شهادت مالکوم ایکس، رهبر سیاهپوستان مسلمان آمریکا
- 1,815 بازدید
- 22 دسامبر 2011
- تاریخ جهان
آغاز
مالکوم ایکس، مبارز سیاهپوستی بود که سال ۱۹۲۵ در ایالت اوهامای آمریکا به دنیا آمد. او هفتمین فرزند خانواده بود.
پدرش کشیش مذهبی و از جمله افرادی بود که برای حقوق مدنی سیاهپوستان فعالیت میکرد. مالکوم چهار سال بیشتر نداشت که با چشمان خود دید فرقهای از سفیدپوستان آمریکا خانه او را آتش زدند و خانوادهاش را آواره کردند. به شش سالگی که رسید، پدری در خانه ندید. دو سال از ربوده شدن کشیش لیتل، پدرش میگذشت که یک روز جسد مثله شده او را کنار ریل راهآهن پیدا کردند. مادر مالکوم بیش از این تاب نیاورد و در بیمارستان روانی بستری شد.
مالکوم در کتاب خاطراتش درباره وضعیت زندگی خود بعد از مرگ پدرش، مینویسد: «کانون خانوادگی ما از هم گسست. یک قاضی سفیدپوست وکیل خانوادگی ما شد و بردگی در لباس محبت را به یکایک ما آموخت. هر یک از خواهران و برادرانم تحت سرپرستی خانوادهای قرار گرفتند و ما کاملاً از هم جدا شدیم». با وجود این، مالکوم اشاره میکند که همیشه دنبال فرصت مناسبی بودیم تا دور هم جمع شویم و ارتباط عاطفی خود را با یکدیگر حفظ کنیم.
وی، دوران کودکی را در فقر و یتیمی پشت سرگذاشت، او امیدوار بود که بتواند در نظام آموزشی آمریکا رتبهای کسب کند و به شغل مورد علاقهاش یعنی وکالت برسد. مالکوم ایکس، شاگرد ممتاز و برجستهای بود که هوش و استعداد تحصیلیاش، او را از دیگر شاگردان سفیدپوست مدرسه جدا میکرد، ولی این برتری هرگز باعث نشد دید نژادپرستان به او تغییر کند و دستکم نام او را با احترام صدا کنند. هر گاه وارد کلاس میشد، او را «کاکاسیاه» خطاب میکردند و با توهین و تحقیر به استقبالش میرفتند. هنگامی که با معلمان صحبت میکرد یا از آنها مشورت میگرفت، تنها یک پاسخ میشنید: «درباره کاکاسیاه بودنت واقعبین باش. هدف وکیل شدن واقعبینانه نیست. شغلی را انتخاب کن که در حد توانایی توست».
او درس و مدرسه را رها کرد و تصمیم گرفت آزاد باشد. هرگونه قید و بندی را از پای خود گشود و یک دوره بیبند و باری را در جامعه آن روز آمریکا تجربه کرد. دوستان بدی برگزید و بدیها را چشید؛ اما سرانجام هنگامی که برای فروختن یک ساعت دزدی به جواهرفروشی رفت، به دام پلیس گرفتار شد و به ده سال حبس محکوم شد.
آشنایی
دوران محکومیت، از مالکوم ایکس انسان دیگری ساخت. مالکوم آموخت که هیچگاه برای آموختن دیر نیست، حتی اگر گرفتار میلههای زندان باشد. بیست سال از عمر او میگذشت که دوباره بازگشت به خویشتن را تجربه کرد. او با برنامهریزی برای اوقات فراغت خود در زندان، به مطالعات پردامنه علمی و مذهبی پرداخت.
او به تدریج با سیاهپوستان مسلمانی آشنا شد که همبندش بودند؛ افرادی از گروه «ملت مسلمان». آنان از اسلام گفتند و مالکوم شنید، از الله گفتند و مالکوم اندیشید. اتحاد، برادری و برابری، سه اصل جداییناپذیر در دین اسلام بود و تبعیض نژادی در آ ن معنا نداشت. آرام آرام دریچهای به روی مالکوم گشوده شد؛ برتری به پاکی و تقواست، نه به رنگ پوست.
هفت سال از دوران محکومیت مالکوم گذشت و او دوباره به آغوش جامعه نژادپرستی بازگشت که هرگز حاضر به پذیرش او به عنوان یک انسان نبودند. اما اینبار مالکوم ایکس درنگ نکرد و بلافاصله پس از آزادی، به عضویت گروه «ملت مسلمان» درآمد. او سیر مطالعاتی و تحقیقاتی خویش را ادامه داد و تا جایی پیش رفت که به عنوان سخنگوی این جمعیت برگزیده شد. تبلیغات مذهبی و اعتقادی او در آمریکا، باعث شد تعداد زیادی از سیاهپوستان با اسلام آشنا شوند و در مدت کوتاهی به عضویت گروه «ملت مسلمان» درآیند.
نصرت الهی
مالکوم ایکس در جامعه آمریکا چنان جایگاهی پیدا کرده بود که هرگز تصوّر آن را نمیکرد. همانگونه که خود در یادداشتهایش مینویسد، اللّه به یاری او آمد و او را از اوج تباهی، به قلههای معرفت و انسانیت رساند. مالکوم، طعم اسلام و مسلمانی را چشید. او خدا را شناخت و به هیچ قیمتی حاضر نشد از دین خود دست بردارد. به همین دلیل، مخالفتها را تحمل کرد؛ شایعهها، تهمتها، ترورها و… را پشت سر گذاشت و فقط به آرمان مقدس خویش اندیشید.
مبارزه
هدف بلندی که مالکوم ایکس را در زندگی به دنبال خود میکشید، چیزی نبود جز مبارزه با بردهداریِ نُوین در آمریکا. او میخواست به سیاهپوستان بفهماند کسانی که امروز شما را به دلیل پوست سیاهتان از سادهترین حقوق انسانی محروم میکنند، هرگز اجازه نخواهند داد آیندهای روشن و آباد به استقبالتان بیاید. مالکوم به سیاهان میگفت: «زیستن در آمریکا، شما را آمریکایی نمیکند. شما باید یاد بگیرید از میوههای آمریکاییها لذت ببرید. اما شما از این میوهها لذت نبردهاید. شما تنها از خارها و سختیها لذت بردهاید برای اینکه شما باید سختتر کار میکردید تا به میوهها دست یابید».
مالکوم ایکس هم زمان با گامهای بلند و سازندهای که در مسیر اسلام برمیداشت، تصمیم گرفت به سنت نیک ازدواج، جامه عمل بپوشاند و با حضور زنی شایسته، خود را از تنهایی در لحظههای پرفراز و نشیب زندگی برهاند. مالکوم یار وفادار و همسر مهربانی میطلبید تا سرد و گرم روزگار را در کنار او بچشد و تلخ و شیرین همزیستی با او را پذیرا باشد.
بِتی، پرستار سیاهپوستی بود که در یکی از بیمارستانهای آمریکا مالکوم را شناخت و هنگامی که با افکار و اعتقادات این جوان مبارز آشنا شد، پیشنهاد زندگی مشترک با او را پذیرفت. بتی، همسرش را مظهر اراده در یک زندگی خانوادگی میدانست و میگفت: «مالکوم برای من هم پدر و هم شوهر، و برای فرزندانش یک همبازی خوب بود».
ریشه در تمام دنی
مالکوم ایکس به چند کشور آسیایی و آفریقایی سفر کرد تا به جهانیان ثابت کند مبارزه با تبعیض نژادی و بردهداری مدرن، تنها به جامعه آمریکا محدود نیست. او میخواست این حرکت در تمام نقاط دنیا ریشه یابد تا افزون بر کسب قدرت و انسجام لازم، سرانجام روزی به بار بنشیند و آزادی واقعی را در کام تمام استثمارزدگان دنیا فرو بنشاند.
حقیقت
سفر به سرزمین وحی و زیارت خانه خدا، برگ افتخار دیگری بود که در دفتر زندگی مالکوم ایکس جای گرفت. آنگونه که خودش اشاره کرده، در این سفر روحانی و مقدس با معنای واقعی اتحاد و برابری میان مسلمانان آشنا شد و حقیقت اسلام را فرا گرفت. مالکوم در مناسک حج دید که هیچ فرقی بین سفید و سیاه و رنگین پوست نیست و همه مسلمانان جهان، از هر طبقه و نژادی که باشند با صلح و دوستی کنار یکدیگر جمع میشوند و عالیترین مراسم مذهبی و اعتقادیِ خویش را به جای میآورند.
مالکوم ایکس، پس از بازگشت از مناسک حج، نام حاج ملک شبّاز را برای خود برگزید. او با روحی پاک و صیقل داده به محل سکونت خود در آمریکا بازگشت و درصدد ایجاد تشکیلاتی گسترده برآمد تا به وسیله آن، مسلمانان جهان را با نژادهای گوناگون به همدلی و ظلمستیزی فراخواند. مالکوم در آستانه راه بود که خانهاش را به آتش کشیدند و چون از این واقعه جان سالم به در برد، یک هفته بعد در ۳۹ سالگی هنگام سخنرانی در سالن بالروم مانهاتان، با شلیک چند گلوله به زندگی پرفراز و نشیب او پایان دادند. مالکوم ایکس زمانی چشم از دنیا فروبست که چشم گشودن دختران دوقلویش را در این دنیا ندید. ولی آنها و نسلهای ماندگار پس از آنها، آمدند تا راه نیمه تمام حاج ملک شبّاز را ادامه دهند. تا روزی که اثری از استثمار و بردگی روی زمین باقی نماند. به امید آن روز.