حکایت حلال و حرام از سری داستان های هزار و یک شب

حکایت حلال و حرام: در روز و روزگارى که ایمان و اعتقاد مردم به سختى سنگ و به صلابت کوه بود مرد فقیرى از زور بیکارى زن و بچه را گذاشت و به ولایت غربت رفت فرجى در کارش پیدا بشود و با یافتن شغلى آبرومند سر و سامانى به زندگى خود و خانواده‌اش بدهد. روى این اصل پا در رکاب بیابان گذاشت و رفت و رفت تا به شهر کوچکى رسید و بعد از چند روز سرگردانى آخرالامر مردى گریبانش گرفت و به سر کارى برد که از فرط سختى صخره را آب مى‌کرد و فولاد را خم.

حکایت حلال و حرام

مرد مدتى به این کار دشوار مشغول بود تا روزى که صاحب کار پیدایش شد و امر به توقف کار داد و گفت: چند وقت است که براى من کار مى‌کنی؟ مرد گفت: یک ماه و اندی. صاحب کار گفت: مزدت چقدر مى‌شود؟ مرد گفت: از قرار روزى یک قران، جمعاً مى‌شود سى و اندى قران. صاحب کار که مردى طماع و خسیسى بود در جواب گفت: من چهل قران پول حرام دارم و پنج قران پول حلال. تو به کدامیک راضى مى‌شوی؟

مرد ساده‌دل که بسیار مقید به حلال و حرام درآمد و کسب و کار خود بود بى‌آنکه حتى از ذهنش هم خطور کند حلال یا حرام بودن پول صاحب‌کار ربطى به شخص او ندارد بى‌تأمل جواب داد: معلوم است قربان که من پول حلال را ترجیح مى‌دهم. کارفرماى شیاد وقتى دید که کلکش گرفته و تیرش به هدف نشسته نیشش را تا بناگوش باز کرد و دست در جیب قباى اطلس برد و پنج قرآن به مرد بدبخت داد و او را راهى کرد.

مرد بینوا با ناراحتى به میان شهر آمد و گشت و گشت تا بازرگانى محترم از اهالى شهر خودش پیدا کرد. جلو رفت و بعد از سلام و چاق سلامتى دست در جیب کرد و پنج قران به بازرگان داد تا براى زن و بچه‌اش ببرد.

بازرگان گفت: دوست من این پول کمى است. بهتر است به‌جاى این مبلغ کالائی، هدیه‌اى فراهم کنى تا براى خانواده‌ات ببرم. مرد قبول کرد و به بازار رفت و به جستجو پرداخت که با پنج قرآن چه مى‌تواند براى زن و بچه‌اش خریدى بکند؟ هر چه بیشتر جُست کمتر یافت و خسته و کوفته به کنجى نشست. در این اثنا پیرزنى را دید که سبدى در دست گرفته و به او نزدیک مى‌شود. مرد پرسید: آن تو چه دارى مادربزرگ؟

پیرزن گفت: دو تا گربه گل باقلی. یکى از یکى قشنگ‌تر و زیباتر.

مرد به داخل سبد نگاه کرد و شیفه‌ى گربه‌ها شد. پرسید: مى‌فروشی؟ پیرزن گفت: بله، پنج قرآن به من بده و آنها را ببر. انشاءالله که قدمشان براى تو خیر خواهد بود.

مرد پنج قرآن را داد و سبد را گرفت و نزد بازرگان آمد. بازرگان که مردى نیک‌نفس و بلندطبع بود هیچ نگفت و مرد را سرزنش ننمود و قبول کرد که آن گربه‌ها را به خانواده او برساند.

روز بعد بازرگان همراه با قافله‌اى بزرگ به راه افتاد و رفتند و رفتند تا در هفت منزلى شهر قبلى به دیارى آباد رسیدند که ملکى عادل بر آن حکومت مى‌کرد. به رسم آن روزگار وقتى قافله به پاى باروهاى شهر رسید بازرگان ما، هدیه‌اى براى حاکم آن دیار برد و عرض ادب نمود. حاکم نیز سرشناسان قافله را براى صرف ناهار به دارالخلافه دعوت کرد.

مهمانان وقتى به سراى حاکم رسیدند مأموران بسیارى را در حالى‌که هر یک چماقى در یک دست و زنگوله‌اى در دست دیگر داشتند، دیدند و بلافاصله از خوانسالار پرسیدند: این همه نگهبان چماق و زنگوله در دست براى چه کارند و وظیفه‌شان چیست؟

خوانسالار جواب داد: اى مهمانان گرامی. ما در این دیار از تمام نعمت‌هاى خداوندى از شیر مرغ تا شاخ مار به حد وفور بهره داریم. تنها ناراحتى و مایه‌ى عذاب ما جانوارن کوچکى هستند که مثل تخم یا جوج و ماجوج در همه جا پراکنده‌اند و رحم به هیچ‌کس و هیچ‌چیز نمى‌کنند هر سال مقدار زیادى از خوراک و پوشاک خود را به‌دلیل هجوم این شیاطین از دست مى‌دهیم و متأسفانه هیچ حکیم و دانائى نیز راه چاره و روش مقابله با آنها را نمى‌داند.

این چماق به‌دستان که مى‌بینید در هر نوبت، باید پاسبانى بدهند تا با صداى زنگ و ضرب چماق مانع هجوم آن جانوران به سفره و خوراکى‌ها بشوند.
بازرگان و همراهانشان با تعجب و حیرت بسیار تقاضا کردند که اجازه فرمائید تا آن جانوران را با چشم خود ببینند. به محض اینکه صداى زنگ و چماق خوابید آن جانوران موذى که چیزى جز موش نبودند از هر کنج و سوراخى ظاهر شدند.

بازرگان و همراهان خنده‌اى بلند کردند و به حاکم گفتند که چاره‌اى کار آسان است. بعد بازرگان فرمود تا یکى از خدمه سبد گربه‌هاى گلى باقلى را حاضر کند. تا سبد را آورند بازرگان در آن را باز کرد و گربه‌ها که مدت‌ها بود اسیر و بى‌حوصله در آن جاى تنگ مانده بودند در یک چشم بر هم زدن بیرون جستند و دندان و چنگال تیز و الماس‌گون خود را در تن موش‌هاى بى‌حیا فرو کردند و هنوز لحظاتى نگذشته بود که آن جانوران موذى یا به خاک و خون در غلتیدند یا هر یک به سوراخى خزیده از انظار مخفى شدند.

حاکم و دیگر درباریان انگشت حیرت به دهان مانده و شکر خدا به‌جا آوردند و به بازرگان گفتند: اى نیک مرد. این بچه شیرها را به ما واگذار در عوض هر چه بخواهى تقدیمت مى‌کنیم. بازرگان جواب داد: حاکم به سلامت باد. این جانوران بچه شیر نیستند و نامشان گربه است و امانت مردک بینوائى هستند که باید براى خانواده‌ى درمانده‌اش ببریم.

حاکم گفت: سه کیسه‌ى زرت مى‌دهم.

بازرگان گفت: عرض کردم قربان. امانت مردم است و خیانت در امانت شایسته نیست.

خلاصه اینکه، اصرار از حاکم و انکار از بازرگان، در نهایت امر، بازرگان در قبال ده کیسه زر سرخ رایج در تمام مملکت‌ آن عصر، گربه‌ها را به حاکم داد و همراه با همسفران به جانب مقصد روان شد. چون بازرگان به شهر خود رسید به خانه مرد بینوا رفت و آن کیسه‌ها را بى‌کم و کاست به زنش داد تا خرج معاش کند. زن که در هفت آسمان ستاره‌اى سراغ نداشت آن طلاها را گرفت و با آن خانه‌اى بزرگ و دکانى پر از کالاهاى مختلف و قعطه‌اى زمین زراعى خرید و خود و کودکانش بى‌پناهش را از چنگال بى‌رحم فقر نحات داد.

چون مدتى از این ماجرا گذشت مرد دلتنگ و نومید از یافتن کارى آبرومند راهى ولایتش شد و شرمسار با دست و کیسه‌ى خالى به خانه‌ى سابقشان رفت. پیرمردى در باز کرد و چون مرد بینوا را دید پرسید: کیستى و براى چکار آمده‌ای؟ مرد پاسخ داد: اینجا خانه من است. پیرمرد گفت: من این خانه را از زنى ثروتمند اجاره کرده‌ام که قصرش در آن سوى شهر است.

چون مرد اصرار کرد پیرمرد نشانى‌هاى آن زن و کودکانش را گفت و آخرالامر مرد فهمید که زن باید همسر خود او باشد. پس با ترس و وحشت بسیار به نشانى که پیرمرد داده بود رفت. به محض اینکه زن و فرزندانش فهمیدند، همه با جامه‌هاى دیبا و حریر بر تن به استقبالش شتافتند و او را مثل گوهرى گرانبها در میان گرفتند. مرد با دیدن این وضعیت زبان و کامش چسبیده بود و توان صحبت کردن نداشت.

اما زن مدام از فلان معامله که سود کلانى داشته از به همان زمین که خریداران فروان دارد با او صحبت مى‌کرد و مى‌گفت: هم اینک که کاروانى مال‌التجاره در راه بلخ است و پسین فردا نیز قافله‌اى دیگر همه از آن او در شهر لنگر خواهد انداخت.

البته و صد البته این همه را از کوشش‌ها و رنج‌ها و مرارت‌هاى شوهرش مى‌دانست که رنج غربت بر خویش هموار کرده و با کدّ یمین و عرق جبین خود و خانواده‌اش را از گرداب مرگبار فقر و فلاکت رهانیده است.

مرد ناباورانه این همه تجملات را مى‌دید و این همه لاف و گزاف را مى‌شنید و هیچ نمى‌دانست که این همه تغییر از کجا و به چه دلیل روى داده است. اما هیچ حرفى با زنش نزد و بعد از حمام و خوردن یک غذاى مقوى به دیدار همان بازرگان رفت و چگونگى احوالات خود و خانواده‌اش را از او جویا شد.

بازرگان هم ماجراى موش‌ها و فروش گربه‌ها همه را تعریف کرد و گفت: خدا را شکر که اقبالت بلند بود و دوران سختى و تنگدستى‌ات به سر آمد. مرد روى بازرگان جوانمرد را بوسید و خدا را شکر کرد و به خانه برگشت و اهل و عیالش گفت: این نعمت و رحمت تمام و کمال از برکت پول حلال است. پس سال‌ها به خوشى و صفاى دل زندگى کردند و جز از مال حلال هیچ نخوردند. خدا روزى حلال نصیب ما فرماید. انشاءالله.

– حلال و حرام
– قصه‌هاى مردم، ص ۳۶۸
– سید احمد وکیلیان
– نشر مرکز، چاپ اول ۱۳۷۹

حکایت حلال و حرام

شما می توانید داستان ها، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.



دانلود فیلم

سریال قطب شمال

سریال جنگل آسفالت

http://www.vatanfa.com/?s=حکایت-حلال-و-حرام-از-سری-داستان-های-هزار-و-یک-شب