is_tag

ماجرای تلخ پسری که عاشق دختر طلسم شده بود+بخش دوم

جمیل و جمیله: مرد فقیر یک روز، دو روز، سه روز و بالاخره یک ماه تمام در آن بیابان راه رفت تا اینکه به کمک و خواست خدا به دم در خانهٔ آن جوان رسید. مرد همان‌جا منتظر ماند. جوانى بیرون آمد با موهاى ژولیده که تا روى پیشانى‌اش را پوشانده بود و ریش‌هاى بلندش تا سینه‌اش مى‌رسید…..

شاید بپسندید: حکایت جمیل و جمیله: ماجرای تلخ پسری که عاشق دختر طلسم شده بود+بخش اول

جمیل و جمیله

مرد جوان گفت ‘سلام غریبه، از کجا مى‌آئی؟’ مسافر گفت ‘از غرب مى‌آیم و به‌طرف شرق مى‌روم’ . جوان گفت ‘خب پس بفرمائید داخل و شامى با ما بخورید’ . مرد به‌دنبال وى وارد خانه شد. سفره پهن بود و اعضاء خانواده، همگى مشغول خوردن بودند. جز آن جوان که تنها، کنار در اتاق نشست. مسافر از او پرسید ‘جوان چرا غذا نمى‌خوری؟’

دیگران گفتند ‘هیس! شما از ماجراى او خبر نداری، اشتهاى خوردن ندارد’ . مسافر ساکت شد تا اینکه یکى از حاضران گفت ‘جمیل، کمى آب برایمان بیاور!’ آن‌گاه غریبه فریاد زد ‘آهاى مردم، کلمهٔ جمیل مرا به یاد چیزى انداخت! وقتى از میان بیابان رد مى‌شدم یک قلعهٔ بزرگ دیدم که در پنجرهٔ آن دخترى نشسته بود که …’ د

یگران حرفش را بریدند و گفتند ‘ساکت! جلوى جمیل از هیچ دخترى صحبت نکن’ . اما آن جوان منظورش را فهمید و گفت ‘غریبه به صحبتت ادامه بده!’ مرد مسافر گفت ‘اگر کتمان حقیقت، انسانى را نجات مى‌دهد آیا گفتن حقیقت، باعث نجات بیشتر او نخواهد شد’ . و کل داستان و پیام دختر را براى آنان بازگو کرد.

از فراز قصر بلند بیابان

جمیله سلامت مى‌رساند

از وراى دیوارهاى ستبر زندان

جمیله صداى بزغاله‌اى شنید

که در قبرِ وى خاکش کردند

تا جوان شجاع و سوگوار را فریب دهند

جمیله در جائى‌که بادهاى بیابان مى‌وزند و مى‌روبند

تک و تنها و پیوسته مى‌گرید و مى‌گرید

جمیل گفت ‘آها پس جمیله فرار کرده ولى شما به من گفتید مرده!’ آرى دروغ پنهان نمى‌ماند. با شتاب کلنگ خود را برداشت و جمجمهٔ بز را از زیر خاک بیرون آورد. روستائیان فقط این را به او گفتند که ‘ماجرا فلان بود و فلان و فلان و اکنون خود دانی’ .

جمیل گفت ‘مقدارى غذا و اسلحه‌اى به من بدهید. من همراه این مرد غریبه مى‌روم تا مرا راهنمائى کند!’ اما مرد مسافر گفت ‘من نمى‌توانم یک ماه دیگر راه بروم. مقصد خیلى دور است’ . جوان با التماس گفت ‘اگر فقط راه را به من نشان بدهی، خدا در عوض لطفش را از شما دریغ نخواهد کرد و من هم مزد شما را خواهم داد’ .

آن دو با هم راه افتادند. پس از دو روز مرد غریبه گفت ‘این جاده مستقیماً شما را تا خود قصر خواهد رساند. امیدوارم به سلامت برسی!’ و آن‌گاه از راهى که آمده بود برگشت.

جمیل روزها و هفته‌ها راه سپرد تا اینکه پس از یک ماه، قصر را دید که مانند کبوترى سفید از دور مى‌درخشید. از شدت خوشحالى شروع به دویدن کرد تا اینکه در پاى دیوارهاى قصر ایستاد.

مرد جوان با خود گفت ‘آه خداى بزرگ، حال چه‌کار کنم. این قلعه در ندارد. دیوارهاى صافش آن‌قدر لغزند است که نمى‌شود از آن بالا رفت’ . غرق تفکر بود که دخترعمویش از پنجره نگاهى به بیرون انداخت و گفت ‘آه جمیل عزیز! جمیل سرش را بلند کرد. نگاه‌هایشان به‌هم گره خورد. بغض در گلوى جمیل ترکید و اشک از چشمانش جارى شد.

جمیله گفت ‘پسر عموى عزیز چه کسى تو را از این راه دور آورد؟’ جمیل پاسخ داد ‘عشق تو مرا به حرکت واداشت و به اینجا آورد’ . جمیله با صداى بلند گفت ‘اگر مرا دوست داری، قبل از آنکه غول بیاید و گوشتت را بخورد و شیرهٔ استخوان‌هایت را بمکد از اینجا برو.

جمیل گفت ‘به خدا و جان عزیزت قسمت حتى اگر بمیرم تو را ترک نمى‌کنم’ . جمیله گفت ‘پسرعمو، چه کارى مى‌توانم براى نجاتت بکنم آیا اگر طنابى برایت بى‌اندازم مى‌توانى از آن بالا بیائی؟’ دیرى نکشید که جمیله طناب را پائین انداخت و جمیل با دشوارى از دیوار بالا رفت و خود را به جمیله رساند.

آن دو یکدیگر را در آغوش گرفتند و قلب‌هایشان در کنار هم آرام گرفت!

اما چه اشک‌ها که نریختند! جمیله گفت: ‘پسرعموى عزیز کجا پنهانت کنم؟ آیا اگر تو را توى پاتیل پنهان کنم آرام مى‌مانی؟’ جمیله به سختى توانست پاتیل را روى جمیل قرار دهد. در این هنگام غول وارد شد. در یک دست گوشت انسان را براى خود و در دست دیگر گوشت گوسفند را براى جمیله آورده بود. او پس از استشمام هوا گفت:

در درون خانه‌ام

بوى انسان دیگری به مشامم مى‌رسد!

جمیله گفت: ‘آه پدر، با این همه توفان و بادهاى کویرى چه کسى مى‌تواند خود را به این قلعه بلند و دورافتاده برساند’ و به گریه افتاد. غول گفت: ‘گریه نکن دخترم من صمغ خوشبوئى را خواهم سوزاند تا بتوانم نفس بکشم’ . و دراز کشید تا استراحتى بکند.

اما همین‌که دخترک شروع به پختن نان کرد، گوشت انسان توى قابلمه جنبید و به‌صدا درآمد:

یک انسان زیر دیگ است و گوشت گوسفند به‌دنبال آن گفت:

خدا پسرعمویش را عقیم کند

غول در میان خواب و بیدارى پرسید ‘جمیله اینها چه مى‌گویند؟’ جمیله گفت ‘آنها مى‌گویند ما نمک مى‌خواهیم! نمک بیشترى اضافه کن! و من این کار را انجام دادم’ . اندک زمانى بعد گوشت انسان بار دیگر از جا جهید و گفت:

یک انسان زیر دیگ است!

و گوشت گوسفند تکرار کرد:

خدا پسرعمویش را عقیم کند

غول پرسید ‘این چه صدائى بود جمیله؟’ جمیله گفت ‘آنها مى‌گویند ما فلفل مى‌خواهیم! فلفل بیشترى اضافه کن! و من این‌کار را کردم’ .

گوشت انسان از جا جهید و صدا کرد:

یک انسان زیر دیگ است!

و گوشت گوسفند گفت:

خدا پسرعمویش را عقیم کند

وقتى غول پرسید ‘آنها چه مى‌گویند؟’ جمیله گفت ‘آنها به من مى‌گویند ما پخته شدیم و آماده هستیم، ما را از روى آتش بردار!’ غول گفت ‘پس بگذار شاممان را بخوریم!’ و همین‌که شامش را خورد و دست‌هایش را شست گفت ‘جمیله، رختخوابم را پهن کن مى‌خواهم بخوابم’ .

جمیله تشک را پهن و بالش را آماده کرد و براى خواب کردن غول و جلب‌توجه وى بالاى سرش نشست و به حرف زدن و شانه‌کردن موهایش پرداخت. ‘پدر شما خیاط نیستی، اما یک سوزن دارى دلیلش را برایم مى‌گوئی’ .

غول گفت ‘این یک سوزن معمولى نیست. وقتى آن را روى زمین مى‌اندازم به یک خارستان تبدیل مى‌شود که گذشتن از آن ممکن نیست.’ دختر گفت ‘پدر شما کفاش نیستى اما یک درفش داری، دلیلش را برایم مى‌گوئی’ . غول گفت ‘این با درفش کفاشى فرق مى‌کند. وقتى آن را روى زمین مى‌اندازم تبدیل به یک کوه آهنى مى‌شود که گذشتن از آن ممکن نیست.

دختر گفت ‘پدر، شما کشاورز نیستى اما یک بیل داری، علت آن را برایم مى‌گوئی’ . غول گفت ‘این یک بیل معمولى نیست، وقتى آن را روى زمین مى‌اندازم دریاى پهناورى ایجاد مى‌شود که هیچ انسانى نمى‌تواند از آن بگذرد. اما دخترم اینها فقط میان من و تو باشد و هیچ‌کس از آنها سردر نیاورد’ .

غول همان‌طور که صحبت مى‌کرد خوابش برد. از چشمانش نور زردى مى‌تابید که تمامى اتاق را با نور کهربائى رنگ روشن مى‌کرد مرد جوان از زیر پاتیل صدا زد ‘جمیله بگذار فرار کنیم’ . دختر گفت ‘هنوز زود است پسرعمو. گرچه غول خواب است اما هنوز مى‌بیند’ .

آنها ساکت نشستند و انتظار کشیدند تا اینکه چشمان غول قرمز شد و اتاق را با نور سرخى پر کرد. جمیله گفت ‘حالا باید برویم!’ و سوزن و درفش و بیل سحر‌آمیز را در عباى پسرعمویش پیچید، طناب را برداشت که با آن از پنجره پائین رفتند و با شتاب به سوى روستایشان حرکت کردند.

در این مدت، غول توى رختخوابش مى‌غلتید و خرناسه مى‌کشید. سگ شکاریش سعى کرد او را بیدار کند:

اى خوابیدهٔ خواب‌آلود، به تو هشدار مى‌دهم

جمیله رفت و به تو آسیب خواهد رساند!

غول فقط براى چند لحظه بیدار شد که سگ را بزند و دوباره به خواب رفت و تا صبح بیدار نشد. وقتى بیدار شد صدا کرد ‘آى جمیله! آى جمیله’ اما از جمیله نه صدائى مى‌آمد و نه نشانى مانده بود. غول با عجله، اسلحه و سگ خود را برداشت و دوان‌ دوان به تعقیب دختر پرداخت!

جمیله سر خود را برگرداند و فریاد زد ‘غول دارد به طرف ما مى‌آید پسرعمو!

جمیل گفت: ‘کجاست؟ من او را نمى‌بینم’ .

جمیله گفت ‘او آن‌قدر دور است که عین یک سوزن به‌نظر مى‌آید’ .

آن دو شروع به دویدن کردند اما غول و سگش سریع‌تر مى‌دویدند. وقتى به جمیل و جمیله نزدیک شدند، جمیله سوزن سحر‌آمیز را روى زمین انداخت که براثر آن خارستانى پدید آمد و راه را بر غول و سگش بست. اما این دو به چیدن خارها پرداختند تا اینکه توانستند باریکه راهى را از میان انبوه خارها بازکنند و به راه خود ادامه دهند.

جمیله به پشت سر خود نگریست و فریاد زد ‘پسرعمو، غول دارد به طرف ما مى‌آید!’ جمیل گفت ‘من نمى‌بینمش او را به من نشان بده’ . جمیله گفت ‘او با سگش مى‌آید و به اندازهٔ یک درفش است! و اندکى سریع‌تر دویدند. اما سرعت غول و سگش بیشتر بود و طولى نکشید که به جمیل و جمیله رسیدند. جمیله درفش سحر‌آمیز را روى زمین انداخت. یک کوه آهنى سربرآورد و جاده را بست. غول متوقف شد. اما اندکى بعد او و سگش به کندن آهن پرداختند راهى را از میان آن باز کردند و به راه خود ادامه دادند.

جمیله نظرى به پشت سر خود انداخت و فریاد زد ‘آى پسرعمو، غول و سگش دارند نزدیک مى‌شوند! جمیله بیل سحر‌آمیز را روى زمین انداخت. دریاى بزرگى میان آنان پدید آمد.

غول و سگش شروع به خوردن آب کردند تا خشکه راهى را در میان دریا ایجاد کنند اما شکم سگ پر از آب شور شد و ترکید. سگ مرد و غول در همان جائى که بود نشست و با نفرت به جمیله گفت ‘امیدوارم خدا سرت را شبیه سر الاغ و موهایت را عین کنف بکند!’

در همان لحظه جمیله تغییر شکل یافت. صورتش همانند صورت ماچه الاغ دراز شد و موهایش همچون گونی، زبر و به‌هم بافته گردید. وقتى جمیل به اطراف نگاه کرد و او را دید گفت ‘آیا من این همه راه را به خاطر یک عروس آمده‌ام یا یک ماچه الاغ؟’ و به سوى دهستان دوید و جمیله را تنها گذاشت. اما در میانهٔ راه ایستاد و با خود گفت ‘هر چه باشد جمیله دخترعموى من است، چگونه او را در میان جانوران تنها بگذارم؟ ممکن است خدائى که شکلش را تغییر داده، روزى او را به شکل اولش بازگرداند’ .

جمیل با شتاب نزد دخترعمویش برگشت و گفت ‘جمیله بیا برویم! اما راستى مردم چه خواهند گفت؟ آنها از اینکه با یک غول ازدواج کرده‌ام به من خواهند خندید، غولى با دست و پاى آدمیزاد. چه وحشتناک و شرم‌آور است! صورت عین الاغ و موها شبیه گونی!’ جمیله با گریه گفت ‘با تاریک شدن هوا مرا به خانهٔ مادرم ببر و چیزى به کسى نگو’ .

آنها منتظر ماندند تا آفتاب غروب کرد و سپس در خانهٔ مادر جمیله را کوبیدند. ‘باز کنید من جمیلم، دخترعمویم را با خودم آورده‌ام’ . زن بینوا با خوشحالى در را باز کرد. ‘دخترم کجاست، بگذار او را ببینم!’ اما وقتى جمیله را دید گفت ‘پناه بر خدا، دخترم الاغ شده یا مسخره‌ام مى‌کنید؟’ جمیل گفت ‘صدایت را پائین بیاور ممکن است مردم بشنوند’ .

جمیله گفت ‘مادر، من مى‌توانم به شما ثابت کنم که دخترتان هستم’ . آن‌گاه رانش را نشان داد و گفت ‘اینجا همان جائى است که یک بار سگ گازم گرفت’ . و سینه‌اش را نشان داد و گفت ‘اینجا همان جائى است که گردسوز مرا سوزانید’ . آن‌گاه مادر جمیله او را در آغوش گرفت و گریست و جمیله همهٔ ماجرا را برایش تعریف کرد و گفت ‘مارد، حالا مرا در خانه‌ات پنهان کن و تو پسرعموى عزیز اگر مردم سئوالى کردند به آنها بگو که مرا پیدا نکرده‌ای. شاید لطف خدا شامل حالم بشود!’

از آن پس جمیله مثل یک زندانى در خانهٔ مادرش زندگى کرد. او فقط جرأت داشت شب‌ها بیرون برود و وقتى مردم سراغش را از جمیل گرفتند گفت ‘او را پیدا نکردم’ . مردم گفتند ‘ما عروس دیگرى را بهتر از جمیله برایت پیدا مى‌کنیم’ .

جمیل در پاسخ گفت ‘نه، من ازدواج نخواهد کرد. آتش عشقش در دلم شعله مى‌کشد و تا زمانى‌که بدانم زنده است راحت نخواهم بود’ . آنها پرسیدند ‘جهیزیه‌اى که خریدى چه مى‌شود؟’ و او گفت ‘بگذار توى صندوقچه بماند تا کرم‌ها آن را بخورند!’ .

جمیل و جمیله

دوستانش گفتند ‘جمیل، راستى که آدم دیوانه‌اى هستی’ . جمیل گفت ‘بعد از این نمى‌خواهم که با هیچ‌یک از شما معاشرت کنم’ . و به خانهٔ عمویش رفت تا در آنجا زندگى کند.

سه ماه گذشت. روزى در بیابان یک فروشندهٔ دورگرد از کنار قلعهٔ بلند غول گذشت. غول او را گرفت و گفت ‘اگر مأموریتى برایم انجام دهى به تو آزارى نخواهم رساند’ . دوره‌گرد که نزدیک بود از ترس زهره‌ترک شود، گفت ‘آماده‌ام’ . غول گفت ‘این جاده را بگیر و برو، به دهى خواهى رسید که جوانى به‌نام جمیل و دخترى به‌نام جمیله در آن زندگى مى‌کنند و به جمیله بگو، هدیه‌اى از پدرت یعنى غول برایت آورده‌ام. آینه، که خودت را در آن ببینى و شانه‌اى که با آن سرت را شانه کنی’ و بى‌درنگ شانه و آینه را در میان کالاهاى دوره‌گرد جا داد.

وقتى دوره‌گرد به خانه جمیله رسید گرسنگی، گرما و پیاده‌روى او را از پا درآورده بود جمیل از خانه بیرون رفت و دوره‌گرد را دید که بیرون از خانه دراز کشیده است به او گفت ‘اگر زیر آفتاب بمانى بیمار مى‌شوی’ و دوره‌گرد در پاسخ گفت ‘من همین آلان سفر یک ماهه‌اى را از جاده بیابانى پشت سر گذاشته‌ام’ .

جمیل پرسید ‘آیا سر راه خود قلعه‌اى هم دیدی؟’ دوره‌گرد گفت ‘آرى ارباب من’ و پیام غول را برایش بازگو کرد و هدیه جمیله را به او داد.

جمیله همین‌که به آینه غول نگاه کرد، صورتش به حالت اولیه درآمد و وقتى شانه را روى موهاى زبرش کشید، موهایش نیز همانند حالت قبلى شدند مادر جمیله هلهله سر داد و مردم روستا در خانه آنها جمع شدند. وقتى همگى سئوال‌هایشان را پرسیدند و همه جواب‌ها داده شد، عروسى تدارک دیده شد. جمیله زن جمیل شد و پس از چند سال داراى چند دختر و پسر شدند. آنها با خوشى و خرمى با هم زندگى کردند تا اینکه سرانجام از دنیا رفتند.

– جمیل و جمیله
– افسانه‌هاى مردم عرب خوزستان – چاپ اول – ص ۱۱
– یوسف عزیزى بنى‌طرف و سلیمه فتوحی
– انتشارات آنزان – سال ۱۳۷۵
به‌ نقل از فرهنگ افسانه‌هاى مردم ایران، جلد سوم، على‌اشرف درویشیان – رضا خندان (مهابادی)

دانلود فیلم

سریال قطب شمال

سریال جنگل آسفالت

ادامه مطلب ماجرای تلخ پسری که عاشق دختر طلسم شده بود+بخش دوم

ماجرای تلخ پسری که عاشق دختر طلسم شده بود+بخش اول

حکایت جمیل و جمیله: روزى روزگاری، جوانى به‌نام جمیل زندگى مى‌کرد که دخترعموئى به‌نام جمیله داشت. پدرشان این دو را از هنگام تولد براى هم نامزد کرده بودند. وقتى روز عروسى نزدیک شد جمیل براى یک سفر سه روزه به شهر رفت تا براى عروس جهیزیه بخرد، اما جمیله در روستا ماند….

حکایت جمیل و جمیله

یک روز که دختران ده براى گرد‌آورى هیزم به بیشه‌زار مى‌رفتند جمیله نیز با آنان رفت. وى هنگامى که خار و هیزم خشک را جمع مى‌کرد، چشمش به یک دستهٔ هاون آهنى افتاد که سر راهش افتاده بود. جمیله دستهٔ هاون را لاى هیزم جا داد. وقتى دخترها آماده شده بودند که به خانه‌هایشان بازگردند، او هیمهٔ هیزم را بلند کرد تا روى سرش قرار دهد اما دستهٔ هاون در میان هیزم محکم نمى‌شد. هر بار که هیزم را بلند مى‌کرد دستهٔ هاون به زمین مى‌افتاد.

دخترها در طول این مدت منتظرش بودند اما سرانجام به او گفتند ‘جمیله، هوا رو به تاریکى مى‌رود، اگر مى‌خواهى با ما بیائى بیا وگرنه مى‌توانى به دنبال ما راه بیفتی’ . جمیله گفت ‘شما بروید، من نمى‌توانم این دستهٔ هاونى را جا بگذارم حتى اگر تا نصف شب هم شده اینجا مى‌مانم’ . از این‌رو دخترها او را ترک کردند.

وقتى هوا تاریک‌تر شد دستهٔ هاون در یک لحظه به یک غول تبدیل شد و جمیله را روى دوشش انداخت و بى‌درنگ آنجا را ترک کرد. او بیابان را زیر پا گذاشت و رفت و رفت تا اینکه پس از یک ماه به قلعه‌اى رسید. غول دختر را در قلعه زندانى کرد و گفت ‘اینجا در کنفِ حمایت من هستى و هیچ آسیبى به تو نخواهم رساند’ . اما جمیله با تلخکامى گریه سر داد و با خود گفت ‘چه بلائى سر خودم آوردم!’

وقتى دخترها به آبادى برگشتند، مادر جمیله از آنها پرسید: ‘دختر من کجاست؟’ آنها گفتند: ‘دختر شما در بیشه‌زار بیرون ده ماند. ما به او گفتیم اگر با ما مى‌آیى بیا وگرنه ما مى‌رویم و او گفت شما بروید! من دستهٔ هاونى پیدا کرده‌ام که نمى‌توانم آن را ترک کنم، حتى اگر مجبور باشم تا نصف شب اینجا مى‌مانم’ . مادر جمیله فریادزنان در تاریکى شب به‌سوى بیشه‌زار دوید.

مردان روستا به‌‌دنبال زن راه افتادند و به او گفتند ‘به خانه‌ات برگرد! ما او را نزد شما خواهیم آورد. یک زن نباید هنگام شب آوارهٔ بیشه‌زار شود. ما – مردها – جمیله را جستجو مى‌کنیم’ . ولى مادر جمیله فریاد زد ‘من با شما مى‌آیم. ممکن است دخترم با نیش افعى کشته شده باشد یا جانوران او را دریده باشند، آن‌وقت چه خاکى به سرم بریزم؟’ مردها پذیرفتند و با مادر جمیله به راه افتادند و یکى از دخترها را هم با خود بردند تا جاى او را در بیشه‌زار نشان دهد.

آنها هیمهٔ هیزم را در همان جائى یافتند که جمیله روى زمین گذاشته بود اما اثرى از او نیافتند. آنها به‌نام صدایش کردند اما هرچه فریاد زدند کسى پاسخ نداد، لذا آتش روشن کردند و تا صبح به جستجوى خود ادامه دادند. آن‌گاه به مادر جمیله که هنوز گریه مى‌کرد، گفتند ‘دختر شما را آدمیزاد دزدیده است، چون اگر جانوران وحشى او را خورده باشند پس اثر خونش کجاست و اگر افعى او را نیش زده باشد پس جسدش کجاست؟’ و همگى به خانه‌هایشان بازگشتند.

روز چهارم پدر و مادر جمیله به یکدیگر گفتند ‘چه‌کار باید بکنیم؟ آن جوان بیچاره (جمیل) براى خرید لباس عروسى رفته است، اگر بازگردد به او چه بگوئیم؟’ و سرانجام تصمیم گرفتند ‘بزى را مى‌کشیم و سرش را دفن مى‌کنیم و سنگى روى قبر مى‌گذاریم. وقتى آن جوان آمد، سنگ قبر را نشانش مى‌دهیم و مى‌گوئیم که دختر مرده است’. از آن سو غول به دختر خبر داد که خانواده اش چنین کرده اند؛ تا او را ناامید کند.

پسرعموى دختر از شهر برگشت و لباس و زیور‌آلاتى را که خریده بود با خود آورد. وقتى وارد ده شد پدر جمیله به پیشوازش رفت و گفت ‘امیدوارم در آینده خوشبخت شوى اما باید بگویم که جمیله عمرش را به شما داد’ . اشک‌هاى آن جوان بر گونه‌هایش سرازیر شد و زار زار گریه کرد. جمیل حاضر نشد قدمى بردارد مگر دختر را به او نشان دهند. آنها به وى گفتند ‘با ما بیا’ و او که لباس‌هاى عروسى را زیر بغل حمل مى‌کرد به دنبالشان راه افتاد.

جهیزیه را روى قبر انداخت و هاى‌هاى گریست و از شدت ناراحتى سرش را به سنگ قبر کوبید. جمیل تمامى روز بعد دوباره سر قبر رفت، لباس‌هاى عروسى هنوز روى قبر بود، نشست و گریه کرد و بار دیگر سرش را به سنگ قبر زد. تا شش ماه کار این جوان همین بود….

اما از آن طرف بشنویم که مردى که پیاده در بیابان سفر مى‌کرد، خود را در برابر قصر بلندى دید که تک و تنها در بیابان ساخته شده بود و هیچ‌ خانه‌اى نزدیک آن نبود. او گرسنه و ناامید بود و منتظر بود که فرشته ملک الموت به سراغش بیاید.

مرد با خود گفت ‘در سایهٔ این قصر استراحتى خواهم کرد’ و در کنار دیوار نشست. لحظاتى بعد دخترى او را دید و پرسید ‘شما دیوى یا انسان؟’ مرد گفت ‘من از سلالهٔ آدمیزادم. انسانى بهتر از پدر و پدربزرگ شما!’

دختر پرسید ‘چه کسى ترا به اینجا کشانده و در سرزمین غول‌ها و دیوها به‌دنبال چه مى‌گردی؟’ آن‌گاه مرد را نصیحت کرد و گفت ‘شما دوست عزیز اگر آدم عاقلى هستی، پیش از آنکه غول ترا در اینجا بیابد و به زندگى‌ات خاتمه دهد و ترا وعدهٔ شام خود کند، از اینجا برو. اما قبل از اینکه بروى به من بگو: مسیرت کجاست؟

مرد گفت ‘چرا این‌قدر دربارهٔ من و مقصدم کنجکاوى مى‌کنی؟’ دختر گفت ‘من تقاضائى دارم’ . اگر به طرف ده ما مى‌روى این پیام را براى مردى که جمیل نامیده مى‌شود برسان:

از فراز کاخ بلندى در بیابان
جمیله سلامت مى‌رساند
از وراى دیوارهاى ستبر زندان
جمیله صداى بزغاله‌اى شنید
که در قبرِ وى خاکش کردند
تا جوان شجاع و سوگوار را فریب دهند
جمیله در جائى که بادهاى بیابانى مى‌وزند و مى‌روبند
تک و تنها و پیوسته مى‌گرید و مى‌گرید

مرد با خود گفت ‘اما من تا صبح زنده نیستم تا تقاضاى این دختر را برآورده کنم ….. دختر به او آب و غذایی داد و مرد به راه خود ادامه داد….

 

حکایت جمیل و جمیله

************************پایان بخش اول********************************

دانلود فیلم

سریال قطب شمال

سریال جنگل آسفالت

ادامه مطلب ماجرای تلخ پسری که عاشق دختر طلسم شده بود+بخش اول

عکسی تلخ از خداحافظی عمو کاووس با سریال نون خ+عکس و بیوگرافی

بیوگرافی عمو کاووس سریال نون خ: ماشالله وروایی بازیگر نقش عمو کاووس در سریال نون خ سعید آقاخانی در سال ۱۳۲۹ در کرمانشاه متولد شد. وروایی از دانشگاه افسری نیروی هوایی ارتش فارغ‌التحصیل شده و در این حیطه سالها فعالیت کرد و در حال حاضر بازنشسته است. در ادامه این مطلب  تصاویری جدید و قدیمی از این بازیگر دوست داشتنی مشاهده می کنید.

او در یک پست اینستاگرامی از ببیندگان سریال نون خ بواسطه پایان فصل پنج این سریال خداحافظی کرده است که در پایان مطلب این بخش فرهنگ و هنر مجله خبری چشمک در مجموعه فیلم و سریال مشاهده خواهید کرد.

بیوگرافی عمو کاووس سریال نون خ

عمو کاووس در سریال نون خ برای اولین بار در سال ۱۳۹۷ و در سریال نون خ ۱، از قاب تلویزیون دیده شد و به شهرت رسید. از همسر و فرزندان ماشاالله وروایی اطلاعات دقیقی در دست نیست ولی عکس در کنار یک پسر تنومند از او منتشر شده که بسیاری از کاربران اشاره کرده اند که او پسر آقای ورایی می باشد.

بیوگرافی عمو کاووس سریال نون خ

از کار نمایشی دبیرستان

ماشالله وروایی در زمان مقطع دبیرستان با تئاترهای دانش آموزی وارد کار هنری شد و بخاطر علاقه ای که به سینما و هنر داشت نزد معلمان خود آموزش بازیگری دید. او سپس وارد گروه نمایش فرهنگ و هنر کرمانشاه شد.

ورود به ارتش

در دوازده سالگی با دیدن یک فیلم سینمایی کماندویی تصمیم گرفت یک روز کماندو شود ، گذشت تا اینکه سال ۱۳۴۷ در ۱۸ سالگی وارد ارتش شد. او دوره های رنجر ، کوهستان ، دوره دریا ، باتلاق و جنگل را گذراند و به آرزوی خود رسید و یک کماندو شد.

کار هنری در ارتش تا جبهه

در کنار نظامی گری بعنوان فعال فرهنگی با بچه های ارتشی نمایش هایی را هم روی صحنه برد تا اینکه با شروع جنگ تحمیلی در کادر فنی پرواز از جان مایه گذاشت. او مدتی هم بعنوان گروه ضربت در عملیات مختلف جنگ حضور داشت.

ورود به سریال نون خ

سال ۹۷ بود که آقای وروایی بعد از حضور در تست بازیگری سریال نون خ از میان ۲۰۰ نفر بعنوان سه نفر برگزیده انتخاب شد و توانست با این سریال جلوی دوربین برود. ایشان در این مجموعه کمدی با نقش عمو کاووس در سریال نون خ به شدت محبوب شد ، می گوید برای حضور در این سریال فقط ۶ – ۷ میلیون تومان دستمزد گرفته است

مهندس پرواز بازنشسته

ماشالله وروایی یا عمو کاووس که حالا یک چهره شناخته شده در عرصه بازیگری می باشد بازنشسته ارتش جمهوری اسلامی ایران با درجه سرهنگی می باشد. ایشان خلبان نبوده بلکه مهندس پرواز بود.

عکس خداحافظی عمو کاووس به مناسبت پایان فصل ۵

‌‌‌‌‎اتمام هر کار تلخترین سکانس آن است.
‌‎اما در هر پایان سرآغازی نو جوانه میزند.
‌‎چرا که وجودیت انسان هیچگاه به پایان نمی اندیشد بلکه همیشه بدنبال شکوفا شدن است.

‌‎افتخار من بودن در کنار شما عزیزان در این پنج فصل بود ،از خداوند منان برای یکایک شما رفقای جان تندرستی و موفقیت روز افزون را در خط به خط کتاب زیبای زندگیتان آرزومندم.
‌‎در پناه حق باشید🌹
‌‎(خانواده نون خ)

بیوگرافی عمو کاووس سریال نون خ

دانلود فیلم

سریال قطب شمال

سریال جنگل آسفالت

ادامه مطلب عکسی تلخ از خداحافظی عمو کاووس با سریال نون خ+عکس و بیوگرافی

نیوشا ضیغمی بزرگ ترین راز تلخ زندگی اش را فاش کرد!

راز تلخ زندگی نیوشا ضیغمی: نیوشا ضیغمی بازیگر سریال در چشم باد با انتشارعکسی از خود در مورد سختی ها و مشکلات زندگیش در دو سال اخیر نوشت و از بزرگترین راز زندگیش پرده برداشت. در ادامه این بخش از فرهنگ و هنر پست جدید نیوشا ضیغمی را مشاهده می کنید.

راز تلخ زندگی نیوشا ضیغمی، نیوشا ضیغمی بازیگر سینما و تلویزیون با انتشار یک پست از سیاه ترین تاریخ زندگیش و سالهای تنهایی و مشکلات و رنج هایی که تحمل نموده گفت، روزی که فکرهای واهی در سرش می چرخیده و تنها به مرگ فکر می کرده و مادر بودن به او قدرت دوباره ایستادگی در برابر مشکلات و تولد دوباره از دل رنج ها را داده است. خانم بازیگر در آخرین پست خود در مورد بزرگترین راز زندگیش اینگونه نوشت:

بیشتر بخوانید: بازیگران زن ایرانی که همسر میلیاردر دارند+عکس

میخوام یه رازی رو بهتون بگم

روزی بود که فکر میکردم تمام جهان روی سرم آوار شده و هیچ امیدی نداشتم هر انچه که ساخته بودم به یکباره نابود شد

تاکید میکنم هر آنچه از ابتدا تا آنروز

شاید اون روز سیاه ترین تاریخ زندگیم بود

فصل بهار بود روی یک صندلی تنها نشسته بودم

حالم از زندگی و آدمها و همه چیز به هم میخورد، از همه چیز بیزار بودم

به مرگ فکر میکردم و اشکام بند نمیومد

با صدای مامان گفتن لنا در اطاق باز شد

سریع اشکم رو پاک کردم و با لبخندی ساختگی گفتم جانم

یادم نیست چی گفت

مثل همیشه حرفی کودکانه یا خواسته ای

به چشماش نگاه کردم

شرم عالم از فکرهای تو سرم به دلم نشست

به خودم گفتم نیوشا بلند شو قوی باش

تو مادری و مادر بودن خیلی کلمه بزرگیه بلند شو و دوباره همه چیز رو بساز بخاطر لنا و خودت

از همون روز به خودم قول دادم

شاید سخت ترینها رو در دو سالی که گذشت تجربه کردم

چیزهایی که در کابوس شبهام ندیده بودم

اما همونها شد شروع رشد و بلوغ دوباره من شد

سر آغاز جدایی از بندها بندهایی که با وابستگی به ظواهر زندگی به دست و پا و روحم بسته بودم

رنجهای برام تبدیل شد به موهبت الهی

و من رو تبدیل کرد به یک انسان تازه

درست مثل پروانه ای که از پیله تاریک خودش بیرون میاد و دنیای جدیدی رو میبینه

به طرز شگفت انگیزی تمام بیخودیهای اطرافم حذف شدند

رفتند آنهایی که باید میرفتند ماندند آنهایی که باید میماندند

و آمدند آنهایی که بودنشان درست شبیه معنی تازه زندگی ام بود

و امروز من به خود تازه ام سلام میکنم

دنیای تازه ام را عاشقانه دوست دارم و یاد گرفتم که رنج انسان را بزرگ میکند

من تولد دوباره ام رو مدیون رنج هستم.

راز تلخ زندگی نیوشا ضیغمی

خانواده نیوشا ضیغمی

راز تلخ زندگی نیوشا ضیغمی، نیوشا ضیغمی در یک خانواده کم جمعیت به دنیا آمده، پدر نیوشا ضیغمی مرحوم محسن ضیغمی دبیر بازنشسته و مادرش فهیمه رستم پور کارمند بازنشسته است که تجربه بازی در فیلم سینمایی چارسو را نیز دارد. روشا ضیغمی تنها خواهر نیوشاست و در فیلم چارسو و سریال ماتادور حضور داشته است. نیوشا یک دختر به نام لنا دارد که در اواخر اردیبهشت سال ۱۳۹۷ به دنیا آمده است.

بیشتر بخوانید: استایل عجیب و شاد نیوشا ضیغمی در کنسرت طلیسچی+عکس

دانلود فیلم

دانلود سریال آمرلی

سریال جنگل آسفالت

ادامه مطلب نیوشا ضیغمی بزرگ ترین راز تلخ زندگی اش را فاش کرد!

تغییر چهره و سرنوشت تلخ بازیگر فیلم بچه های آسمان در آستانه ۳۸ سالگی+عکس و بیوگرافی

میرفرخ هاشمیان بازیگر بچه های آسمان: میرفرخ هاشمیان متولد ۱۰ آذر ۱۳۶۵ در تهران ، شهرت او در ۹ سالگی با فیلم بچه های آسمان شروع شد. از معدود بازیگرانی است که میتوانست آینده درخشانی داشته باشد او زمانی آنقدر مشهور شد که عکسش وارد کتب درسی هم شد ، اما حالا نقاش ساختمان است.

بیوگرافی میرفرخ هاشمیان بازیگر بچه های آسمان

میر فرخ هاشمیان (١٠ آذر ۱۳۶۵) در تهران بازیگر اهل ایران است. او در نقش علی با فیلم سینمایی بچه‌های آسمان به شهرت جهانی رسید. عکس وی در نقش علی در کتاب درسی ادبیات فارسی مقطع دوم متوسطه به چاپ رسیده‌است هاشمیان بعد از ناکامی فیلم بچه‌های آسمان در هفتاد و یکمین دوره جوایز اسکار از دنیای بازیگری دور شد اما توانست بعد از ۱۶ سال دوری با بازی در سریال کیمیا به کارگردانی جواد افشار به دنیای بازیگری بازگردد.

او بعد از سال‌ها دوری از عرصه بازیگری دوره آزاد بازیگری راهم گذرانده‌است. وی در سال ۱۳۷۶ (جشن حافظ) برنده (جایزه ویژه هیئت داوران) شده‌است.

میرفرخ هاشمیان بازیگر بچه های آسمان

بعد از بچه های آسمان نیز در فیلم کوتاهی به اسم کیف بازی کرد، ولی دیگر متاسفانه پیشنهادی دریافت نکرد. در ادامه این مطلب  بخش فرهنگ و هنر در مجموعه فیلم و سریال مجله خبری چشمک با میرفرخ هاشمیان بازیگر بچه های آسمان و عکس های جدید او همراه باشید.

 از میان ۶ هزار دانش آموز انتخاب شدم

میرفرخ هاشمیان درباره نحوه انتخابش می گوید: مجید مجیدی برای فیلمش از ۶ هزار دانش آموز تست گرفته بود و کلاس ما، آخرین کلاسی بود که برای انتخاب بازیگر آمد و من چون آن روز دفتر نقاشی ام را نبرده بودم ، معلم من را دعوا کرد و داشتم گریه می کردم.

آقای مجیدی وارد کلاس شد و به من گفت سرت را بالا بیار و به دوربین نگاه کن و همین که با گریه سرم را بالا آوردم ، آقای مجیدی گفت خودش است ، من فکر می کردم بازرس هستند و به خاطر نبردن دفتر نقاشی نمره انضباطم را می خواهند کم کنند. خلاصه به اتفاق آن ها به کلاسی خالی رفتم و از من فیلم گرفتند و مصاحبه کردند و آن جا فهمیدم خبرهایی هست و بعد از صحبت های اولیه از پدرم اجازه ام را گرفتند و بعد تمرین سر صحنه رفتم و همان جا متن ها را به من می دادند و می خواندم و بازی می کردم.

دستمزد برای بازی در فیلم بچه‌های آسمان

برای بازی در بچه های آسمان ۱۰۰ هزار تومان دستمزد گرفتم که آن را به پدرم دادم. البته آقای مجیدی این دستمزد را به زور به من داد بازیگر بچه های آسمان همچنین یادآور شد : بعد از فیلم شناخته شده بودم و وقتی من را می دیدند ، خوشحال می شدند. هم کلاسی ها و دوستانم هم خیلی من را تحویل می گرفتند اما خودم را برایشان نمی گرفتم.

گرفتار اعتیاد شدم

بعد از بچه های آسمان اتفاقات تلخی در زندگی من رخ داد و همه سختی هایی که علی در فیلم کشیده بود را تجربه کردم، پدرم ورشکسته شد و من مجبور بودم همراه او کار کنم و از همین جا بود که نقاشی ساختمان را یاد گرفتم و سالها مشغول این حرفه بودم تا اینکه بعد از دوران سربازی از طریق دوستان نابابم گرفتار اعتیاد شدم و نزدیک به ۷ سال در دام اعتیاد گرفتار بودم اما خبر پدر شدنم باعث شد ترک کنم.

داستان فیلم بچه‌های آسمان

فیلم بچه‌های آسمان اثر مجید مجیدی نه تنها روایتی از کودکی، که یک تراژدی کودکانه است که تجربه تلخ فقر را در دوران کودکی به تصویر می‌کشد و همین به نقطه پیوند خاطرات ما با این فیلم بدل می‌شود. پسرکی به نام علی کفش‌های خواهرش را گم می‌کند. از آنجایی که زهرا کفش دیگری ندارد و پدر هم توانایی مالی خرید کفش نو را ندارد، قرار می‌گذارند که صبح‌ها زهرا کتانی علی را بپوشد و ظهر علی در مسیر منتظر پایان مدرسه زهرا و آمدن او می‌شود تا کتانی را از زهرا دریافت و با آن به مدرسه برود.

میرفرخ هاشمیان

این فیلم در اولین سال اکران تمام جوایز بین المللی را درو کرد و حتی نامزد اسکار شد و حالا جزو ۲۵۰ فیلم برتر تاریخ سینمای جهان است.

خلاصه داستان فیلم بچه‌های آسمان

بچه‌های آسمان فیلمی ایرانی به کارگردانی مجید مجیدی محصول ۱۳۷۵ است. این فیلم مورد تحسین منتقدان و جامعه قرار گرفت و باعث شناخت جامعه غرب از مجیدی شد. بچه‌های آسمان اولین فیلم ایرانی است که به عنوان پنج نامزد نهایی جایزه اسکار بهترین فیلم خارجی‌زبان در سال ۱۹۹۸ انتخاب شده بود و همچنین جایزه های معتبری از جمله جایزه فیپرشی جشنواره بین‌المللی فیلم مونترال را به دست آورد.

پسرکی به نام علی کفش‌های خواهرش را گم می‌کند. از آنجایی که زهرا کفش دیگری ندارد و پدر هم توانایی مالی خرید کفش نو را ندارد، قرار می‌گذارند که صبح‌ها زهرا کتانی علی را بپوشد و ظهر علی در مسیر منتظر پایان مدرسه زهرا و آمدن او می شود تا کتانی را از زهرا دریافت و با آن به مدرسه برود. با وجود تلاشی که زهرا برای به موقع رساندن کفش ها به علی می کند اما علی هر روز دیر به مدرسه می رسد تا اینکه در مدرسه یک مسابقه برگزار می شود در این مسابقه به نفر سوم یک کتانی جایزه می دادند…

تغییر چهره میرفرخ هاشمیان بازیگر بچه های آسمان

در ادامه تغییر چهره میرفرخ هاشمیان بازیگر بچه های آسمان را می بینید:

میرفرخ هاشمیان بازیگر بچه های آسمان

 

میرفرخ هاشمیان بازیگر بچه های آسمان

 

دانلود فیلم

دانلود سریال آمرلی

سریال جنگل آسفالت

ادامه مطلب تغییر چهره و سرنوشت تلخ بازیگر فیلم بچه های آسمان در آستانه ۳۸ سالگی+عکس و بیوگرافی

بیوگرافی نالان در سریال خاطرات تلخ


بیوگرافی نالان در سریال خاطرات تلخ,نالان در سریال خاطرات تلخبیوگرافی نالان در سریال خاطرات تلخ,نالان در سریال خاطرات تلخ

نام اصلی این هنرپیشه Boncuk Makbule Yılmaz میباشد .

او در زمان ۱۳ می ۱۹۸۱ بدنیا آمده میباشد.شهر استانبول در کشور ترکیه زادگاه او به حساب می آید.

او در دانشکده ارتباطات دانش آموخته شده میباشد.Boncuk از سال ۲۰۰۴ داخل ازثه بازیگری شده میباشد و تا اکنون در چندین فیلم هنرنمایی کرده میباشد که لیست فیلم های  را در زیر مشاهده خواهید کرد:

Mazi Kalbimde Yaradır 2011
Haneler 2009
Sıla (Narin) 2006
Kızlar Yurdu 2006
Sessiz Gece 2005

Karpuz Kabuğundan Gemiler Yapmak (Nihal) 2004

تصاویر  نالان هنرمند سریال خاطرات تلخ

بیوگرافی نالان در سریال خاطرات تلخ,نالان در سریال خاطرات تلخبیوگرافی نالان در سریال خاطرات تلخ,نالان در سریال خاطرات تلخ

 تصاویر  نالان هنرمند سریال خاطرات تلخ

بیوگرافی نالان در سریال خاطرات تلخ,نالان در سریال خاطرات تلخبیوگرافی نالان در سریال خاطرات تلخ,نالان در سریال خاطرات تلخ

  تصاویر  نالان هنرمند سریال خاطرات تلخ

بیوگرافی نالان در سریال خاطرات تلخ,نالان در سریال خاطرات تلخبیوگرافی نالان در سریال خاطرات تلخ,نالان در سریال خاطرات تلخ

  تصاویر  نالان هنرمند سریال خاطرات تلخ

بیوگرافی نالان در سریال خاطرات تلخ,نالان در سریال خاطرات تلخبیوگرافی نالان در سریال خاطرات تلخ,نالان در سریال خاطرات تلخ

   تصاویر  نالان هنرمند سریال خاطرات تلخ

بیوگرافی نالان در سریال خاطرات تلخ,نالان در سریال خاطرات تلخبیوگرافی نالان در سریال خاطرات تلخ,نالان در سریال خاطرات تلخ

  تصاویر  نالان هنرمند سریال خاطرات تلخ

  منبع





مطلب پیشنهادی




سید شهاب‌الدین حسینی تنکابنی (متولد ۱۴ بهمن ۱۳۵۲ در تهران) هنرمند سینما و تلویزیون، مجری …

دانلود فیلم

ادامه مطلب بیوگرافی نالان در سریال خاطرات تلخ

بیوگرافی نالان در سریال خاطرات تلخ


%name بیوگرافی نالان در سریال خاطرات تلخ%name بیوگرافی نالان در سریال خاطرات تلخ

نام اصلی این هنرپیشه Boncuk Makbule Yılmaz میباشد .

او در زمان ۱۳ می ۱۹۸۱ بدنیا آمده میباشد.شهر استانبول در کشور ترکیه زادگاه او به حساب می آید.

او در دانشکده ارتباطات دانش آموخته شده میباشد.Boncuk از سال ۲۰۰۴ داخل ازثه بازیگری شده میباشد و تا اکنون در چندین فیلم هنرنمایی کرده میباشد که لیست فیلم های  را در زیر مشاهده خواهید کرد:

Mazi Kalbimde Yaradır 2011
Haneler 2009
Sıla (Narin) 2006
Kızlar Yurdu 2006
Sessiz Gece 2005

Karpuz Kabuğundan Gemiler Yapmak (Nihal) 2004

تصاویر  نالان هنرمند سریال خاطرات تلخ

%name بیوگرافی نالان در سریال خاطرات تلخ%name بیوگرافی نالان در سریال خاطرات تلخ

 تصاویر  نالان هنرمند سریال خاطرات تلخ

%name بیوگرافی نالان در سریال خاطرات تلخ%name بیوگرافی نالان در سریال خاطرات تلخ

  تصاویر  نالان هنرمند سریال خاطرات تلخ

%name بیوگرافی نالان در سریال خاطرات تلخ%name بیوگرافی نالان در سریال خاطرات تلخ

  تصاویر  نالان هنرمند سریال خاطرات تلخ

%name بیوگرافی نالان در سریال خاطرات تلخ%name بیوگرافی نالان در سریال خاطرات تلخ

   تصاویر  نالان هنرمند سریال خاطرات تلخ

%name بیوگرافی نالان در سریال خاطرات تلخ%name بیوگرافی نالان در سریال خاطرات تلخ

  تصاویر  نالان هنرمند سریال خاطرات تلخ

  منبع





مطلب پیشنهادی




سید شهاب‌الدین حسینی تنکابنی (متولد ۱۴ بهمن ۱۳۵۲ در تهران) هنرمند سینما و تلویزیون، مجری …

دانلود فیلم

ادامه مطلب بیوگرافی نالان در سریال خاطرات تلخ