is_tag

داستان عشق و جوانمردی و غیرت!

حکایت قدیمی عهد شب زفاف: دو تا برادر بودند یکى تاجر، یکى مسگر. تاجر یک دختر داشت. مسگر یک پسر. دختر و پسر همدیگر را دوست داشتند امّا مرد تاجر مخالف ازدواج آنها بود. مى‌گفت: ‘من تاجرم. دخترم را به پسر یک مسگر نمى‌دم.’

حکایت قدیمی عهد شب زفاف

پسر وزیر آمد خواستگارى دختر. پسر عمو وقتى این موضوع را شنید آمد پیش دختر و گریه‌کنان گفت: ‘تو را دارند به پسر وزیر مى‌دهند و سر من بى‌کلاه مى‌ماند.’ دختر گفت: ‘گریه نکن. من از پسر وزیر نوشته‌اى مى‌گیرم که بتوانم شب عروسى بیایم پیش تو، شاید هم با هم فرار کردیم.’

بساط عقد را براى پسر وزیر و دختر چیدند. وقتى مى‌خواستند از دختر بله بگیرند. دختر به پسر وزیر گفت: ‘یک نوشته به من بده که شب اول عروسى خواسته مرا انجام دهی. وگرنه بله نمى‌گویم.’ پسر وزیر نوشته‌اى به دختر داد. دختر هم بله را گفت.

شب عروسى که شد، وقتى که عروس و داماد را دست به دست دادند و آنها تنها شدند دختر نوشتهٔ پسر را به او نشان داد و گفت: ‘من و پسر عمویم همدیگر را دوست داشتیم. چون پدرش مسگر است پدرم راضى نشد مرا به او بدهد. اما من قول داده‌ام که شب عروسى اول پیش او بروم.’ حالا خواهشم این است که اجازه بدهى یک ساعت پیش او بروم.’ داماد هم قبول کرد.

وقتى که عروس از در خانه بیرون آمد. دزدى جلویش را گرفت و گفت: ‘حالا هر چى جواهر همرات دارى بده بیاد.’ دختر قصهٔ خودش را براى او تعریف کرد و گفت: ‘همان جور که پسر وزیر به من دست نزد و اجازه داد بروم، تو هم مردانگى کن و دست به جواهرات من نزن تا بروم و برگردم. وقتى برگشتم، جوهراتم مال تو.’ دزد قبول کرد.

دختر همین جور که مى‌رفت یک شیر جلویش درآمد، دختر دستى به یال شیر کشید، قصه‌اش را براى او تعریف کرد و به او هم قول داد وقتى برگردد مى‌تواند او را بخورد.

دختر وقتى به خانهٔ پسر عمویش رسید، دید او سرش را روى زانو گذاشته و گریه مى‌کند. دختر را که دید گفت: ‘چطور توانستى سر داماد را کلاه بگذارى و به اینجا بیائی؟’ دختر گفت: ‘نوشته‌اى از او گرفته بودم و امشب از او خواستم که اجازه دهد من پیش تو بیایم. او هم قبول کرد. در بین راه هم یک دزد و یک شیر دیدم آنها وقتى ماجراى مرا شنیدند از مال و جان من گذشتند.’ پس فکرى کرد و گفت: ‘نه! آن داماد بیچاره مردانگى کرده و به تو اجازه داده، درست نیست که کاسه سالم او را من بشکنم.’ دختر را به خانه روانه کرد.

این را اینجا داشته باشید، برویم سراغ پادشاه شهر: پادشاه شهر گوهرى میان تاجش بود که نمى‌شد رویش قیمت گذاشت. این گوهر را چهار تا دزد همدستى کردند و دزدیدند. پادشاه دخترى هم داشت که عاشق پسرى بود. پسر به دختر پادشاه سپرده بود که خودش را بزند به لال بودن و لام تا کام حرف نزند. پادشاه هم اعلان کرده بود هر کس بتواند زبان دخترش را باز کند، دختر را به عقد او در مى‌آورد.

پسر عموى دخترى که زن پسر وزیر شده بود، اعلان پادشاه را شنید. آمد تو مجلس. دختر پادشاه هم پشت پرده نشسته بود. پسر رو کرد به جماعتى که آنجا جمع بودند و قصهٔ خودش و دختر عمویش را براى آنها تعریف کرد. بعد پرسید: ‘حالا از دختر پادشاه و جمعیت مى‌پرسم که مردانگى کدام یک بیشتر بود؟

یکى از دزدهائى که گوهر تاج پادشاه را دزدیده بود گفت: ‘آن دزد مردانگى کرده که از خیر ده هزار تومن جواهر گذشته.’ یک نفر دیگر گفت: ‘نخیر، مردانگى را شیر کرده که از خیر طعمه‌اش گذشته.’

سومى گفت: ‘مردانگى با داماد بوده که به زنش اجازه داده به دیدن پسر عمویش برود.’ دختر پادشاه از این جواب‌ها به تنگ آمد و زبان باز کرد و گفت: ‘مردانگى را آن پسر عمو به خرج داده که از خیر عروس بزک کرده که با پاى خودش پیش او آمده گذشته و او را دست‌نزده به خانه‌اش برگردانده. آى کسى که گفتى مردانگى با دزد بوده، تو سارق گوهر تاج پادشاه هستی. آن کسى که گفتى مردانگى را شیر بیشتر بوده، آدمى شکمو و پرخور است که هیچ وقت نمى‌تواند از خوراکى‌ها چشم بپوشد. و توئى که گفتى مردانگى را داماد به خرج داده، تو هم آدم بى‌غیرتى هستى که اگر زنت برود و کار بدى بکند ناراحت نمى‌شوی.’

خبر به پادشاه رسید که دخترت به‌جاى یک کلام ده کلام حرف زد و دزد گوهر تاج‌ات هم پیدا شد. پادشاه دخترش را عقد کرد و داد به پسر مسگر.

شب عروسی، پسر به دختر گفت: ‘حالا ما زن و شوهر هستیم، تو با کى عهد و پیمان بسته بودی؟’ ‌ دختر گفت: ‘یک پسر سبزى فروش بود که تو مکتب با هم درس مى‌خواندیم. عاشق من شده بود. و چون مى‌دانست که پدرم مرا به یک پسر سبزى فروش نمى‌دهد، به من گفت خودم را به لال شدن بزنم تا او بیاد مثلاً زبان مرا باز کند تا پادشاه مرا به او بدهد من چند سالى حرف نزدم، اما از اعلان شاه بى‌خبر بودم. تا اینکه تو آمدى . با قصه‌ات کارى کردى که من به حرف زدن وادار شدم. قسمت بود که من زن رعیت بشوم. آن پسر سبزى فروش بود تو هم مسگر.’

– عهد شب زفاف

– قصه‌هاى مشدى گلین خانم ص ۱۹۴

– گردآورنده: ل.پ. الوال ساتن

– ویرایش: اولریش مارتسولف، آذر امیرحسینى نیتهامر و سیداحمد وکیلیان

– نشر مرکز ـ چاپ اول ۱۳۷۴

– به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ایران ـ جلد نهم، على‌اشرف درویشیان رضا خندان (مهابادی)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱

حکایت قدیمی عهد شب زفاف

شما می توانید داستان ها، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.



دانلود فیلم

دانلود سریال آمرلی

سریال جنگل آسفالت

ادامه مطلب داستان عشق و جوانمردی و غیرت!

داستان چه کشکی چه پشمی!؟

داستان چه کشکی چه پشمی :داستان ها و حکایات ادبیات فارسی، زیباترین و عالی ترین نکات اخلاقی را به مخاطب ارائه می دهند. این داستان ها سرشار از پند و اندرز و توصیه های اخلاقی است. در حکایت حکایت کشک چی؟ پشم چی؟ از سری مطالب سرگرمی تلاش می شود به پدیده حرص و طمع و نیز بدعهدی پرداخته شود. حرص و بدعهدی که ممکن است همه چیز را از بین ببرد. با وب سایت چشمک همراه باشید.

هر ضرب المثلی که در هر فرهنگی استفاده می شود، ریشه ای قدیمی و جالب دارد که کمتر کسی با آن آشناست. در این مطلب قصد داریم داستان جالب یکی دیگر از ضرب المثل های رایج با عنوان حکایت چه کشکی چه پشمی را برایتان بازگو کنیم.

داستان چه کشکی چه پشمی!؟

در روزگاران قدیم گوسفند دار خسیسی در یک روستا زندگی می کرد. خساست او به حدی بود که برای چراندن گوسفندانش به هیچ وجه حاضر نبود چوپانی را استخدام کند تا از گوسفندانش مراقبت کند و به چرا ببرد.

به همین خاطر گوسفند دار خسیس هر روز صبح خودش گوسفندانش را از آغل بیرون می آورد و برای چریدن به صحرا می برد. هر چقدر اطرافیانش از سر دلسوزی به او می گفتند که چوپانی استخدام کن و خودت به کارهای دیگر برس، زیر بار نمی رفت و می گفت: «خودم بهتر از هر چوپانی می توانم مواظب گوسفندهایم باشم.»

تا این که یک روز بهاری که با گوسفندانش به صحرا رفته بود، هوا ناگهان ابری شد و باران تندی شروع به باریدن کرد. گله دار به شدت ترسید و نمی دانست چه کند، گوسفندها هر کدام به طرفی رفتند و خود او هم از ترس سیل، از درختی بالا رفت و آنجا پناه گرفت.

گوسفند دار خسیس در بالای درخت دستانش را رو به آسمان بلند کرد و گفت: «خدایا من و گوسفندانم را از این باد و باران نجات بده، نذر می کنم که حتما نصف گوسفندهایم را به فقرا بدهم.»

هوا، هوای بهاری بود. به همین خاطر مدتی بعد کم کم از شدت باد و باران کاسته شد. گله دار همان طور که بالای درخت نشسته بود گفت: «خدایا خودت میدانی که فقیر بیچاره ها بلد نیستند از گوسفندها مراقبت کنند. من آن را خودم نگه می دارم و در عوض هر چه پشم و کشک از گوسفندها به دست آمد، در راه تو به فقرا می دهم.»

پشیمان شدن چوپان خسیس

هوا داشت بهتر و بهتر میشد و گله دار از این که چنان نذر بزرگی کرده، پشیمان بود. او، این بار رو به سوی آسمان کرد و گفت: «خدایا، آدم فقیر و بیچاره پشم به چه دردش می خورد؟ بیچاره آه ندارد با ناله سودا کند. همان بهتر که کشک به فقرا بدهم تا شکمی از عزا در آوردند.»

هوا داشت دوباره آفتابی میشد که گله دار از درخت پایین آمد. گوسفندهایش راکه هر کدام زیر درختی پناه گرفتند را جمع کرد و تصمیم گرفت به خانه اش برگردد. به این بار حتى سرش را رو به آسمان هم بلند نکرد.

با خود گفت: «فقیر بیچاره ها کشک را می خواهند چه کنند. آنها که نان ندارند. اگر نان داشتند، می توانستند نان و کشک بخورند. اما وقتی نان برای خوردن ندارند، کشک به چه دردشان می خورد.»

با این فکرها، گله دار دور نذری که برای نجات خودش و گوسفندهایش کرده بود، خط کشید و گله را جمع و جور کرد تا به خانه ببرد. هوا، هوای بهاری بود؛ ناگهان رعد و برقی در آسمان پیدا شد و باران به شکل رگباری شروع به باریدن کرد. چند دقیقه که گذشت سیل راه افتاد و تا گله دار به خودش بیاید و بتواند خودش را جمع و جور کند، دو سه گوسفند گله را سیل برد.

از آن روزگار به بعد، هر کس بخواهد زیر قولی که داده بزند یا وجود چیزی را کاملا انکار کند، می گوید: «ای بابا، چه کشکی چه پشمی!؟»

داستان چه کشکی چه پشمی

شما می توانید داستان ها، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.



دانلود فیلم

دانلود سریال آمرلی

سریال جنگل آسفالت

ادامه مطلب داستان چه کشکی چه پشمی!؟

جوکر ۲: جنون مشترک؛ معرفی اولیه و داستان و حاشیه‌ها

گفتگویی خواندنی با شیث نگهدار داستان نویس جوان و موفق کشورمون

به مناسبت سال جدید و هم چنین چاپ کتاب داستان پرسپولیس تصمیم گرفتیم گپی بزنیم با نویسنده جوان و البته با تجربه و موفق کشورمون آقای شیث نگهدار!
با ما همراه باشید….

×شیث عزیز خوش اومدی
_سلام و عرض ادب دارم خدمت شما و همه همکارانتون در سایت تمام!در خدمتتون هستم

×قبل از هر چیز چاپ کتاب جدیدت رو بهت تبریک می گیم یه توضیحات مختصر درباره کتابت میدی بهمون؟
_کتاب داستان پرسپولیس یه رمان هست در فرمت فیلمنامه و یه داستان اجتماعی عاشقانه و البته جناییه که نوشتنش سه سال طول کشید و حدود ۶۰۰ صفحه هستش!

×این کتاب فقط مخصوص هواداران پرسپولیسه؟
_نه!این کتاب اصلا ورزشی نیست!همونجوری که گفتم یه داستان فیلمنامه طور اجتماعی و عاشقانه هست و مربوط به یه اتفاق مهم در شهر تخت جمشید هست و فقط و فقط به خاطر علاقه ای که به نام پرسپولیس دارم این اسم رو انتخاب کردم !!

×اخه تو یه کتاب دیگه هم به نام پسری در پرسپولیس داری ،اینا بهم مربوطن؟
_نه اصلا!!هیچ ارتباطی باهم ندارن و داستان هاشون کاملا باهم متفاوت هستن

×شیث!تو الان حدود سی سالته و هفت کتاب موفق داری که خیلی کم پیش میادتوی این سن و این همه اثر!تو با این قلم و استعدادت چرا اونجوری که باید و شاید دیده نشدی؟
_اول که نظر لطف شماست!دوما این نکته رو بگم که واسه دیده شدن و موفق شدن در حال حاضر اصلا نیازی به استعداد نیست !فقط و فقط باید یه دستمال چرب و نرم داشته باشی و خوب بتونی تعظیم کنی و بله قربانگوی خوب و خودشیرین باشی همین!که من متاسفانه یا خوشبختانه اینجوری نیستم

×حتی اگر به وجهه کاریت اسیب بزنه؟!
_حتی اگر از فقر و گم نامی هم بمیرم تن بهش نمیدم

×ولی اگه اینجوری بودی نونت توی روغن بودها!
_من روغن واسم خوب نیست(می خندد)

×بگذریم!چرا توی این سال ها جدا از نویسندگی رمان و چاپ کتاب ،نمایشنامه و فیلمنامه ننوشتی؟پیشنهادی نبوده؟
_چرا اتفاقا پیشنهادهم بوده خیلی هم بوده یا من نتونستم با اون عوامل کار کنم و گفتم نه!یا. هرکدوم هربار به دلایلی کنسل شده!!حتی سال پیش با یکی از بازیگران سرشناس کشورمون که عکسشون با کتاب من در پیجمم هست صحبتای نهایی هم انجام شد طرح هم نوشته شد ولی دقیقه نود تهیه کننده به دلیل اختلاف با بعضی عوامل بالایی کللن از ساخت اون پروژه منصرف شد !و خیلی موارد دیگه هم بود که متن نوشته هم شد مجوز هم گرفت اما بنا به دلایلی اجرا نشد! و اینم بگم من به هر قیمت نمی نویسم!!

×تو تاالان همه کتاب هاتو کاشان به چاپ رسوندی؟؟
_بله البته مجوز های تمام کتاب هام از اداره کل ارشاد تهران صادر می شد و این نکته رو هم بگم کتاب داستان پرسپولیس آخرین کتاب من در کاشان خواهد بود

×نویسنده شدن سخته؟!
_قبلا اره !هم بایدچندسال درسشو می خوندی هم دوره میدیدی ولی الان با یه تغییر بیو یا یه سرقت ادبی طرف یه شبه میشه نویسنده!الان اصلا کار سختی نیست

×تو علاوه بر نویسندگی ،مدرس هم هستی درسته؟؟
_بله!من از سال ۹۵ تا الان هم در شهرم هم تهران هنرجوهای زیادی در بحث داستان و فیلمنامه در خدمتشون بودم که باچاپ کتابای رمان و نوشتن فیلمنامه های کوتاهشون و همین طور کسب جایزه های ادبی منو سربلند کردن !

×من پیج تورو دنبال میکنم به نظر خیلی گله مندی درسته؟
_ببین!قبلا دنیا خیلی فرق داشت باالان!مثلا اگه کسی در حق یه نفربی معرفتی می کرد !یا پولشو می خورد یا در حقش زرنگی می کرد بعدا پشیمون میشد و همه بابت کارش سرزنشش می کردن!ولی الان دیگه اینجوری نیست الان بدی کردن در حق هم شده افتخار!

×چه جوری بهت بدی کردن؟؟
_مثلا فلان مکان با من تماس می گیرن و برنامه میگیرن ازم واسه تدریس یا فلان تهیه کننده باهام حتی قرارداد هم می بنده ولی یه دفعه تماس می گیرن که نمیتونیم!نشد!!دلیلشم نمیشه گفت خداحافظ!!
همون اول گفتم بهت من خوشبختانه یا متاسفانه روغن واسم خوب نیست و هنوز که هنوزه ترکش هاش می خوره بهم

+تا الان نامت یعنی شیث ،و اینکه بار ها گفتی الگوت شیث رضاییه و کتاب برای شیث و پرسپولیس نوشتی واست گرون تموم نشده؟!
_یادمه یه کاری بود فیلم کوتاه بود که همه چی اوکی شده بود!اسپانسر کار تغییر کرد و به تهیه کننده گفت به شرطی اجازه عقد قرارداد با این نویسنده رو بهت میدم که ایشون اسم پیجش رو از شیث تغییر بده و …و من این کار رو نکردم
یا یه مورد دیگه یه جشنی برگزار شدپنج سال قبل برای تقدیر از نویسنده ها !حتی هنرجوهای من با یک کتاب هم دعوت شدن ولی من نشدم!بعدا که خیلی پیگیر شدم مسوولش گفته بود این اسمش شیثه خوبیت نداره بعدشم کتاب پرسپولیس رو نوشته خوشم نمیاد ازش!دعوت نمیخاد !و خیلی مورد دیگه…

×چه دل پری داری!بگذریم!ازدواج کردی!؟
_(بغض می کند و پاسخی نمی دهد_به همین دلیل بعد از چند دقیقه سوال بعدی رو می پرسیم)

×ماشین /رنگ و غذای مورد علاقت؟
_ام وی ام ۱۱۰/بنفش پررنگ و مشکی/لوبیاپلو

×به عنوان جمله پایانی چیزی مونده بخای بگی؟!
_توی این سال ها سعی کردم خیلی هارو خوشحال کنم!خدافقط شاهده توی اوج غصه ها واعصاب خوردی هام وقتی کسی ازم درخواستی داشت بدون درخواست ریالی پول ،همه توانمو میزاشتم تا خوشحالش کنم خیلی ها رو بی هیچ منت شاد کردم و در آخر…. !من نمیگم توی زندگیم اشتباه نداشتم چرا داشتم ولی فقط خدا میدونه که شوخی بوده یاجدی یا هدف بدی پشتش بوده یا نه !و اگر اشتباهی بوده حتی از یه بچه دوساله هم عذرخواهی کردم!خلاصه کنم واست کسایی دلمو شکستن و اشکمو درآوردن که از وقت و جون و سلامتیم و خواسته هام و آبروم زدم تا اشکشون درنیاد و دلشون نشکنه و خوشحال بشن!اگر حقی ازم خورده شده !دلم رو شکستن یا تهمتی زدن بهم یا هر چی!به خدا واگذار میکنم همه چی رو و ازش میخام همیشه حواسش بهم باشه!نگاه خدا و دعای خیر بنده های حلال زاده و باچشم‌و رو و باشرفش واسم کافیه

×آرزوت برای مردم ایران….
_آرزو می کنم مردم کشورم همیشه در حال شادی و خنده و تفریح باشن !رنگ دارو و بیمارستان رو نبینن و سال جدید بهترین ها براشون رقم بخوره!و از شما هم ممنونم که این فرصت رو در اختیار من گذاشتین…

پایان رپورتاژ اگهی

دانلود فیلم

دانلود سریال آمرلی

سریال جنگل آسفالت

ادامه مطلب گفتگویی خواندنی با شیث نگهدار داستان نویس جوان و موفق کشورمون

داستان فیلم “سال گربه” بهرام افشاری + زمان پخش و بازیگران

فیلم سینمایی سال گربه، نام جدیدترین فیلم سینمایی بهرام افشاری در ژانر کمدی است که اکران آن از چند روز در سینماهای کشور آغاز خواهد شد. سال گربه به کارگردانی مصطفی تقی زاده و تهیه کنندگی سعید خانی، بازیگران مطرحی را در اختیار داشته و احتمال قرار گرفتن نام این فیلم در لیست پرفروش ترین ها وجود دارد. در ادامه این مطلب فرهنگ و هنر به جزئیاتی در مورد این فیلم سینمایی طنز جدید خواهیم پرداخت.

بیشتر بخوانید: بهتاش فریبا سریال پایتخت، به همراه پدر و مادر واقعی اش+عکس و بیوگرافی

بازیگران فیلم سال گربه

فیلم سینمایی سال گربه، لیست بازیگران فیلم سال گربه را چهره هایی همچون بهرام افشاری، سارا بهرامی، رضا رشیدپور، هومن برق‌نورد، علی اوجی، حمید معصومی نژاد، شبنم قربانی، نوشین تبریزی، لادن ژاوه وند و مرتضی تقی زاده تشکیل می دهند.

ماجرا و داستان فیلم سال گربه

تنها اطلاعاتی که از ماجرای فیلم در اختیار کاربران قرار گرفته در حد یک جمله است که به عنوان خلاصه داستان نوشته شده است :

مهم نیست شیر باشی یا روباه.

تاریخ اکران فیلم سال گربه

طبق جدیدترین اخبار منتشر شده درباره زمان پخش سال گربه، ای فیلم از روز چهارشنبه ۲۲ فروردین در سینماهای سراسر کشور اکران می شود.

مدت زمان فیلم سال گربه

فیلم سینمایی سال گربه، در پاسخ به سوال فیلم سال گربه چند ساعت است میتوان گفت، زمان سال گربه در کارنامه این فیلم ۱۰۴ دقیقه اعلام شده است.

بیوگرافی بازیگران فیلم سال گربه

فیلم سینمایی سال گربه

بیوگرافی بهرام افشاری

فیلم سینمایی سال گربه، بهرام افشاری بازیگر نقش بهتاش در سریال پایتخت در تاریخ ۶ خرداد ۱۳۶۶ متولد شد. تحصیلات خود را تا مقطع لیسانس بازیگری ادامه داد و هنرپیشگی را از سال ۱۳۹۰ آغاز کرد. بهرام افشاری که با بازی در سریال پایتخت به شهرت رسید هنوز ازدواج نکرده و در حال حاضر مجرد است.

بیوگرافی سارا بهرامی

سارا بهرامی یکی از بازیگران نقش اصلی فیلم سینمایی سال گربه در سال ۱۳۶۱ متولد شد. تحصیلاتش را تا مقطع لیسانس رشته تئاتر ادامه داد و در سال ۱۳۸۸ شروع به کار در این زمینه کرد. سارا بهرامی که با با سریال پروانه به شهرت رسید، هنوز ازدواج نکرده و مجرد است.

بیوگرافی هومن برق‌نورد

فیلم سینمایی سال گربه، هومن برق نورد که اغلب ما او برای بازی در سریال پادری به عنوان یک بازیگر طنز می شناسیم، در ۵ دی ۱۳۴۸ متولد شد و تحصیلاتش را تا مقطع دیپلم در رشته برق ادامه داد. بازیگری را از سال ۱۳۶۹ شروع کرد و سالها در فیلم و سریال های مختلف بازی کرد تا با سریال ساختمان پزشکان به شهرت رسید. هومن برق نورد ازدواج کرده و متاهل است.

بیوگرافی شبنم قربانی

شبنم قربانی برنده جایزه بهترین بازیگر نقش مکمل زن از جشنواره فیلم فجرف در تاریخ ۱۹ تیر ۱۳۶۸ متولد شد و تحصیلاتش را تا فوق دیپلم کامپیوتر ادامه داد. سال ۱۳۹۷ بازیگری را شروع کرد و با سریال عشق کوفی به شهرت رسید. شبنم قربانی متاهل است؛ همسر شبنم قربانی امین میرشکاری است و این زوج دو فرزند دارند.

بیوگرافی علی اوجی

فیلم سینمایی سال گربه، علی اوجی همسر نرگس محمدی در تاریخ ۱۷ اسفند ۱۳۶۲ متولد شد و تحصیلاتش را تا مقطع لیسانس رشته کارگردانی ادامه داد. شروع به کار او در سال ۱۳۷۶ رقم خورد و تا امروز در زمینه های مختلف بازیگری، کارگردانی و… در آثار موفق بسیاری حضور داشته است. علی اوجی و نرگس محمدی چند سال پیش ازدواج کردند ولی فعلا فرزندی ندارند.

بیشتر بخوانید: تولد زن رحمت امینی شالیکار هزار جریبی بیرون سریال پایتخت+بیوگرافی

دانلود فیلم

دانلود سریال آمرلی

سریال جنگل آسفالت

ادامه مطلب داستان فیلم “سال گربه” بهرام افشاری + زمان پخش و بازیگران

داستان عشق به پستچی | داستان دختری ۱۴ ساله که عاشق جوان پستچی محل‌شان شد!

داستان عشق به پستچی: چهارده ساله که بودم ؛ عاشق پستچی محل شدم….

داستان عشق به پستچی

خیلی تصادفی رفتم در را باز کنم و نامه را بگیرم ، او پشتش به من بود. وقتی برگشت قلبم مثل یک بستنی، آب شد و زمین ریخت! انگار انسان نبود، فرشته بود ! قاصد و پیک الهی بود ، از بس زیبا و معصوم بود!شاید هجده نوزده سالش بود. نامه را داد.با دست لرزان امضا کردم و آنقدر حالم بد بود که به زور خودکارش را از دستم بیرون کشید و رفت.

از آن روز، کارم شد هر روز برای خودم نامه نوشتن و پست سفارشی!تمام خرجی هفتگی ام ، برای نامه های سفارشی می رفت.تمام روز گرسنگی می کشیدم، اما هر روز؛ یک نامه سفارشی برای خودم می فرستادم ،که او بیاید و زنگ بزند، امضا بخواهد، خودکارش را بدهد و من یک لحظه نگاهش کنم و برود.

تابستان داغی بود.نزدیک یازده صبح که می شد، می دانستم الان زنگ میزند! پله ها را پرواز میکردم و برای اینکه مادرم شک نکند ،میگفتم برای یک مجله مینویسم و آنها هم پاسخم را میدهند.حس میکردم پسرک کم کم متوجه شده است.آنقدر خودکار در دستم می لرزید که خنده اش میگرفت .

هیج وقت جز سلام و خداحافظ حرفی نمیزد.فقط یک بار گفت :چقدر نامه دارید ! خوش به حالتان ! و من تا صبح آن جمله را تکرار میکردم و لبخند میزدم و به نظرم عاشقانه ترین جمله ی دنیا بود.چقدر نامه دارید ! خوش به حالتان ! عاشقانه تر از این جمله هم بود؟ تا اینکه یکروز وقتی داشتم امضا میکردم، مرد همسایه فضول محل از آنجا رد شد.

مارا که دید زیر لب گفت : دختره ی بی حیا.ببین با چه ریختی اومده دم در ! شلوارشو ! متوجه شدم که شلوارم کمی کوتاه است.جوراب نپوشیده بودم و قوزک پایم بیرون بود.آنقدر یک لحظه غرق شلوار کهنه ام شدم که نفهمیدم پیک آسمانی من ، طرف را روی زمین خوابانده و باهم گلاویز شده اند!مگر پیک آسمانی هم کتک میزند؟مردم آنها را از هم جدا کردند.

از لبش خون می آمد و می لرزید.موهای طلاییش هم کمی خونی بود.یادش رفت خودکار را پس بگیرد.نگاه زیرچشمی انداخت و رفت. کمی جلوتر موتور پلیس ایستاده بود.همسایه ی شاکی، گونه اش را گرفته بود و فریاد می زد.از ترس در را بستم.احساس یک خیانتکار ترسو را داشتم !روز بعد پستچی پیری آمد، به او گفتم آن آقای قبلی چه شد؟ گفت: بیرونش کردند! بیچاره خرج مادر مریضش را میداد.به خاطر یک دعوا ! دیگر چیزی نشنیدم.

اوبه خاطر من دعوا کرد!کاش عاشقش نشده بودم !از آن به بعد هر وقت صبح ها صدای زنگ در میشنوم ، به دخترم میگویم :من باز میکنم ! سالهاست که با آمدن اینترنت، پستچی ها گم شده اند.دخترم یکروز گفت :یک جمله عاشقانه بگو.لازم دارم گفتم :چقدر نامه دارید.خوش به حالتان! دخترم فکر کرد دیوانه ام!

چیستا یثربی

داستان عشق به پستچی

امیدوارم از داستان زیبا و عاشقانه پستچی استفاده کرده باشید. شما همواره می توانید سوالات، بازی های فکری، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.



دانلود فیلم

دانلود سریال آمرلی

سریال جنگل آسفالت

ادامه مطلب داستان عشق به پستچی | داستان دختری ۱۴ ساله که عاشق جوان پستچی محل‌شان شد!

داستان ضرب المثل یک فوت و یک صبر

داستان ضرب المثل یک فوت و یک صبر: در گذشته مردی تهی دست با خانواده اش زندگی می کرد. مرد آن قدر فقیر بود که به جز نان و مقداری ماست غذای دیگری نداشتند حتی گاهی همان را هم نداشتند و شب ها با شکم گرسنه می خوابیدند. آن ها این گونه روزگار می گذراندند تا اینکه یک روز پسر مرد تهی دست بیمار شد.

داستان ضرب المثل یک فوت و یک صبر

مرد فورا به سراغ طبیب رفت، طبیب که علت مراجعه اش را پرسید به مرد گفت اکنون وسایلم را برمی دارم و به آن جا می آیم. مرد که از آمدن طبیب اطمینان یافت به سوی خانه اش به راه افتاد.

در میان راه به ناگاه جلوی در خانه ای ایستاد و مدتی را با چشمانی بسته آن جا ماند و پس از مدتی به راهش ادامه داد. وقتی مرد تهی دست به خانه اش رسید، همسرش که او را بدون طبیب دید پرسید: «ای مرد پس چرا طبیب را با خودت نیاوردی؟»

مرد گفت: «پس از دقایقی به این جا می آید، زیرا باید وسایلش را آماده می کرد».

مرد این را گفت آن گاه سکوت کرد. زن که از سکوت شوهرش متعجب شده بود گفت:«به چه می اندیشی؟»

مرد خنده ای کرد و گفت: «به آش. زیرا از در خانه ای می گذشتم و درآن دیگی آش گذاشته بودند و بوی آن تمام کوچه را پر کرده بود».

در همین حال طبیب به پشت در خانه ی مرد تهی دست رسید. طبیب خواست در خانه را بکوبد که ناگاه سخنان مرد تهی دست را شنید و او به همین سبب درنگ کرد.

مرد تهی دست در حالی که آه می کشید گفت: «ای کاش ما هم می توانستیم برای خود آشی بپزیم و بخوریم زیرا مدتی است که نتوانستییم این غذای لذیذ را بخوریم».

طبیب که این سخنان مرد را شنید بسیار غمگین شد و در را کوفت و بی آنکه پولی از وی بگیرد پسرش را درمان کرد. سپس پیش از آن که از آنجا برود وی را به خانه اش دعوت کرد.

مرد تهی دست دعوت او را پذیرفت و دو روز بعد به خانه ی طبیب رفت. طبیب که سخنان مرد را شنیده بود برای آن که او را خرسند کند آشی خوش رنگ و بو برایش پخت و پیش از آمدنش سفره ای زیبا برای او چید. مرد تهی دست از دیدن آن همه غذا بر سر سفره شرمنده شد و سر به زیر انداخت.

طبیب که متوجه شرمندگی مرد تهی دست شد گفت: «این ها را برادرم برایم آورده است. گمان نبر که این ها کار خودم است».

سپس نزد برادرش رفت و او را از ماجرا آگاه کرد و او را همراه خود آورد و نزد خود نشاند. مدتی گذشت و طبیب از مرد خواست که برای خوردن غذا بر سر سفره بنشینند و مشغول شوند.

مرد با اشتهای زیاد غذا می خورد و همه چیز را فراموش کرده بود تا اینکه خدمتکار خانه کاسه ی آش را به اتاق آورد و در میان سفره قرار داد. با دیدن آش برق شادی از چشمان مرد تهی دست درخشید و پس از تعارف طبیب کاسه اش را پر از آش کرد و بی توجه به بخاری که از داغی آن بر می خاست توجه کند قاشق را به دهان برد و آن را فرو برد اما فرو بردن قاشق آش همانا و سوختن دهان مرد همان.

مرد تهی دست که متوجه ی نگاه های متعجب طبیب و برادرش شد برای آن که اشک چشمانش را از نگاه شگفت زده ی آنان دور کند به ناگاه صورتش را بالا برد و برای فرار از رسوایی خود گفت: «عجب طاق و سقف زیبایی، این طاق به این زیبایی در چه مدت ساخته شده است؟»

طبیب که از ماجرا آگاهی داشت و می دانست که مرد مدتی است که غذای خوب نخورده خاموش ماند و چیزی نگفت اما برادرش بی آنکه به مطالبی که از پیش به وی گوشزد شده بود توجه کند با کنایه خنده ای کرد و به مرد تهی دست گفت:

در مدت یک فوت و یک صبر!

داستان ضرب المثل یک فوت و یک صبر

شما می توانید داستان ها، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.



دانلود فیلم

دانلود سریال آمرلی

سریال جنگل آسفالت

ادامه مطلب داستان ضرب المثل یک فوت و یک صبر