌ها بگوش می‌رسید: تلک ! تلک ! تلک

 

امیدوارم از داستان امروز استفاده کرده باشید. شما همواره می توانید سوالات، بازی های فکری، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.



دانلود فیلم

سریال قطب شمال

سریال جنگل آسفالت

ادامه مطلب داستان کوتاه ملانصرالدین و مرد فقیر پر رو

مرد فقیر و بقال | حکایت مرد بقالی که کلاهبردار بود اما فکر کرد کلاهش توسط مرد فقیر برداشته شده!

مرد فقیر و بقال: انسان هر کار خوب و بدی را انجام می دهد نتیجه آن عاید خودش خواهد شد و به خودش بر می گردد. هر عملی (چه خوب – چه بد) دارای عکس العمل است. این یک سنت همیشگی است نیکی ها و بدی ها سر انجام به خود انسان باز می گردد.اعمال انسان، بی تاثیر در سرنوشت او نیست.هرچه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی. در ادامه با حکایت مرد فقیر و بقال با مجله خبری چشمک همراه باشید.

مرد فقیر و بقال

مرد فقیرى بود که همسرش کره مى ساخت و او آن را به یکى از بقالى های شهر مى فروخت.

آن زن کره ها را به صورت دایره های یک کیلویى مى ساخت.

مرد آن را به یکى از بقالى های شهر مى فروخت و در مقابل مایحتاج خانه را مى خرید.

وزن کردن کره توسط بقال

روزى مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند.

هنگامى که آنها را وزن کرد، اندازه هر کره ۹۰۰ گرم بود. او از مرد فقیر عصبانى شد و روز بعد به مرد فقیر گفت:

دیگر از تو کره نمى خرم، تو کره را به عنوان یک کیلو به من مى فروختى در حالى که وزن آن۹۰۰ گرم است.

مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت:

ما وزنه ترازو نداریم و یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر را به عنوان وزنه قرار مى دادیم.

مرد فقیر و بقال

شما می توانید داستان ها، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.



دانلود فیلم

دانلود سریال آمرلی

سریال جنگل آسفالت

ادامه مطلب مرد فقیر و بقال | حکایت مرد بقالی که کلاهبردار بود اما فکر کرد کلاهش توسط مرد فقیر برداشته شده!

حکایت آرزوی دختر فقیر | پادشاهی که قالیچه جهیزیه دختر فقیر را به دوش کشید!

حکایت آرزوی دختر فقیر: پادشاهى در کوچه و بازار گردش مى‌کرد. از داخل خرابه‌اى صدائى به گوش او خورد. از لاى در داخل خرابه را نگاه کرد دید دو دختر و یک زن و یک مرد دور هم نشسته‌اند و حرف مى‌زنند.

حکایت آرزوی دختر فقیر

مرد از زن خود پرسید: تو چه آرزوئى داری؟ زن گفت: دلم مى‌خواهد گیس سفید اندرونى شاه بشوم و تو هم یکى از قراوالان قصر شوی. مرد از دخترها پرسید شما چه آرزوئى دارید؟ یکى گفت دلم مى‌خواهد یکى از زنان حرم‌سراى شاه باشم. دختر دیگر گفت: دلم مى‌خواهد سوگلى حرم‌سراى شاه باشم و روز عروسى هم شاه خودش قالیچه مرا به‌دوش بگیرد و براى من ببرد سربینهٔ حمام.

 

شاه پوزخندى زد و راه خود را گرفت و رفت. صبح، شاه دستور داد آن چهار نفر را آوردند. بعد به آنها گفت هر حرفى دیشب زده‌اید الان هم بگوئید وگرنه گردنتان را مى‌زنم. آنها حرف‌هاى خود را گفتند. شاه دستور داد دخترى که آرزو کرده بود سوگلى شاه بشود و شاه قالیچه‌اى برایش سربینه حمام ببرد گردن بزنند. زن را به اندرونی، دختر را به حرم‌سرا و مرد را به قراول‌خانه فرستاد. وزیر دختر را به صحرا برد که سرش را ببرد اما دل او سوخت و به شرطى که دختر از آن ولایت برود او را رها کرد.

دختر راه صحرا را گرفت و رفت و رفت تا خسته شد به سنگى تکیه داد و با چوب‌دستى که داشت شروع کرد به خراشیدن زمین. ناگهان نهر آبى جارى شد. دختر تخت سنگى روى آب گذاشت و رفت روى تپه نشست و همین‌طور که فکر مى‌کرد چوب خود را به زمین مى‌کشید. ناگهان چوب او به زنجیرى گیر کرد. آنجا را کند تا به خمره‌اى پر از زر رسید. دختر چند نفر را استخدام کرد تا براى او زراعت کنند. معمارى هم خبر کرد تا قصر باشکوهى براى او بسازد. یک سال گذشت و قصر دختر آماده شد.

یک روز شاه در پشت‌بام قصر خود قدم مى‌زد. دید در جاى دورى چیزى مى‌درخشد. چند سوار فرستاد تا ببیند آن چیست. سوارها رفتند تا به قصر رسیدند. پرسیدند قصر مال کیست؟ دختر گفت مال من است. من دختر پادشاه مغرب‌زمین‌ هستم. از پدرم قهر کرده‌ام و به اینجا آمده‌ام. سوارها برگشتند و ماجرا را به شاه گفتند.

صبح فردا پادشاه به‌همراه وزیر و چند سوار به قصر دختر رفتند. پادشاه ساخت دل‌باخته دختر شد و از دختر خواستگارى کرد. دختر گفت: قبول مى‌کنم اما باید آداب مغرب‌زمین را به‌جا آورید. این رسم ما است که موقع عروسى داماد باید قالیچه‌اى را بر دوش بیندازد و شخصاً براى عروسى به حمام ببرد.

پادشاه که سخت شیفتهٔ دختر شده بود قبول کرد. چند روز گذشت. روز عروسى پادشاه قالیچه را به‌دوش انداخت و به حمام برد. بعد از عروسى هم دختر را به قصر برد. مدتى گذشت و دختر حقیقت را به پادشاه گفت. و اضافه کرد: ‘دیدى که من به آرزویم رسیدم و تو خودت قالیچه را به‌دوش گرفتى و به حمام بردی؟’

شاه پدر و مادر دختر را هم خبر کرد و سال‌ها به خوشى زندگى کردند.

– آرزو

– افسانه‌هاى ایرانى – ص ۹۷

– گردآورنده: صادق همایونی

به نقل از فرهنگ افسانه‌هاى مردم ایران – جلد اول -على اشرف درویشیان – رضا خندان (مهابادى)

 

شما می توانید داستان ها، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.



دانلود فیلم

دانلود سریال آمرلی

سریال جنگل آسفالت

ادامه مطلب حکایت آرزوی دختر فقیر | پادشاهی که قالیچه جهیزیه دختر فقیر را به دوش کشید!

مرد فقیر خیالباف و کوزه روغن

مرد فقیر خیالباف و کوزه روغن: کَلیله و دِمنه نوشته ویشنا سرما کتابی است از اصل هندی که در دوران ساسانی به زبان پارسی میانه ترجمه شد. کلیله و دمنه کتابی پندآمیز است که در آن حکایت‌های گوناگون (بیشتر از زبان حیوانات) نقل شده‌است. نام کتاب از دو شغال به نام «کلیله» و «دمنه» گرفته شده که قصه های کتاب از زبان آن ها گفته شده است.

پیام های اخلاقی و فرازهای ارزشمند، یکپارچگی داستان ها، تمثیل و توصیف و نثر زیبا، دلیل ماندگاری کلیله و دمنه محسوب می شود. امروز در بخش تفریح و سرگرمی چشمک داستانی زیبا و پند آموز از این کتاب گران سنگ را با مخاطبان خوب مجله خبری چشمک به اشتراک گذاشته ایم. با حکایت درویش خیالباف و کوزه روغن با مجله خبری چشمک همراه باشید.

مرد فقیر خیالباف و کوزه روغن

در روزگاران دور، بازرگانی بود که روغن، خرید و فروش می کرد . همسایه این بازرگان ، یک درویش فقیر و ساده بود. آن درویش، هیچ کار و حرفه ای و در نتیجه هیچ درآمدی نداشت، ولی در صداقت و شرافت و خوش قلبی، زبانزد خاص و عام بود. بازرگان که خیلی ثروتمند بود و به صداقت و پاکی همسایه اش خیلی اعتقاد داشت، همیشه به درویش کمک می کرد.

بازرگان در هر معامله ای که سودی می برد، مقداری روغن برای درویش می فرستاد. درویش که به ساده زیستن عادت کرده بود، همیشه مقدار کمی از آن روغن را مصرف می کرد و بقیه آن را در یک کوزه بزرگ، ذخیره می کرد. وقتی که کوزه پر شد، با خود گفت: من به این همه روغن احتیاجی ندارم. بهتر است که این روغن ها را به کسی بدهم که به آن بیشتر از من محتاج است. ولی هیچ کدام از همسایه ها به روغن احتیاجی ندارند. پس این روغن ها را کجا ببرم؟ به چه کسی بدهم ؟

درویش برای روغن ها تصمیم می گیرد!

درویش کم کم نظرش را عوض کرد و با خودش فکر کرد و گفت: اگر یک کوزه روغن را به کسی هدیه دهم بی فایده است. روغن خیلی زود مصرف می شود. علاوه بر این، ولخرجی و دست و دلبازی کسی انجام می دهد که یک کاری یا درآمد مشخصی داشته باشد. مگر من چه چیز از بقیه کم دارم؟ چرا نباید ازدواج کنم و بچه داشته باشم؟ بهتر است که این کوزه روغن را بفروشم و با پول آن دست به کاری بزنم و درآمد مشخصی داشته باشم. بنابراین می توانم هر روز به دیگران کمک کنم.

مرد فقیر خیالباف و کوزه روغن

خوب! بگذار ببینم چقدر روغن در کوزه است؟ فرض کنیم ۱۵ کیلو ، چقدر ارزش دارد ؟ فرض کنیم ۲۰۰ سکه ارزش داشته باشد. خوب، اگر این کوزه روغن را بفروشم، با پول آن می توانم ۵ تا گوسفند ماده بخرم. الان فصل تابستان است و پوست هندوانه و برگ کاهو به وفور یافت می شود. علاوه بر این، مزارع پر از علف است و می توانم گوسفندها را برای چرا به آنجا ببرم.

اگر ظرف شش ماه هر گوسفند ماده دو تا بچه بیاورد، در آن صورت پانزده گوسفند خواهم داشت. مقداری علف نیز برای زمستان آنها خشک می کنم. شش ماه بعد، گوسفندانم بره های بیشتری به دنیا می آورند. فرض کنیم هرکدام یک بره به دنیا بیاورد، در این صورت ۲۰ گوسفند خواهم داشت. گوسفندانم را یکی دو سالی نگه میدارم و سپس تعداد آنها به اندازه یک گله می شود و بعد از آن شیر و ماست و پنیر و کره و خامه و پشم و کود گوسفندانم را می فروشم.

راست می گویند که گوسفند حیوان مفیدی است. بعد از آن، خانه ای با تمام تجهیزات می خرم و مثل آدم های ثروتمند مشهور می شوم و می توانم با یک دختر از خانواده نجیب ازدواج کنم.

خیالبافی درویش برای ازدواج

چند ماه بعد از ازدواج ، خداوند به ما یک اولاد می دهد . هیچ فرقی نمی کند که دختر باشد یا پسر/ مهم تربیت صحیح بچه هاست. من نهایت سعی خود را به کار می بندم تا بچه هایم را به خوبی تربیت کنم. وقتی پیرتر شدم و احساس کردم که دیگر نمی توانم به همه کارها رسیدگی کنم یک چوپان و یک خدمتکار استخدام می کنم تا از گوسفندها نگهداری کند، به آنها غذا بدهد، شیر آنها را بدوشد و کارهای خانه را انجام دهد.

بچه هایم در این سنین، خیلی شیطان و شوخ هستند . وقتی بچه ام شش ساله شد ، ممکن است خیلی شوخی کند و گوسفندهایم را زخمی کند و به آنها صدمه بزند . حتی ممکن است بخواهد که بر پشت گوسفندی سوار شود. البته بچه ام هنوز نمی داند که گوسفند حیوانی نیست که بتوان بر پشت آن سوار شد. وقتی بچه ام دست به چنین کاری زد، خدمتکار باید با نرمی و مهربانی به او بفهماند که نباید بر پشت گوسفند سوار شد، ولی ممکن است که خدمتکار از این کار بچه ام عصبانی شود و او را لت و کوب کند.

فقیر خیالباف و کوزه روغن

هرچند که بچه نباید بر پشت گوسفند سوار شود، ولی دوست ندارم که ببینم بچه ام غمگین و ناراحت است. اگر روزی خدمتکار بخواهد دست روی بچه من بلند کند با همین چوب دست محکم بر فرق سرش می زنم. درویش ساده دل که در رؤیاهای خودش گم شده بود و داشت به چطور تنبیه کردن خدمتکارش فکر می کرد، چوب دست را بلند کرد و محکم روی کوزه روغن زد. کوزه شکست و همه روغنها روی سر و صورت و لباسهای درویش ریخت. در همان لحظه، درویش خیالباف از رؤیای خودش بیرون آمد و فهمید که تفاوت بزرگی بین حقیقت و رؤیا و افکار پوچ وجود دارد.

درویش، خدا را شکر کرد و با خودش گفت:  چه خوب شد که به جای خدمتکار، کوزه روغن را تنبیه کردم. وگرنه اگر با این شدت بر سر خدمتکار می زدم تا آخر عمر، سر و کارم با دادگاه و قاضی و زندان بود.

شما می توانید داستان ها، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.



دانلود فیلم

ادامه مطلب مرد فقیر خیالباف و کوزه روغن

حکایت شنیدنی کشاورز فقیر | داستان کشاورز فقیری که خر شانس بود اما فکر می کرد بد شانس است!

حکایت شنیدنی کشاورز فقیر: یکی بود یکی نبود . در زمان های بسیار دور مرد کشاورزی بود ، با وجود اینکه زمین و باغ زیادی داشت امّا هیچ وقت پولدار نمی شد و همیشه فکر می کرد بدبخت و بدبیار است . برای همین یک روز تصمیم گرفت کوله بارش را بسته و به دنبال بخت خود برود.

حکایت شنیدنی کشاورز فقیر

پس از چند شبانه روز به یک جنگل رسید . یک دفعه شیری بزرگ سر راهش سبز شد . و می خواست به او حمله کند . امّا مرد گفت :« آقا شیره لطفا مرا نخور . چون من مردی بدبیار و بدبختم . ومی ترسم بد بیاری من دامن تورا بگیرد . الان هم دارم دنبال بخت خودم می روم تا چاره ی دردم را به من بگوید .»

شیر هم آرام در کنار مرد نشست و گفت : « به شرط آنکه هر وقت بختت را پیدا کردی از او بپرسی چرا من هر چه می خورم سیر نمی شوم ؟» مرد بدبخت هم قبول کرد و به راه خود ادامه داد. او رفت و رفت تا به یک شهر رسید . همین که وارد شهر شد مأموران شاه او را دستگیر کرده و او را به کاخ بردند . قیافه ی شاه یک خرده عجیب بود ولی مرد زیاد توجهی نکرد . شاه از او پرسید :« زود باش بگو ای مرد غریبه تو در شهر من چه کار می کنی نکنه جاسوس دشمن باشی.

اگر این طور باشد همین حالا تو را اعدامت می کنم .» و مرد داستان خود را هم برای پادشاه تعریف کرد .پادشاه تا حرف ها را شنید . به او گفت : « من یک پادشاه هستم و بر این شهر حکومت می کنم . امّا مردم این شهر به حرفم گوش نمی دهند و فرمان هایم را زیاد جدی نمی گیرند . چنانچه بختت را دیدی از طرف من چاره ی این بدبختی را بپرس .تا تو را آزاد کنم.» مرد به پادشاه قول داد و به راه خود ادامه داد . بعد از چند روز راه رفتن در یک غروب زیبا مهمان یک باغبان شد . که فقط با دختر زیبایش زندگی می کرد .او شب داستان زندگیش را برای باغبان تعریف کرد.

باغبان هم گفت : « چنانچه بختت را پیدا کردی از طرف بپرس که چرا درخت گردویی را که در باغ دارم با وجود بزرگی و تنومندیش نمی تواند میوه بدهد و هر ساله بدون بار است ؟» مرد به پیر مرد باغبان قول داد. و فردا روز دوباره به راه خود ادامه داد .

بعداز روزها بالاخره در یک آسیاب قدیمی بخت خود را پیدا کرد .او مشکل خود و شیر و پادشاه و باغبان را به او گفت . بخت هم دستی به ریش بلندش کشید و گفت :« به باغبان بگو زیر درخت گردویش گنجی پنهان است . اگر آن را بیرون بیاورد درختش بار میدهد. به پادشاه بگو که او یک زن است که لباس مردانه پوشیده و مردم شهرش این را نمی دانند . اگر او ازدواج کند مشکلش حل می شود . به شیر هم بگو کله ی یک آدم احمق را بخورد مشکلش درست می شود . در را برگشتن به خانه هم بخت خود را پیدا می کنی به شرط آنکه کمی عاقل باشی.

مرد از بخت تشکر کرد و شاد و سرحال از همان راه به خانه اش برگشت . نزد باغبان رفت و چاره ی دردش را گفت . پیر مرد هم گفت :« من خیلی پیر شده ام و کسی جز دخترم را ندارم بیا باهم گنج را بیرون آورده و با دخترزیبایم ازدواج کن و پیش من بمان . » اما مرد قبول نکرد و برای یافتن بخت خود دوباره راه برگشتن را در پیش گرفت. رفت ورفت تا به شهر پادشاه رسید . او نزد پادشاه رفته و راز ش را به او گفت . پادشاه هم گفت : « ای مرد تو خیلی خوش شانس هستی.

حکایت شنیدنی کشاورز فقیر

چون تا حالا کسی به راز زن بودن من پی نبرده بود . حالابیا با من ازدواج کن تا تو پادشاه و من ملکه ی تو باشم .» امّا مرد قبول نکرد و برای یافتن بخت خود دوباره راه سفر را در پیش گرفت . بعد ازچند شبانه روز به جنگل رسید .شیر هم در همان جای قبلی منتظر مرد بود . با دیدن مرد از جا بلند شد و نعره ای کشیدو گفت : « امیدوارم راز بدبختی مرا پیدا کرده باشی .» و مرد نشست تمام اتفاقات را از اول تا آخر مو به مو برای شیر بازگو کرد . ودر آخر راز سیر نشدن شیر را برایش گفت.

شیر با شنیدن قصه ی مرد از جا بلند شد و گفت : « چه کسی احمق تر از تو که در راه گنج و دختر زیبای باغبان ، حاکمیت و پادشاه شدن یک شهر و ازدواج با پادشاه زن و آن همه ثروت را از دست بدهد . به امید یافتن بخت خود در سر زمین دشمنی چون من باشد . من حالا تو را یک لقمه می کنم . چون می دانم احمق تر از تو کسی پیدا نخواهم کرد .» و شیر مرد نگون بخت را یک لقمه چپ کرد و از بدبختی نجات یافت.

 

شما می توانید داستان ها، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.



دانلود فیلم

ادامه مطلب حکایت شنیدنی کشاورز فقیر | داستان کشاورز فقیری که خر شانس بود اما فکر می کرد بد شانس است!