is_tag

حکایت زنان حیله گر و جذاب و قول و قرار در حمام+ بخش دوم

حکایت زنان حیله گر و جذاب بخش دوم: آن وقت گذاشت و رفت. درویش‌ها یکى یکى به بوق‌علیشاه گفتند: ‘گل مولا خوابت تعبیر شد. انشاالله هر شب از انى خواب‌ها ببینی.’ پادشاه افسون شدهٔ بوى غذاهاى خودش به دماغش خورد قدرى جان گرفت. درویش‌ها شروع کردند به خوردن ولى باز هم بوق‌علیشاه از گلوش پائین نمى‌رفت…..

حکایت زنان حیله گر و جذاب بخش دوم

درویشى که از ماجرا باخبر است و محافظ اوست گفت: ‘درویش، چرا درست غذا نمى‌خوری؟ این غذا از برکت قدم تست وگرنه ما چنین روزى به خود ندیده بودیم انشاالله که همیشه از این خواب‌ها ببینى ما را هم شاد کنی.’ خلاصه خواهى نخواهى غذا خوردند و خوابیدند. باز درویش‌ها یکى یکى رفتند پى کار خودشان و بوق‌علیشاه تنها ماند.

شب شد درویش‌ها آمدند چاى درست کردند و مشغول چاى خوردن شدند باز آن یساول وارد شد یک مجمعهٔ پر از غذا آورد و ظرف قبلى را برد. درویش‌ها یک شکمى از عزا درآوردند و باز به بوق‌علیشاه دعا کردند. و مبارکباد گفتند. چند روزى به این منوال گذشت. کم‌کم غذاى دربار یک‌روز در میان دو روز در میان شد تا به کلى قطع شد. حالا دیگر بوق‌علیشاه باید غذاى درویشى بخورد.

چیزى هم بلد نیست و کارى هم نمى‌داند. عاقبت به همان درویش رفیقش گفت یک مدحى یادش بدهد که او هم بتواند امرار معاش کند. درویش هم یک مدحى براش نوشت. پادشاه از بر کرد و خوب بلد شد. کشکول را انداخت به بازو و یک شاخهٔ گل به‌دست گرفت و وارد بازار شد و شروع کرد به خواندن. آواز خوبى هم داشت. هرکس رسید صنار، ده‌شاهى یک قران انداخت توى کشکولش.

حکایت زنان حیله گر و جذاب بخش دوم

ظهر که آمد مسجد شمرد ده تومان شده بود درویش‌ها آفرین گفتند که بابا ایوالله تو که از همهٔ ما زرنگ‌ترى دیگر لازم نیست خواب ببینی. تا ظهر ده تومان تا شب هم ده تومان دیگه مرگ مى‌خواهى برو جوباره. خلاصه درویش تازه هواهاى دورهٔ قدرت از سرش پرید و شروع کرد به دنیا گردی. حالا این هم اینجا داشته باش. چند کلمه از زن سومى بشنو. او هم زن زرنگى بود.

وقتى وارد خانه‌اش شد. مقدارى از گیاهان باددار به غذاى شوهرش زد و به خورد او داد. بعد از چند ساعت شوهر دید سنگین شده وقتى از خواب بیدار شد دید شکمش کمى نفخ کرده به زنش گفت: ‘نمى‌دانم چرا شکمم نفخ کرده؟’ زن گفت: ‘طورى نیست پاشو برو بیرون برگرد تا خوب بشی.’ شوهره رفت و باز زن از همان گیاه‌ها در غذا ریخت. شوهره خورد صبح که از خواب بلند شد باد شکمش بیشتر شده بود اوقاتش تلخ شد و گفت: ‘آخه من نمى‌دانم چه مرگم هست؟’ زنک امروز هم سرش را گرم کرد خلاصه یک معجونى درست کرد که بادى توى دل شوهره مى‌پیچید.

شوهر بدبخت نصب شب بلند شد، گفت: ‘اهوى اهوی؟! بلند شو دارم مى‌میرم باد دلم زیاد شده، یه چیزى تو دلم مثل مار این طرف و آن طرف میره.’ زن مکار دست برد اطراف شکم مرد یک دفعه گفت: ‘وای! … پناه بر خدا! … انگار حامله شده‌ای’ مرد خلقش تنگ شد و گفت: ‘آخه احمق! مگر مرد هم حامله مى‌شه؟’

زن گفت: ‘از کاز خدا بعید نیست یک‌وقت دیدى شدى حالا مى‌باید چکار کرد. بخواب تا من دوادرمونت کنم که بادبر باشد، باده خوب میشه ولى اگر خواى نخواسته حامله شده باشى درد شدت مى‌کنه. مرد دید چاره‌اى نیست آرام شد و زنش هم بلند شد و یک دوائى که پیش پیش آماده کرده بود و – هم بادآورد بود، هم دل درد خفیفى مى‌داد – آورد و جوشاند و به خورد مرد بیچاره داد. هى دل مردک باد کرد و درد گرفت.

مرد بیچاره مثل مار حلقه مى‌زند و به خودش مى‌پیچد آخر شب هم معجونى به او داد که سست و بى‌حالش کرد و سرش روى دوش زنش افتاد و از حال رفت. زنک او را خواباند و قدرى پهلوهایش را چرب کرد تا صبح مرد از خواب بیدار شد حالا دیگر شکم حسابى و درست آمده بود بالا.

مردک گفت: ‘اى زن! پاشو مرا ببر حکیم ببینیم چه دردى دارم’ زن گفت: آخه مرد! اسباب بى‌آبروئى مى‌شه و حکیم مى‌فهمه تو حامله‌اى دیگه آبرومون مى‌ریزه.’ خلاصه زنک مار با هر کلکى بود شوهره را نگذاشت از خانه بیرون برود و ضمناً با زن همسایه هم که فقیر بود و نزدیک زائیدنش بود قرار گذاشت شبى که او وضع حمل مى‌کند، بچه‌اش را به او بدهد تا او بچه را جا بزند البته به زن فقیر وعده کرد که در عوض این کار انعام خوبى به او مى‌دهد. این ماجرا ماند و ماند تا شبى که نوبت وضع حمل زن همسایه بود. زن مکار یک داروئى به‌کار برد که مرد دوباره دلش درد گرفت و از شدت درد بیهوش شد و افتاد توى بغل زنش.

زن هم مى‌گفت: ‘الساعه بچه میاد راحت میشی. راستى مرد! برم ماما بیارم؟’ مرد گفت: ‘تو را خدا دیگه بیش از این آبروم را نبر.’ خلاصه نزدیک صبح یک اسکان چاى شیرین به او داد قدرى ساحت شد و سست شد و افتاد گردن زن که حالم داره بهتر میشه. زن گفت: ‘الان دیگه راحت مى‌شى مثل اینکه سر بچه داره پیدا میشه صلوات بفرست، نترس حالا خلاص میشی.’

در این ضمن بچهٔ همسایه هم به دنیا آمده بود. زنک داروئى به دماغ شوهرش زد. مردک بیهوش شد. زنک بچه را آورد گذاشت زیر پاى مرد و یک قطره سرکه بصورت و دماغ مرد چکاند. مردک تا چشمش را باز کرد صداى گریهٔ بچه بلند شد زن گفت: ‘واى مرد حالا چیکار کنیم پستان‌هایت هم که شیر نداره.’ مرد بدبخت حاضر شد تمام اموال و دارائى خودش را به زن مصالحه کند به شرط اینکه رازش فاش نشود.

زنک هم با زرنگى هرچه تمام‌تر بچه را برد داد به زن همسایه و پول فراوانى به آنها داد ولى نه آنها فهمیدند این چه موضوعى بود که این بچه را گرفت و پس داد، نه مرد فهمید که بچه‌اى که زائیده چطور شد. حالش هم خوب شد و اول صبح رفت سر کارش و انگار نه انگار که دردى داشته. خیال کرد زائیده و تمام شده است. خوب حالا برگردیم به داستان پادشاه و پرسه زدن و درویشى کردن.

پس از یکسال که خوب به گدائى آموخته شد مطابق قرارى که داشتند درویش آوردش در همان مسجد و شبانه، از منزل پادشاهى شامى تهیه کردند و آوردند براى درویش‌ها اما غذاى پادشاه در ظرف جداگانه‌اى بود و داروى بیهوشى به آن زده بودند که خورد و بیهوش شد. فورى چند تا یساول او را به دوش کشیدند و بردند به قصر، توى اتاق خودش و رخت و لباس درویشى را از تنش درآوردند و لباس یکسال پیش را به او پوشاندند و ریشش را خصاب کردند و او را خواباندند.

اذان صبح زن پادشاه شیشهٔ سرکه را برد بالاى سر شوهرش و یک قطره سرکه در دماغش چکانید. شاه از خواب بیدار شد دید ریش و سیبلش خضاب کرده‌اند. پاشد نشست و با خودش گفت: ‘یعنى چه؟’ آن وقت صدا زد: ‘این چه وضعیه؟ چرا سر به سرم گذاشته‌اید کى به ریش من خصاب مالیده؟’ زن پادشاه پرید توى اتاق و گفت: ‘تصدقت گردم چیه؟

آب میارم حنا را مى‌شویم انگارى خوب رنگ گرفته!’ پادشاه نگاهى به اطراف کرد که اینجا کجاست؟ رفیق درویشش کو؟ مرشدشان کجاست؟ زن پادشاه زد زیر خنده و صدا زد: ‘بلقیس جان بیا! بیا قبلهٔ عالم خواب دیده‌اند. بیا ببریمشان حمام.’ کنیزکان ریختند دور پادشاه و او را بغل کردند و بردند حمام و حسابى سر و تنش را شستند. پادشاه ماتش برده بود که یعنى چه؟ راستى خواب مى‌بینم یا جن‌زده شده‌ام؟ از حمام بیرون آمد.

 

شربت: شیرینی، گز، باقلوا، نان خشک و چاى آوردند. با خودش گفت: ‘عجب! این چه حالیه؟’ رو کرد به زنش و گفت: ‘آهای! من یک‌سال کشکول به‌دست پرسه مى‌زنم مرا کجا بردید کجا آوردید؟ شهرهائى را که ندیده بودم پرسه زدم شب و نصب شب در بیابان‌ها خوابیدم.’ که یک وقت زنش از خنده غش کرد و گفت: ‘انشاءالله خواب خیر است.

چون پادشاه خوش‌قلب و رعیت‌دوستى هستی، خواب هم که مى‌بینى خواب مشغول‌کننده است. خواب وحشت‌آور نیست.’ پادشاه خواهى نخواهى قبول کرد که همهٔ اینها را در خواب دیده است. وقتى سر یک‌سال شد سه نفر زن زیرک و دانا در حمام شدند و هر کدام شاهکار خود را گفتند. معلوم شد زیرکى زن پادشاه بالاتر از همه است و رودست ندارد. قصهٔ ما به سر رسید. رفتیم بالا ماست بود پائین آمدیم دوغ بود، قصهٔ ما دروغ بود.

– سه زن مکار
– قصه‌هاى ایرانى – جلد دوم – ص ۱۳۳
– گردآورنده: سید ابوالقاسم انجوى شیرازى
– انتشارات امیرکبیر – ۱۳۵۳
– به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ایران – جلد هفتم، على‌اشرف درویشیان – رضا خندان (مهابادی)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰

شما می توانید داستان ها، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.



دانلود فیلم

سریال قطب شمال

سریال جنگل آسفالت

ادامه مطلب حکایت زنان حیله گر و جذاب و قول و قرار در حمام+ بخش دوم

حکایت زنان حیله گر و جذاب و قول و قرار در حمام+ قسمت اول

حکایت زنان حیله گر و جذاب: یکى بود یکى نبود. در روزگار قدیم یک‌روز سه زن توى حمام دربارهٔ مکر زنان باهم حرف مى‌زدند. عاقبت با همدیگر دعواشان شد چون هر کدامشان مى‌گفت: ‘من حیله‌بازترم.’ القصه باهم شرط بستند که سال دیگر چنین موقعى در همان حمام جمع بشوند و هر حقه‌اى زده‌اند بگویند تا معلوم بشود کى مکارتر است. یک پیره‌زن هم حکم و قاضیشان باشد. قرارشان را که گذاشتند لباس پوشیدند و از حمام بیرون رفتند یکى از آنها، زن تاجرى بود. دومى زن کشاورز بود و سومى زن پادشاه. زن تاجر خیلى خوشگل و مقبول بود…..

حکایت زنان حیله گر و جذاب

در بین راه گوشهٔ چشمى به یک جوان نشان داد. جوان دنبالش افتاد و رفت تا باهم وارد خانهٔ زن شدند و به عیش و نوش مشغول شدند. حالا هرچه پسره عجله مى‌کند زن تاجر، خود را دم پر نمى‌دهد و مى‌گوید: ‘صبر کن ناهار درست کنم باهم بخوریم بعد با خیال راحت تو را به کام دل مى‌رسانم.’ خلاصه جونم به شما بگوید زنک آن‌قدر سر پسره را گرم کرد که یک‌وقت صداى در خانه بلند شد.

زن با دستپاچگى گفت: ‘وای! خدا مرگم بدهد شوهرم آمد وای! این هیچ‌وقت این موقع خانه نمى‌آمد. آقا بلند شو برو توى صندوق تا من درش را ببندم این مردک میاد ناهار مى‌خوره و میره آن‌وقت روز از نو روزى از نو.’ جوان بیچاره لرزه به بدنش افتاد. هولکى رفت تو صندوق. زن در صندوق را بست و رفت در حیاط را باز کرد.

شوهره آمد توى اتاق و گفت: ‘به‌به، چه ضیافتی! خوب خودت را درست کرده‌ای.’ زن گفت: ‘مرد! بد وقتى آمدى و زدى تو ذوق ما. من یک جوانى را تور زدم آوردم منزل مشغول عیش و نوش بودیم، رسیدى و عیش ما را به‌هم زدی.’ مرد از روى غیظ داد زد: ‘چه گفتی؟ راست مى‌گی؟’ زن گفت: ‘دروغم چیه؟ اینجا است تو صندوق قایمش کرده‌ام.’ مرد غضب کرد و مو بر اندامش راست شد دست کرد شمشیر را برداشت که صندوق را با جوان چهارپاره کند.

زن داد زد: ‘به صندوق چه‌کار داری؟ این کلید، بگیر درش را باز کن.’ مرد کلید را گرفت. تا مرد کلید را گرفت زن پقى زد به خنده و گفت: ‘مرا یاد و ترا فراموش’ مرد که از این شوخى بى‌جا و بى‌مزه اوقاتش تلخ و خلقش تنگ شده بود کلید را پرت کرد و با قهر و غضب ناهار نخورده از خانه بیرون رفت. این زن و شوهر جناغ باهم شکسته بودند و یک‌سال گذشته بود و هیچ‌کدام از دیگرى نتوانسته بود ببرد. القصه، زن آمد در صندوق را باز کرد، جوان نیمه مرده را از صندوق بیرون آورد و گفت: ‘عزیزم دیگر گول نخورى‌ها’ آن وقت از خانه بیرونش کرد.

حکایت زنان حیله گر و جذاب

حالا بشنوید از زن پادشاه. زن پادشاه رفت به قصر خودش و به ناهار پادشاه داروى بیهوشى زد. پادشاه خورد و بیهوش افتاد. زن بلند شد پادشاه را سر تا پا لخت کرد و یک دست لباس درویشى بهش پوشاند و دو نفر از غلامان محرم خود را صدا کرد و دستور داد پادشاه را به دوش گرفتند و بردند در یک مسجد خرابه‌اى که محل درویش‌هاى دوره‌گرد بود گذاشتند.

زن پادشاه به یکى از درویش‌ها که آشنا بود سفارش کرد که تا یک سال پادشاه را به گدائى وادارد بعد هم به او وعده کرد که پس از یکسال انعام خوبى به او بدهد. به شرط اینکه کسى از این راز خبردار نشود. یک شیشهٔ سرکه هم به درویش داد که اذان صبح، یک قطره در دماغ پادشاه بچکاند تا به هوش بیاید. خلاصه، زن پادشاه رفت و لباس پادشاهى پوشید و به‌جاى پادشاه، اول صبح به تخت نشست و یکى از ندیم‌هاى دربار را که از خواص و محرم اسرار بود خواسته و گفت: ‘باید کارى بکنى که تا یک‌سال کسى از نبودن پادشاه اطلاع پیدا نکند و هرچه بخواهى بهت انعام مى‌دهم.

ندیم انگشت بر چشم نهاد و قبول کرد و فورى با شمشیر برهنه آمد دم در ایستاد و به وزیران و امیران دستور داد در اتاق دیگرى جمع شدند و خودش اوامر پادشاه را مطابق دستور زن پادشاه ابلاغ مى‌کرد. آخر … زمان‌هاى ‘قدیم ندیم’ که رسم نبود وزراء هرطور و هر وقت که دلشان بخواهد پادشاه را ببینند و به حضور او بروند.

مثلاً اسکندر ذوالقرنین وقتى نامه به پادشاهان مى‌نوشت خودش نامه را مى‌برد تا هم وضع مملکت را ببیند و هم بتواند در جواب پادشاهان به‌نام رسول آنچه لازم است و صلاح مملکت است سخن بگوید. کسى هم ایرادى نداشت که چرا پادشاه جان خودش را به خطر مى‌اندازد. خلاصه ندیم پادشاه با کمک آن زن زیرک و دانا به کارها رتق و فتق مى‌داد و امور ولایت را حل و فصل مى‌کرد.

حالا بشنو از حال پادشاه و درویش‌ها. اول سفیدهٔ صبح درویش‌ها از خواب بلند شدند و نماز خواندند و کشکول‌ها را گذاشتند که هر که هر چى دارد بیاورد میدان، دیدند یکى از درویش‌ها هنوز خوابیده است. یکى از آنها زد به کف پاش و گفت: ‘اهوى گل مولا! نمازت قضا شد.’ دید نه خبرى نیست. آن یکى هلش داد این یکى هلش داد دیدند مثل اینکه مرده است.

یکى از درویش‌ها گفت: ‘کارش نداشته باشید دیشب دیر آمده بگذارید بخوابد تا من درستش کنم. گمان مى‌کنم دیشب بنگ خورده زیادیش کرده.’ آن‌وقت دست برد در چنته‌اش و یک شیشه سرکه بیرون آورد و یک قطره در دماغ پادشاه چکاند. پادشاه یک‌دفعه از خواب بیدار شد و به اطراف نگاه کرد و گفت: ‘عجب! … خواب مى‌بینم یا بیدارم؟’ آن وقت بى‌اختیار صدا زد: ‘آهاى غلام آهاى یاقوت آهاى زمرد!’ که یک دفعه درویش‌ها زدند زیر خنده و گفتند: ‘گل مولا کمتر مى‌خوردى نکنه چرس کشیده‌اى یا بنگ زیاد خورده‌ای. بله، مال مفت و دل بى‌رحم! …

پادشاه دیوانه‌وار بلند شد و به خودش نگاه کرد و دید لباس درویشى پوشیده و تبرزین و رشمه و پیراهن راسته و تاج و بوق و وصله‌هاى درویشى دارد، گفت: ‘یعنى چه؟’ دو مرتبه داد زد: ‘آهاى بى‌بی!’ حالا دیگر زنش را صدا مى‌کند.

دو مرتبه درویش‌ها زدند زیر خنده یکى گفت: ‘این یکى را ما نداشتیم.’ دومى گفت: ‘چرا این دیشب آمده اسمش هم بوق‌علیشاه است پارسال هم باهم بودیم و سر خرمن‌هاى مردم یوخا مى‌گرفتیم خیلى‌ها به ما دادند باهم باد کشیدیم و همان‌جا هم زیر درخت‌ها شب خوابیدیم.’ آن یکى درویش گفت: ‘هان. من هم مى‌شناسمش. بوق‌علیشاه جون!

دیشب قهوه‌خانه بودى و تند رفتی’ و هر کدام به زبانى به او طعنه زدند خلاصه پادشاه دیوانه‌وار کشکول را سر دست انداخت و رشمه را باز کرد و دور سر پیچید و بیرون آمد. آن درویشى که نگهبانش بود دنبالش راه افتاد و هى او را نصیحت مى‌کرد که: ‘بوق علیشاه جون! عزیزم! حالت خرابه کجا میری؟’ بوق‌علیشاه اصلاً اعتنائى نکرد و هى این طرف و آن طرف رفت تا رسید به در دارالاماره خواست وارد قصر بشود.

نگهبان گفت: آهاى درویش دیوانه شده‌ای؟ کجا میری؟’ باز بوق‌علیشاه اعتنائى نکرد و خواست زورکى برود توى قصر که نگهبان با چماق زد پشت گرده‌اش. بوق‌علیشاه بیهوش شد و افتاد. درویشى که نگهبانش بود رسید و بنا کرد التماس کردن که ‘ولش کنید حالش خرابه. حالا من مى‌برمش توى قهوه‌خانه دو تا چاى‌نبات بش میدم مى‌خوره و حالش جا میاد.

آن وقت نعش نیمه جان درویش را کول کرد و هن‌و‌هن‌کنان آورد توى مسجد و انداختش زمین و یک تکٔ کاه‌گل دم دماغش گرفت کم‌کم هوش آمد و باز بناى به دادائى و بدرفتارى را گذاشت که ‘آقا من سلطانم’ آن درویشه از آن طرف گفت: ‘خوابت خیره. خوب دیگه چى‌چى توى خواب دیدی؟’ آن یکى دیگر گفت: ‘بله آدم بدبخت خواب‌هاش هم اسباب بدبختیه’

حکایت زنان حیله گر و جذاب

یکى مى‌گفت: ‘شاید او را جن‌زده باشد یک سورهٔ یاسین با چند تا چارقل براش بخوانید حالش جا میاد.’ خلاصه این‌قدر سر به سرش گذاشتند تا پادشاه بندهٔ خدا دید اگر این‌طور پیش برود دیوانه‌اش مى‌کنند. رو کرد به درویشى که جانش را از مهلکه نجات داده بود گفت: ‘فقیر مولا مثل اینکه تو بهتر به درد دل من مى‌رسى مرا کى آورد اینجا؟’ درویش گفت: ‘عمو جان گل مولا تو جن‌زده شده‌اى و فکر مى‌کنى این فکرهاى بیجا را از سرت بیرون کن.

لعنت خدا بر شیطان بفرست. الان نزدیک ظهر است تا حالا همهٔ ما را از کار بیکار کرده‌ای. پاشو چند در خانه برویم که احتیاجمان به خلق این زمان نباشد اگر هم امروز حالش را ندارى توى مسجد باش سیورساتى درست کن تا ما برویم به عشق مولا پرسه‌اى بزنیم و بیائیم.’ پادشاه قبول کرد. درویش‌ها یکى یکى کشکول‌ها را برداشتند. یکى طرف بازار، دیگرى دور خانه‌ها؛ یکى دیگر توى بازارچه‌ها رفتند و سر ظهر یکى یکى آمدند و هو حقى کشیدند و به بوق‌علیشاه هم براى خوابش مبارکباد گفتند اما بوق‌علیشاه را تیرش مى‌زدى خونش درنمى‌آمد.

همه که جمع شدند یک‌مرتبه یک یساول وارد شد یک ظرف پر از غذا و خورش آورد و گفت: ‘این را از مطبخ پادشاه نذر دراویش کرده‌اند بخورید بعد ظرفش را میام مى‌گیرم……

پایان بخش اول

 

شما می توانید داستان ها، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.



دانلود فیلم

سریال قطب شمال

سریال جنگل آسفالت

ادامه مطلب حکایت زنان حیله گر و جذاب و قول و قرار در حمام+ قسمت اول

در یک نگاه مادر نی نی کوچولو را در حمام شناسایی کنید!

آزمون تصویری شناسایی مادر نوزاد: در بخش تفریح و سرگرمی مجله خبری چشمک یکی دیگر از آزمون ها و تست های جالب تصویری را با شما به اشتراک می گذاریم. در آزمون تصویری شناسایی مادر نوزاد شما باید شناسایی کنید که کدامیک از زنان تصویر که در حال استحمام هستند مادر نوزادی است که بر روی زمین نشسته است!؟ آیا جرأ ت دارید که آزمون تصویری شناسایی مادر نوزاد را در کمتر از ۵ ثانیه حل کنید. اگر آماده هستید با دقت تصویر آزمون تصویری شناسایی مادر نوزاد را مورد بررسی قرار دهید.

تیزبنی و جزئی نگری، نیازمند داشتن مهارت ها و توانائی های بالا است، لذا در صورتی که شما بتوانید این آزمون ها را در زمان مشخص شد حل کنبد، باید به نکته سنجی و هوش بالای شما آفرین گفت. پس تلاش کنید تا آزمون تصویری شناسایی مادر نوزاد را در ۵ ثانیه رمزگشایی و حل کنید. چابکی ذهنی خود را آزمایش کنید و این معمای تصویری جالب را حل کنید. ما مطمئن هستیم که تنها افراد تیزهوش و نکته سنج می توانند آزمون تصویری شناسایی مادر نوزاد را حل کنند. با مجله خبری چشمک و آزمون تصویری شناسایی مادر نوزاد همراه باشید.

شاید بپسندید: چه اشکالی در این تصویر می بینید | اگر در یک نگاه متوجه بشی نابغه ای!

آزمون تصویری شناسایی مادر نوزاد

این معمای تصویری جدید که با عنوان آزمون تصویری شناسایی مادر نوزاد در بخش تفریح و سرگرمی چشمک منتشر شده است، یکی از جالب ترین هاست و به همین دلیل در شبکه های اجتماعی بارها همرسانی شده است. لازم به ذکر است که از هر ۱۰ نفر تنها ۲ نفر موفق به یافتن پاسخ صحیح در زمان تعیین شده ۵ ثانیه، شده اند.

معمای تصویری یک سرگرمی عالی برای کاربرانی است که وقت آزاد دارند و می‌خواهند از آن بهترین استفاده را ببرند. این چالش شامل یافتن یک شخص، حیوان، شی یا عدد در یک تصویر است. برخی محدودیت زمانی دارند و برخی نه. آنها همچنین به عنوان چالش ها، تست های تصویری، پازل های تصویری یا منطقی شناخته می شوند.

در آزمون تصویری شناسایی مادر نوزاد، شما ۳ زن را مشاهده می کنید که در یک حمام عمومی حضور داشته و مشغول استحمام هستند. سوالی که در آزمون تصویری شناسایی مادر نوزاد مطرح است این است که مادر نوزاد کدامیک از این ۳ زن است!؟ شما برای رمزگشایی آزمون باید از تمام قدرت بینایی و دیکر توانایی خود استفاده کنید و زنی که نوزاد کوچک دارد را شناسایی کنید.

همان طور که اشاره شد، سعی کنید آزمون تصویری شناسایی مادر نوزاد را در مدت زمان ۵ ثانیه حل کنید.

شاید بپسندید: چیستان: نام عضوی از بدن است که با اضافه کردن یک حرف به آن، نام یک ورزش بدست می آید!

آزمون تصویری شناسایی مادر نوزاد

.

.

.

.

.

.

.

.

پاسخ آزمون تصویری شناسایی مادر نوزاد

اگر در زمان ۵ ثانیه اول نتوانستید پاسخ آزمون را پیدا کنید، باید گفت شما نیز جزو هشتاد درصد افرادی هستید که نتوانستند در تلاش اول، مادر نوزاد را شناسایی کنند. لذا به شما ۵ ثانیه دیگر وقت داده می شود تا تصویر را با جزئیات بیشتر مورد بررسی قرار دهید.

.

.

 

 

.

 

.

پاسخ آزمون تصویری شناسایی مادر نوزاد: زن سمت راستی مادر نوزاد است. شما می بینید که پوشک بچه در محل دوش گرفتن او وجود دارد. احتمالا او لحظاتی قبل پوشک نوزاد خود را عوض کرده است.

شاید بپسندید: آزمون تمرکز: در ۱۰ ثانیه اعداد متفاوت را بین اعداد ۹۹۹ پیدا کنید!

جواب آزمون شناسایی مادر نوزاد

امیدوارم از آزمون تصویری شناسایی مادر نوزاد استفاده کرده باشید. شما همواره می توانید سوالات، بازی های فکری، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.

 

برایتان جالب خواهد بود

با دلیل بگوئید که کدامیک از این دو زن ثروتمندتر است!؟

حکایتی از تجربیات یک پدر | راز دل به زن مگو، با نو کیسه معامله نکن و با آدم کم عقل رفیق نشو!

آزمون هوش: با کمک نشانه ها در هر دست،ثروتمندترین زن را شناسایی کنید!؟

چیستان: کدام فلز است که اگر برعکسش کنید یک سبزی می شود!؟



دانلود فیلم

دانلود سریال آمرلی

سریال جنگل آسفالت

ادامه مطلب در یک نگاه مادر نی نی کوچولو را در حمام شناسایی کنید!

آیا بخار حمام روزه را باطل می‌کند؟

متن پرسش و پاسخ حضرت آیت الله خامنه‌ای به آن به شرح ذیل است:

اگر بخار آب در حمام زیاد باشد، آیا باعث بطلان روزه می‌شود؟

بخار آب حمام موجب بطلان روزه نیست، مگر آنکه در دهان وارد و تبدیل به آب گردد و بلعیده شود.

دانلود فیلم

دانلود سریال آمرلی

سریال جنگل آسفالت

ادامه مطلب آیا بخار حمام روزه را باطل می‌کند؟

حکم حضرت آیت الله خامنه‌ای درباره بخار آب حمام برای روزه‌دار