is_tag

حکایت ناصرالدین شاه و ذغال فروش

حکایت ناصرالدین شاه و ذغال فروش: ناصرالدین شاه در بازدید از اصفهان با کالسکه سلطنتی از میدان کهنه عبور می‌کرد که چشمش به ذغال‌فروشی افتاد….

حکایت ناصرالدین شاه و ذغال فروش

مرد ذغال‌فروش فقط یک شلوارک به پا داشت و مشغول جدا کردن ذغال از خاکه ذغال‌ها بود و در نتیجه گرد ذغال با بدن عرق کرده و عریان او منظره وحشتناکی را بوجود آورده بود.

ناصرالدین‌شاه سرش را از کالسکه بیرون آورده و ذغال‌فروش را صدا کرد. ذغال فروش بدو آمد جلو و گفت: «بله قربان.»

ناصرالدین شاه با نگاهی به سر تا پای او گفت: «جنهم بوده‌ای؟»

ذغال فروش زرنگ گفت: «بله قربان!»

شاه از برخورد ذغال‌فروش خوشش آمده و گفت: «چه کسی را در جهنم دیدی؟»

ذغال‌فروش حاضرجواب گفت: «این هائی که در رکاب اعلاحضرت هستند همه را در جهنم دیدم.»

شاه به فکر فرورفته و بعد از مکث کوتاهی گفت: «مرا آنجا ندیدی؟»

ذغال‌فروش فکر کرد اگر بگوید شاه را در جهنم دیده که ممکن است دستور قتلش صادر شود، اگر هم بگوید که ندیدم که حق مطلب را اداء نکرده است.

پس گفت: «اعلاحضرتا، حقیقش این است که من تا ته جهنم نرفتم!»

حکایت ناصرالدین شاه و ذغال فروش

شما می توانید داستان ها، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.

برایتان جالب خواهد بود

شاید بپسندید: داستان شنیدنی راه و بیراه | آخر و عاقبت حسادت جز نیستی و نابودی نیست!



دانلود فیلم

سریال قطب شمال

سریال جنگل آسفالت

ادامه مطلب حکایت ناصرالدین شاه و ذغال فروش

حکایت زن مکار و شیطان

حکایت زن مکار و شیطان: زن به شیطان گفت : آیا آن مرد خیاط را می بینی ؟ میتوانی بروی وسوسه اش کنی که همسرش را طلاق دهد؟….

حکایت زن مکار و شیطان

زن به شیطان گفت : آیا آن مرد خیاط را می بینی ؟ میتوانی بروی وسوسه اش کنی که همسرش را طلاق دهد؟….

شیطان گفت : آری و این کار بسیار آسان است.

پس شیطان به سوی مرد خیاط رفت و به هر طریقی سعی می کرد او را وسوسه کند اما مرد خیاط همسرش را بسیار دوست داشت و اصلا به طلاق فکر هم نمی کرد

پس شیطان برگشت و به شکست خود در مقابل مرد خیاط اعتراف کرد

سپس زن گفت : اکنون آنچه اتفاق می افتد ببین و تماشا کن

زن به طرف مرد خیاط رفت و به او گفت :

چند متری از این پارچه ی زیبا میخواهم پسرم میخواهد آن را به معشوقه اش هدیه دهد پس خیاط پارچه را به زن داد. سپس آن زن رفت به خانه مرد خیاط و در زد و زن خیاط در را باز کرد وآن زن به او گفت : اگر ممکن است میخواهم وارد خانه تان شوم برای ادای نماز ، و زن خیاط گفت :بفرمایید،خوش آمدید.

و آن زن پس از آنکه نمازش تمام شد آن پارچه را پشت در اتاق گذاشت بدون آنکه زن خیاط متوجه شود و سپس از خانه خارج شد و هنگامی که مرد خیاط به خانه برگشت آن پارچه را دید و فورا داستان آن زن و معشوقه ی پسرش را به یاد آورد و همسرش را همان موقع طلاق داد.

سپس شیطان گفت : اکنون من به کید و مکر زنان اعتراف می کنم

و آن زن گفت :کمی صبر کن

نظرت چیست اگر مرد خیاط و همسرش را به همدیگر بازگردانم؟؟؟!!!

شیطان با تعجب گفت : چگونه ؟؟؟

آن زن روز بعدش رفت پیش خیاط و به او گفت:

همان پارچه ی زیبایی را که دیروز از شما خریدم یکی دیگر میخواهم برای اینکه دیروز رفتم به خانه ی یک زنی محترم برای ادای نمازو آن پارچه را آنجا فراموش کردم و خجالت کشیدم دوباره بروم و پارچه را از او بگیرم و اینجا مرد خیاط رفت و از همسرش عذرخواهی کرد و او را برگرداند به خانه اش.

حکایت زن مکار و شیطان

شما می توانید داستان ها، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.



دانلود فیلم

سریال قطب شمال

سریال جنگل آسفالت

ادامه مطلب حکایت زن مکار و شیطان

حکایت حرف مفت زدن| اصطلاح حرف مفت نزن از کجا آمد!؟

اصطلاح حرف مفت نزن: هر ضرب المثلی که در هر فرهنگی استفاده می شود، ریشه ای قدیمی و جالب دارد که کمتر کسی با آن آشناست. در این مطلب قصد داریم داستان جالب یکی دیگر از ضرب المثل های ادبیات فارسی با عنوان حکایت حرف مفت زدن را برایتان بازگو کنیم.

می توان به جرأت گفت که داستان ها و حکایات ادبیات فارسی، زیباترین و عالی ترین نکات اخلاقی را به مخاطب ارائه می دهند. این داستان ها سرشار از پند و اندرز و توصیه های اخلاقی است. در ادامه با وب سایت چشمک و حکایت حرف مفت زدن همراه باشید.

اصطلاح حرف مفت نزن

زمانی که تلگراف در دوره ناصرالدین شاه به تهران آمد و امکان برقراری ارتباط میان کاخ گلستان و درالفنون را برقرار کرد، مردم که از این اتفاق عجیب شگفت‌زده بودند هر روز در کنار مرکز ارسال تلگراف در شهر جمع می‌شدند و صف‌های طویل تکمیل می‌شد و برای یکدیگر تلگراف می‌فرستادند و حتی شوخی و مزاح و مطالب غیرضروری را برای یکدیگر با تلگراف ارسال می‌کردند.

صف‌های تلگرافخانه چنان طویل شد و متن‌های تلگراف چنان بی‌ارزش که علیقلی خان مخبرالدوله وزیر تلگراف دربار بخشنامه‌ای نوشت که آن‌را بر در تلگرافخانه نصب کردند و در آن نوشته شده بود: «از امروز حرف مفت زدن ممنوع».

تاریخچه اصطلاح

اصطلاح یا حکایت حرف مفت زدن داستانی داره که خالی از لطف نیست!در زمان ناصرالدین شاه اولین تلگراف خانه تأسیس شد اما مردم استقبالی نکردند و کسی باور نداشت پیامش با سیم به شهر دیگری برود.

به ناصرالدین شاه گفتند تلگراف خانه بی مشتری مانده و کارمندانش انجا بیکار نشسته اند دستور داد به مدت یک ماه مردم بیایند مجانی هرچه می خواهند تلگراف بزنند و چون مفت شد همه هجوم آوردند و بعد از مدتی دیدند پیام هایشان به مقصد می رسد وهجوم مردم روز به روز زیادتر شد در حدی که دیگر کارمندان قادر به پاسخ گویی نبودند! سرانجام ناصرالدین شاه که مطمئن شده بود دستور داد سر در تلگراف خانه تابلویی بزنند بدین مضمون – بفرموده شاه از امروز حرف مفت زدن ممنوع! واصطلاح حرف مفت زدن از آن زمان به یادگار مانده است.

بر اساس اسناد برجای مانده از زمان قدیم، نخستین خط ارتباطی تلگراف، سال ۱۲۷۴ هجری قمری در دوران حکومت ناصرالدین شاه بین باغ لاله‌زار و کاخ گلستان در شهر تهران طراحی و تعبیه شد. بعد از مدتی کشور ایران قراردادی با شرکت‌های خارجی مبنی بر گسترش خط تلگراف بین تهران و دیگر شهرهای ایران تنظیم کرد.

گفته می‌شود که اختراع تلگراف توسط ایرانی‌ها صورت گرفته است. از استان همدان و شوش به دیگر مناطق کشور ایران در مسافت‌های دقیق و حساب شده، تپه‌هایی را برای محل مخابرات ایجاد کردند. اما در جاهای دیگری که کوه وجود نداشت، تپه‌های مصنوعی بسیار بلندی طراحی کردند و ساختند؛ اشخاصی نیز برای نگهبانی از این تپه‌ها مامور شدند. وظیفه‌ی این افراد این بود که روزها با تکان دادن دست و به‌وجود آوردن دود، و در هنگام شب با روشن کردن آتش، خبرهای مهم و ضروری را به مناطق دور اعلام کنند. آثاری از بعضی تپه‌ها هنوز بین جاده‌ها دیده می‌شود.

اما داستان از روزی شروع شد که تلگراف‌خانه در استان تهران پایه‌گذاری شد. مردم این موضوع را باور نداشتند که این قابلیت وجود دارد که بتوان از شهری به شهر دیگر ارتباط تلگرافی ایجاد کرد. در این میان افرادی هم وجود داشتند که شایعه می‌کردند در سیم‌های تلگراف، ارواح وجود دارند و همین امر باعث می‌شد که مردم از تلگراف واهمه داشته باشند.

رایگان شدن تلگراف

در آن زمان وزیر تلگراف مردی به اسم علیقلی‌خان مخبرالدوله بود. وی می‌دانست که مردم از تلگراف می‌ترسند به همین جهت فکری به ذهنش خطور کرد و از شاه مملکت اجازه گرفت که استفاده از تلگراف را به مدت ۲ روز مجانی اعلام کند. بعد از تایید حکم شاه، مردم دور روز از تلگراف به‌رایگان استفاده کردند.

در این ۲ روز مردم هر چه که در دل داشتند بر روی کاغذ پیاده کردند و برای دوستان و آشنایان خود که در شهرهای دیگر ایران بودند، مخابره کردند.

از آن‌جا که انسان‌ها از هر چیزی که رایگان (مفت) باشد استقبال می‌کنند، این نقشه‌ی وزیر کاملا جواب داد و مردم باورشان شد که تلگراف ترسی ندارد.مدتی به این صورت مردم از تلگراف به صورت مجانی استفاده کردند و وزیر به ماموران فرمان داد که بالای درب ورودی تلگراف‌خانه این متن را قرار دهند:

از امروز به بعد حرف مفت قبول نمی‌شود.

همچنین دستور داد که اعلام کنند در قبال گفتن هر کلمه مبلغی پرداخت کنند.

افرادی که از گفتن حرف مفت لذت می‌بردند، از فرمان ماموران سرپیچی ‌کردند و تا می‌توانستند حرف مفت زدند. این افراد حرف مفت‌زدن را ترک نکردند و با خود گفتند که حرف زدن قیمت دارد و اگر پرداخت نشود باید سکوت کرد. از این رو عبارت حرف مفت در بین مردم ایران جلوه‌ی بدی پیدا کرد و در اصل توهین به انسان‌ها تلقی شد.

از آن زمان به بعد این داستان به صورت ضرب‌المثل پیدا کرد.

اصطلاح حرف مفت نزنصه

شما می توانید داستان ها، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.



دانلود فیلم

سریال قطب شمال

سریال جنگل آسفالت

ادامه مطلب حکایت حرف مفت زدن| اصطلاح حرف مفت نزن از کجا آمد!؟

حکایت ملا نصر الدین و کوزه عسل

حکایت ملا نصر الدین و کوزه عسل: ملا نصرالدین سندی داشت که باید قاضی شهر آن را تائید میکرد ولی از بخت بد وی، قاضی اصلاً کاری را بدون باج انجام نمی داد.

حکایت ملا نصر الدین و کوزه عسل

ملا نصرالدین هم آه در بساط نداشت که با قاضی شریک شود و کار تائید سند را به انجام برساند این بود که کوزه ای برداشت و آن را پر از خاک کرد و روی آن عسل ریخت بعد کوزه ی عسل و سند را برداشت و پیش قاضی رفت و کوزه را هدیه داد و درخواستش را اعلام‌کرد .

قاضی به محض اینکه در پوش کوزه را برداشت و عسل را دید بی درنگ سند را تائید کرد و هر دو شاد و خندان از هم خداحافظی کردند.

چند روز گذشت قاضی به نیرنگ ملا نصرالدین پی برد یکی از نزدیکان خود را به خانه ی ملا فرستاد و پیام داد که در سند اشتباهی شده است!

ملا به فرستاده قاضی پاسخ داد از طرف من سلامی گرم به قاضی برسان و بگو اشتباه در سند نیست در کوزه ی عسل است.

حکایت ملا نصر الدین و کوزه عسل

داستان های ملا نصر الدین

همه ما از  کودکی با داستان های ملانصرالدین آشنایی داریم.ملا نصرالدین، شخصیتی داستانی و بذله‌گو در فرهنگ‌های عامیانه ایرانی، آذربایجانی، ترکیه ای، افغانستانی، عربی، قفقازی، هندی، پاکستانی و بوسنی است که حتی در یونان هم محبوبیت زیادی دارد و در بلغارستان هم شناخته شده‌است. ملا نصرالدین در ایران بیش از هر جای دیگر به عنوان شخصیتی بذله گو اما نمادین محبوبیت دارد. امروز در این مطلب به داستان ملا نصرالدین و داستان دیگی که زائید، خواهیم پرداخت.

درباره داستان های ملا نصرالدین

باید گفت که دربارهٔ وی داستان‌های لطیفه‌آمیز فراوانی نقل می‌شود. این که وی شخصی واقعی بوده یا افسانه‌ای روشن نیست. برخی منابع او را واقعی دانسته و هم روزگار با تیمور لنگ (درگذشته ۸۰۷ ق) یا حاجی بکتاش (درگذشته ۷۳۸ ق) دانسته‌اند. در نزدیک آق‌شهر از توابع قونیه در ترکیه محلی است که با قفلی بزرگ بسته شده و می‌گویند قبر ملا نصرالدین است.

او را در افغانستان، ایران و جمهوری آذربایجان، ملا نصرالدین، در ترکیه نصرتین هوجا (خواجه نصرالدین) و در عربستان جُحا (خواجه) می‌نامند. مردم کارها و حرکات عجیب و مضحکی به او نسبت می‌دهند و به داستان‌های او می‌خندند. قصه‌های ملا از گذشته در شرق رواج داشته و مشخص نیست ریشه آنها از کدام زبان است.در ادامه به داستانی از حکایات ملانصرالدین اشاره خواهیم کرد.

دانلود فیلم

سریال قطب شمال

سریال جنگل آسفالت

ادامه مطلب حکایت ملا نصر الدین و کوزه عسل

حکایت زنان حیله گر و جذاب و قول و قرار در حمام+ بخش دوم

حکایت زنان حیله گر و جذاب بخش دوم: آن وقت گذاشت و رفت. درویش‌ها یکى یکى به بوق‌علیشاه گفتند: ‘گل مولا خوابت تعبیر شد. انشاالله هر شب از انى خواب‌ها ببینی.’ پادشاه افسون شدهٔ بوى غذاهاى خودش به دماغش خورد قدرى جان گرفت. درویش‌ها شروع کردند به خوردن ولى باز هم بوق‌علیشاه از گلوش پائین نمى‌رفت…..

حکایت زنان حیله گر و جذاب بخش دوم

درویشى که از ماجرا باخبر است و محافظ اوست گفت: ‘درویش، چرا درست غذا نمى‌خوری؟ این غذا از برکت قدم تست وگرنه ما چنین روزى به خود ندیده بودیم انشاالله که همیشه از این خواب‌ها ببینى ما را هم شاد کنی.’ خلاصه خواهى نخواهى غذا خوردند و خوابیدند. باز درویش‌ها یکى یکى رفتند پى کار خودشان و بوق‌علیشاه تنها ماند.

شب شد درویش‌ها آمدند چاى درست کردند و مشغول چاى خوردن شدند باز آن یساول وارد شد یک مجمعهٔ پر از غذا آورد و ظرف قبلى را برد. درویش‌ها یک شکمى از عزا درآوردند و باز به بوق‌علیشاه دعا کردند. و مبارکباد گفتند. چند روزى به این منوال گذشت. کم‌کم غذاى دربار یک‌روز در میان دو روز در میان شد تا به کلى قطع شد. حالا دیگر بوق‌علیشاه باید غذاى درویشى بخورد.

چیزى هم بلد نیست و کارى هم نمى‌داند. عاقبت به همان درویش رفیقش گفت یک مدحى یادش بدهد که او هم بتواند امرار معاش کند. درویش هم یک مدحى براش نوشت. پادشاه از بر کرد و خوب بلد شد. کشکول را انداخت به بازو و یک شاخهٔ گل به‌دست گرفت و وارد بازار شد و شروع کرد به خواندن. آواز خوبى هم داشت. هرکس رسید صنار، ده‌شاهى یک قران انداخت توى کشکولش.

حکایت زنان حیله گر و جذاب بخش دوم

ظهر که آمد مسجد شمرد ده تومان شده بود درویش‌ها آفرین گفتند که بابا ایوالله تو که از همهٔ ما زرنگ‌ترى دیگر لازم نیست خواب ببینی. تا ظهر ده تومان تا شب هم ده تومان دیگه مرگ مى‌خواهى برو جوباره. خلاصه درویش تازه هواهاى دورهٔ قدرت از سرش پرید و شروع کرد به دنیا گردی. حالا این هم اینجا داشته باش. چند کلمه از زن سومى بشنو. او هم زن زرنگى بود.

وقتى وارد خانه‌اش شد. مقدارى از گیاهان باددار به غذاى شوهرش زد و به خورد او داد. بعد از چند ساعت شوهر دید سنگین شده وقتى از خواب بیدار شد دید شکمش کمى نفخ کرده به زنش گفت: ‘نمى‌دانم چرا شکمم نفخ کرده؟’ زن گفت: ‘طورى نیست پاشو برو بیرون برگرد تا خوب بشی.’ شوهره رفت و باز زن از همان گیاه‌ها در غذا ریخت. شوهره خورد صبح که از خواب بلند شد باد شکمش بیشتر شده بود اوقاتش تلخ شد و گفت: ‘آخه من نمى‌دانم چه مرگم هست؟’ زنک امروز هم سرش را گرم کرد خلاصه یک معجونى درست کرد که بادى توى دل شوهره مى‌پیچید.

شوهر بدبخت نصب شب بلند شد، گفت: ‘اهوى اهوی؟! بلند شو دارم مى‌میرم باد دلم زیاد شده، یه چیزى تو دلم مثل مار این طرف و آن طرف میره.’ زن مکار دست برد اطراف شکم مرد یک دفعه گفت: ‘وای! … پناه بر خدا! … انگار حامله شده‌ای’ مرد خلقش تنگ شد و گفت: ‘آخه احمق! مگر مرد هم حامله مى‌شه؟’

زن گفت: ‘از کاز خدا بعید نیست یک‌وقت دیدى شدى حالا مى‌باید چکار کرد. بخواب تا من دوادرمونت کنم که بادبر باشد، باده خوب میشه ولى اگر خواى نخواسته حامله شده باشى درد شدت مى‌کنه. مرد دید چاره‌اى نیست آرام شد و زنش هم بلند شد و یک دوائى که پیش پیش آماده کرده بود و – هم بادآورد بود، هم دل درد خفیفى مى‌داد – آورد و جوشاند و به خورد مرد بیچاره داد. هى دل مردک باد کرد و درد گرفت.

مرد بیچاره مثل مار حلقه مى‌زند و به خودش مى‌پیچد آخر شب هم معجونى به او داد که سست و بى‌حالش کرد و سرش روى دوش زنش افتاد و از حال رفت. زنک او را خواباند و قدرى پهلوهایش را چرب کرد تا صبح مرد از خواب بیدار شد حالا دیگر شکم حسابى و درست آمده بود بالا.

مردک گفت: ‘اى زن! پاشو مرا ببر حکیم ببینیم چه دردى دارم’ زن گفت: آخه مرد! اسباب بى‌آبروئى مى‌شه و حکیم مى‌فهمه تو حامله‌اى دیگه آبرومون مى‌ریزه.’ خلاصه زنک مار با هر کلکى بود شوهره را نگذاشت از خانه بیرون برود و ضمناً با زن همسایه هم که فقیر بود و نزدیک زائیدنش بود قرار گذاشت شبى که او وضع حمل مى‌کند، بچه‌اش را به او بدهد تا او بچه را جا بزند البته به زن فقیر وعده کرد که در عوض این کار انعام خوبى به او مى‌دهد. این ماجرا ماند و ماند تا شبى که نوبت وضع حمل زن همسایه بود. زن مکار یک داروئى به‌کار برد که مرد دوباره دلش درد گرفت و از شدت درد بیهوش شد و افتاد توى بغل زنش.

زن هم مى‌گفت: ‘الساعه بچه میاد راحت میشی. راستى مرد! برم ماما بیارم؟’ مرد گفت: ‘تو را خدا دیگه بیش از این آبروم را نبر.’ خلاصه نزدیک صبح یک اسکان چاى شیرین به او داد قدرى ساحت شد و سست شد و افتاد گردن زن که حالم داره بهتر میشه. زن گفت: ‘الان دیگه راحت مى‌شى مثل اینکه سر بچه داره پیدا میشه صلوات بفرست، نترس حالا خلاص میشی.’

در این ضمن بچهٔ همسایه هم به دنیا آمده بود. زنک داروئى به دماغ شوهرش زد. مردک بیهوش شد. زنک بچه را آورد گذاشت زیر پاى مرد و یک قطره سرکه بصورت و دماغ مرد چکاند. مردک تا چشمش را باز کرد صداى گریهٔ بچه بلند شد زن گفت: ‘واى مرد حالا چیکار کنیم پستان‌هایت هم که شیر نداره.’ مرد بدبخت حاضر شد تمام اموال و دارائى خودش را به زن مصالحه کند به شرط اینکه رازش فاش نشود.

زنک هم با زرنگى هرچه تمام‌تر بچه را برد داد به زن همسایه و پول فراوانى به آنها داد ولى نه آنها فهمیدند این چه موضوعى بود که این بچه را گرفت و پس داد، نه مرد فهمید که بچه‌اى که زائیده چطور شد. حالش هم خوب شد و اول صبح رفت سر کارش و انگار نه انگار که دردى داشته. خیال کرد زائیده و تمام شده است. خوب حالا برگردیم به داستان پادشاه و پرسه زدن و درویشى کردن.

پس از یکسال که خوب به گدائى آموخته شد مطابق قرارى که داشتند درویش آوردش در همان مسجد و شبانه، از منزل پادشاهى شامى تهیه کردند و آوردند براى درویش‌ها اما غذاى پادشاه در ظرف جداگانه‌اى بود و داروى بیهوشى به آن زده بودند که خورد و بیهوش شد. فورى چند تا یساول او را به دوش کشیدند و بردند به قصر، توى اتاق خودش و رخت و لباس درویشى را از تنش درآوردند و لباس یکسال پیش را به او پوشاندند و ریشش را خصاب کردند و او را خواباندند.

اذان صبح زن پادشاه شیشهٔ سرکه را برد بالاى سر شوهرش و یک قطره سرکه در دماغش چکانید. شاه از خواب بیدار شد دید ریش و سیبلش خضاب کرده‌اند. پاشد نشست و با خودش گفت: ‘یعنى چه؟’ آن وقت صدا زد: ‘این چه وضعیه؟ چرا سر به سرم گذاشته‌اید کى به ریش من خصاب مالیده؟’ زن پادشاه پرید توى اتاق و گفت: ‘تصدقت گردم چیه؟

آب میارم حنا را مى‌شویم انگارى خوب رنگ گرفته!’ پادشاه نگاهى به اطراف کرد که اینجا کجاست؟ رفیق درویشش کو؟ مرشدشان کجاست؟ زن پادشاه زد زیر خنده و صدا زد: ‘بلقیس جان بیا! بیا قبلهٔ عالم خواب دیده‌اند. بیا ببریمشان حمام.’ کنیزکان ریختند دور پادشاه و او را بغل کردند و بردند حمام و حسابى سر و تنش را شستند. پادشاه ماتش برده بود که یعنى چه؟ راستى خواب مى‌بینم یا جن‌زده شده‌ام؟ از حمام بیرون آمد.

 

شربت: شیرینی، گز، باقلوا، نان خشک و چاى آوردند. با خودش گفت: ‘عجب! این چه حالیه؟’ رو کرد به زنش و گفت: ‘آهای! من یک‌سال کشکول به‌دست پرسه مى‌زنم مرا کجا بردید کجا آوردید؟ شهرهائى را که ندیده بودم پرسه زدم شب و نصب شب در بیابان‌ها خوابیدم.’ که یک وقت زنش از خنده غش کرد و گفت: ‘انشاءالله خواب خیر است.

چون پادشاه خوش‌قلب و رعیت‌دوستى هستی، خواب هم که مى‌بینى خواب مشغول‌کننده است. خواب وحشت‌آور نیست.’ پادشاه خواهى نخواهى قبول کرد که همهٔ اینها را در خواب دیده است. وقتى سر یک‌سال شد سه نفر زن زیرک و دانا در حمام شدند و هر کدام شاهکار خود را گفتند. معلوم شد زیرکى زن پادشاه بالاتر از همه است و رودست ندارد. قصهٔ ما به سر رسید. رفتیم بالا ماست بود پائین آمدیم دوغ بود، قصهٔ ما دروغ بود.

– سه زن مکار
– قصه‌هاى ایرانى – جلد دوم – ص ۱۳۳
– گردآورنده: سید ابوالقاسم انجوى شیرازى
– انتشارات امیرکبیر – ۱۳۵۳
– به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ایران – جلد هفتم، على‌اشرف درویشیان – رضا خندان (مهابادی)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰

شما می توانید داستان ها، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.



دانلود فیلم

سریال قطب شمال

سریال جنگل آسفالت

ادامه مطلب حکایت زنان حیله گر و جذاب و قول و قرار در حمام+ بخش دوم

حکایت زنان حیله گر و جذاب و قول و قرار در حمام+ قسمت اول

حکایت زنان حیله گر و جذاب: یکى بود یکى نبود. در روزگار قدیم یک‌روز سه زن توى حمام دربارهٔ مکر زنان باهم حرف مى‌زدند. عاقبت با همدیگر دعواشان شد چون هر کدامشان مى‌گفت: ‘من حیله‌بازترم.’ القصه باهم شرط بستند که سال دیگر چنین موقعى در همان حمام جمع بشوند و هر حقه‌اى زده‌اند بگویند تا معلوم بشود کى مکارتر است. یک پیره‌زن هم حکم و قاضیشان باشد. قرارشان را که گذاشتند لباس پوشیدند و از حمام بیرون رفتند یکى از آنها، زن تاجرى بود. دومى زن کشاورز بود و سومى زن پادشاه. زن تاجر خیلى خوشگل و مقبول بود…..

حکایت زنان حیله گر و جذاب

در بین راه گوشهٔ چشمى به یک جوان نشان داد. جوان دنبالش افتاد و رفت تا باهم وارد خانهٔ زن شدند و به عیش و نوش مشغول شدند. حالا هرچه پسره عجله مى‌کند زن تاجر، خود را دم پر نمى‌دهد و مى‌گوید: ‘صبر کن ناهار درست کنم باهم بخوریم بعد با خیال راحت تو را به کام دل مى‌رسانم.’ خلاصه جونم به شما بگوید زنک آن‌قدر سر پسره را گرم کرد که یک‌وقت صداى در خانه بلند شد.

زن با دستپاچگى گفت: ‘وای! خدا مرگم بدهد شوهرم آمد وای! این هیچ‌وقت این موقع خانه نمى‌آمد. آقا بلند شو برو توى صندوق تا من درش را ببندم این مردک میاد ناهار مى‌خوره و میره آن‌وقت روز از نو روزى از نو.’ جوان بیچاره لرزه به بدنش افتاد. هولکى رفت تو صندوق. زن در صندوق را بست و رفت در حیاط را باز کرد.

شوهره آمد توى اتاق و گفت: ‘به‌به، چه ضیافتی! خوب خودت را درست کرده‌ای.’ زن گفت: ‘مرد! بد وقتى آمدى و زدى تو ذوق ما. من یک جوانى را تور زدم آوردم منزل مشغول عیش و نوش بودیم، رسیدى و عیش ما را به‌هم زدی.’ مرد از روى غیظ داد زد: ‘چه گفتی؟ راست مى‌گی؟’ زن گفت: ‘دروغم چیه؟ اینجا است تو صندوق قایمش کرده‌ام.’ مرد غضب کرد و مو بر اندامش راست شد دست کرد شمشیر را برداشت که صندوق را با جوان چهارپاره کند.

زن داد زد: ‘به صندوق چه‌کار داری؟ این کلید، بگیر درش را باز کن.’ مرد کلید را گرفت. تا مرد کلید را گرفت زن پقى زد به خنده و گفت: ‘مرا یاد و ترا فراموش’ مرد که از این شوخى بى‌جا و بى‌مزه اوقاتش تلخ و خلقش تنگ شده بود کلید را پرت کرد و با قهر و غضب ناهار نخورده از خانه بیرون رفت. این زن و شوهر جناغ باهم شکسته بودند و یک‌سال گذشته بود و هیچ‌کدام از دیگرى نتوانسته بود ببرد. القصه، زن آمد در صندوق را باز کرد، جوان نیمه مرده را از صندوق بیرون آورد و گفت: ‘عزیزم دیگر گول نخورى‌ها’ آن وقت از خانه بیرونش کرد.

حکایت زنان حیله گر و جذاب

حالا بشنوید از زن پادشاه. زن پادشاه رفت به قصر خودش و به ناهار پادشاه داروى بیهوشى زد. پادشاه خورد و بیهوش افتاد. زن بلند شد پادشاه را سر تا پا لخت کرد و یک دست لباس درویشى بهش پوشاند و دو نفر از غلامان محرم خود را صدا کرد و دستور داد پادشاه را به دوش گرفتند و بردند در یک مسجد خرابه‌اى که محل درویش‌هاى دوره‌گرد بود گذاشتند.

زن پادشاه به یکى از درویش‌ها که آشنا بود سفارش کرد که تا یک سال پادشاه را به گدائى وادارد بعد هم به او وعده کرد که پس از یکسال انعام خوبى به او بدهد. به شرط اینکه کسى از این راز خبردار نشود. یک شیشهٔ سرکه هم به درویش داد که اذان صبح، یک قطره در دماغ پادشاه بچکاند تا به هوش بیاید. خلاصه، زن پادشاه رفت و لباس پادشاهى پوشید و به‌جاى پادشاه، اول صبح به تخت نشست و یکى از ندیم‌هاى دربار را که از خواص و محرم اسرار بود خواسته و گفت: ‘باید کارى بکنى که تا یک‌سال کسى از نبودن پادشاه اطلاع پیدا نکند و هرچه بخواهى بهت انعام مى‌دهم.

ندیم انگشت بر چشم نهاد و قبول کرد و فورى با شمشیر برهنه آمد دم در ایستاد و به وزیران و امیران دستور داد در اتاق دیگرى جمع شدند و خودش اوامر پادشاه را مطابق دستور زن پادشاه ابلاغ مى‌کرد. آخر … زمان‌هاى ‘قدیم ندیم’ که رسم نبود وزراء هرطور و هر وقت که دلشان بخواهد پادشاه را ببینند و به حضور او بروند.

مثلاً اسکندر ذوالقرنین وقتى نامه به پادشاهان مى‌نوشت خودش نامه را مى‌برد تا هم وضع مملکت را ببیند و هم بتواند در جواب پادشاهان به‌نام رسول آنچه لازم است و صلاح مملکت است سخن بگوید. کسى هم ایرادى نداشت که چرا پادشاه جان خودش را به خطر مى‌اندازد. خلاصه ندیم پادشاه با کمک آن زن زیرک و دانا به کارها رتق و فتق مى‌داد و امور ولایت را حل و فصل مى‌کرد.

حالا بشنو از حال پادشاه و درویش‌ها. اول سفیدهٔ صبح درویش‌ها از خواب بلند شدند و نماز خواندند و کشکول‌ها را گذاشتند که هر که هر چى دارد بیاورد میدان، دیدند یکى از درویش‌ها هنوز خوابیده است. یکى از آنها زد به کف پاش و گفت: ‘اهوى گل مولا! نمازت قضا شد.’ دید نه خبرى نیست. آن یکى هلش داد این یکى هلش داد دیدند مثل اینکه مرده است.

یکى از درویش‌ها گفت: ‘کارش نداشته باشید دیشب دیر آمده بگذارید بخوابد تا من درستش کنم. گمان مى‌کنم دیشب بنگ خورده زیادیش کرده.’ آن‌وقت دست برد در چنته‌اش و یک شیشه سرکه بیرون آورد و یک قطره در دماغ پادشاه چکاند. پادشاه یک‌دفعه از خواب بیدار شد و به اطراف نگاه کرد و گفت: ‘عجب! … خواب مى‌بینم یا بیدارم؟’ آن وقت بى‌اختیار صدا زد: ‘آهاى غلام آهاى یاقوت آهاى زمرد!’ که یک دفعه درویش‌ها زدند زیر خنده و گفتند: ‘گل مولا کمتر مى‌خوردى نکنه چرس کشیده‌اى یا بنگ زیاد خورده‌ای. بله، مال مفت و دل بى‌رحم! …

پادشاه دیوانه‌وار بلند شد و به خودش نگاه کرد و دید لباس درویشى پوشیده و تبرزین و رشمه و پیراهن راسته و تاج و بوق و وصله‌هاى درویشى دارد، گفت: ‘یعنى چه؟’ دو مرتبه داد زد: ‘آهاى بى‌بی!’ حالا دیگر زنش را صدا مى‌کند.

دو مرتبه درویش‌ها زدند زیر خنده یکى گفت: ‘این یکى را ما نداشتیم.’ دومى گفت: ‘چرا این دیشب آمده اسمش هم بوق‌علیشاه است پارسال هم باهم بودیم و سر خرمن‌هاى مردم یوخا مى‌گرفتیم خیلى‌ها به ما دادند باهم باد کشیدیم و همان‌جا هم زیر درخت‌ها شب خوابیدیم.’ آن یکى درویش گفت: ‘هان. من هم مى‌شناسمش. بوق‌علیشاه جون!

دیشب قهوه‌خانه بودى و تند رفتی’ و هر کدام به زبانى به او طعنه زدند خلاصه پادشاه دیوانه‌وار کشکول را سر دست انداخت و رشمه را باز کرد و دور سر پیچید و بیرون آمد. آن درویشى که نگهبانش بود دنبالش راه افتاد و هى او را نصیحت مى‌کرد که: ‘بوق علیشاه جون! عزیزم! حالت خرابه کجا میری؟’ بوق‌علیشاه اصلاً اعتنائى نکرد و هى این طرف و آن طرف رفت تا رسید به در دارالاماره خواست وارد قصر بشود.

نگهبان گفت: آهاى درویش دیوانه شده‌ای؟ کجا میری؟’ باز بوق‌علیشاه اعتنائى نکرد و خواست زورکى برود توى قصر که نگهبان با چماق زد پشت گرده‌اش. بوق‌علیشاه بیهوش شد و افتاد. درویشى که نگهبانش بود رسید و بنا کرد التماس کردن که ‘ولش کنید حالش خرابه. حالا من مى‌برمش توى قهوه‌خانه دو تا چاى‌نبات بش میدم مى‌خوره و حالش جا میاد.

آن وقت نعش نیمه جان درویش را کول کرد و هن‌و‌هن‌کنان آورد توى مسجد و انداختش زمین و یک تکٔ کاه‌گل دم دماغش گرفت کم‌کم هوش آمد و باز بناى به دادائى و بدرفتارى را گذاشت که ‘آقا من سلطانم’ آن درویشه از آن طرف گفت: ‘خوابت خیره. خوب دیگه چى‌چى توى خواب دیدی؟’ آن یکى دیگر گفت: ‘بله آدم بدبخت خواب‌هاش هم اسباب بدبختیه’

حکایت زنان حیله گر و جذاب

یکى مى‌گفت: ‘شاید او را جن‌زده باشد یک سورهٔ یاسین با چند تا چارقل براش بخوانید حالش جا میاد.’ خلاصه این‌قدر سر به سرش گذاشتند تا پادشاه بندهٔ خدا دید اگر این‌طور پیش برود دیوانه‌اش مى‌کنند. رو کرد به درویشى که جانش را از مهلکه نجات داده بود گفت: ‘فقیر مولا مثل اینکه تو بهتر به درد دل من مى‌رسى مرا کى آورد اینجا؟’ درویش گفت: ‘عمو جان گل مولا تو جن‌زده شده‌اى و فکر مى‌کنى این فکرهاى بیجا را از سرت بیرون کن.

لعنت خدا بر شیطان بفرست. الان نزدیک ظهر است تا حالا همهٔ ما را از کار بیکار کرده‌ای. پاشو چند در خانه برویم که احتیاجمان به خلق این زمان نباشد اگر هم امروز حالش را ندارى توى مسجد باش سیورساتى درست کن تا ما برویم به عشق مولا پرسه‌اى بزنیم و بیائیم.’ پادشاه قبول کرد. درویش‌ها یکى یکى کشکول‌ها را برداشتند. یکى طرف بازار، دیگرى دور خانه‌ها؛ یکى دیگر توى بازارچه‌ها رفتند و سر ظهر یکى یکى آمدند و هو حقى کشیدند و به بوق‌علیشاه هم براى خوابش مبارکباد گفتند اما بوق‌علیشاه را تیرش مى‌زدى خونش درنمى‌آمد.

همه که جمع شدند یک‌مرتبه یک یساول وارد شد یک ظرف پر از غذا و خورش آورد و گفت: ‘این را از مطبخ پادشاه نذر دراویش کرده‌اند بخورید بعد ظرفش را میام مى‌گیرم……

پایان بخش اول

 

شما می توانید داستان ها، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.



دانلود فیلم

سریال قطب شمال

سریال جنگل آسفالت

ادامه مطلب حکایت زنان حیله گر و جذاب و قول و قرار در حمام+ قسمت اول

حکایت حلال و حرام از سری داستان های هزار و یک شب

حکایت حلال و حرام: در روز و روزگارى که ایمان و اعتقاد مردم به سختى سنگ و به صلابت کوه بود مرد فقیرى از زور بیکارى زن و بچه را گذاشت و به ولایت غربت رفت فرجى در کارش پیدا بشود و با یافتن شغلى آبرومند سر و سامانى به زندگى خود و خانواده‌اش بدهد. روى این اصل پا در رکاب بیابان گذاشت و رفت و رفت تا به شهر کوچکى رسید و بعد از چند روز سرگردانى آخرالامر مردى گریبانش گرفت و به سر کارى برد که از فرط سختى صخره را آب مى‌کرد و فولاد را خم.

حکایت حلال و حرام

مرد مدتى به این کار دشوار مشغول بود تا روزى که صاحب کار پیدایش شد و امر به توقف کار داد و گفت: چند وقت است که براى من کار مى‌کنی؟ مرد گفت: یک ماه و اندی. صاحب کار گفت: مزدت چقدر مى‌شود؟ مرد گفت: از قرار روزى یک قران، جمعاً مى‌شود سى و اندى قران. صاحب کار که مردى طماع و خسیسى بود در جواب گفت: من چهل قران پول حرام دارم و پنج قران پول حلال. تو به کدامیک راضى مى‌شوی؟

مرد ساده‌دل که بسیار مقید به حلال و حرام درآمد و کسب و کار خود بود بى‌آنکه حتى از ذهنش هم خطور کند حلال یا حرام بودن پول صاحب‌کار ربطى به شخص او ندارد بى‌تأمل جواب داد: معلوم است قربان که من پول حلال را ترجیح مى‌دهم. کارفرماى شیاد وقتى دید که کلکش گرفته و تیرش به هدف نشسته نیشش را تا بناگوش باز کرد و دست در جیب قباى اطلس برد و پنج قرآن به مرد بدبخت داد و او را راهى کرد.

مرد بینوا با ناراحتى به میان شهر آمد و گشت و گشت تا بازرگانى محترم از اهالى شهر خودش پیدا کرد. جلو رفت و بعد از سلام و چاق سلامتى دست در جیب کرد و پنج قران به بازرگان داد تا براى زن و بچه‌اش ببرد.

بازرگان گفت: دوست من این پول کمى است. بهتر است به‌جاى این مبلغ کالائی، هدیه‌اى فراهم کنى تا براى خانواده‌ات ببرم. مرد قبول کرد و به بازار رفت و به جستجو پرداخت که با پنج قرآن چه مى‌تواند براى زن و بچه‌اش خریدى بکند؟ هر چه بیشتر جُست کمتر یافت و خسته و کوفته به کنجى نشست. در این اثنا پیرزنى را دید که سبدى در دست گرفته و به او نزدیک مى‌شود. مرد پرسید: آن تو چه دارى مادربزرگ؟

پیرزن گفت: دو تا گربه گل باقلی. یکى از یکى قشنگ‌تر و زیباتر.

مرد به داخل سبد نگاه کرد و شیفه‌ى گربه‌ها شد. پرسید: مى‌فروشی؟ پیرزن گفت: بله، پنج قرآن به من بده و آنها را ببر. انشاءالله که قدمشان براى تو خیر خواهد بود.

مرد پنج قرآن را داد و سبد را گرفت و نزد بازرگان آمد. بازرگان که مردى نیک‌نفس و بلندطبع بود هیچ نگفت و مرد را سرزنش ننمود و قبول کرد که آن گربه‌ها را به خانواده او برساند.

روز بعد بازرگان همراه با قافله‌اى بزرگ به راه افتاد و رفتند و رفتند تا در هفت منزلى شهر قبلى به دیارى آباد رسیدند که ملکى عادل بر آن حکومت مى‌کرد. به رسم آن روزگار وقتى قافله به پاى باروهاى شهر رسید بازرگان ما، هدیه‌اى براى حاکم آن دیار برد و عرض ادب نمود. حاکم نیز سرشناسان قافله را براى صرف ناهار به دارالخلافه دعوت کرد.

مهمانان وقتى به سراى حاکم رسیدند مأموران بسیارى را در حالى‌که هر یک چماقى در یک دست و زنگوله‌اى در دست دیگر داشتند، دیدند و بلافاصله از خوانسالار پرسیدند: این همه نگهبان چماق و زنگوله در دست براى چه کارند و وظیفه‌شان چیست؟

خوانسالار جواب داد: اى مهمانان گرامی. ما در این دیار از تمام نعمت‌هاى خداوندى از شیر مرغ تا شاخ مار به حد وفور بهره داریم. تنها ناراحتى و مایه‌ى عذاب ما جانوارن کوچکى هستند که مثل تخم یا جوج و ماجوج در همه جا پراکنده‌اند و رحم به هیچ‌کس و هیچ‌چیز نمى‌کنند هر سال مقدار زیادى از خوراک و پوشاک خود را به‌دلیل هجوم این شیاطین از دست مى‌دهیم و متأسفانه هیچ حکیم و دانائى نیز راه چاره و روش مقابله با آنها را نمى‌داند.

این چماق به‌دستان که مى‌بینید در هر نوبت، باید پاسبانى بدهند تا با صداى زنگ و ضرب چماق مانع هجوم آن جانوران به سفره و خوراکى‌ها بشوند.
بازرگان و همراهانشان با تعجب و حیرت بسیار تقاضا کردند که اجازه فرمائید تا آن جانوران را با چشم خود ببینند. به محض اینکه صداى زنگ و چماق خوابید آن جانوران موذى که چیزى جز موش نبودند از هر کنج و سوراخى ظاهر شدند.

بازرگان و همراهان خنده‌اى بلند کردند و به حاکم گفتند که چاره‌اى کار آسان است. بعد بازرگان فرمود تا یکى از خدمه سبد گربه‌هاى گلى باقلى را حاضر کند. تا سبد را آورند بازرگان در آن را باز کرد و گربه‌ها که مدت‌ها بود اسیر و بى‌حوصله در آن جاى تنگ مانده بودند در یک چشم بر هم زدن بیرون جستند و دندان و چنگال تیز و الماس‌گون خود را در تن موش‌هاى بى‌حیا فرو کردند و هنوز لحظاتى نگذشته بود که آن جانوران موذى یا به خاک و خون در غلتیدند یا هر یک به سوراخى خزیده از انظار مخفى شدند.

حاکم و دیگر درباریان انگشت حیرت به دهان مانده و شکر خدا به‌جا آوردند و به بازرگان گفتند: اى نیک مرد. این بچه شیرها را به ما واگذار در عوض هر چه بخواهى تقدیمت مى‌کنیم. بازرگان جواب داد: حاکم به سلامت باد. این جانوران بچه شیر نیستند و نامشان گربه است و امانت مردک بینوائى هستند که باید براى خانواده‌ى درمانده‌اش ببریم.

حاکم گفت: سه کیسه‌ى زرت مى‌دهم.

بازرگان گفت: عرض کردم قربان. امانت مردم است و خیانت در امانت شایسته نیست.

خلاصه اینکه، اصرار از حاکم و انکار از بازرگان، در نهایت امر، بازرگان در قبال ده کیسه زر سرخ رایج در تمام مملکت‌ آن عصر، گربه‌ها را به حاکم داد و همراه با همسفران به جانب مقصد روان شد. چون بازرگان به شهر خود رسید به خانه مرد بینوا رفت و آن کیسه‌ها را بى‌کم و کاست به زنش داد تا خرج معاش کند. زن که در هفت آسمان ستاره‌اى سراغ نداشت آن طلاها را گرفت و با آن خانه‌اى بزرگ و دکانى پر از کالاهاى مختلف و قعطه‌اى زمین زراعى خرید و خود و کودکانش بى‌پناهش را از چنگال بى‌رحم فقر نحات داد.

چون مدتى از این ماجرا گذشت مرد دلتنگ و نومید از یافتن کارى آبرومند راهى ولایتش شد و شرمسار با دست و کیسه‌ى خالى به خانه‌ى سابقشان رفت. پیرمردى در باز کرد و چون مرد بینوا را دید پرسید: کیستى و براى چکار آمده‌ای؟ مرد پاسخ داد: اینجا خانه من است. پیرمرد گفت: من این خانه را از زنى ثروتمند اجاره کرده‌ام که قصرش در آن سوى شهر است.

چون مرد اصرار کرد پیرمرد نشانى‌هاى آن زن و کودکانش را گفت و آخرالامر مرد فهمید که زن باید همسر خود او باشد. پس با ترس و وحشت بسیار به نشانى که پیرمرد داده بود رفت. به محض اینکه زن و فرزندانش فهمیدند، همه با جامه‌هاى دیبا و حریر بر تن به استقبالش شتافتند و او را مثل گوهرى گرانبها در میان گرفتند. مرد با دیدن این وضعیت زبان و کامش چسبیده بود و توان صحبت کردن نداشت.

اما زن مدام از فلان معامله که سود کلانى داشته از به همان زمین که خریداران فروان دارد با او صحبت مى‌کرد و مى‌گفت: هم اینک که کاروانى مال‌التجاره در راه بلخ است و پسین فردا نیز قافله‌اى دیگر همه از آن او در شهر لنگر خواهد انداخت.

البته و صد البته این همه را از کوشش‌ها و رنج‌ها و مرارت‌هاى شوهرش مى‌دانست که رنج غربت بر خویش هموار کرده و با کدّ یمین و عرق جبین خود و خانواده‌اش را از گرداب مرگبار فقر و فلاکت رهانیده است.

مرد ناباورانه این همه تجملات را مى‌دید و این همه لاف و گزاف را مى‌شنید و هیچ نمى‌دانست که این همه تغییر از کجا و به چه دلیل روى داده است. اما هیچ حرفى با زنش نزد و بعد از حمام و خوردن یک غذاى مقوى به دیدار همان بازرگان رفت و چگونگى احوالات خود و خانواده‌اش را از او جویا شد.

بازرگان هم ماجراى موش‌ها و فروش گربه‌ها همه را تعریف کرد و گفت: خدا را شکر که اقبالت بلند بود و دوران سختى و تنگدستى‌ات به سر آمد. مرد روى بازرگان جوانمرد را بوسید و خدا را شکر کرد و به خانه برگشت و اهل و عیالش گفت: این نعمت و رحمت تمام و کمال از برکت پول حلال است. پس سال‌ها به خوشى و صفاى دل زندگى کردند و جز از مال حلال هیچ نخوردند. خدا روزى حلال نصیب ما فرماید. انشاءالله.

– حلال و حرام
– قصه‌هاى مردم، ص ۳۶۸
– سید احمد وکیلیان
– نشر مرکز، چاپ اول ۱۳۷۹

حکایت حلال و حرام

شما می توانید داستان ها، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.



دانلود فیلم

سریال قطب شمال

سریال جنگل آسفالت

ادامه مطلب حکایت حلال و حرام از سری داستان های هزار و یک شب