is_tag

داستان بازرگان و رمال طمعکار

داستان بازرگان و رمال طمعکار: در یکى از شهرها، رمالى زندگى مى‌کرد که در کار خود بسیار استاد بود. روزى از روزها به حجرهٔ بازرگانى رفت و گفت: به‌طورى‌که در طالع شما دیده‌ام، گنجى نصیبتان خواهد شد…..

داستان بازرگان و رمال طمعکار

بازرگان خیال کرد رمال از او تملق مى‌گوید و مى‌خواهد به این بهانه سرکیسه‌اش کند. پس گفت: ‘رفیق دارى شوخى مى‌کنى یا منو دس انداختی.’

رمال گفت: ‘به جان خودم قسم که نه شوخى مى‌کنم و نه خداى نکرده قصد دست انداختن شما را دارم. من هرچه را که رمل نشان داده به شما عرض کردم. مخصوصاً باید یادآور شوم که محل گنج در همین کاروانسرا و در همین حجره‌اى که شما نشسته‌اید مى‌باشد. بى‌زحمت فرش را به کنارى بزنید تا جاى آن را به شما نشان دهم.’ تاجر، به اتفاق رمال، نمدى را که کف حجره انداخته بودند کنار زد سنگ چهارگوشى پیدا شد، رمال به بازرگان گفت: ‘اجازه بده درِ حجره را ببندم تا کسى از کار ما سر درنیاورد.’

وقتى در را از داخل بستند میلهٔ آهنى را مانند اهرم زیر سنگ گذاشتند و سنگ به آسانى از جاى خود حرکت کرد و دهانهٔ چاهى پدیدار گردید.

بازرگان، رسیمانى به کمر بست و فانوس بادى روشن نمود و آهسته آهسته به درون چاه پائین رفت.

وقتى به ته چاه رسید سکه‌هاى طلا و جواهر فراوان دید. از درون چاه به رمال گفت: ‘پشت پرده زنبیل بزرگى هست آن را بردار و به طنابى ببند و به چاه آویزان کن تا من هرچه اینجا هست بالا بفرستم.’

رمال به عجله زنبیل را آورد و طنابى به آن بست و در چاه انداخت.

بازرگان هرچه به دستش رسید در زنبیل ریخت و به رمال گفت: ‘زود بالا بکش و زنبیل را دوباره پائین بفرست تا هرچه در اینجا هست بالا بفرستم.’

بدین ترتیب چندین مرتبه زنبیل را به ته چاه انداخت و تمام گنجینه را بالا کشید. وقتى رمال دانست که دیگر در ته چاه بیش از یک زنبیل باقى نمانده، حرص و طمع بر وى غالب شد و او را به راه کج کشید و با خود گفت اگر بازرگان بالا بیاید و چشمش به این همه طلا و جواهر بیفتد مى‌ترسم چیزى به من ندهد و تمام را براى خودش بردارد و شاید هم براى اینکه مدعى نداشته باشد، مرا از میان بردارد. پس بهتر آن است که او را همچنان در ته چاه باقى بگذارم و این گنج را برداشته با خود به‌جاى امنى برده پنهان سازم و باقى عمر را به خوشى و سعادت به‌سر برم.

همین‌طور که سرگرم این افکار پریشان بود، طناب را پائین نفرستاد.

بازرگان که سکوت رمال را دید فریاد کشید و گفت: ‘اى برادر مثل این است که در حق من فکر باطلى کرده‌ای. من کسى نیستم که مهربانى تو را فراموش کنم و از آنچه که به‌دست آمده، به تو چیزى ندهم. یقین بدان وقتى که بالا آمدم آنها را با تو برادروار قسمت مى‌کنم. اکنون طناب را بینداز و مرا بالا بکش.’

رمال گفت: ‘در این قبیل مواقع بهتر آن است که تمام این گنجینه را یک‌نفر تصاحب کند و آن شخص هم من هستم که از تو مستحق‌تر مى‌باشم. فعلاً بهتر است همان‌جا که هستى بمانی.’

رمال با این افکار شیطانى خواست جواهرات و پول‌هاى طلا را طورى از حجرهٔ بازرگان بیرون برد که تولید شک و شبهه ننماید. پس با خود گفت بهتر است شب این کار را انجام دهم، ولى چون مشاهده کرد که هوا تاریک شده و خیلى از شب گذشته است و ممکن است شبگردان نسبت به او مظنون شوند بهتر آن دانست که صبح روز بعد با خاطرى آسوده گنج را از آن مکان بیرون برد.

پس در گوشه‌اى از حجره با خیال راحت گرفت و خوابید، اتفاقاً بازرگان دشمن سنگدل داشت که از مدت‌ها پیش مى‌خواست به‌خاطر ضررى که در یکى از معاملات عمده از طرف بازرگان به او رسیده بود، از وى انتقام بستاند. آن شب گذارش به نزدیک کاروانسرا افتاد و چون مشاهده کرد که در حجرهٔ بازرگان چراغ مى‌سوزد، وقت را غنیمت دانست و از بالاى بام به حجره داخل شد و یکسره بالاى سر رمال رفت و به تصور اینکه بازرگان است روى سینه‌اش نشست.

رمال از ترس از خواب بیدار شد و گفت: ‘اگر منظورت بردن این گنجینه است آن را بردار و ببر و از روى سینهٔ من بلند شو که نزدیک است خفه شوم.’

آن مرد گفت: ‘من اینقدر خام و احمق نیستم که گول سخنان فریبندهٔ تو را بخورم و دست از سرت بردارم اکنون موقع آن رسیده که حسابم را با تو تصفیه کنم.’ پس دست به کمر برد و خنجرى تیز بیرون آورد و جفت چشمان رمال را از کاسه بیرون آورد و چون خواست از راهى که آمده بود، بازگردد از شدت عجله به‌درون چاه افتاد و پایش شکست.

بازرگان که در ته چاه بود، به تصور اینکه رمال به طمعِ بردن باقى جواهرات داخل چاه شده است گفت: ‘اى رفیق معلوم مى‌شود که حرص و طمع عجیبى داری. انداختن من در ته چاه و بردن آن همه طلا و جواهرات بس نبود که براى بردن باقى‌مانده خودت را به چاه انداختی؟’

آن مرد گمان کرد که این شخص را بازرگان به چاه انداخته. در حالى‌که ناله مى‌کرد گفت: ‘کسى که تو را به چاه افکنده، به جزاى عمل خود رسید، ولى اکنون هر دو پاى من شکسته و قدرت حرکت ندارم.’

بازرگان که فهمید کسى که به چاه افتاده، رمال نیست خواست او را بشناسد ولى در آن تاریکى چیزى دستگیرش نشد. ناچار تا صبح به ناله و زارى پرداخت.

از آن طرف، رمال که چشم‌هاى خود را از دست داده بود از شدت درد لحظه‌اى آرام نمى‌گرفت و پى‌درپى فریاد مى‌زد.

اتفاقاً بازرگان پسرى داشت که از مدتى قبل به سفر رفته و آن روز با سود فراوانى به شهر خود بازگشته بود و چون پدر را در خانه ندید به کاروانسرا رفت تا از حالش جویا شود.

همین که پشت در حجره رسید در را بسته دید. لکن از درون حجرهٔ پدر صداى ضجه و ناله شنید. با یک حرکت در را باز کرد و داخل شد. ناگهان چشمش به مرد ناشناسى افتاد دید که تمام صورتش خونین و دو دست را روى چشم‌ها گذاشته و ناله مى‌کند و در گوشه‌اى خرمنى از طلا و جواهر ریخته و فرش حجره کنارى رفته و دهانهٔ چاهى پدیدار است.

محسن با احتیاط تمام به لب چاه آمده و چون صداى ناله از درون چاه شنید سخت متحیر گردید. نزد رمال آمد و پرسید: ‘اى مرد بگو کیستى و چرا به این روز افتادی؟’

داستان بازرگان و رمال طمعکار

رمال ابتدا گمان کرد که محسن همان کسى است که او را کور کرده پس گفت: ‘اى ظالم ستمگر اکنون که مرا به این روز انداختى به پرسش حالم آمده‌ای؟’

محسن که از حرف‌هاى رمال چیزى نفهمید ناچار، ریسمانى به ته چاه افکند و صدا زد و گفت: ‘اى کسى که در چاه افتاده‌اى این ریسمان را به کمر خود ببند تا تو را بیرون بیاورم.’

ابتدا بازرگان از چاه بالا آمد و چون چشمش به فرزند خود افتاد او را در آغوش کشید و بوسید و ماجرا را از اول تا آن ساعت نقل کرد. آنگاه به کمک محسن آن مرد که قصد انتقام از او را داشت از چاه بیرون کشید.

آن مرد وقتى مشاهده کرد که به‌جاى بازرگان، رمال را کور کرده است از عمل خود سخت پشیمان گردید و به فکر فرو رفت و از بازرگان عذر خواست.

بازرگان دستور داد تا رمال و آن مرد انتقامجو را به خانه بردند و طبیبى بر بالین ایشان آورد تا آنها را معالجه کند، آنگاه گنجینه را به خانهٔ خود حمل کرد.

از بخت بد، آن مرد که رمال را کور کرده بود بر اثر بریدن پاهایش که خرد شده بود، جان سپرد. ولى رمال باقى عمر را در کورى و دنیاى ظلمت به‌سر آورد و هروقت که به یاد آن شب مى‌افتاد به طمع و حرصى که باعث بدبختیش شده بود لعنت و نفرین مى‌فرستاد.

 

– سرانجام کار طمع‌کار

– قصه‌ها ص ۱۵۰

– گردآورنده: مرسده زیر نظر نویسندگان انتشارات پدیده

– انتشارات پدیده چاپ اول ۱۳۴۷

– به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ایران – جلد هفتم، على‌اشرف درویشیان – رضا خندان (مهابادی) – نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰

دانلود فیلم

سریال قطب شمال

سریال جنگل آسفالت

ادامه مطلب داستان بازرگان و رمال طمعکار

داستان کوروش کبیر و پانته آ: دراماتیک ترین داستان ایران

داستان کوروش کبیر و پانته آ: داستان از این قرار بوده است که مادی ها پس از برگشت از جنگ شوش غنایمی برای خود آورده بودند که بعضی از آنها را برای پیشکش به نزد کوروش آوردند. از آن جمله زنی بود بسیار زیبا که گفته می شد زیباترین زنان شوش به حساب می آمد و پانته آ نامیده می شد وشوهر او به نام آبراداتاس برای ماموریتی از جانب پادشاه خود به ماموریت رفته بود.

داستان کوروش کبیر و پانته آ

در این هنگام اطرافیان کوروش با توصیف زیبایی های این زن به او گفتند لااقل یک بار او را ببین شاید که نظرت عوض شد! اما کوروش گفت : نه , می ترسم او را ببینم و عاشقش بشوم و نتوانم او را به شوهرش پس بدهم … چون وصف زیبایی زن را به کوروش گفتند و نیز از آبراداتاس نام بردند کوروش گفت صحیح نیست که این زن شوهردار برای من شود و او را به یکی از ندیمان خود سپرد تا او را نگه دارد تا هنگامی که شوهرش از ماموریت بازگشت او را به شوهرش بازسپارند.

پانته آ که اخلاق کورش کبیر را نمی‌دانست تصمیم به گمراه سازی آن افسر برای فرار خویش شد و به او گفت آراسپ من به تو علاقه دارم و آن طوفانی بود برای اراسپ (نام همان فرمانده) و وی گمراه گشت و قصدسو ء استفاده پانته‌آ را کرد. ولی کورش به موقع خیمهٔ پانته‌آ رسیده و آراسپ را سرزنش کرد و زن را از دست او نجات داد و البته آراسپ مرد نجیبی بود و به شدت شرمنده شد و در ازای آن کار به دنبال آبراداتاس رفت (از طرف کوروش) تا او را به سوی ایران فرا بخواند …

سپس آبرداتاس به ایران آمده و از ما وقع اطلاع حاصل یافت. پس برای جبران جوانمردی کوروش برخود لازم دید که در لشکر او خدمت کند.آبراداتاس نیز خود را مدیون کورش می‌دانست و برای وی ارابه‌های جنگی ساخت که از عوامل مهم برد کورش در جنگ با لیدیان شورشی و همچنین شکست دادن حکومت بابل گشت.

می گویند در هنگامی که آبراداتاس به سمت میدان جنگ روان بود پانته آ دستان او را گرفت و در حالی که اشک از چشمانش سرازیر بود گفت: قسم به عشقی که من به تو دارم و عشقی که تو به من داری… کوروش به واسطه جوانمردی که حق ما کرد اکنون حق دارد که ما را حق شناس ببیند. زمانی که اسیر او و از آن او شدم او نخواست که مرا برده خود بداند ونیز نخواست که مرا با شرایط شرم آوری آزاد کند بلکه مرا برای تو که ندیده بود حفظ کرد. مثل اینکه من زن برادر او باشم …

خلاصه اینکه در جنگ مورد اشاره آبراداتاس کشته می شود و پانته آ به بالای جسد او می رود و به شیون وزاری می پردازد. کوروش به ندیمان پانته آ سفارش می کند که مواظب باشند کاردست خودش ندهد . شیون و زاری این زن عاشق هنوز در گوش تاریخ می پیچد و تن هر انسانی را به لرزه در می آورد که می گفت :افسوس ای دوست باوفا و خوبم ما را گذاشتی و در گذشتی …

به درستی که همانند یک فاتح در گذشتی پس از آن در پی غفلت ندیمه چاقویی که همراه داشت را در سینه خود فرومی کند و در کنار جسد شوهرش جان می سپارد . هنگامی که خبر به کوروش می رسد ندیمه نیز از ترس خود را می کشد…

داستان کوروش کبیر و پانته آ

شما می توانید داستان ها، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.



دانلود فیلم

سریال قطب شمال

سریال جنگل آسفالت

ادامه مطلب داستان کوروش کبیر و پانته آ: دراماتیک ترین داستان ایران

داستان مرد ماهیگیر و ماهی جادویی

داستان مرد ماهیگیر و ماهی جادویی: در حکایت مرد ماهیگیر، ماهی جادویی و آرزوهای همسر ماهیگیر با داستان جالبی روبرو هستیم. در این داستان جاه طلبی و زیاده خواهی آدمها به خوبی به تصویر کشیده شده است. گاهی زیاده خواهی به سقوط و اتمام همه چیز می انجامد، بدون آنکه انسان متوجه آن باشد. با این حکایت زیبا با بخش سرگرمی چشمک همراه باشید.

داستان مرد ماهیگیر و ماهی جادویی

مرد ماهیگیر و همسرش در ساحل یک دریای زیبا با خوبی و خوشی زندگی مر کردند. مرد هر روز به دریا می رفت و به اندازه نیازشان ماهی صید می کرد. بخشی از صید را به بازار می برد و نیازهای روزانه خودش را تأمین می کرد.

روزی از روزها که مرد مشغول ماهیگیری بود و تور خودش را بالا می آورد متوجه شد که ماهی زیبا و قشنگی به رنگ قرمز نیز در تور گیر افتاده است. ماهی ناگاه به زبان آمد و گفت:

ای مرد ماهیگیر. بدان که من یک ماهی ساده نیستم. من شاهزاده آبزیان هستم. از تو خواهش می کنم مرا ازاد کنی! در قبالش قول می دهم هر چه بخواهی برآورده کنم.

ماهیگیر نگاهی به ماهی انداخت و گفت: نیازی نیست. همین که سخن می گویی باعث می شود که تو را آزاد کنم. این جمله را گفت و ماهی را از تور کشید بیرون و به داخل دریا انداخت. ماهی قرمز نیز به سرعت از مقابل جشمان مرد ماهیگیر دور شد.

آن روز غروب وقتی ماهیگیر به خانه بازگشت و داستان ماهی را برای همسرش تعریف کرد،، همسرش گفت:

-عجب آدمی هستی. ما اینقدر مشکلات داریم و تو هیچ چیز نخواستی!؟

مرد پرسید : مثلا چه  می خواستم!؟

اولین خواسته از ماهی جادویی

زن گفت: اینکه خانه ای بزرگ و زیبا داشته باشیم. حالا تا دیر نشده و ماهی فراموش نکرده به کنار ساحل برو و ماهی را صدا بزن و از او بخواه به ما خانه ای بزرگ و زیبا بدهد. وقتی او می تواند حرف بزند، قطعا قدرت دادن یک خانه زیبا را دارد.

مرد به کنار دریا که حالا به رنگ سبز در آمده بود، بازگشت. با صدای بلند ماهی را صدا کرد : ماهی  من آمده ایم تا از تو بخواهم به ما خانه زیبا بدهی. همسرم دوست ندارد در کلبه قدیم مان زندگی کنیم.

ماهی سر از آب برآورد و گفت: برو خانه. آرزویت برآورده شد.

هنگامی که مرد به خانه برگشت ، خانه زیبایی با چند اتاق و شومینه دید . همسرش به او گفت : حالا بهتر نشد ؟

مرد گفت : دیگر می توانیم راحت زندگی کنیم .

همه چیزدر ابتدا خوب بود. ام کم کم باز هم نارحتی و اشکال گرفتن های زن شروع شد. او می گفت:

-تعداد اتاق ها کم است. باغچه خوب ندارد. من دوست داشتم داخل کاخ زندگی کنم. چرا از دوستت (ماهی) نمی خواهی به ما کاخی بدهد!

باز هم مرد ماهیگیر با اصرار زنش به دریا برگشت و ماهی جادویی را صدا کرد .

ماهی از آب بیرون آمد گفت : چه می خواهی ؟

-همسر من یک کاخ سنگی می خواهد .

ماهی گفت : به خانه ات برگرد که همسرت  در کاخ  منتظر توست .

زن جلوی در کاخ ایستاده بود و تا مرد را دید گفت : زیبا نیست ؟

مرد کاخ زیبایی را دید که چندین اتاق و میزهایی طلایی در آن بود . پشت قصر باغ بزرگی به اندازه چند کیلومتر بود .

خواسته های بیشتر همسر ماهیگیر

شب هنگام مرد پیش خودش فکر کرد که برای همیشه در این مکان زیبا زندگی خوب و خوشی را خواهند داشت و با این امید بخواب رفت. ولی صبح همسرش او را با ناراحتی صدا کرد و گفت : بیدار شو .

مرد با تعجب به همسرش نگاه کرد.

همسرش گفت : من از این شرایط راضی نیستم . من دوست دارم ملکه این سرزمین و تو پادشاه آن باشی.

ماهیگیر گفت : من نمی خواهم شاه باشم!

زن گفت : اشکال ندارد خودم شاه هم می شوم. لذا پیش ماهی برو و بگو خواسته مرا برآورده کند .

مرد ناراحت و پریشان به کنار  دریا رفت و ماهی را صدا کرد و خواسته زنش را گفت .

ماهی گفت : به خانه برو که زنت پادشاه شده است .مرد وقتی همسرش را دید به او گفت : حالا که پادشاه شدی دیگر نباید آرزویی داشته باشی .

اما زن گفت: من می خواهم امپراطور شوم. لذا تا باید بروی و از ماهی بخواهی مرا امپراطور بسازد.

مرد شرمنده بود، اما باز ماهی را صدا زد. باز خواسته همسرش را مطرح کرد و ماهی هم گفت که خواسته ماهیگیر برآورده شده است.

مرد به نزد همسرش رفت و گفت: اکنون باید هیچ خواسته ای از من نداشته باشی!

زن گفت باید فکر کنم. آن شب زن نتوانست بخوابد. صبح زود همسرش را از خواب بیدار کرد و گفت: به نزد ماهی برو و از بخواه که قدرت من از ماه و خورشید باید بیشتر باشد.

ماهیگیر گفت: زن! ماهی این قدرت را ندارد.

زن به مرد که ترسیده بود نگاه کرد و گفت : من می خواهم قدرت خدا را داشته باشم .چرا باید خورشید طلوع کند بدون آنکه از من اجازه بگیرد .

مرد ماهیگیر از ترس می لرزید. اما به کنار دریا رفت و ماهی را صدا کرد .

ماهی آمد و مرد گفت: همسرم می خواهد قدرت خدایی داشته باشد. ماهی فکری کرد و گفت : به خانه ات به همان کلبه کوچکت برگرد.

وقتی مرد به خانه رسید ، از آن قصر و کاخ خبری نبود و همه چیز به حالت اولش برگشته بود.

داستان مرد ماهیگیر و ماهی جادویی

شما می توانید داستان ها، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.



دانلود فیلم

دانلود سریال آمرلی

سریال جنگل آسفالت

ادامه مطلب داستان مرد ماهیگیر و ماهی جادویی

جزئیات اولین دوره جایزه داستان و بازآفرینی تشریح شد

 نشست خبری و رونمایی از پوستر اولین دوره جایزه داستان و بازآفرینی، امروز سه شنبه ۴ اردیبهشت، در سالن طاهره صفارزاده حوزه هنری انقلاب اسلامی برگزار شد.

در این نشست، سعید لشکری معاون راهبری استان‌های حوزه هنری انقلاب اسلامی، احمد نوری رییس این جایزه و رییس حوزه هنری اصفهان و حبیب احمدزاده دبیر اولین دوره جایزه داستان و بازآفرینی،  میلاد عرفان پور مدیر مرکز آفرینش‌های ادبی حوزه هنری، علی عباسی مشاوره علمی جایزه بازافرینی، الهام زارع زاده دبیر اجرایی این جایزه و جمعی از اصحاب رسانه حضور داشتند.

در ابتدای جلسه، احمد نوری رییس این جایزه ضمن خیر مقدم به حضار و اصحاب رسانه گفت: داستان، موضوع با اهمیتی است که در  قالب‌های مختلف هنری از سینما و تئاتر گرفته تا هنرهای تجسمی نیز موثر است، لذا در گفت‌و‌گو هایی که با دوستان ملی و کشوری نسبت به اهمیت داستان و بازآفرینی داشتیم، رفت و برگشت‌هایی انجام و نتیجه آن برگزاری اولین جایزه ملی داستان و بازآفرینی شد.

قلب حرکت فراتهران، مساله روایت است

در ادامه، سعید لشکری معاون راهبری استان‌های حوزه هنری انقلاب اسلامی با بیان اینکه حوزه هنری اصفهان به عنوان یکی از پایگاه‌های اصلی هنر انقلاب محسوب می شود، گفت: مفتخریم که اصفهان پایگاه جایزه داستان و بازآفرینی است.

وی ادامه داد: قلب حرکت فراتهران، مساله روایت است، آن هم به تکیف قانونی و هنری حوزه هنری. روایت هویت انقلاب اسلامی که در دوره جدید حوزه هنری شکل گرفته است، روایت ایرانی است که هم در فرم و هم محتوا حرف هایی برای گفتن دارد. 

لشکری اظهار داشت: پایگاه گفتمان هنر انقلاب اسلامی و قله این اتفاق حوزه هنری است و ما در روایت آن را ادامه دادیم، البته آن را در داستان محدود نکردیم، به عنوان مثل  در کنسرت نمایش کنلل، ایران را از زاویه‌ای هنری و خلاقانه روایت کردیم. حال ما بنا داریم اتفاق جدیدی در  حوزه روایت داستان نیز رقم بزنیم.

 بازافرینی داستان انقلاب در یک جایزه ملی

در ادامه برنامه، میلاد عرفان پور بیان داشت: ما در دوره جدید حوزه هنری، شاهد نهضت تحولی هستیم. با حضور استاد دانشگر در حوزه ادبیات داستانی، داستان، رمان و در بحث روایت، تولید و ترویج آثار و تربیت هنرمندان ادبیات داستانی را پیش می‌بریم و این مساله مهم، در فراتهران نیز درخشش پیدا کرده است.

 ما هم در معاونت راهبری استان‌های حوزه هنری انقلاب اسلامی، در حوزه داستان همین نگاه داریم که بنا نیست همه اتفاقات در تهران بیافتد مثلا هفته گذشته، نشست افتتاحیه مدرسه روایت در استان سمنان انجام شد.

وی در پایان سخنانش تاکید کرد:جایزه داستان و بازآفرینی، یک اتفاق ملی و بازافرینی داستان انقلاب است. ما تلاش داریم اتفاق نواورانه ای در  این رویداد بیافتد.

در ادامه، علی عباسی مشاوره علمی جایزه بازافرینی،  از مشهود بودن موارد نشانه شناسی در پوستر این جایزه حرف زد و افزود گفت: در اهمیت روایت می‌توان به جنایت غزه اشاره کرد، این جنابت حتما باید روایت شودآن هم به شیوه‌ای درست، تا ماجرا و مفاهیمش به درستی منقل شود. در تعریف بازآفرینی نیز کشف کنش یا سخن آغازین لحاظ می‌شود.بازآفرینی هم در پژوهش و هم در خلق اثر هنری بسیار اهمیت دارد. 

 بحث داغ جریان سازی در جایزه ملی داستان و بازافرینی

در ادامه الهام زارع زاده دبیر اجرایی این جایزه بیان داشت:  جامعه ما مصرف کننده جدی داستان است و در کارزاری هستیم که توسط داستان (استوری) به ما هجمه وارد می‌شود ما این به این نیاز و هجمه نمی توانیم  پاسخگو باشیم.

زارع زاده در ادامه افزود: همه توجه جایزه ملی داستان و بازافرینی است که  هنرمندان به این مهم ورود کنند که چطور می توان با گنجینه های ملی و تمدنی‌چون موسیقی، نگارکری، معماری، آیین ها و اسطوره‌ها زمینه داستان و بازآفرینی را فراهم آورد و ما در پی این هستیم که این جشنواره بتواند این جریان سازی را انجام دهد.

وی در توضیح ساختار جشنواره اظهار داشت: ما دو دسته فعالیت عمده را طراحی کردیم، شامل فعالیت‌های رقابتی و ترویجی.

در قسمت رقابیتی تولید و بررسی داستان پنج بخش رمان، داستان کوتاه، داستان کوتاه کوتاه، جستار نویسی و طرح داستان را لحاظ کرده‌ایم.

تشریح بخش‌های رقابتی- ترویجی جایزه

دبیر اجرایی جشنواره با اشاره به اینکه بخش حمایت از طرح های داستانی بخشی ویژه‌ای در راستای حمایت و تولید اثر است، گفت: بخش رقابتی از امروز شروع می شود، تا تیر ماه ادامه دارد و بنا به استقبال مخاطبان این زمان می توانند تمدید شود. اختتامیه آن احتمالا در پاییز ۱۴۰۳ خواهد بود و ما میزبان اصحاب رسانه در اصفهان خواهیم بود.

وی ادامه داد: بخش ترویجی شامل دو قسمت کارگاهی است؛ کارگاه‌های داستانی و علمی.

کارگاه‌های داستانی در استان‌ها برگزار شده به توسط یکی از نویسندگان مهم رهبری می شود . در آن مخاطبان و هنرمندان با روش های بازآفرینی آشنا می شوند.

کارگاه های علمی نیز در اصفهان با نظر علی عباسی برگزار می‌شود و زمینه مطالعه و پژوهش پژوهشگران را ایجاد می‌کند.

درضمن هیات داوران متعاقبا اعلام می شود و مخاطبان می‌توانند از طریق سایت جشنواره با ما در ارتباط باشند.

بر اساس این گزارش، در پایان این برنامه، رونمایی پوستر اولین دوره جایزه داستان و بازآفرینی انجام شد.

دانلود فیلم

دانلود سریال آمرلی

سریال جنگل آسفالت

ادامه مطلب جزئیات اولین دوره جایزه داستان و بازآفرینی تشریح شد

داستان واقعی با پایانی خوش و شگفت….

داستان شوکت خانم و کریم خان زند: در شهر خوی زن ثروتمند و تیزفکری به نام «شوکت» در زمان کریم خان زند زندگی می‌کرد. انگشتر الماس بسیار گران‌قیمتی ارث پدر داشت، که نیاز به فروش آن پیدا کرد. در شهر جار زدند ولی کسی را سرمایه‌ی خرید آن نبود.

حکایت شوکت خانم و کریم خان زند

بعد از مدتی داستان به گوش خدادادخان حاکم و نماینده‌ی کریم خان در تبریز رسید. آن زن را خدادادخان احضار کرد و الماس را دید و گفت: من قیمت این الماس را نمی‌دانم، چون حلال و حرام برای من مهم است، رخصت بفرما، الماس نزد من بماند، فردا قیمت کنم و مبلغ آن را نقد به تو بپردازم. شوکت خوشحال شد و از دربار برگشت.

خدادادخان، که مرد شیاد و روباه صفتی بود، شبانه دستور داد نگین انگشتر الماس را با شیشه بدلی، ماهرانه تراشیده و جای کرده و عوض نمودند. شوکت چون صبح به دربار استاندار رسید. خدادادخان، انگشتر را داد و گفت: بیا خواهر انگشتر الماس خود را بردار به دیگری بفروش، مرا کار نمی‌آید.

شوکت، وقتی انگشتر الماس خود را دید، فهمید که نگین آن عوض شده است. چون می‌دانست که از والی نمی‌تواند حق خود بستاند، سکوت کرد. به شیراز نزد، کریم خان آمده و داستان و شکایت خود تسلیم کرد. کریم خان گفت: ای شوکت، خواهرم، مدتی در شیراز بمان مهمان من هستی، خدادادخان، آن انگشتر الماس را نزد من به عنوان مالیات آذربایجان خواهد فرستاد، من مال تو را مسترد می‌کنم.

بعد از مدتی چنین شد، کریم خان وقتی انگشتر نگین الماس را دید، نگین شیشه را از شوکت گرفته و در آن جای کرد و نگین الماس را دوباره در جای خود قرار داد، انگشتر الماس را به شوکت برگرداند و دستور داد، انگشتر نگین شیشه‌ای را به خدادادخان برگردانند و بگویند، کریم خان مالیات نقد می‌خواهد نه جواهر!

شوکت از این عدالت کریم خان بسیار خرسند شد و انگشتر نگین الماس را خواست پیشکش کند، ولی کریم خان قبول نکرد و شوکت را با صله و خلعت‌های زیادی به همراه چند سواره، به شهر خوی فرستاد.

دست بالای دست بسیار است.

داستان شوکت خانم و کریم خان زند

شما می توانید داستان ها، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.



دانلود فیلم

دانلود سریال آمرلی

سریال جنگل آسفالت

ادامه مطلب داستان واقعی با پایانی خوش و شگفت….

سریال سیاوش چطور است؟ | داستان زندگی یک کشتی گیر عاشق

داستان دختری که لگنش شکست و یک گاو به دادش رسید!

مرد حکیم و دختر لجباز: ماجرای دختری است که از ناحیه لگن آسیب می بیند ولی اجازه نمی دهد کسی به او دست بزند تا درمانش کند تا اینکه حکیمی دانا راه درمان این دختر را پیدا میکند. داستان مرد حکیم و دختر لجباز را در ادامه بخوانید.

داستان حکیم دانا و دختر لجباز

در زمان های قدیم یک دختر از روی اسب می‌افتد و استخوان لگنش از جایش در می‌رود. پدر دختر هر حکیمی را به نزد دخترش می‌برد، دختر اجازه نمی‌دهد کسی دست به او بزند. هر چه به دختر می‌گویند حکیم ها بخاطر شغل و طبابتی که می‌کنند محرم بیمارانشان هستند، اما دختر زیر بار نمی رود و نمی‌گذارد کسی دست به لگنش بزند. به ناچار دختر هر روز ضعیف تر و ناتوان‌تر می‌شود تا اینکه یک حکیم باهوش و حاذق می‌گوید: «به یک شرط من حاضرم بدون دست زدن به لگن دخترتان او را مداوا کنم.» پدر دختر با خوشحالی زیاد قبول می‌کند و به حکیم می‌گوید: «شرط شما چیست؟»

حکیم می‌گوید: «برای این کار من احتیاج به یک گاو چاق و فربه دارم. شرط من این هست که بعد از جا انداختن لگن دخترت، گاو متعلق به خودم شود؟» پدر دختر با جان و دل قبول می‌کند و با کمک دوستان و آشنایانش چاقترین گاو آن منطقه را به قیمت گرانی می‌خرد و گاو را به خانه حکیم می‌برد. حکیم به پدر دختر می‌گوید: «دو روز دیگر دخترتان را برای مداوا به خانه ام بیاورید.»

پدر دختر با خوشحالی برای رسیدن به روز موعود دقیقه شماری می‌کند. از آنطرف حکیم به شاگردانش دستور می‌دهد که تا دو روز هیچ آب و علفی را به گاو ندهند. شاگردان همه تعجب می‌کنند و می‌گویند گاو به این چاقی ظرف دو روز از تشنگی و گرسنگی خواهد مرد. حکیم تاکید می‌کند نباید حتی یک قطره آب به گاو داده شود.

دو روز می‌گذرد گاو از شدت تشنگی و گرسنگی بسیار لاغر و نحیف می‌شود. خلاصه پدر دختر با تخت روان دخترش را به نزد حکیم می‌آورد. حکیم به پدر دختر دستور می‌دهد دخترش را بر روی گاو سوار کند. همه متعجب می‌شوند، چاره ای نمی‌بینند باید حرف حکیم را اطاعت کنند. بنابراین دختر را بر روی گاو سوار می‌کنند. حکیم سپس دستور می‌دهد که پاهای دختر را از زیر شکم گاو با طناب به هم گره بزنند؟ همه دستورات مو به مو اجرا می‌شود، حال حکیم به شاگردانش دستور می‌دهد برای گاو کاه و علف بیاورند.

گاو با حرص و ولع شروع می‌کند به خوردن علف ها، لحظه به لحظه شکم گاو بزرگ و بزرگ تر می‌شود، حکیم به شاگردانش دستور می‌دهد که برای گاو آب بیاورند؟ شاگردان برای گاو آب می‌ریزند، گاو هر لحظه متورم و متورم می‌شود و پاهای دختر هر لحطه تنگ و کشیده تر می‌شود دختر از درد جیغ می‌کشد. حکیم کمی نمک به آب اضاف می‌کند گاو با عطش بسیار آب می‌نوشد. حالا شکم گاو به حالت اول برگشته که ناگهان صدای ترق جا افتادن باسن دختر شنیده می‌شود.

جمعیت فریاد شادی سر می‌دهند. دختر از درد غش می‌کند و بیهوش می‌شود. حکیم دستور می‌دهد پاهای دختر را باز کنند و او را بر روی تخت بخوابانند. یک هفته بعد دختر خانم مثل روز اول سوار بر اسب به تاخت مشغول اسب سواری می‌شود و گاو بزرگ متعلق به حکیم می‌شود. آن حکیم ابوعلی سینا بوده است.

مرد حکیم و دختر لجباز

شما می توانید داستان ها، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.



دانلود فیلم

دانلود سریال آمرلی

سریال جنگل آسفالت

ادامه مطلب داستان دختری که لگنش شکست و یک گاو به دادش رسید!