حکایت تاجری که همراه زنش به خاک سپردنش
- 28 بازدید
- 7 مارس 2024
- اخبار سایت, داستان جالب, عکس, مطالب جالب
حکایت تاجری که همراه زنش به خاک سپردنش: مرد حمالى بود، یک روز داشت بار مىبرد. رسید به یک باغ. بارش را زمین گذاشت و گفت: خدایا من یکى از بندگانِ تو هستم صاحب فلان، فلانشدهٔ این باغ هم یک بندهٔ تو.
حکایت تاجری که همراه زنش به خاک سپردنش
اتفاقاً صاحب باغ توى بالاخانه، سر در نشسته بود. حرف حمال را شنید و او را صدا کرد و گفت: حمالباشی، بارت را به مقصد برسان و برگرد اینجا، یک بار دارم مىخواهم برایم به جائى ببری. حمال رفت و برگشت پیش صاحب باغ، دید او تکیه زده به مخدههاى ملیلهدوزى و دم دستگاه مفصلى دارد. گفت: بارتان کجاست؟ گفت: من از تو خوشم آمده است. مىخواهم شرح حال خودم را برایت تعریف کنم. هر چقدر هم که تا شب کاسبى مىکردى من مىدهم. بنشین و گوش کن.
حمالباشى قلیانى را برایش آورده بودند، شروع کرد به کشیدن، مرد گفت: من پسر یک تاجر بودم و همیشه به نصیحتهاى او گوش مىکردم، تا اینکه پدرم مرد و من جاى او نشستم و همراه شریکهایم شروع کردم به تجارت، کارمان بالا گرفت و همیشه ده دروازده تا از کشتىهایمان روى آب مىرفت و مىآمد. روزى توى کشتى نشسته بودم، که باد مخالف وزید و کشتى غرق شد، من دارائىام را که توى یک جعبه بود حمایل کردم و خود را با تکه چوبى به جزیرهاى رساندم.
چند روزى در آن جزیره بودم و شکم خود را با میوهها سیر مىکردم تا اینکه ردِ آبِ رودى را گرفتم تا به سرچشمهاش برسم، رفتم و رفتم یک وقت دیدم جلو دروازهٔ یک شهر هستم. وارد شهر شدم از جیبم پول در آوردم نان بخرم گفتند این پول را اینجا قبول نمىکنیم.
از توى جعبهام پول طلا درآوردم و رفتم پیش صراف تا آن را خرد کنم. مرد صراف وقتى ماجراى مرا شنید از من خوشش آمد. مرا به خانهاش برد. دو سه روزى گذشت، هر روز دخترى توى حیاط رفت و آمد مىکرد که خیلى خوشگل بود. دربارهٔ دختر از صراف سئوال کردم، گفت اگر او را مىخواهى پیشکشات. دختر را عقد کردم و کنار دکانِ صراف یک دکان باز کردم و مشغول صرافى شدم.
بعد از مدتى فهمیدم که در این شهر هر مرد و یا زنى بمیرد همسرش را با یک کوزه آب و یک سفره نان مىاندازند توى چاه. روزى از زنم پرسیدم. توى شهر شما اگر کسى زن بگیرد، مىتواند زنش را با خودش به شهر دیگرى ببرد؟ گفت: نه. گفتم: در شهر شما طلاق هم هست؟ گفت: نه. دیدم بد جائى گیر افتادهام؛ بعد از مدتى زنم مرد، او را خاک کردند و مرا هم با یک کوزه آب و یک سفره نان توى چاه انداختند، هرچه التماس کردم فایدهاى نکرد.
وقتى به ته چاه رسیدم، دیدم هزار زرع گشادى دارد. و کلى استخوان روى هم ریخته. حساب کردم دیدم نان و آبى که براى من گذاشتهاند به روز چهارم نمىرسد، این بود که قناعت کردم، بلکه یک نفر دیگر را توى چاه بىاندازند و با او شریک شوم. همهٔ استخوانها را یک طرف جمع کردم، لباسها را هم جمع کردم یک طرف دیگر.
بعد از دو روز یک نفر را انداختند پائین، بیچاره از ترس مرد. خلاصه هفت سال ته چام بودم و مردهخورى مىکردم، هرکس را که پائین مىانداختند اگر مىمرد که هیچ اگر نمىمرد او را خفه مىکردم و آب و نانش را بر مىداشتم.
یک روز دیدم گربهاى آمد و رفت سر وقت گوشت یک مرده، بعد هم رفت. فردا باز هم گربه آمد وقتى برمىگشت، من دنبالش رفتم، یک وقت چشمم به یک روشنائى خورد، دنبال آن رفتم تا رسیدم کنار دریا از خوشحالى زمین را سجده کردم. برگشتم و هرچه کفش و لباس در مدت هفت سال جمع کرده بودم، برداشتم و آوردم.
دو شبانهروز کنار دریا نشستم تا اینکه دیدم یک کشتى مىآید، وقتى جلوتر آمد، دیدم از کشتىهاى خودمان است. سوار شدم و آمدم تمام لباسهاى مردهها را فروختم. در این نه سالى هم که نبودم، شاگردان و میرزاها، همه درآمد مرا جمع کرده بودند. این باغ را بیست و پنج روز است که خریدهام. مقصودم این است که تا رنج نبرى و زحمت نکشی، مالدار نمىشوی.
– تاجرى که همراه زنش به خاک سپردنش
– قصههاى مشدى گلین خان ص ۲۲۷
– گردآورنده: ل. پ. الول ساتن
– نشر مرکز چاپ اول ۱۳۷۴
(کتاب: فرهنگ افسانههاى مردم ایران – جلد سوم-على اشرف درویشیان، رضا خندان (مهابادی)، انتشارات کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۷۸)
شما می توانید داستان ها، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.
ازدواج چهارم ابرو گوندش خواننده ترک با تاجری که ۱۲ سال از خودش کوچکتر است+عکس
- 41 بازدید
- 29 فوریه 2024
- اخبار سایت, داستان جالب, عکس, مطالب جالب
ازدواج چهارم ابرو گوندش: خواننده ۴۹ سال مشهور ترکیهای روز گذشته (سهشنبه ۲۷ فوریه) برای چهارمین بار ازدواج کرد. همسر چهارم وی یک تاجر ترکیهای به نام مورات اوزدمیر هست. ازدواج آنها در کنسولگری ترکیه در دبی انجام شد. در ادامه این مطلب بخش فرهنگ و هنر در مجموعه فیلم و سریال مجله خبری چشمک با عکس هایی از ازدواج چهارم ابرو گوندش همراه باشید.
ازدواج چهارم ابرو گوندش
ابرو و مورات دوستان نزدیکشان را برای جشن عقد به دبی دعوت کرده بودند. مورات اوزدمیر، مالک یک شرکت نرمافزاری امنیتی در دبی است. او در جولای ۲۰۲۲ از همسرش سلین کاباکلی جدا شد و ۳ فرزند دارد.
مورات اوزدمیر ۳۷ ساله که ۱۲ سال از ابرو گوندش کوچکتر است، ۳ فرزند دارد. مورات اوزدمیر، مالک یک شرکت مستقر در دبی که به صنعت نرم افزار و دفاعی خدمات می دهد، بین دبی و ترکیه سفر می کند. مورات اوزدمیر که با سلین کاباکلی ازدواج کرده بود، در ژوئیه ۲۰۲۲ از همسرش جدا شد.
ابرو گوندش اولین ازدواجش در ۱۶ سالگی با حامدی واردار بود و دومین ازدواجش سال ۲۰۰۲ با عمر دوراک و ازدواج سومش با رضا ضراب ایرانی در سال ۲۰۱۰ بود. ابرو در سال ۲۰۲۱ از همسر ایرانیاش جدا شد. این دو یک فرزند مشترک به نام آلارا دارند.
عکس های ازدواج چهارم ابرو گوندش
ادامه مطلب ازدواج چهارم ابرو گوندش خواننده ترک با تاجری که ۱۲ سال از خودش کوچکتر است+عکس
حکایت شنیدنی تاجری که می خواست همیشه دنیا به کام او باشد!
- 41 بازدید
- 27 فوریه 2024
- اخبار سایت, داستان جالب, عکس, مطالب جالب
حکایت فلک همیشه به کام یکی نمی گردد: در گذشته بازرگانی ثروتمند در خانه ای بزرگ زندگی می کرد. روزی از روزها که بازرگان در حیاط خانه اش نشسته بود صدای غلام ویژه خود را شنید…..
داستان فلک همیشه به کام یکی نمی گردد
او با ناله می گفت:« قربان بدبخت شدیم؛ زیرا ساعتی پیش قسمتی در بازار آتش گرفته است و همه ی دکان هایمان سوخته اند».
بازرگان که چنین شنید ناگهان با دو دست بر سرش کوبید ولی به ناگاه چیزی به خاطرش آمد و گفت:« خدا را شکر می کنم که نیمی از کالاهایم در شهری دیگر هستند و فردا به این جا می رسند. اینگونه می توانم کمی از خسارت را جبران کنم». فردای آن روز باران شدیدی شروع به باریدن کرد به طوری که تا هنگام غروب بند نیامد.
در این هنگام به بازرگان خبر دادند که بارهایش به همراه کشتی غرق شده اند. بازرگان که این خبر را شنید بسیار ناراحت شد طوری که چندین روز در رخت خوابش بستری شد.از طرفی بدهی های وی بسیار زیاد بودند و بازرگان نمی توانست از پس هزینه های آن برآید. به این ترتیب حتی غلامان و خدمتکارانش هم از خانه ی او رفتند و او را تنها گذاشتند.
پس از مدتی که حال بازرگان بهتر شد و توانست از رخت خوابش بیرون آید دید که از خدمتکارانش خبری نیست و تنها دو غلام ویژه اش در کنار او هستند که البته بازرگان آن دو را نیز مرخص کرد و پس از مدتی خانه و باغ باشکوهش را فروخت و با آن بدهی های خود را پرداخت کرد و با باقیمانده ی پولش راه جاده را در پیش گرفت تا به جایی دور سفر کند.
بازرگان که در جاده گام بر می داشت با دلی پرخون و اندوهگین زیر لب با خود حرف می زد و ناسپاسی می کرد که به ناگاه پایش به سنگی خورد و به زمین افتاد و خون از پایش جاری گشت.بازرگان که بسیار از اقبال خود ناراحت بود به ناگاه شروع به گریه کرد و با خودش حرف می زد و ناله می کرد. جوانی که در آن نزدیکی بود صدای مرد را شنید پس نزدیک او رفت تا به او کمک کند.
جوان با دست های پینه بسته و لباسی کهنه سعی کرد تا زخم بازرگان را پانسمان کند. بازرگان با دیدن دستان و لباس های جوان متعجب به او نگاه می کرد. در این حال بازرگان سفره دلش را گشود و داستان زندگی باشکوهش و رسیدن به این فلاکت و بدبختی را برای جوان تعریف کرد. جوان خوب به سخنان بازرگان گوش داد و سپس آهی بلند کشید و گفت:« به دستان پینه بسته ی من نگاه کن.
آیا باور می کنی که این ها روزی دست های یک شاهزاده بوده باشند؟ شاید تعجب کنی اما این حقیقت دارد و پدرم روزگاری حاکم سرزمینی بود و من هم امید داشتم که روزی به جایش حکمران شوم اما چنین نشد و پیش از آن که من به آن مقام برسم دشمنان پدرم را کشتند و مرا نیز از سرزمینم بیرون راندند.
از آن پس به شهری کوچک پناه بردم و به کارگاه نجار پیری رفتم و پس از چندین ماه که برایش بی مزد کار کردم توانستم حرفه ی نجاری را از او بیاموزم و با سختی بسیار کارگاهی کوچک برای خود دست و پا کنم. اکنون نیز خدا را سپاس می گویم که به این مرحله رسیده ام. تو نیز غصه نخور زیرا فلک همیشه به کام یکی نمی گردد.
شما می توانید داستان ها، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.
ادامه مطلب حکایت شنیدنی تاجری که می خواست همیشه دنیا به کام او باشد!