is_tag

داستان ﺿﺮﺏﺍﻟﻤﺜﻞ دست بریده قدر دست بریده را می داند!

دست بریده قدر دست بریده را می داند: در گذشته مردی به همراه خانواده اش زندگی می کرد. مرد هر روز به بهانه های مختلف از زیر کار کردن در می رفت و در خانه می ماند و استراحت می کرد. او کارگری ساده بود که در دکان تاجری پادویی می کرد و از این راه پولی به دست می آورد…..

داستان ضرب المثل دست بریده قدر دست بریده را می داند

اما چون به تازگی پدر مرد، مرده بود و مقداری پول به او رسیده بود و به همین خاطر تن به کار نمی داد و سرکار نمی رفت. آن مرد بدون فکر به آینده ی خود و خانواده اش پول هایی که از پدرش به ارث برده بود را خرج می کرد و به خوش گذرانی مشغول بود.

یک شب مرد ناراحت به خانه اش آمده و در گوشه ای نشست وقتی همسرش حال او را جویا شد مرد در جواب زن گفت:« همه ی آن پولی که از پدرم به ارث برده بودم، همه را خرج کردم و همه اش به باد رفت. از فردا دوباره باید سرکار بروم و برای گذران زندگی پولی به دست آورم. امیدوارم تاجر هنوز هم مرا به عنوان کارگرش بپذیرد».

فردای آن شب مرد به بازار رفت و از بازرگان خواست تا به او فرصتی دوباره دهد تا برای او کار کند و بازرگان هم پذیرفت. هنگام غروب بازرگان برای انجام کاری از دکان بیرون رفت و مغازه را به غلامش و مرد سپرد. مرد که خسته در گوشه ای نشسته بود ناگهان چشمش به کیسه ای پول افتاد که بازرگان در دکان جای گذاشته بود.

مرد که چنین دید غلام را به کاری مشغول کرد و خود کیسه پول را برداشت و از دکان خارج شد. اما مدتی نگذشته بود که بازرگان و غلام به همراه چند گزمه به دنبال او رفتند و مرد را نزد داروغه بردند. در آن جا غلام گفت که مرد را درحال دزدی دیده اما چیزی نگفته و نزد بازرگان رفته و او را خبر کرده است و به همراه گزمه ها به سراغ مرد رفته اند و او را نزد داروغه آورده اند.

داروغه که دانست مرد، آدمی بی کار و بی عار است و مدتی با دزدان همنشین شده دستورداد تا یکی از دست های او را قطع کنند. فردای آن روز دستور داروغه را اجرا کردند و دست مرد را بریدند. همسر مرد وقتی خبر را شنید بر سر کوفت و ناله فراوان کرد اما مرد که دستش را بریده بودند اصلا ناله نمی کرد و حتی کلامی هم حرف نمی زد.

دست بریده قدر دست بریده را می داند

او پس از اجرای حکمش دست بریده اش را برداشت و راهی جایی دور شد. مرد همچنان با دست بریده اش راه می رفت که در بین راه یکی از دوستان دزدش را دید که دست او را نیز قطع کرده بودند. مرد که دوستش را دید با صدای بلند شروع به ناله و زاری کرد و می گریست.

چند نفر که در کنار آن ها بودند با دیدن این صحنه به مرد گفتند چرا تا کنون ساکت بودی و حتی قطره ای اشک نمی ریختی اما اکنون که دوست دست بریده ی خود را دیدی شروع به گریستن و آه و ناله کردی؟ مرد آهی بلند کشید و پاسخ داد:« دیگران از سوز دل من خبر نداشتند و ندارند. گریه ی من دربرابر آن ها چه سودی دارد؟ زیرا این شخص که دستش مانند دست من بریده است حال مرا می فهمد و قدر دست بریده ی مرا می داند».

دانلود فیلم

دانلود سریال آمرلی

سریال جنگل آسفالت

ادامه مطلب داستان ﺿﺮﺏﺍﻟﻤﺜﻞ دست بریده قدر دست بریده را می داند!

پنج داستان پند آموز

داستان کوتاه,داستان کوتاه آموزنده,داستان کوتاه پند آموزداستان کوتاه,داستان کوتاه آموزنده,داستان کوتاه پند آموز

قصه‌های کوتاه خواندنی

«قصه شکر نعمت»

روزی مهندس ساختمانی، از طبقه ششم می خواهد که با یکی از کارگرانش حرف بزند، خیلی او را صدا می زند اما به خاطر شلوغی و سر و صدا، کارگر متوجه نمی شود. به ناچار مهندس، ۱ پول ۱۰دلاری به پایین می اندازد تا بلکه کارگر بالا را نگاه کند، کارگر ۱۰دلار را برمیدارد و توی جیبش می گذارد و بدون اینکه بالا را نگاه کند مشغول کارش می شود.

بار دوم مهندس ۵۰دلار می فرستد پایین و دوباره کارگر بدون اینکه بالا را نگاه کند پول را در جیبش می گذارد، بار سوم مهندس سنگ کوچکی را می اندازد پایین و سنگ به سر کارگر برخورد می کند. در این لحظه کارگر سرش را بلند میکند و بالا را نگاه میکند و مهندس کارش را به او میگوید.

این قصه همان قصه زندگی انسان میباشد. خدای مهربان همیشه نعمتها را برای ما می فرستد اما ما سپاسگزار ا نیستیم و لحظه ای با خود اندیشه نمیکنیم این نعمتها از کجا رسید. اما وقتی که سنگ کوچکی بر سرمان می افتد که در واقع همان مشکلات کوچک زندگی اند به خداوند روی می آوریم. بنابراین هر دوران از پروردگارمان نعمتی به ما رسید لازم میباشد که سپاسگزار باشیم قبل از اینکه سنگی بر سرمان بیفتد.

 

داستان کوتاه,داستان,داستان آموزندهداستان کوتاه,داستان,داستان آموزنده

چند قصه کوتاه پندآموز

«دگرگونی نگرش»

وقتی که نشستم تا مطالعه کنم، نیمکت پارک خالی بود. در زیر شاخه‌های طویل و پیچیده‌ی درخت بید کهنسال، دلسردی از زندگی دلیل خوبی برای اخم کردنم شده بود، چون دنیا می‌خواست مرا درهم بکوبد. پسر کوچکی با نفس بریده به من نزدیک شد. درست مقابلم ایستاد و با هیجان خیلی گفت:‌ “نگاه کن چه پیدا کرده‌ام!”

در دستش ۱ شاخه گل بود و چه منظره‌ی رقت‌انگیزی! گلی با گلبرگ های پژمرده. از او خواستم گل پژمرده‌اش را بردارد و برود بازی کند. تبسمی کردم، سپس سرم را برگرداندم. اما او به جای آن که دور شود، کنارم نشست و گل را جلوی بینی اش گرفت و با شگفتی بسیار گفت: “مطمئنا بوی خوبی می دهد و زیبا نیز است!

به همین دلیل آن را چیدم. بفرمایید! این مال شماست. آن علف هرز پژمرده شده بود، و رنگی نداشت، اما می‌دانستم که باید آن را بگیرم و گرنه امکان داشت او هرگز نرود. از این‌رو دستم را به سوی گل دراز کردم و پاسخ دادم: “ممنونم، درست همان چیزی میباشد که لازم داشتم.”

“ولی او به جای اینکه گل را در دستم بگذارد، آن را در وسط هوا نگه داشته بود، بدون دلیل یا نقشه‌ای داشت!”

آن وقت بود که برای اولین بار مشاهده کردم پسری که علف هرز را در دست داشت، نمی‌توانست ببیند، او نابینا بود! یک‌دفعه صدایم لرزید، چشمانم از اشک پر شد. او تبسمی کرد و گفت: “قابلی ندارد.” سپس دوید و رفت تا بازی کند.

توسط چشمان بچه‌ای نابینا، پایان توانستم ببینم، مشکل از دنیا نبود، مشکل از خودم بود و به جبران پایان آن زمانی که خودم نابینا بودم، با خود پیمان کردم زیبایی زندگی را ببینم و قدر هر ثانیه‌ای که مال من میباشد را بدانم و آن وقت آن گل پژمرده را جلوی بینی‌ ام گرفتم و رایحه‌ی گل سرخی زیبا را حس کردم.

مدتی بعد دیدم آن پسرک، علف هرز دیگری در دست دارد، تبسمی کردم: “او در حال عوض‌کردن زندگی مرد سالخورده‌ دیگری بود.”

«فساد»

فردی به دکتر مراجعه کرده بود. در حین معاینه، ۱ نفر بازرس از راه میرسه و از دکتر میخواد که مدارک نظام پزشکی شو ارائه بده. دکتر بازرس رو به کناری میکشه و پولی دست بازرس میزاره و میگه: من دکتر واقعی نیستم. شما این پول رو بگیر بی خیال شو. بازرس که پولو میگیره از در خارج میشه.

مریض یقه بازرس رو میگیره و اعتراض میکنه. بازرس میگه منم بازرس واقعی نیستم و تنها برای باجگیری اومده بودم ولی توی مریض میتونی از دکتر بدلی شکایت کنی. مریض لبخند تلخی میزنه و میگه: دست برقضا من هم مریض نیستم و تنها اومده بودم گواهی بگیرم نرم سرکار!

در اجتماع ای که هرکس بنوعی نجس به فساد یا دست‌کم خطا !! میباشد، چگونه میشود با فساد بطور حتمی و ریشه ای مبارزه کرد؟

 

داستان کوتاه,داستان کوتاه آموزنده,داستان کوتاه پند آموزداستان کوتاه,داستان کوتاه آموزنده,داستان کوتاه پند آموز

قصه‌ مربی

«پیش زمینه ذهنی»

رﻭﺯﯼ ﭘﺴﺮﯼ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺪﺭ ﺧﻮﺩ ﺳﻮﺍﺭ ﺑﺮ ﻣﺎﺷﯿﻨﯽ ﺑﻮﺩ و ﺩﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﺍﯼ ﭘﺮﭘﯿﭻ ﻭ ﺧﻢ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺣﺮﮐﺖ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﮐﻨﺘﺮﻝ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﭘﺪﺭ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪﻩ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﺳﺨﺖ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺑﻪ ﺩﺭﻩ ﺳﻘﻮﻁ می‌کند.

ﭘﺪﺭ ﺩﺭ ﺟﺎ ﻓﻮﺕ می‌کند ﺍﻣﺎ ﭘﺴﺮ ﺗﻮﺳﻂ ﻧﯿﺮﻭﻫﺎﯼ ﺍﻣﺪﺍﺩﯼ ﻧﺠﺎﺕ می‌یابد ﻭ ﺑﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ منتقل می‌شود. ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺭﯾﯿﺲ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺮﺭﺳﯽ ﻭﺿﻌﯿﺖ ﺟﺴﻤﺎﻧﯽ ﮐﻮﺩﮎ ﺑﻪ ﻣﻼﻗﺎﺕ ﺍﻭ می‌رود ﺑﻪ ﯾﮑﺒﺎﺭﻩ ﻭ ﺑﺎ ﺷﮕﻔﺘﯽ ﻣﺘﻮﺟﻪ ‌می‌شود ﮐﻪ ﺁﻥ ﮐﻮﺩﮎ ﭘﺴﺮ ﺧﻮﺩ ﺍﻭﺳﺖ!

ﺳﻮﺍﻝ: «ﺍﮔﺮ ﭘﺪﺭ ﮐﻮﺩﮎ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﺭﯾﯿﺲ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺍﺳﺖ!؟» چند ثانیه اندیشه کنید سپس بخوانید.

…………………………………………..

«دید محدود»

مردی با دوچرخه به خط مرزی می رسد، او ۲ کیسه بزرگ همراه خود دارد، مامور مرزی می پرسد: “در کیسه ها چه داری؟” او می گوید: “شن”

مامور او را از دوچرخه پیاده می کند و چون به او مشکوک بود، ۱ شبانه روز او را بازداشت می کند، ولی پس از بازرسی بسیار، واقعاً جز شن چیز دیگری نمی یابد. بنابراین به او اجازه ردشدن می دهد.

هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا می شود و مشکوک بودن و بقیه ماجرا…

این موضوع به مدت ۳ سال هر هفته ۱ بار ازسرگیری می شود و پس از آن مرد دیگر در مرز دیده نمی شود.

۱ روز آن مامور در شهر او را می بیند و پس از سلام و احوال پرسی، به او می گوید: من هنوز هم به تو مشکوکم و می دانم که در کار قاچاق بودی، راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد می کردی؟

قاچاقچی می گوید: در کار قاچاق دوچرخه! بودم و تو در کسیه شن دنبال مدرک بودی بعضی وقت ها دید ما محدود میشود و موضوعات فرعی ما را به کلی از موضوعات اصلی غافل می کند!

منبع

دانلود فیلم

دانلود سریال آمرلی

سریال جنگل آسفالت

ادامه مطلب پنج داستان پند آموز

داستان ضرب المثل مرغ همسایه غاز است!

مرغ همسایه غاز است: این داستان زندگی اکثر ما انسان هاست همیشه نگاه مان به دنیای بیرون است ایده آل ها و زیبایی ها را در دنیای بیرون جست و جو می کنیم. خوشبختی و آرامش را از دیگران می خواهیم فکر می کنیم مرغ همسایه غاز است خود کم بینی و اغلب خود نابینی باعث می شود که انسان خویشتن را به حساب نیاورد و هیچ شأنی برای خودش قائل نباشد.

مرغ همسایه غاز است

ملانصرالدین برای خرید پاپوش نو راهی شهر شد در راسته ی کفش فروشان انواع مختلفی از کفش ها وجود داشت که او می توانست هر کدام را که می خواهد انتخاب کند فروشنده حتی چند جفت هم از انبار آورد تا ملا آزادی بیشتری برای تهیه کفش دلخواهش داشته باشد.

ملا یکی یکی کفش ها را امتحان کرد ، اما هیچ کدام را باب میلش نیافت هر کدام را که می پوشید ایرادی بر آن وارد می کرد بیش از ده جفت کفش دور و بر ملا چیده شده بود و فرشنده با صبر و حوصله ی هر چه تمام به کار خود ادامه می داد.

ملا دیگر داشت از خریدن کفش ناامید می شد که ناگهان متوجه ی یک جفت کفش زیبا شد آنها را پوشید دید کفش ها درست اندازه ی پایش هستند چند قدمی در مغازه راه رفت و احساس رضایت کرد بالاخره تصمیم خود را گرفت می دانست که باید این کفشها را بخرد.

از فروشنده پرسید : قیمت این یک جفت کفش چقدر است ؟ فروشنده جواب داد : این کفش ها ، قیمتی ندارند.

ملا گفت : چه طور چنین چیزی ممکن است ، مرا مسخره می کنی ؟ فروشنده گفت : ابدا ، این کفش ها واقعا قیمتی ندارند ، چون کفش های خودت است که هنگام وارد شدن به مغازه به پا داشتی !!!

نکته  : این داستان زندگی اکثر ما انسان هاست همیشه نگاه مان به دنیای بیرون است ایده آل ها و زیبایی ها را در دنیای بیرون جست و جو می کنیم خوشبختی و آرامش را از دیگران می خواهیم.

فکر می کنیم مرغ همسایه غاز است خود کم بینی و اغلب خود نابینی باعث می شود که انسان خویشتن را به حساب نیاورد و هیچ شأنی برای خودش قائل نباشد  ما چنان زندگی میکنیم که گویی همواره در انتظار چیز بهتری در آینده هستیم در حالی که اغلب آرزو می کنیم ای کاش گذشته برگردد و بر آن که رفته حسرت می خوریم پس تا امروز ، دیروز نشده قدر بدانیم و برای آینده جای حسرت باقی نگذاریم.

کاربرد ضرب المثل مرغ همسایه غاز است

۱- چیزی که دیگران دارند با ارزش تر است.

۲- برخی از افراد همواره از آنچه که دارند ناراضی هستند و تصور می کنند که دارایی دیگران نسبت به اموال خودشان برتراست.

۳- آدم های خود کم بین و حریص به مال دیگران، حتی مرغ همسایه را به شکل غاز تصور می کنند.

۴- به کسی که حرف غیرمنطقی و بیهوده ای بزند و با لج بازی روی حرف خودش پافشاری کند، این ضرب المثل را می گویند.

۵- هنگامی از این ضرب المثل استفاده می‌شود که یک فرد داشته‌های دیگران را بسیار برتر و بالاتر از داشته‌های خود قلمداد می‌کند.

۶- بعضی از افراد پیروزی‌ها و موفقیت‌های خود را ناچیز، بلکه هیچ ارزیابی می‌کنند، اما در مورد کمترین دستاورد اطرافیان، چنان داد سخن می‌دهند که گویی از بزرگترین معجزه قرن حرف می‌زنند!

۷- گاهی اوقات معنی این ضرب المثل باور داشتن دیگران و عدم خودباوری است.

۸- هنگامی که کسی به آنچه که خودش دارد، قانع نباشد و چشم به مال، دارایی، خانه، لباس و… دیگران داشته باشد و اموال و دارایی ها و امکانات دیگران به چشم او بهتر، کامل تر، زیباتر جلوه کند، می گویند.

مرغ همسایه غاز است

شما همواره می توانید سوالات، بازی های فکری، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.



دانلود فیلم

دانلود سریال آمرلی

سریال جنگل آسفالت

ادامه مطلب داستان ضرب المثل مرغ همسایه غاز است!

داستان جالب و شنیدنی دو قورت و نیمش باقی مانده!

داستان دو قورت و نیمش باقی مانده: داستان زیر درمورد مهمانی دادن حضرت سلیمان به تمام جانداران می باشد که درهمان ابتدای مهمانی یک ماهی بزرگ قبل از جمع شدن مهمان ها تقریبا نصف غذا هارا می خورد و ….

شاید بپسندید:

داستان دو قورت و نیمش باقی مانده

می گویند حضرت سلیمان زبان همه جانداران را می دانست ، روزی از خدا خواست تا یک روز تمام مخلوقات خدا را دعوت کند . از خدا پیغام رسید ، مهمانی خوب است ولی هیچ کس نمی تواند از همه مخلوقات خدا یک وعده پذیرائی کند . حضرت سلیمان به همه آنها که در فرمانش بودند دستور داد تا برای جمع آوری غذا بکوشند و قرارگذاشت که فلان روز در ساحل دریا وعده مهمانی است.

روزی که مهمانی بود به اندازه یک کوه خوراکی جمع شده بود . در شروع مهمانی یک ماهی بزرگ سرش را از آب بیرون آورد و گفت : خوراک مرا بدهید. یک گوسفند در دهان ماهی انداختند . ماهی گفت : من سیر نشدم . بعد یک شتر آوردند ولی ماهی سیر نشده بود.

سیر نشدن ماهی و تصمیم حضرت سلیمان

حضرت سلیمان گفت : او یک وعده غذا مهمان است آنقدر به او غذا بدهید تا سیر شود . کم کم هر چه خوراکی در ساحل بود به ماهی دادند ولی ماهی سیر نشده بود . خدمتکاران از ماهی پرسیدند : مگر یک وعده غذای تو چقدر است ؟‌ ماهی گفت : خوراک من در هر وعده سه قورت است و این چیزهائی که من خورده ام فقط به انداره نیم قورت بود و هنوز دو قورت ونیمش باقی مانده است.

ماجرا را برای سلیمان تعریف کردند و پرسیدند چه کار کنیم هنوز مهمانها نیامده اند و غذاها تمام شده و این ماهی هنوز سیر نشده . حضرت سلیمان در فکر بود که مورچه پیری به او گفت : ران یک ملخ را به دریا بیاندازید و اسمش را بگذارید آبگوشت و به ماهی بگوئید دو قورت و نیمش را آبگوشت بخورد .

از آن موقع این ضرب المثل بوجود آمده و اگر فردی به قصد خیر خواهی به کسی محبت کند و فرد محبت شونده طمع کند و مانند طلبکار رفتار کند می گویند : عجب آدم طمعکاری است تازه هنوز دو قورت ونیمش هم باقی است.

داستان دو قورت و نیمش باقی مانده

شما می توانید داستان ها، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.



دانلود فیلم

دانلود سریال آمرلی

سریال جنگل آسفالت

ادامه مطلب داستان جالب و شنیدنی دو قورت و نیمش باقی مانده!

داستان جالب ضرب المثل ارزن عثمانی خروس ایرانی!

ضرب المثل ارزن عثمانی خروس ایرانی: احتمالا این ضرب المثل ارزن عثمانی خروس ایرانی را شنیده باشید. در جریان نبرد نادر شاه با عثمانی ها روزی فرستاده دولت عثمانی با دو گونی ارزن نزد نادرشاه شرفیاب می ‏شود و آنها را در مقابل نادرشاه بر روی زمین می‏گذارد.

و می‏گوید : لشکر ما این تعداد است و از جنگ با ما صرفنظر بکنید.

نادرشاه دستور می‏دهد دو خروس بیاورند و دو خروس را در برابر دو گونی ارزن قرار دهند و خروس ها شروع به خوردن ارزنها می‏ کنند.

در این هنگام نادرشاه رو به فرستاده عثمانی می‏کند و می‏گوید :

برو به سلطانت بگو که دو خروس همه لشگریان ما را خوردند !

کاربرد ضرب المثل ارزن عثمانی خروس ایرانی

ضرب المثل ارزن عثمانی خروس ایرانی زمانی به کار می رود که کسی از کُری خوانی رقیب باک نداشته باشد و آن را با کُری قوی تری پاسخ بدهد واین گونه دو طرف با به رخ کشیدن قدرت خود بخواهند باج بگیرند.

کوتاه درباره نادر شاه

نادرشاه از فرمانروایانی بود که برای آخرین بار ایران را به محدودهٔ طبیعیِ فلاتِ ایران رسانید و با تدارکِ کشتی‌های عظیم جنگی، کوشید تا استیلای حقوقِ تاریخیِ کشور را بر آب‌های شمال و جنوب تثبیت کند. او به‌عنوان یک استراتژیستْ سرآمد بود و به‌خاطر نجاتِ ایران از تجزیه و سلطهٔ بیگانگان اعتبار دارد.

مبارزات وی علیه عثمانی به‌طور غیرمستقیم به سودِ روسیه بود، و تضعیف امپراتوری گورکانی، سقوطِ نهاییِ آن تحت دخالتِ بریتانیا را تسریع کرد. کارِ فتحِ او به موازاتِ تیمور است. وی مزایای تجارت و قدرتِ دریایی را درک کرد و کشتی‌هایی را برای دریای خزر و خلیج فارس خریداری کرد یا ساخت.

نادر شاه
Nadir Shah of Persia (1732-1747). Three-quarter length, in an oval cartouche. The Shah wears a scarlet tunic with a sleeveless outer garment trimmed with fur. On his head is a high cap (a ‘tahmazi’) ornamented with a jewelled aigrette. The face is turned a little to the right. The left hand rests on the hip, the right holds a string of pearls. Jewelled bracelets on his upper arms. ,Oil painting. 50 by 39 ins (127 by 99 cms)

پیشینهٔ شیعی‌اش و هدایای دوره‌ای‌اش به عبادتگاه‌های شیعه نشان می‌دهد که هدفِ اعلام‌شدهٔ وی از بازگرداندنِ نوعی اسلامِ سنی به ایران، بیشتر تسهیلِ معاهده‌ای با عثمانی و شاید به‌عنوان آمادگی برای یک امپراتوریِ بزرگ‌ترِ اسلامی است. به‌گفتهٔ مایکل آکسورثی درست است که نادرشاه درگیرِ جنگ بود، اما اگر سلسلهٔ او پایدار می‌ماند و نظامِ اداری را به کامیابی‌های نظامی‌اش گره می‌زد، ساختارهای کشور و اصلاحات و تجددگرایی هم‌پای پیشرفت‌های نظامی پیش می‌رفت و اینچنین می‌شد اگر رضاقلی پس از او به سلطنت می‌رسید.

این روند در کشورهای اروپاییِ فرانسه و پِروس در سده‌های هفدهم و هجدهم میلادی روی داده بود و می‌توانست در ایران هم روی دهد. در صورت چنین روندی، شاید سَروریِ ایران بر جهانِ اسلام چیرگی می‌یافت و کشمکش میان شیعه و سنی هم در درازمدت از میان می‌رفت. اگر نادرشاه و فرزندانش در چنین مسیری می‌افتادند، شاید امروز او در تاریخِ ایران با پِطرِ کبیر در تاریخ روسیه مقایسه می‌شد.

نادرشاه برتریش بر امپراتوری گورکانی را ثابت، و خود را به دستاوردهای امپراتوری عثمانی نزدیک کرد. به‌گفتهٔ جان مِلکُم در کتابش، تاریخ ایران، دو نسل پس از مرگِ نادرشاه، هنوز با افتخار و غرور از او یاد، و بی‌رحمی‌های اواخرِ زندگیش، نه با وحشت بلکه با همدردی قضاوت می‌شود. با همهٔ کشتارهایی که او انجام داد، اما برای احیای احساسِ عظمتِ تاریخِ ایران و بازگرداندنِ استقلالِ کشور مورد تحسین و ستایش ایرانیان قرار می‌گیرد.

با آنکه از گمنامی برخاست اما بر سرزمینی پهناور مسلط شد و به موفقیت‌های سیاسیِ بسیاری دست یافت و این دستاوردها در تاریخ ایران نظیر ندارد و در تاریخِ جهان هم شخصیت‌های نادری چنین هستند. پیروزی‌هایش بقای ایران را در جایگاهِ یک ملت تضمین کرد و این تضمین از اثراتِ پایدارِ دورانِ حکومتِ اوست. اما سال‌های پایانیِ حکومتش فاجعه‌بار بود و نه تنها آسیبش به مردمانِ روزگارِ خودش و حتی شخصِ خودش — با قتلش — وارد شد، بلکه ایران فرصت‌های بسیاری را پس از سقوطش از دست داد و درواقع آسیبِ سقوط او سالیانِ بعد هویدا شد که هرج‌ومرج و تحقیرهای ملی پس از مرگش، از آن نتایج بود.

 

شما می توانید داستان ها، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.



دانلود فیلم

دانلود سریال آمرلی

سریال جنگل آسفالت

ادامه مطلب داستان جالب ضرب المثل ارزن عثمانی خروس ایرانی!

نقد و بررسی فیلم داستان آمریکایی | مک‌دونالدیسم!

نگاهی به فیلم کاندیدای اسکار؛ داستان آمریکایی

کلیشه نمی‌تواند ناقد کلیشه باشد، مگر آنکه به واسطه کلیشه‌ها، چیدمانی نو خلق کند و از دل این شیوه ساختاربندی اجزای کلیشه‌ای یک تن تازه و غیر کلیشه‌ای خلق شود. پس کلیشه می‌تواند ملات اولیه برای رسیدن به تازگی و خلاقیت باشد اما اگر این کلیشه‌ای بودن منجر به رویکردهای انتقادی در دل کلیشه‌ها شود، به چیزی بیش از غر زدن بدل نخواهد شد. در خوشبینامه‌ترین حالت یک تمنای نرسیده و خام برای تازگی در کار است بی‌آنکه منجر به خلق مصداقی از نو بودن شود. فیلم «داستان آمریکایی» ایده و دغدغه مهمی دارد. اینکه پرداختن به حقوق سیاهان و رفع تبعیض و نگاه‌های غیرمتمدنانه به رنگ و نژاد انسان‌ها صرفا نباید در حد شعار یا تکرار شیک باورهای گذشته رقم بخرد، بلکه باید در شکلی عمیق‌تر در شکل و شمایل شناخت و نگاه‌مان به جامعه رنگین‌پوستان تجدیدنظر کنیم. بازنگری‌ای که باید با تکیه بر نگاه انتقادی به واکاوی بخش‌های غیرعیان اما فعال ذهنمان (ناخودآگاهمان) رقم بخورد. اما آیا ساختار و پیکربندی داستان و شیوه کارگردانی و اجرای این فیلم هم اینقدر شیک و عمیق و پیشرو است؟ پاسخ «نه» است.

معرفی کامل فیلم داستان آمریکایی

فیلم بنا دارد منتقد ساختار کلیشه‌ای هالیوود و شکل و شمایل فیلمسازی قالبی در آنجا باشد، اما خودش بر همان اساس تولید شده است. بنا دارد به تغییر در نگرش‌ها و ساخت‌های ذهنی بپردازد، اما خودش بر مبنای ساختارهای کلیشه و تکراری داستان‌پردازی و روابط علی و معلولی نوشته و تولید شده است. تمایل دارد از نگاه عمیق‌تر به انسان‌ها و نگاه انتقادی به تفکرات و باورهای عادت شده سخن بگوید، اما در مرحله اجرا خودش برمبنای عادات و روابط علی و معلولی قابل پیش بینی و تکراری تولید شده است.

فیلم بنا دارد منتقد ساختار کلیشه‌ای هالیوود و شکل و شمایل فیلمسازی قالبی در آنجا باشد، اما خودش بر همان اساس تولید شده است. بنا دارد به تغییر در نگرش‌ها و ساخت‌های ذهنی بپردازد، اما خودش بر مبنای ساختارهای کلیشه و تکراری داستان‌پردازی و روابط علی و معلولی نوشته و تولید شده است

فیلم «داستان آمریکایی» اقتباسی است از رمانی به همین نام که در سال ۲۰۰۳ منتشر شده است. فیلم به شکلی قالبی و کلیشه‌ای در تلاش است تا با خشمی نهفته رویکرد کلیشه‌ای و قالبی به سیاهپوستان در جامعه آمریکایی را به سخره بگیرد. نگاه قالبی‌ای که بر مبنای تعاریف ذهنی و با نگاهی همچنان بالا به پایین به سیاهپوستان، صرفا برای مد روز عمل کردن و موج‌سواری و کسب درآمد بیشتر، به دنبال میدان دادن به سیاهان است، اما نه در قامتی مدرن و متمدن، بلکه با تاکید بر بزهکار، بدبخت، فراری، مجرم، بددهن و … بودن سیاهان. تا همزمان احساس گناه ظلم تاریخی به سیاهان را التیام بخشد و هم خودبرتربینی و خودمحوری سفیدپوستان را زیر پا نگذاشته باشد! (کارگردان تنها در حالت کشته شدن مرد سیاهپوست در اختتامیه جایزه ادبی در سکانس نهایی، به ساخت فیلم رضایت می‌دهد). پس سازوکار خر و خرما به کار است انگار و فیلم به این نگاه نقد دارد. نگاهی که با معاشرت مانک (نویسنده سیاهپوست) و سیاهی لشگر معطل در استودیو (که او هم سیاهپوست است) عیان می‌شود و یادی می‌کند از اینکه، در همچنان روی همان پاشنه قبل می‌چرخد.

رمان و در ادامه آن فیلم در تلاش است تا مخاطب را با نگاه سطحی و مک‌دونالدی که در جامعه آمریکایی (بخوانید جامعه بشری) حاکم است، روبرو کند. نگاهی به دنبال راحت‌ترین و کم‌رنج‌ترین و ساده‌ترین راه‌حل‌هاست. نگاهی که پی سریع‌ترین و کم دردسرترین شیوه زیستن می‌گردد. اما کمترین چیزی که به دست می‌آورد آسایش و آرامش است. فیلم در مورد جرات به خرج ندادن برای خود انتقادی، جرات به خرج ندادن برای بازنگری در نگاه‌های شخصی قطعیت یافته، جرات به خرج دادن برای اعتراف به اشتباه، جرات به خرج دادن برای مکث و درنگ کردن و با خود روبرو شدن، جرات به خرج دادن و از سقوط به ورطه سطحی‌نگری و بازاری زیستن دور ماندن، جرات به خرج دادن برای جرات به خرج دادن و… است.

فیلم جرات به خرج داده اما موفقیت بسیاری حاصل نکرده است. اما همین جرات به خرج دادن و پا پیش گذاشتن در نوع خودش ارزشمند است، به شرط آنکه باعث ایجاد جریانی در جهت بازنگری در شیوه زیست و تفکر بشری شود و سرنوشتش به سرنوشت کتاب در قفسه مانده و در حال خاک خوردن مانک شبیه نگردد. شبیه نگردد تا کارگردان این فیلم مجبور نشود مثل مانک برای بقا و ادامه کارش تن به سخیف‌سازی و سطحی سخن گفتن بدهد. فیلم اعتراضی است به زندگی فست‌فودی و مک‌دونالدی و رفتارهایی از جنس آماده‌خوری و اعتیاد به غذای آماده و فوری است. اعتراضی که خودش هم ناخواسته در به سبک مک‌دونالدی مطرح شده است.

دانلود و تماشای فیلم داستان آمریکایی



دانلود فیلم

ادامه مطلب نقد و بررسی فیلم داستان آمریکایی | مک‌دونالدیسم!

داستان بز حسود و الاغ سخت کوش

حکایت الاغ سخت کوش و بز حسود: داستان و حکایات آموزنده، همواره مسیری را برای ما نشان می دهند. مسیری که در آن بر زیاده خواهی، حسادت، دروغ گویی و … خط بطلان می کشد. در داستان الاغ سخت کوش و بز حسود نیز با یک ویژگی بد که ممکن است در وجود هر کدام از ما باشد روبرو هستیم. حسادت آفت اخلاق است.

داستان بز حسود و الاغ سخت کوش

روزی روزگاری یک الاغ و یک بز در انبار یک کشاورز زندگی می کردند. بز خیلی حسود بود.

بز یک روز با خودش گفت:

‒ احتمالا کشاورز و خانواده اش، خر را بیشتر از من دوست دارند، چرا که بهتر از من به او غذا می دهند. الاغ همیشه به بیرون می رود و … او برای اینکه جایگاه الاغ را تضعیف کند به فکر حیله ای افتاد.

داستان بز حسود و الاغ سخت کوش

لذا رو کرد به الاغ و گفت:

‒ خیلی برایت متاسفم. دلم برایت می سوزد.

الاغ متحیر شد. می دانست که بز خیلی از او خوشش نمی آید، اما حالا چرا دلش برای من سوخته، به همین خاطر از بز پرسید:

‒ چرا دلت برای من می سوزد؟

بز گفت:

‒ چگونه غمگین نباشم برادر، تو سنگین ترین کارها را انجام می دهی، تو را به سنگ آسیاب می بندند، صبح تا غروب با بار بر پشت، این سو و آن سو می روی و …. شما هم حق دارید آرامش داشته باشید. گوشهای مثل من بنشینی و فقط مشغول علف خوردن و جست و خیز باشی. سعی کن هر چه زودتر از این وضعیت خودت را خلاص کنی.

الاغ کمی فکر کرد،. بعد با خود گفت که عجب! بز راست می گوید.

لذا الاغ رو به بز کرد و پرسید: به نظر تو چه کار کنم؟

بز گفت:

فردا از کنار یکی از چاله هایی که رد می شوی، خودت را به داخل گودال بغلتان و وانمود کن که پایت شکسته است. احتمال می دهم که کشاورز بعد از این اتفاق بگوید که چقدر من از این الاغ کار کشیدم! لذا خیلی خسته شده است. بهتر است به او استراحتی بدهم. حتی ممکن است الاغ دیگری بخرد و کارهای تو بعد از آن خیلی کمتر شود.

الاغ آنچه را که از دهان بز شنیده بود، پسندید و باور کرد. یک روز صبح در حالی که باری را حمل می کرد، پای خود را به عمد در یکی از چاله های جاده، انداخت.این کار باعث شد تا پای الاغ بشکند و همه جایش کبود شود. کشاورز با دیدن وضعیت الاغ بسیار ناراحت شد. بلافاصله دامپزشکی را برای درمان او آورد. کشاورز به دامپزشک گفت که تمام زندگی اش با الاغ می چرخد و بدون الاغ او اوضاعش بهم می ریزد. از طرفی پولی هم ندارد که الاغی جدید بخرد. دامپزشک الاغ را معاینه کرد و گفت:

‒ الاغ بیچاره چنان افتاده که با دارو درمان نمی شود. با این حال ااگر آنچه را که به شما می گویم انجام دهید، الاغ شما بهتر می شود.

کشاورز از دامپزشک پرسید:

‒ بگو برای شفای الاغ چه کار کنم. الاغ دست و پای من شده و بدون او نمی توانم کارم را تمام کنم.

بز حسود و الاغ سخت کوش

دامپزشک گفت:

‒ باید جگر بزی پیدا کنی تا الاغت شفا پیدا کند. جگر بز را بجوشانی و آب آن را به الاغ بنوشانی. خیلی زود خوب خواهد شد.

به این ترتیب کشاورز بز خود را در انبار سلاخی کرد تا الاغ خود را شفا دهد.

همیشه گفته اند که بار کج هیچ گاه به مقصد نمی رسد!

 

شما می توانید داستان ها، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.

 



دانلود فیلم

ادامه مطلب داستان بز حسود و الاغ سخت کوش