is_tag

داستان شنیدنی سگ نابغه و صاحب ناسپاس!

سگ نابغه و صاحب ناسپاس: قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید .کاغذ را گرفت.روی کاغذ نوشته بود” لطفا ۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین” .

داستان سگ نابغه و صاحب ناسپاس

۱۰ دلار همراه کاغذ بود.قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت .سگ هم کیسه راگرفت و رفت .

قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و بدنبال سگ راه افتاد .

سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید . با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد.قصاب به دنبالش راه افتاد. سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد .قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند .

اتوبوس امد.سگ جلوی اتوبوس امد و شماره انرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت .صبر کرد تا اتوبوس بعدی امد دوباره شماره انرا چک کرد اتوبوس درست بود سوار شد.قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد.

اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود وسگ منظره بیرون را تماشا می کرد .پس از چند خیابان سگ روی پنجه باند شد و زنگ اتوبوس را زد .اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد.قصاب هم به دنبالش.

سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید .گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید .اینکار را بازم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد.

سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت.

مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ و کرد.قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد :چه کار می کنی دیوانه؟ این سگ یه نابغه است .این باهوش ترین سگی هست که من تا بحال دیدم.

مرد نگاهی به قصاب کرد و گقت:تو به این میگی باهوش ؟این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه !!!

سگ نابغه و صاحب ناسپاس

زندگی یعنی دیدن داشته ها نه دیدن نداشته ها

شما می توانید داستان ها، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.



دانلود فیلم

سریال قطب شمال

سریال جنگل آسفالت

ادامه مطلب داستان شنیدنی سگ نابغه و صاحب ناسپاس!

داستان شنیدنی قوز بالا قوز

داستان شنیدنی قوز بالا قوز: داستان ها و حکایات ادبیات فارسی، زیباترین و عالی ترین نکات اخلاقی را به مخاطب ارائه می دهند. این داستان ها سرشار از پند و اندرز و توصیه های اخلاقی است. در حکایت قوز بالا قوز از سری مطالب سرگرمی مجله خبری چشمک تلاش می شود به موضوع گرفتاری و اینکه برخی کارهای ناسنجیده ممکن است به گرفتاری های بیشترمان بینجامد، اشاره می شود. با وب سایت چشمک و حکایت حکایت قوز بالا قوز همراه باشید.

داستان شنیدنی قوز بالا قوز

در ایام قدیم دو برادر بودند که هر دو قوز بزرگ و بدشکلی بر روی شانه های خود داشتند.

به همین خاطر اغلب اوقات خیلی از این بابت ناراحت بودند. اما با وجود این قوزها، یکی از این دو برادر آدم خیلی خوب و مهربانی بود؛ و همه او را فردی بااخلاق معرفی می کردند و هیچ کس به خودش اجازه نمی داد که قوزهای او را مسخره کند؛ اما برادر دومی خیلی بداخلاق و مردم آزار بود، بچه های کوچک را کتک می زد و با همه اهالی دعوا می کرد؛ به همین دلیل دیگران خیلی از او بدشان می آمد و تا از راه دور او را می دیدند، قوزهایش را مسخره می کردند.

قوز خوش اخلاق کله سحر حمام می رود

به هر حال یک روز صبح زود که هنوز هوا نیمه روشن بود، قوزی خوش اخلاق بقچه اش را بست و به سمت حمام راه افتاد. در آن روزگار حمام ها به شکل عمومی بود به همین خاطر در هر محله فقط یک حمام وجود داشت.

مردهای محله به خاطر مسائل امنیتی بیشتر در تاریکی شب و صبح های زود به حمام می رفتند تا زنها بتوانند در روز روشن با خیال راحت این کار را انجام دهند.

وقتی قوزی خوش اخلاق وارد حمام شد، هیچ کس در حمام نبود. همه خودشان را شسته بودند و رفته بودند. به محضی که قوزی رفت توی خزانه ی حمام که خودش را بشوید، صداهای عجیب غریبی شنید. به همین خاطر با ترس و تعجب صدا را دنبال کرد و دید که جنها عروسی دارند و دامادشان را به حمام آورده اند و مشغول بزن و بکوبند.

قوزی خوش اخلاق با خودش گفت: «الان چیکاری کنم بهتر است؟» دوباره با خودش زمزمه کرد و گفت: «به نظر می رسد بهترین کاری که باید بکنم این است که در شادی جن ها شرکت کنم.»

به همین خاطر بلافاصله خودش را قاطی جن ها کرد و با آنها رقصید و شادی کرد. بزن بکوب که تمام شد، جن ها پیش قوزی خوش اخلاق رفتند و از این که او در مجلس شادی آنها شرکت کرده، تشکر کردند. رئیس جن ها رو به قوزی خوش اخلاق کرد و گفت: «حالا که تو اینقدر مهربانی و این لطف بزرگ را در حق پسرم کردی و رقصیدی، من هم لطفی در حق تو می کنم و قوزت را از پشتت بر میدارم.»

داستان شنیدنی قوز بالا قوز

قوز، قوز رفع شد!

قوزی خوش اخلاق هم خیلی هیجانی و خوشحال شد به همین خاطر مدام از رئیس جن ها تشکر می کرد و بعد از دوش گرفتن بقچه اش را برداشت به سمت خانه راهی شد. وقتی به خانه رسید، کاملاً صبح شده بود و سفره ی صبحانه آماده بود.

تا آمد کنار سفره بنشیند، مادرش فوراً متوجه تغییرش شد و گفت: «ای وای پسرم! گل بودی، به سبزه نیز آراسته شدی. پس قوزت کو؟ تو خیلی خوشگل شده ای.»

با صدای شادی کنان و بلند مادر همه اهالی خانواده فوراً جمع شدند و آمدند دور سفره نشستند و هیکل بدون قوز او را دیدند. همه می خواستند بدانند که قوز برادر خوش اخلاق شان چه طور از بین رفته است. او هم به طور مفصل ماجرای حمام رفتن و رقصیدن میان جنها را برای همه تعریف کرد و صبحانه می خورد.

رفتن قوز بداخلاق به حمام

چند روز بعد برادرش، یعنی همان قوزی بدخلاق و اخمو، با خود گفت: مگر من از برادرم چه کم دارم؟ من هم میروم برای جن ها میزنم و میرقصم تا قوزم را از پشتم بردارند و مسخره کردن و زخم زبان ها تمام شود.

به همین خاطر شب هنگام قوزی بداخلاق، بقچه اش را فوراً پیچید و به طرف حمام عمومی محله شان، همان جایی که برادرش گفته بود راه افتاد. به محضی که وارد حمام شد جن ها را دید، فوراً سلامی کرد و به جمعشان وارد شد.

از قضا آن شب جن ها ناراحت بودند و اصلاً حال و حوصله ی زدن و رقصیدن نداشتند. چون یکی از جن ها مرده بود و آنها عزادار بودند. قوزی بداخلاق که فقط به فکر خودش بود و به جن ها فکر نمی کرد، بدون مقدمه وارد مجلس عزاداری آنها شد و مشغول رقصیدن شد. قوزی بداخلاق به امید خوش تیپ شدن، سنگ تمام گذاشت و تا آنجایی که می توانست، رقصید.

رئیس جن ها که از کار او به شدت ناراحت شده بود، صدایش کرد و گفت: «هیچ می دانی که داری چیکار می کنی؟!؛ ما عزاداریم و تو داری میرقصی!. الان کاری می کنم که تا آخر عمر فراموش نکنی و بدانی وقتی آدم ها نارحت هستند نباید شادی کنی» او دستور داد که قوز قبلی را بیاورند و روی قوز برادر بداخلاق بگذارند.

قوزی بداخلاق کارش زار شد و یک قوز دیگر بر پشتش گذاشتند. بیچاره خسته و غمگین از حمام بیرون رفت و طوری که دیگران او را نبینند، خودش را فوراً به خانه رساند.

از آن ایام به بعد وقتی آدم دردمندی، گرفتاری و مشکل دیگری هم پیدا کند، می گویند بیچاره وضعش قوز بالا قوز شده است.

دانلود فیلم

سریال قطب شمال

سریال جنگل آسفالت

ادامه مطلب داستان شنیدنی قوز بالا قوز

داستان شنیدنی راه و بیراه

داستان شنیدنی راه و بیراه: مرد راست و درستی بود که مردم به او «راه» می‌گفتند. راه، روزی از روزها هوای سفر زد به سرش. اسب رهواری خرید. تهیه و تدارکش را دید و باروبندیلش را گذاشت تو خورجین و خورجین را بست ترک اسب و از دروازه شهر زد بیرون که چند صباحی برود جهانگردی کند.

داستان شنیدنی راه و بیراه

یک میدان آن‌طرف تر, دید یک سوار دیگر هم دارد می‌رود. خودش را رساند به سوار و بعد از سلام و حال و احوال, معلوم شد که او هم مسافر است. راه خوشحال شد که هم‌سفری پیداکرده و سختی راه برایش آسان می‌شود. کمی که رفتند جلوتر، راه از هم‌سفرش پرسید: «اسم شریفت چیست؟»

مرد جواب داد: «بی‌راه».

راه گفت: «این دیگر چه جور اسمی است؟»

مرد گفت: «من چکار کنم؟ این اسمی است که بابا و ننه‌ام روم گذاشته‌اند».

راه خیلی تعجب کرد, اما دیگر چیزی نگفت.

بی‌راه گفت: «این از اسم ما! حالا تو بگو اسمت چیست؟»

راه گفت: «اسم من راه است».

راه و بی‌راه همین‌طور رفتند تا رسیدند به چشمه‌ای که درخت پر سایه‌ای کنارش بود. نگاه کردند, دیدند سایه برگشته و فهمیدند ظهر شده. راه گفت: «اینجا جای باصفایی است. خوب است پیاده شویم و ناهاری بخوریم».

بی‌راه گفت: «چه عیبی دارد!»

بعد پیاده شدند.

بی‌راه گفت: «ما که حالا حالاها شریک و رفیق راه هستیم. تو سفره‌ات را واکن، هرچه هست باهم بخوریم. هر وقت هم مال تو تمام شد، آن‌وقت نوبت من باشد».

راه گفت: «خیلی هم خوب است. ما که باهم این حرف‌ها را نداریم».

و سفره نانش را واکرد و قمقمه آبش را گذاشت وسط.

تمام شدن آذوقه راه و بی محلی کردن بیراه به راه

چند روزی که گذشت ته و توی سفره راه درآمد و نوبت رسید به بی‌راه که مرد و مردانه سفره‌اش را جلو رفیق راهش واکند و هرچه دارد با او بخورد. اما بی‌راه این کار را نکرد. روز اول، وقت ناهار از اسبش پیاده شد و بدون هیچ تعارفی رفت گوشه‌ای، پشتش را کرد به او و غذاش را خورد.

راه، دو روز صبر کرد و به روی خودش نیاورد. آخرسر از گشنگی بی‌طاقت شد، گفت: «رفیق! قرارمان این نبود».

بی‌راه گفت: «هرچه حسابش را کردم، دیدم اگر تو را شریک آب‌ونان خودم بکنم، آذوقه‌ام زودتر تمام می‌شود و گرسنه می‌مانم».

راه دل‌تنگ شد، گفت: «حالا که این‌جور است، من دیگر آبم با تو به یک جوب نمی‌رود».

جدا شدن راه از بیراه

و راهش را کج کرد به یک‌طرف دیگر و از بی‌راه جدا شد. رفت و رفت تا دم غروب رسید به آسیابی. اسبش را ول کرد تو علف‌ها و خورجین را ورداشت رفت تو آسیاب، که شب در آنجا راحت بگیرد بخوابد. به این‌طرف و آن‌طرف نگاه کرد و دید گوشه آسیاب یک جای پستو مانندی هست که تخته‌سنگی گذاشته‌اند جلوش. از بغل تخته‌سنگ رفت تو، خورجینش را گذاشت زیر سرش و گرفت خوابید.

نصفه‌های شب از صدای خش و خش از خواب پرید و دید ای دل غافل، یک شیر، یک پلنگ، یک گرگ و یک روباه آمدند تو آسیاب. شیر گفت: «رفقا! بوی آدمیزاد می‌آید».

پلنگ گفت: «پرت‌وپلا نگو. آدمیزاد جرئت ندارد پا بگذارد اینجا».

گرگ گفت: «آمدن به این‌جور جاها دل می‌خواهد».

روباه گفت: «آدمیزاد عقل دارد، جایی نمی‌خوابد که آب برود زیرش. مطمئن باشید غیر از ما کسی اینجا نیست و می‌توانیم راحت حرف‌هایمان را بزنیم».

شیر گفت: «رفقا! هر کس چیز تازه‌ای می‌داند، تعریف کند».

پلنگ گفت: «رو پشت‌بام همین آسیاب یک جفت موش لانه دارند. تو لانه آن‌ها پر است از اشرفی. شب‌ها وقتی هوا خوب تاریک می‌شود، اشرفی‌ها را از تو لانه‌شان درمی‌آورند، پهن می‌کنند رو زمین و تا کله‌سحر رو آن‌ها غلت می‌زنند. بعد، آن‌ها را می‌برند تو لانه‌شان».

گرگ گفت: «دختر پادشاه دیوانه شده. پادشاه گفته هر کس بتواند این دختر را درمان کند، نصف دارایی‌اش را می‌دهد به او. اما تا حالا هیچ حکیمی نتوانسته دوای دردش را پیدا کند».

شیر پرسید: «دوای دردش چیست؟»

گرگ جواب داد: «نیم فرسخ بالاتر ازاینجا چوپانی زندگی می‌کند که سگ زبر و زرنگی دارد و این سگ را خیلی دوست دارد. مغز سر این سگ دوای درد آن دختر است».

حرف گرگ که تمام شد، روباه گفت: «در یک فرسخی این آسیاب، خرابه‌ای هست که یک موقع قصر پادشاهان قدیم بوده. در این خرابه هفت خم  طلا و جواهر زیرخاکی است و کسی از وجود آن خبر ندارد».

بیرون رفتن حیوانات از آسیاب و عمکلرد راه

حرف‌هاشان که تمام شد، کمی استراحت کردند و از آسیاب رفتند. راه، بعد از رفتن آن‌ها از پشت سنگ آمد بیرون، رفت بر روی پشت‌بام آسیاب و دید بله، موش‌ها زمین را با اشرفی فرش کرده‌اند و دارند رو آن‌ها غلت می‌زنند.

راه، سنگی ورداشت پرت کرد طرف موش‌ها، آن‌ها را فراری داد و همه اشرفی‌ها را جمع کرد، ریخت تو خورجین و صبح زود رفت سروقت چوپان.

نیم فرسخی که راه رفت، همان‌طور که گرگ گفته بود، دید چوپانی آنجاست و سگی دارد که از گله‌اش مواظبت می‌کند. رفت جلو حال و احوال کرد و گفت: «عموجان! این سگ را می‌فروشی؟»

چوپان گفت: «نه!»

راه پرسید «چرا؟»

چوپان جواب داد: «این سگ، رفیق باوفا و انیس و مونس من است و از گله و چادرم محافظت می‌کند؛ مگر عقلم را از دست داده‌ام که آن را بفروشم».

راه گفت: «بیا و آن را بفروش به من. در عوض پول خوبی به تو می‌دهم که هر کاری می‌توانی با آن بکنی».

چوپان اسم پول را که شنید, دست و پاش شل شد، گفت: «مثلاً چقدر می‌خواهی بدهی؟»

راه گفت: «خودت بگو».

چوپان گفت: «پنجاه اشرفی».

راه گفت: «دادم».

و چوپان گفت: «فروختم».

راه پنجاه اشرفی داد به چوپان و قلاده سگ را گرفت و روان شد به‌طرف شهر.

وقتی رسید به شهر، دید همه غصه‌دارند. راه از مردی پرسید: «چرا اینجا همه رفته‌اند تو لاک خودشان و این‌قدر سر در گریبان‌اند؟»

مرد گفت: «الآن چند روز است دختر پادشاه دیوانه شده و هر کاری می‌کنند خوب نمی‌شود. شاه هم حکم کرده مردم غصه‌دار بشوند».

راه پرسید: «چرا براش حکیم نمی‌آورند؟»

مرد جواب داد «خدا پدرت را بیامرزد! کجای کاری؟ دیگر تو این شهر حکیم پیدا نمی‌شود».

راه گفت: «چطور؟»

مرد جواب داد: «برای اینکه دانه به دانه حکیم‌ها را آوردند بالای سر این دختر و چون نتوانستند او را درمان کنند، پادشاه داد سرشان را بریدند».

راه گفت: «خانه پادشاه را نشان من بده، برم دخترش را درمان کنم».

مرد گفت: «به نظرم می‌خواهی مادرت را به عزای خودت بنشانی!»

راه گفت: «به این کارها چکار داری. نشانی خانه پادشاه را بده».

مرد نشانی داد و راه رفت به دربان باشی قصر پادشاه گفت: «برو به پادشاه بگو حکیمی که می‌تواند دخترت را درمان کند، آمده».

دربان باشی خبر رساند به پادشاه و پادشاه راه را به حضور خواست و گفت: «اگر دخترم را درمان کنی، نصف دارایی‌ام مال تو، اگرنه، جانت مال من».

راه گفت: «حکم قبله عالم را قبول دارم».

و رفت دختر را دید و گفت که آب را گرم کنند و یک کاسه شیر گاو هم بیارند بگذارند دم دستش. بعد، سگ را کشت، مغز سرش را درآورد و آن را خوب با شیر قاطی کرد و مالید به سر دختر.

هنوز کارش تمام نشده بود که دختر یواش‌یواش حالش جا آمد و گفت: «ای‌وای! خاک عالم بر سرم. این مرد غریبه اینجا چه‌کار می‌کند؟»

راه خوشحال شد و رفت به پادشاه گفت: «قربانت گردم! مشتلق بده که دخترت خوب شد!»

داستان شنیدنی راه و بیراه

ولیعهد شدن راه

پادشاه، خوشحال شد و او را جانشین خودش کرد.

فردای آن روز، راه رفت سراغ گنج‌هایی که روباه صحبتش را کرده بود و آن‌ها را از زیر خاک درآورد. بعد، همان‌جا عمارت قشنگی ساخت و کوه و کمر زیبای اطرافش را به شکارگاه خودش تبدیل کرد.

یک روز، راه با چند تا از غلام هاش مشغول شکار بود که دید سواری دارد می‌آید به طرفش. خوب که نگاه کرد، دید رفیقش بی‌راه است.

وقتی به هم رسیدند، بی‌راه خیلی تعجب کرد. دید حال‌ و روز رفیقش زمین تا آسمان فرق کرده، خیلی سرحال آمده، بر اسب زین‌وبرگ طلایی نشسته، لباس زربفت پوشیده، چکمه ساغری پا کرده و بیست قدم دورتر از او, ده غلام زرین‌کمر سوار بر اسب پشت سرش صف بسته.

بی‌راه گفت: «رفیق، بد نگذرد! این دم‌ و دستگاه را از کجا به هم زدی؟»

راه به‌تفصیل همه‌چیز را برای او تعریف کرد. بی‌راه این حرف‌ها را که شنید، نزدیک بود از حسادت بترکد. زود خداحافظی کرد و راه افتاد سمت آسیاب و تنگ غروب رسید به آنجا و یک‌راست رفت تو همان‌جایی که راه قبلاً خوابیده بود، پناه گرفت.

عاقبت بیراه

ازقضا، آن شب هم حیوانات قرار داشتند به آسیاب بیایند و باهم صحبت کنند. نصفه‌های شب، بی‌راه دید بله، سروکله شیر، پلنگ، گرگ و روباه پیدا شد.

شیر تا پاش را گذاشت تو آسیاب، گفت: «رفقا! بازهم بوی آدمیزاد می‌آید».

پلنگ گفت: «نقداً این خبر را بشنوید تا بعد! امروز آن دو تا موشی را دیدم که رو پشت‌بام این آسیاب لانه دارند. حال‌وروزشان خیلی بد بود. خوب که پرس‌وجو کردم، معلوم شد یکی رفته با سنگ زده ناکارشان کرده و اشرفی هاشان را ورداشته رفته».

گرگ گفت: «خیلی عجیب است! مدتی است سگ چوپان غیبش زده. حتماً یکی او را کشته و مغزش را درآورده».

روباه گفت: «حالا این را بشنوید! آن خرابه‌ای را که گفتم هفت‌تا خم طلا و جواهر دارد، هنوز ده روز نشده یک عمارت روش ساخته‌اند به چه قشنگی!»

شیر گفت: «معلوم می‌شود آدمیزادی اینجا بوده و حرف‌های ما را شنیده. الآن هم بوی آدمیزاد می‌آید».

روباه پاشد، این‌ور و آن ور سرکشید و داد زد: «رفقا! پیداش کردم».

و بی‌راه را که داشت از ترس قبض روح می‌شد، از پشت تخته‌سنگ کشید بیرون. شیر و پلنگ و گرگ هم پریدند روی او، تکه‌پاره‌اش کردند و هرکدام یک تکه‌اش را خوردند.

این بود عاقبت بی‌راه و سرگذشت راه.

شما می توانید داستان ها، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.



دانلود فیلم

سریال قطب شمال

سریال جنگل آسفالت

ادامه مطلب داستان شنیدنی راه و بیراه

داستان جالب و شنیدنی نه کور می کند نه شفا می دهد!

داستان نه کور می کند نه شفا می دهد: داستان ها و حکایات ادبیات فارسی، زیباترین و عالی ترین نکات اخلاقی را به مخاطب ارائه می دهند. این داستان ها سرشار از پند و اندرز و توصیه های اخلاقی است. در حکایت نه کور می کند نه شفا می دهد از سری مطالب سرگرمی تلاش می شود به موضوع بیهوده و بی اثر بودنن یک کار پرداخته شود. با وب سایت چشمک و داستان ضرب المثل نه کور می کند نه شفا می دهد همراه باشید.

داستان نه کور می کند نه شفا می دهد

در ایام گذشته قصابی در یک محله زندگی می کرد. یکی از روزها یکی از چشم های قصاب به شدت شروع به خارش و درد کرد به همین خاطر فوراً نزد یکی از دوستان قدیمی اش که حکیم باشی محله بود، رفت.

حکیم باشی تا چشم سرخ شده و اشک آلود قصاب را دید فوراً چند نوع گرده را در هم آمیخت و برای چشمش دارویی درست کرد و گفت: «روزی سه وعده صبح و ظهر و عصر دو قطره از این دارو را در چشمت بریز تا خوب شوی.»

قصاب به خانه برگشت و شروع به استفاده کردن از قطره کرد. هر روز صبح دو قطره از آن دارو را در چشمش میچکاند و بعد از خانه خارج می شد. ظهرها هم به خانه می آمد تا درست سر موقع دارو را به چشمش بچکاند.

او انتظار داشت پس از دو سه روز دارو چکاندن چشمش کاملا خوب شود. اما این طور نشد. و داروی حکیم باشی درد چشمش را کم کرد؛ اما نتوانست سرخی و سوزش چشمش را اکم کند.

دیدن دوباره حکیم

بعد از مدت کوتاهی قصاب دوباره به دیدن حکیم باشی رفت و گفت: «ای حکیم راستش را بخواهی درد چشمم کم شده، اما خوب نشده. حکیم جان، دستم به دامنت. دارویی بده که خوب بشوم و بتوانم به کار و زندگیم برسم»

حکیم باشی کتاب هایش را زیر و رو کرد و این بار از روی کتاب ها دارویی برای دوست قصابش ساخت. قصاب دارو را به خانه برد و طبق دستور حکیم باشی مصرف کرد. چند روز گذشت؛ اما دارو اثر زیادی نکرد و درد و سوزش چشم قصاب خوب نشد.

رفتن قصاب به محله دیگر

قصاب واقعا نمیدانست چه باید بکند. به سفارش یکی از مشتری هایش به محله ی دیگر شهر رفت. در آن جا حکیم باشی دیگری بود و بیماران زیادی دور و برش نشسته بودند. قصاب توی صف منتظر شد تا نوبتش برسد. قصاب به حکیم باشی گفت: «ای حکیم من اهل محله ی شما نیستم؛ اما حکیم باشی محل خودمان نتوانسته مرا درمان کند، به همین خاطر اینجا آمده ام.»

حکیم به خوبی چشم قصاب را معاینه کرد و دارویی را که به چشمش می ریخت را دید، بعد رو کرد به او گفت: «ای پیرمرد دارویی که حکیم باشی از محله تان به تو داده، داروی خیلی خوبی است. فکر می کنم تو خودت بهداشت را رعایت نمی کنی و دست کثیفت را مدام به چشمت میمالی، که این باعث می شود روز به روز بدتر شود»

قصاب گفت: «تو می گویی من چه کنم حکیم. وقتی چشمم می سوزد و میخارد که نمی توانم دست به چشمم نزنم.» و حکیم باشی گفت: «دست توهمیشه آلوده است. آلوده به پشم و دنبه و گوشت گوسفند.

اگر بخواهی با این دست های آلوده همیشه چشمهایت را بخارانی، مشکلت حل نمی شود. هر دارویی هم که مصرف کنی، نه تو را کور می کند، نه شفا می دهد. بهتر است چند روزی سر کار نروی و چشمت را با دستمال تمیزی ببندی که با دستت در تماس نباشد.»

قصاب مجبور شد چند روی در خانه بماند. او چشم هایش را بست تا دستش به چشمش نرسد.

کم کم حالش خوب شد و سوزش و درد و سرخی چشم هایش تمام شد. قصاب یک راست رفت سراغ دوست قدیمی خودش، یعنی همان حکیم باشی محله خودشان. حکیم باشی از دیدن د قصاب خوشحال شد و گفت: «خدا را شکر. مثل این که با داروهای من چشمت کاملا خوب شده است.»

قصاب گفت: «نه حکیم جان. خوب گوش کن که چی می گویم داروهای تو نه کور می کند، نه شفا می دهد. من باید خودم مواظبت می کردم که چشمم آلوده نشود تا داروهای تو تأثیر بکند. این حرفی بود که تو به من نزدی»

در نهایت حکیم باشی نگاهی به قصاب انداخت و لبخند زد.

داستان نه کور می کند نه شفا می دهد

از آن ایام به بعد، وقتی بخواهند از بی اثر و بیهوده بودن کاری حرف بزنند، می گویند: «نه کور می کند، نه شفاء می دهد».

شما می توانید داستان ها، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.

 



دانلود فیلم

دانلود سریال آمرلی

سریال جنگل آسفالت

ادامه مطلب داستان جالب و شنیدنی نه کور می کند نه شفا می دهد!

داستان شنیدنی شاه عباس و مرد پینه دوز

داستان شنیدنی شاه عباس و مرد پینه دوز: هر شب جمعه، شاه عباس لباس درویشى مى‌پوشید و به‌طور ناشناس در شهر مى‌گشت. شبى در دهانهٔ دروازهٔ شهر به خانه‌اى رسید. صداى ساز و ضرب مى‌آمد. در زد و مهمان صاحبخانه شد….

داستان شنیدنی شاه عباس و مرد پینه دوز

هر شب جمعه، شاه عباس لباس درویشى مى‌پوشید و به‌طور ناشناس در شهر مى‌گشت. شبى در دهانهٔ دروازهٔ شهر به خانه‌اى رسید. صداى ساز و ضرب مى‌آمد. در زد و مهمان صاحبخانه شد.

دید بساط صاحبخانه جور است و مطربى هم دارد ساز مى‌زند. از صاحبخانه پرسید: ‘پول این بساط را از کجا جور مى‌کنی؟’ صاحبخانه گفت: ‘از راه پینه‌دوزی.’ شاه عباس گفت: ‘اگر فردا شاه عباس کار پینه‌دوزى را قدغن کند چه مى‌کنی؟’ گفت: ‘یک کار دیگر.’

صبح شد و شاه عباس برگشت به دربار. بعد دستور داد کار پینه‌دوزى قدغن شود. پینه‌دوز که چنین شنید، رفت سراغ حمالی. شب شاه عباس در لباس درویشى به در خانهٔ پینه‌دوز رفت. باز صداى ساز شنید. مهان صاحبخانه شد و کمى بعد گفت: ‘اگر شاه عباس کار حمالى را قدغن کند، تو چه‌کار مى‌کنی؟’ مرد گفت: ‘خدا بزرگ است، یک کارى مى‌کنم و با پولش باز این بساط را جور مى‌کنم.’

فردا صبح، شاه عباس دستور داد حمالى قدغن شود. مرد پینه‌دوز یک سطل آب برداشت و آب‌فروشى کرد.

شب شاه عباس در لباس درویشى به سراغ مرد رفت و دید باز هم بساط مرد جور است. از مرد اجازه خواست داخل شود. مرد گفت: ‘برو خدا پدرت را بیامرزد! هر شب نفوس بد مى‌زنى و کار من قدغن مى‌شود. حالا بیا تو!’ شاه عباس کمى نشست و بعد گفت: ‘حالا اگر آب‌فروش قدغن شود چه مى‌کنی؟’ مرد جواب داد: ‘میرغضب شاه عباس مى‌میرد جایش را مى‌گیرم! و مى‌شوم میرغضب شاه عباس.’

صبح فردا، شاه عباس وزیرش را فرستاد که: ‘برو دهنهٔ دروازهٔ شهر، آب‌فروش را بیاور میرغضب ما بشود.’ وزیر رفت و آب‌فروش را پیدا کرد. گفت: ‘شما باید میرغضب شاه بشوید.’ مرد گفت: ‘به شرطى که هر شب حقوقم را بدهید حاضرم.’

شاه عباس تا سه روز، غروب به غروب حقوق مرد را داد. اما غروب یک روز نداد. مرد هم قدارهٔ فولادیش را گرو گذاشت و مقدارى پول تهیه کرد. بعد هم یک قدارهٔ چوبى گرفت.

شاه عباس شبانه با لباس درویشى رفت در خانهٔ مرد. دید باز هم بساط مرد جور است. وقتى ماجرا را دانست چیزى نگفت.

صبح شاه عباس به کاخ برگشت. لباس پادشاهى پوشید و دستور داد میرغضب حاضر شود. بعد به میرغضب امر کرد: ‘گردن این امیرزاده را بزن!’ میرغضب گفت: ‘قربان! اگر این شخص بى‌گناه باشد قدارهٔ فولادى من چوبى مى‌شود.’ بعد قداره‌اش را بلند کرد و در حین فرود آوردن گفت: ‘قربان! او بى‌گناه است. قداره چوبى شده!’

شاه عباس دستور داد مجلس خلوت شود بعد خودش را به مرد شناساند و گفت که درویش هر شبى است و اضافه کرد: ‘زندگى واقعى را تو مى‌کنی، با پول کمى که درمى‌آورى خوش مى‌گذرانی. حالا چیزى از من بخواه.’ مرد پینه‌دوز هیچ چیز از شاه عباس نخواست. به خانه‌اش برگشت و به‌کار پینه‌دوزى‌اش مشغول شد.

داستان شنیدنی شاه عباس و مرد پینه دوز

ـ شاه عباس و پینه‌دوز

ـ افسانه‌هاى دیار همیشه بهار ـ ص ۱۵۰

ـ گردآورنده: سید حسین میرکاظمى

ـ انتشارات سروش. چاپ اول ۱۳۷۴

ـ به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ایران ـ جلد هشتم

على‌اشرف درویشیان ـ رضا خندان (مهابادی)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰.

شما می توانید داستان ها، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.



دانلود فیلم

دانلود سریال آمرلی

سریال جنگل آسفالت

ادامه مطلب داستان شنیدنی شاه عباس و مرد پینه دوز

داستان جالب و شنیدنی دو قورت و نیمش باقی مانده!

داستان دو قورت و نیمش باقی مانده: داستان زیر درمورد مهمانی دادن حضرت سلیمان به تمام جانداران می باشد که درهمان ابتدای مهمانی یک ماهی بزرگ قبل از جمع شدن مهمان ها تقریبا نصف غذا هارا می خورد و ….

شاید بپسندید:

داستان دو قورت و نیمش باقی مانده

می گویند حضرت سلیمان زبان همه جانداران را می دانست ، روزی از خدا خواست تا یک روز تمام مخلوقات خدا را دعوت کند . از خدا پیغام رسید ، مهمانی خوب است ولی هیچ کس نمی تواند از همه مخلوقات خدا یک وعده پذیرائی کند . حضرت سلیمان به همه آنها که در فرمانش بودند دستور داد تا برای جمع آوری غذا بکوشند و قرارگذاشت که فلان روز در ساحل دریا وعده مهمانی است.

روزی که مهمانی بود به اندازه یک کوه خوراکی جمع شده بود . در شروع مهمانی یک ماهی بزرگ سرش را از آب بیرون آورد و گفت : خوراک مرا بدهید. یک گوسفند در دهان ماهی انداختند . ماهی گفت : من سیر نشدم . بعد یک شتر آوردند ولی ماهی سیر نشده بود.

سیر نشدن ماهی و تصمیم حضرت سلیمان

حضرت سلیمان گفت : او یک وعده غذا مهمان است آنقدر به او غذا بدهید تا سیر شود . کم کم هر چه خوراکی در ساحل بود به ماهی دادند ولی ماهی سیر نشده بود . خدمتکاران از ماهی پرسیدند : مگر یک وعده غذای تو چقدر است ؟‌ ماهی گفت : خوراک من در هر وعده سه قورت است و این چیزهائی که من خورده ام فقط به انداره نیم قورت بود و هنوز دو قورت ونیمش باقی مانده است.

ماجرا را برای سلیمان تعریف کردند و پرسیدند چه کار کنیم هنوز مهمانها نیامده اند و غذاها تمام شده و این ماهی هنوز سیر نشده . حضرت سلیمان در فکر بود که مورچه پیری به او گفت : ران یک ملخ را به دریا بیاندازید و اسمش را بگذارید آبگوشت و به ماهی بگوئید دو قورت و نیمش را آبگوشت بخورد .

از آن موقع این ضرب المثل بوجود آمده و اگر فردی به قصد خیر خواهی به کسی محبت کند و فرد محبت شونده طمع کند و مانند طلبکار رفتار کند می گویند : عجب آدم طمعکاری است تازه هنوز دو قورت ونیمش هم باقی است.

داستان دو قورت و نیمش باقی مانده

شما می توانید داستان ها، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.



دانلود فیلم

دانلود سریال آمرلی

سریال جنگل آسفالت

ادامه مطلب داستان جالب و شنیدنی دو قورت و نیمش باقی مانده!

حکایت شنیدنی کشاورز فقیر | داستان کشاورز فقیری که خر شانس بود اما فکر می کرد بد شانس است!

حکایت شنیدنی کشاورز فقیر: یکی بود یکی نبود . در زمان های بسیار دور مرد کشاورزی بود ، با وجود اینکه زمین و باغ زیادی داشت امّا هیچ وقت پولدار نمی شد و همیشه فکر می کرد بدبخت و بدبیار است . برای همین یک روز تصمیم گرفت کوله بارش را بسته و به دنبال بخت خود برود.

حکایت شنیدنی کشاورز فقیر

پس از چند شبانه روز به یک جنگل رسید . یک دفعه شیری بزرگ سر راهش سبز شد . و می خواست به او حمله کند . امّا مرد گفت :« آقا شیره لطفا مرا نخور . چون من مردی بدبیار و بدبختم . ومی ترسم بد بیاری من دامن تورا بگیرد . الان هم دارم دنبال بخت خودم می روم تا چاره ی دردم را به من بگوید .»

شیر هم آرام در کنار مرد نشست و گفت : « به شرط آنکه هر وقت بختت را پیدا کردی از او بپرسی چرا من هر چه می خورم سیر نمی شوم ؟» مرد بدبخت هم قبول کرد و به راه خود ادامه داد. او رفت و رفت تا به یک شهر رسید . همین که وارد شهر شد مأموران شاه او را دستگیر کرده و او را به کاخ بردند . قیافه ی شاه یک خرده عجیب بود ولی مرد زیاد توجهی نکرد . شاه از او پرسید :« زود باش بگو ای مرد غریبه تو در شهر من چه کار می کنی نکنه جاسوس دشمن باشی.

اگر این طور باشد همین حالا تو را اعدامت می کنم .» و مرد داستان خود را هم برای پادشاه تعریف کرد .پادشاه تا حرف ها را شنید . به او گفت : « من یک پادشاه هستم و بر این شهر حکومت می کنم . امّا مردم این شهر به حرفم گوش نمی دهند و فرمان هایم را زیاد جدی نمی گیرند . چنانچه بختت را دیدی از طرف من چاره ی این بدبختی را بپرس .تا تو را آزاد کنم.» مرد به پادشاه قول داد و به راه خود ادامه داد . بعد از چند روز راه رفتن در یک غروب زیبا مهمان یک باغبان شد . که فقط با دختر زیبایش زندگی می کرد .او شب داستان زندگیش را برای باغبان تعریف کرد.

باغبان هم گفت : « چنانچه بختت را پیدا کردی از طرف بپرس که چرا درخت گردویی را که در باغ دارم با وجود بزرگی و تنومندیش نمی تواند میوه بدهد و هر ساله بدون بار است ؟» مرد به پیر مرد باغبان قول داد. و فردا روز دوباره به راه خود ادامه داد .

بعداز روزها بالاخره در یک آسیاب قدیمی بخت خود را پیدا کرد .او مشکل خود و شیر و پادشاه و باغبان را به او گفت . بخت هم دستی به ریش بلندش کشید و گفت :« به باغبان بگو زیر درخت گردویش گنجی پنهان است . اگر آن را بیرون بیاورد درختش بار میدهد. به پادشاه بگو که او یک زن است که لباس مردانه پوشیده و مردم شهرش این را نمی دانند . اگر او ازدواج کند مشکلش حل می شود . به شیر هم بگو کله ی یک آدم احمق را بخورد مشکلش درست می شود . در را برگشتن به خانه هم بخت خود را پیدا می کنی به شرط آنکه کمی عاقل باشی.

مرد از بخت تشکر کرد و شاد و سرحال از همان راه به خانه اش برگشت . نزد باغبان رفت و چاره ی دردش را گفت . پیر مرد هم گفت :« من خیلی پیر شده ام و کسی جز دخترم را ندارم بیا باهم گنج را بیرون آورده و با دخترزیبایم ازدواج کن و پیش من بمان . » اما مرد قبول نکرد و برای یافتن بخت خود دوباره راه برگشتن را در پیش گرفت. رفت ورفت تا به شهر پادشاه رسید . او نزد پادشاه رفته و راز ش را به او گفت . پادشاه هم گفت : « ای مرد تو خیلی خوش شانس هستی.

حکایت شنیدنی کشاورز فقیر

چون تا حالا کسی به راز زن بودن من پی نبرده بود . حالابیا با من ازدواج کن تا تو پادشاه و من ملکه ی تو باشم .» امّا مرد قبول نکرد و برای یافتن بخت خود دوباره راه سفر را در پیش گرفت . بعد ازچند شبانه روز به جنگل رسید .شیر هم در همان جای قبلی منتظر مرد بود . با دیدن مرد از جا بلند شد و نعره ای کشیدو گفت : « امیدوارم راز بدبختی مرا پیدا کرده باشی .» و مرد نشست تمام اتفاقات را از اول تا آخر مو به مو برای شیر بازگو کرد . ودر آخر راز سیر نشدن شیر را برایش گفت.

شیر با شنیدن قصه ی مرد از جا بلند شد و گفت : « چه کسی احمق تر از تو که در راه گنج و دختر زیبای باغبان ، حاکمیت و پادشاه شدن یک شهر و ازدواج با پادشاه زن و آن همه ثروت را از دست بدهد . به امید یافتن بخت خود در سر زمین دشمنی چون من باشد . من حالا تو را یک لقمه می کنم . چون می دانم احمق تر از تو کسی پیدا نخواهم کرد .» و شیر مرد نگون بخت را یک لقمه چپ کرد و از بدبختی نجات یافت.

 

شما می توانید داستان ها، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.



دانلود فیلم

ادامه مطلب حکایت شنیدنی کشاورز فقیر | داستان کشاورز فقیری که خر شانس بود اما فکر می کرد بد شانس است!