حکایت زنان حیله گر و جذاب و قول و قرار در حمام+ قسمت اول
- نویسنده: مدیر
- 8 بازدید
- 09 مه 2024
- اخبار سایت, داستان جالب, عکس, مطالب جالب
حکایت زنان حیله گر و جذاب: یکى بود یکى نبود. در روزگار قدیم یکروز سه زن توى حمام دربارهٔ مکر زنان باهم حرف مىزدند. عاقبت با همدیگر دعواشان شد چون هر کدامشان مىگفت: ‘من حیلهبازترم.’ القصه باهم شرط بستند که سال دیگر چنین موقعى در همان حمام جمع بشوند و هر حقهاى زدهاند بگویند تا معلوم بشود کى مکارتر است. یک پیرهزن هم حکم و قاضیشان باشد. قرارشان را که گذاشتند لباس پوشیدند و از حمام بیرون رفتند یکى از آنها، زن تاجرى بود. دومى زن کشاورز بود و سومى زن پادشاه. زن تاجر خیلى خوشگل و مقبول بود…..
حکایت زنان حیله گر و جذاب
در بین راه گوشهٔ چشمى به یک جوان نشان داد. جوان دنبالش افتاد و رفت تا باهم وارد خانهٔ زن شدند و به عیش و نوش مشغول شدند. حالا هرچه پسره عجله مىکند زن تاجر، خود را دم پر نمىدهد و مىگوید: ‘صبر کن ناهار درست کنم باهم بخوریم بعد با خیال راحت تو را به کام دل مىرسانم.’ خلاصه جونم به شما بگوید زنک آنقدر سر پسره را گرم کرد که یکوقت صداى در خانه بلند شد.
زن با دستپاچگى گفت: ‘وای! خدا مرگم بدهد شوهرم آمد وای! این هیچوقت این موقع خانه نمىآمد. آقا بلند شو برو توى صندوق تا من درش را ببندم این مردک میاد ناهار مىخوره و میره آنوقت روز از نو روزى از نو.’ جوان بیچاره لرزه به بدنش افتاد. هولکى رفت تو صندوق. زن در صندوق را بست و رفت در حیاط را باز کرد.
شوهره آمد توى اتاق و گفت: ‘بهبه، چه ضیافتی! خوب خودت را درست کردهای.’ زن گفت: ‘مرد! بد وقتى آمدى و زدى تو ذوق ما. من یک جوانى را تور زدم آوردم منزل مشغول عیش و نوش بودیم، رسیدى و عیش ما را بههم زدی.’ مرد از روى غیظ داد زد: ‘چه گفتی؟ راست مىگی؟’ زن گفت: ‘دروغم چیه؟ اینجا است تو صندوق قایمش کردهام.’ مرد غضب کرد و مو بر اندامش راست شد دست کرد شمشیر را برداشت که صندوق را با جوان چهارپاره کند.
زن داد زد: ‘به صندوق چهکار داری؟ این کلید، بگیر درش را باز کن.’ مرد کلید را گرفت. تا مرد کلید را گرفت زن پقى زد به خنده و گفت: ‘مرا یاد و ترا فراموش’ مرد که از این شوخى بىجا و بىمزه اوقاتش تلخ و خلقش تنگ شده بود کلید را پرت کرد و با قهر و غضب ناهار نخورده از خانه بیرون رفت. این زن و شوهر جناغ باهم شکسته بودند و یکسال گذشته بود و هیچکدام از دیگرى نتوانسته بود ببرد. القصه، زن آمد در صندوق را باز کرد، جوان نیمه مرده را از صندوق بیرون آورد و گفت: ‘عزیزم دیگر گول نخورىها’ آن وقت از خانه بیرونش کرد.
حالا بشنوید از زن پادشاه. زن پادشاه رفت به قصر خودش و به ناهار پادشاه داروى بیهوشى زد. پادشاه خورد و بیهوش افتاد. زن بلند شد پادشاه را سر تا پا لخت کرد و یک دست لباس درویشى بهش پوشاند و دو نفر از غلامان محرم خود را صدا کرد و دستور داد پادشاه را به دوش گرفتند و بردند در یک مسجد خرابهاى که محل درویشهاى دورهگرد بود گذاشتند.
زن پادشاه به یکى از درویشها که آشنا بود سفارش کرد که تا یک سال پادشاه را به گدائى وادارد بعد هم به او وعده کرد که پس از یکسال انعام خوبى به او بدهد. به شرط اینکه کسى از این راز خبردار نشود. یک شیشهٔ سرکه هم به درویش داد که اذان صبح، یک قطره در دماغ پادشاه بچکاند تا به هوش بیاید. خلاصه، زن پادشاه رفت و لباس پادشاهى پوشید و بهجاى پادشاه، اول صبح به تخت نشست و یکى از ندیمهاى دربار را که از خواص و محرم اسرار بود خواسته و گفت: ‘باید کارى بکنى که تا یکسال کسى از نبودن پادشاه اطلاع پیدا نکند و هرچه بخواهى بهت انعام مىدهم.
ندیم انگشت بر چشم نهاد و قبول کرد و فورى با شمشیر برهنه آمد دم در ایستاد و به وزیران و امیران دستور داد در اتاق دیگرى جمع شدند و خودش اوامر پادشاه را مطابق دستور زن پادشاه ابلاغ مىکرد. آخر … زمانهاى ‘قدیم ندیم’ که رسم نبود وزراء هرطور و هر وقت که دلشان بخواهد پادشاه را ببینند و به حضور او بروند.
مثلاً اسکندر ذوالقرنین وقتى نامه به پادشاهان مىنوشت خودش نامه را مىبرد تا هم وضع مملکت را ببیند و هم بتواند در جواب پادشاهان بهنام رسول آنچه لازم است و صلاح مملکت است سخن بگوید. کسى هم ایرادى نداشت که چرا پادشاه جان خودش را به خطر مىاندازد. خلاصه ندیم پادشاه با کمک آن زن زیرک و دانا به کارها رتق و فتق مىداد و امور ولایت را حل و فصل مىکرد.
حالا بشنو از حال پادشاه و درویشها. اول سفیدهٔ صبح درویشها از خواب بلند شدند و نماز خواندند و کشکولها را گذاشتند که هر که هر چى دارد بیاورد میدان، دیدند یکى از درویشها هنوز خوابیده است. یکى از آنها زد به کف پاش و گفت: ‘اهوى گل مولا! نمازت قضا شد.’ دید نه خبرى نیست. آن یکى هلش داد این یکى هلش داد دیدند مثل اینکه مرده است.
یکى از درویشها گفت: ‘کارش نداشته باشید دیشب دیر آمده بگذارید بخوابد تا من درستش کنم. گمان مىکنم دیشب بنگ خورده زیادیش کرده.’ آنوقت دست برد در چنتهاش و یک شیشه سرکه بیرون آورد و یک قطره در دماغ پادشاه چکاند. پادشاه یکدفعه از خواب بیدار شد و به اطراف نگاه کرد و گفت: ‘عجب! … خواب مىبینم یا بیدارم؟’ آن وقت بىاختیار صدا زد: ‘آهاى غلام آهاى یاقوت آهاى زمرد!’ که یک دفعه درویشها زدند زیر خنده و گفتند: ‘گل مولا کمتر مىخوردى نکنه چرس کشیدهاى یا بنگ زیاد خوردهای. بله، مال مفت و دل بىرحم! …
پادشاه دیوانهوار بلند شد و به خودش نگاه کرد و دید لباس درویشى پوشیده و تبرزین و رشمه و پیراهن راسته و تاج و بوق و وصلههاى درویشى دارد، گفت: ‘یعنى چه؟’ دو مرتبه داد زد: ‘آهاى بىبی!’ حالا دیگر زنش را صدا مىکند.
دو مرتبه درویشها زدند زیر خنده یکى گفت: ‘این یکى را ما نداشتیم.’ دومى گفت: ‘چرا این دیشب آمده اسمش هم بوقعلیشاه است پارسال هم باهم بودیم و سر خرمنهاى مردم یوخا مىگرفتیم خیلىها به ما دادند باهم باد کشیدیم و همانجا هم زیر درختها شب خوابیدیم.’ آن یکى درویش گفت: ‘هان. من هم مىشناسمش. بوقعلیشاه جون!
دیشب قهوهخانه بودى و تند رفتی’ و هر کدام به زبانى به او طعنه زدند خلاصه پادشاه دیوانهوار کشکول را سر دست انداخت و رشمه را باز کرد و دور سر پیچید و بیرون آمد. آن درویشى که نگهبانش بود دنبالش راه افتاد و هى او را نصیحت مىکرد که: ‘بوق علیشاه جون! عزیزم! حالت خرابه کجا میری؟’ بوقعلیشاه اصلاً اعتنائى نکرد و هى این طرف و آن طرف رفت تا رسید به در دارالاماره خواست وارد قصر بشود.
نگهبان گفت: آهاى درویش دیوانه شدهای؟ کجا میری؟’ باز بوقعلیشاه اعتنائى نکرد و خواست زورکى برود توى قصر که نگهبان با چماق زد پشت گردهاش. بوقعلیشاه بیهوش شد و افتاد. درویشى که نگهبانش بود رسید و بنا کرد التماس کردن که ‘ولش کنید حالش خرابه. حالا من مىبرمش توى قهوهخانه دو تا چاىنبات بش میدم مىخوره و حالش جا میاد.
آن وقت نعش نیمه جان درویش را کول کرد و هنوهنکنان آورد توى مسجد و انداختش زمین و یک تکٔ کاهگل دم دماغش گرفت کمکم هوش آمد و باز بناى به دادائى و بدرفتارى را گذاشت که ‘آقا من سلطانم’ آن درویشه از آن طرف گفت: ‘خوابت خیره. خوب دیگه چىچى توى خواب دیدی؟’ آن یکى دیگر گفت: ‘بله آدم بدبخت خوابهاش هم اسباب بدبختیه’
یکى مىگفت: ‘شاید او را جنزده باشد یک سورهٔ یاسین با چند تا چارقل براش بخوانید حالش جا میاد.’ خلاصه اینقدر سر به سرش گذاشتند تا پادشاه بندهٔ خدا دید اگر اینطور پیش برود دیوانهاش مىکنند. رو کرد به درویشى که جانش را از مهلکه نجات داده بود گفت: ‘فقیر مولا مثل اینکه تو بهتر به درد دل من مىرسى مرا کى آورد اینجا؟’ درویش گفت: ‘عمو جان گل مولا تو جنزده شدهاى و فکر مىکنى این فکرهاى بیجا را از سرت بیرون کن.
لعنت خدا بر شیطان بفرست. الان نزدیک ظهر است تا حالا همهٔ ما را از کار بیکار کردهای. پاشو چند در خانه برویم که احتیاجمان به خلق این زمان نباشد اگر هم امروز حالش را ندارى توى مسجد باش سیورساتى درست کن تا ما برویم به عشق مولا پرسهاى بزنیم و بیائیم.’ پادشاه قبول کرد. درویشها یکى یکى کشکولها را برداشتند. یکى طرف بازار، دیگرى دور خانهها؛ یکى دیگر توى بازارچهها رفتند و سر ظهر یکى یکى آمدند و هو حقى کشیدند و به بوقعلیشاه هم براى خوابش مبارکباد گفتند اما بوقعلیشاه را تیرش مىزدى خونش درنمىآمد.
همه که جمع شدند یکمرتبه یک یساول وارد شد یک ظرف پر از غذا و خورش آورد و گفت: ‘این را از مطبخ پادشاه نذر دراویش کردهاند بخورید بعد ظرفش را میام مىگیرم……
پایان بخش اول
شما می توانید داستان ها، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.
سریال قطب شمال
سریال جنگل آسفالت
ادامه مطلب حکایت زنان حیله گر و جذاب و قول و قرار در حمام+ قسمت اول