is_tag

حکایت تاجری که همراه زنش به خاک سپردنش

حکایت تاجری که همراه زنش به خاک سپردنش: مرد حمالى بود، یک روز داشت بار مى‌برد. رسید به یک باغ. بارش را زمین گذاشت و گفت: خدایا من یکى از بندگانِ تو هستم صاحب فلان، فلان‌شدهٔ این باغ هم یک بندهٔ تو.

حکایت تاجری که همراه زنش به خاک سپردنش

اتفاقاً صاحب باغ توى بالاخانه، سر در نشسته بود. حرف حمال را شنید و او را صدا کرد و گفت: حمال‌باشی، بارت را به مقصد برسان و برگرد اینجا، یک بار دارم مى‌خواهم برایم به جائى ببری. حمال رفت و برگشت پیش صاحب باغ، دید او تکیه زده به مخده‌هاى ملیله‌دوزى و دم دستگاه مفصلى دارد. گفت: بارتان کجاست؟ گفت: من از تو خوشم آمده است. مى‌خواهم شرح حال خودم را برایت تعریف کنم. هر چقدر هم که تا شب کاسبى مى‌کردى من مى‌دهم. بنشین و گوش کن.

حمال‌باشى قلیانى را برایش آورده‌ بودند، شروع کرد به کشیدن، مرد گفت: من پسر یک تاجر بودم و همیشه به نصیحت‌هاى او گوش مى‌کردم، تا اینکه پدرم مرد و من جاى او نشستم و همراه شریک‌هایم شروع کردم به تجارت، کارمان بالا گرفت و همیشه ده دروازده تا از کشتى‌هایمان روى آب مى‌رفت و مى‌آمد. روزى توى کشتى نشسته بودم، که باد مخالف وزید و کشتى غرق شد، من دارائى‌ام را که توى یک جعبه بود حمایل کردم و خود را با تکه چوبى به جزیره‌اى رساندم.

چند روزى در آن جزیره بودم و شکم خود را با میوه‌ها سیر مى‌کردم تا اینکه ردِ آبِ رودى را گرفتم تا به سرچشمه‌اش برسم، رفتم و رفتم یک وقت دیدم جلو دروازهٔ یک شهر هستم. وارد شهر شدم از جیبم پول در آوردم نان بخرم گفتند این پول را اینجا قبول نمى‌کنیم.

از توى جعبه‌ام پول طلا درآوردم و رفتم پیش صراف تا آن را خرد کنم. مرد صراف وقتى ماجراى مرا شنید از من خوشش آمد. مرا به خانه‌اش برد. دو سه روزى گذشت، هر روز دخترى توى حیاط رفت و آمد مى‌کرد که خیلى خوشگل بود. دربارهٔ دختر از صراف سئوال کردم، گفت اگر او را مى‌خواهى پیش‌کش‌ات. دختر را عقد کردم و کنار دکانِ صراف یک دکان باز کردم و مشغول صرافى شدم.

بعد از مدتى فهمیدم که در این شهر هر مرد و یا زنى بمیرد همسرش را با یک کوزه آب و یک سفره نان مى‌اندازند توى چاه. روزى از زنم پرسیدم. توى شهر شما اگر کسى زن بگیرد، مى‌تواند زنش را با خودش به شهر دیگرى ببرد؟ گفت: نه. گفتم: در شهر شما طلاق هم هست؟ گفت: نه. دیدم بد جائى گیر افتاده‌ام؛ بعد از مدتى زنم مرد، او را خاک کردند و مرا هم با یک کوزه آب و یک سفره نان توى چاه انداختند، هرچه التماس کردم فایده‌اى نکرد.

وقتى به ته چاه رسیدم، دیدم هزار زرع گشادى دارد. و کلى استخوان روى هم ریخته. حساب کردم دیدم نان و آبى که براى من گذاشته‌اند به روز چهارم نمى‌رسد، این بود که قناعت کردم، بلکه یک نفر دیگر را توى چاه بى‌اندازند و با او شریک شوم. همهٔ استخوان‌ها را یک طرف جمع کردم، لباس‌ها را هم جمع کردم یک طرف دیگر.

بعد از دو روز یک نفر را انداختند پائین، بیچاره از ترس مرد. خلاصه هفت سال ته چام بودم و مرده‌خورى مى‌کردم، هرکس را که پائین مى‌انداختند اگر مى‌مرد که هیچ اگر نمى‌مرد او را خفه مى‌کردم و آب و نانش را بر مى‌داشتم.

تاجری که همراه زنش به خاک سپردنش

یک روز دیدم گربه‌اى آمد و رفت سر وقت گوشت یک مرده، بعد هم رفت. فردا باز هم گربه آمد وقتى برمى‌گشت، من دنبالش رفتم، یک وقت چشمم به یک روشنائى خورد، دنبال آن رفتم تا رسیدم کنار دریا از خوشحالى زمین را سجده کردم. برگشتم و هرچه کفش و لباس در مدت هفت سال جمع کرده بودم، برداشتم و آوردم.

دو شبانه‌روز کنار دریا نشستم تا اینکه دیدم یک کشتى مى‌آید، وقتى جلوتر آمد، دیدم از کشتى‌هاى خودمان است. سوار شدم و آمدم تمام لباس‌هاى مرده‌ها را فروختم. در این نه سالى هم که نبودم، شاگردان و میرزاها، همه درآمد مرا جمع کرده‌ بودند. این باغ را بیست و پنج روز است که خریده‌ام. مقصودم این است که تا رنج نبرى و زحمت نکشی، مال‌دار نمى‌شوی.

– تاجرى که همراه زنش به خاک سپردنش

– قصه‌هاى مشدى گلین خان ص ۲۲۷

– گرد‌آورنده: ل. پ. الول ساتن

– نشر مرکز چاپ اول ۱۳۷۴

(کتاب: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ایران – جلد سوم-على اشرف درویشیان، رضا خندان (مهابادی)، انتشارات کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۷۸)

شما می توانید داستان ها، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.

 



دانلود فیلم

ادامه مطلب حکایت تاجری که همراه زنش به خاک سپردنش

آشتی فوتبالیست معروف با زنش بخاطر کامنتهای ایرانی ها


آشتی فوتبالیست معروف با زنش بخاطر کامنتهای ایرانی ها

 

فوتبالیست مشهوری که به خاطر مشکلات خانوادگی و اختلافات با همسرش دچار افسردگی شدید شده بود بعد از حمله ایرانیها به پیج ایسنتاگرامش با همسر خود آشتی کرد تا ایرانیها دست از کامنت گذاشتن در پیجش بردارند !!

 

آشتی فوتبالیست معروف با زنش بخاطر کامنتهای ایرانی ها

 

به گزارش ایران ناز این بازیکن تیم آتالانتا مجبور شد بخاطر حمله گسترده ی ایرانیها و کامنتهای رگباری آنها ,  کامنت‌های پست اینستاگرامی‌اش را ببندد!

 

ایلیچیچ بازیکن تیم آتالانتا که چند روزی است درگیر یک حاشیه شده است عکسی از خودش و همسرش منتشر کرد تا نشان بدهد که هنوز با همسرش زندگی می کند.

 

آشتی فوتبالیست معروف با زنش بخاطر کامنتهای ایرانی ها

 

در شرایطی که اعلام شده بود جوزپ ایلیچیچ، ستاره آتالانتا به دلیل مصدومیت بازی‌های این تیم را از دست داده اما یک خبرنگار ایتالیایی دلیل اصلی غیبت این ستاره را خیانت همسر او اعلام کرده، که باعث شده این بازیکن به افسردگی شدید دچار شود.

 

گفته میشد به همین خاطر او با اجازه باشگاه به کشورش اسلوونی بازگشته و احتمال دارد به همین دلیل از فوتبال هم خداحافظی کند!

 

این در حالی است که ایرانی ها زیر صفحه او در اینستاگرام را کامنت باران کرده اند،طوری که او مجبور شده کامنت هایش را ببندد و پس از آن این استوری را منتشر کند که نشان می دهد مشکلی با همسرش ندارد.

 

آشتی فوتبالیست معروف با زنش بخاطر کامنتهای ایرانی ها

 

ایلیچیچ در فصل جاری یکی از بهترین بازیکنان آتالانتا بوده و مجموعاً در ۳۴ بازی ۲۱ گل برای این تیم به ثبت رساند که ۵ گل آن ها در رقابت‌های لیگ قهرمانان اروپا بوده است.

 

این ستاره اسلوونیایی از تاریخ ۱۴ جولای و به دلیل مصدومیت از میادین به دور بوده تا بتواند خودش را آماده حضور در رقابت یک چهارم نهایی لیگ قهرمانان اروپا مقابل پاری سن ژرمن کند

 

اما اکنون به نظر می رسد که این بازیکن به دلیل مشکلات خانوادگی و افسردگی نمی‌تواند در ادامه راه تیم جان پیرو گاسپرینی را همراهی کند.

 

آشتی فوتبالیست معروف با زنش بخاطر کامنتهای ایرانی ها

ادامه مطلب آشتی فوتبالیست معروف با زنش بخاطر کامنتهای ایرانی ها