is_tag

حکایت ضرب المثل سواره خبر از حال پیاده ندارد و سیر از گرسنه!

سواره خبر از حال پیاده ندارد :در روزگاران قدیم، مردی سوار بر شتر از بیابان داغ و خشکی در حال گذر بود، مرد سواره دلش می‌خواست هر چه زودتر به شهر برسد، اما راه طولانی بود و مقصد دور.

سواره خبر از حال پیاده ندارد

سواره رفت و رفت تا در کنار تپه‌ای به مردی رسید که پیاده بود.

پیاده که بسیار خسته بود، به مرد سواره گفت: برادر خسته‌ ام! دیگر جان راه رفتن ندارم، اگر می توانی مرا هم سوار شتر کن و با خود به شهر برسان.

مرد پیاده خورجین قشنگی بر دوش داشت.

سواره با دیدن خورجین گفت: این خورجین را بفروش و یک الاغ بخر.

مرد پیاده لبخندی زد و گفت: نمی‌توانم، این خورجین زندگی من است، و به سواره التماس کرد که او را هم سوار شتر کند و با خود ببرد.

سواره که اصرار مرد پیاده را دید با اخم به او نگاهی انداخت و گفت: شتر، بچه ی من است، طاقت بار اضافه را ندارد و فقط یک نفر می‌ تواند بر آن سوار شود.

مرد سواره این را گفت و به راه خود ادامه داد.

مدتی گذشت، مرد پیاده که گرسنه شده بود، از خورجینش نان و خرمایی در آورد و خورد و سپس به راه افتاد اما در وسط راه دوباره به مرد سواره رسید.

مرد سواره روی زمین نشسته بود و از شدت گرسنگی شکمش را می‌ مالید.

سواره گفت: برادر گرسنه ام، اگر ممکن است نان و آبی به من بده.

مرد پیاده نیشخندی زد و گفت: این شتر را بفروش و نان و خرما بخر و آن را بخور و سفر کن.

سواره لبخندی زد و گفت: نمی‌ توانم، این شتر یاور من است. مرا از این آبادی به آن آبادی می‌برد.

بعد با التماس به مرد پیاده گفت: لقمه‌ ای نان به من بده، خیلی گرسنه‌ ام.

مرد پیاده با اخم به مرد سواره نگاهی کرد و گفت: خورجین من کوچک است و نان و خرما به اندازه یک نفر در آن جا می‌گیرد و فقط یک نفر را سیر می‌کند! مرد پیاده این را گفت و به راه خود ادامه داد.

زن و بچه‌ های مرد سواره و مرد پیاده کنار دروازه شهر منتظر بودند تا آن ها به شهر برسند، اما همه با تعجب دیدند که شتر بی‌ سوار می‌ آید و خورجینی هم به دهان دارد.

جوانان شهر برای پیدا کردن دو مرد به طرف بیابان به راه افتادند، راه زیادی نرفته بودند که به مرد پیاده رسیدند، او خسته روی زمین افتاده بود، او را سوار بر اسبی کردند و به شهر فرستادند.

کمی دور تر، مرد سواره هم از گرسنگی روی زمین افتاده بود، او را نیز سوار بر اسب کردند به شهر باز گرداندند و از آن زمان به بعد ضرب المثل سواره خبر از حال پیاده ندارد  بین مردم رواج پیدا کرد.

سواره خبر از حال پیاده ندارد

کاربرد ضرب المثل سواره خبر از حال پیاده ندارد

ضرب المثل سواره خبر از حال پیاده ندارد اشاره به انسان هایی دارد که در رفاه و خوشی هستند و درکی از شرایط انسان های تهی دست ندارند.

کسی که همواره در طول زندگی خود در رفاه بوده است، نمی تواند تصوری از فقر داشته باشد زیرا هیچ تجربه ای در این زمینه ندارد و تنها زمانی قادر به درک شرایط افراد تهی دست جامعه خواهد بود که در شرایط مشابه قرار بگیرد و خود نیز نیاز به کمک داشته باشد.

متاسفانه بیش تر اوقات، فاصله ی اقشار مختلف جامعه آن قدر زیاد است که هیچ کس از زندگی دیگری خبر دار نمی شود و آن کسی که در خوشی زندگی می کند می پندارد که همه همین حال را دارند و هیچ مشکلی وجود ندارد، در نتیجه فقرا هم چنان فقیر مانده و مجبور به تحمل شرایطی هستند که دست خودشان نبوده است.

افراد غنی نیز بی خبر از حال دیگران، غرق در خوشی ها و لذت های دنیا به زندگی خود ادامه می دهند.

شما می توانید داستان ها، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.



دانلود فیلم

ادامه مطلب حکایت ضرب المثل سواره خبر از حال پیاده ندارد و سیر از گرسنه!

داستان ضرب المثل کلک کسی را کندن

ضرب المثل کلک کسی را کندن: این ضرب المثل در ازمنه و اعصار گذشته و دوران حکومیت مطلقه هنگامی که یکی از مخالفان و سرکشان دستگاه را سرکوب کرده از بین می‌بردند نیز به کار برده می‌شد، ولی در حال حاضر ناظر بر کسی است که چون قصد تفتین و سعایت داشته باشد با اتخاذ تدابیر لازم نقشه‌هایش را بر هم زنند و دفع شر کنند.

داستان ضرب المثل کلک کسی را کندن

«کلک» آتشدان گلی و سفالین است که آهنگران از آن برای سرخ کردن فلزات استفاده می‌کردند تا بتوانند آهن و فلز گداخته را در روی سندان و زیر چکش به هر شکلی که بخواهند در بیاورند.

کلک مزبوربه شکل تقریبی گلدان‌های معمولی ساخته می‌شد و در زیر آن سوراخی داشت که لوله دمیدن را از زیر زمین به آن متصل می‌کردند. آن گاه در داخل مقداری آتش و بر روی آن زغال سنگ یا زغال چوب می‌ریختند و با تلمبه مخصوصی از زیر کلک به آن می‌دمیدند تا زغال‌ها کاملاً سرخ شود، سپس آهن مورد نظر را در درون آتش می‌گذاشتند و باز هم به شدت می‌دمیدند تا آهن نیز گداخته شده به شکل آتش درآید و از آن تیشه و داس و تبر و بیل و کلنگ و انبر و … بسازند.

با وجود آنکه آلات و ابزار الکتریکی موجب شده است که آهنگری از صورت سابق به شکل کارگاه‌های برقی درآید؛ اما هنوز در غالب شهرهای ایران دستگاه کلک خودنمایی می‌کند و آهنگران مخصوصاً جوگی‌های دوره گرد از آن برای ساختن آلات و اشیاء فلزی استفاده می‌کنند.

«جوگی‌»ها قبایل سیاری هستند که به صورت چادرنشینی زندگی می‌کنند و به تناسب فصل به روستاهای ییلاقی و قشلاقی می‌روند و در خارج از آبادی چادر می‌زنند. اگرچه هر یک از خانواده‌های جوگی چند رأس اسب و الاغ و گوسفند دارند ولی حرفه اصلی آنها آهنگری است که چون در خارج از آبادی روستاها چادر زدند پس از نصب چادرها اولین کارشان این است که زمین جلوی چادر را کَنده، کلک را نصب می‌کنند.

در حقیقت کلک اساس کار جوگی‌ها و آهنگرهاست تا بدان وسیله به ساختن احتیاجات فلزی روستائیان بپردازند. وقتی کلک را بکَنند، یعنی از زمین دربیاورند، دال بر این است که می‌خواهند از آن منظقه کوچ کنند و به جای دیگر بروند.

شب‌ها که هوا تاریک می‌شود و سکنه دهات و روستاها در خانه‌های خویش خوابیده‌اند، در دل شب به همان روستاها و روستاهای مجاور می‌روند و دستبرد می‌زنند. مردان جوگی هم برخی اسب و گاو می‌دزدند و شبانه به وسیله ایادی خویش حیوانات مسروقه را به نقاط دور دست می‌فرستند و به قیمت نازل می‌فروشند.

همین مسائل موجب می‌شود که بعضی مواقع بین روستاییان و جوگی‌ها اختلاف بروز می‌کند و گهگاه به منازعه و زد و خورد منتهی می‌شود. در این موقع کشاورزان قبل از هر کاری جلوی چادر جوگی می‌روند و «کلکش را می‌کنند» و به دور می‌اندازند. وقتی کلک کنده شد، جوگی مجبور می‌شود اثاث و زندگی را جمع و به جای دیگر کوچ کند.

با این توصیف اجمالی معلوم می‌شود کلک را کندن، یعنی دفع و رفع مزاحمت کردن است که در ادوار گذشته به علت بی‌نظمی و نابسامانی کشور و عدم وجود امنیت بیشتر مورد استعمال داشت و به همین جهت در اصطلاحات عامیانه، به صورت ضرب‌المثل درآمده است.

کاربرد ضرب المثل کلکش را کندن

معنی و مفهوم استعاری مَثَل «کلک کسی را کندن» موقعی به کار می‌رود که شخصی را از بین برده یا از جایی که در آن کار می‌کرده اخراج کرده باشند. در چنین موارد و نظایر آن گفته می‌شود: بالاخره کلکش را کندند.

معنی و مفهوم استعاری مَثَل «کلک کسی را کندن» موقعی به کار می‌رود که شخصی را از بین برده یا از جایی که در آن کار می‌کرده اخراج کرده باشند. در چنین موارد و نظایر آن گفته می‌شود: بالاخره کلکش را کندند.

ضرب المثل کلک کسی را کندن

شما می توانید داستان ها، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.



دانلود فیلم

ادامه مطلب داستان ضرب المثل کلک کسی را کندن

حکایت ضرب المثل شریک دزد و رفیق قافله

حکایت شریک دزد و رفیق قافله:  در روزگاران قدیم تجار و مردم برای رفت و آمد در بین شهر ها از حیواناتی مانند اسب و شتر استفاده می کردند، سرعت کم این چهارپایان و هم چنین خستگی خود مسافران باعث می شد تا آن ها مجبور باشند در بین راه توقف کرده و استراحت کنند….

حکایت شریک دزد و رفیق قافله

توقف کاروان ها در مسیر های خلوت و بیابانی اغلب فرصت بسیار خوبی برای راهزنان بود تا اموال با ارزش تجار و مردم را به غارت ببرند، به همین دلیل کاروان های کمی بود که بدون بر خورد با راهزنان به مقصد برسد.

راهزنان با دیدن هر کاروان تجاری خود را در کمین گاه هایی پنهان کرده و در فرصتی مناسب به کاروان حمله می کردند و در صورتی که با مقاومت کاروانیان مواجه می شدند آن ها را به قتل می رساندند.

در همین دوران بود که روزی کاروانی متشکل از چندین تاجر به قصد تجارت و خرید و فروش کالا های تجاری، از شهر خود به مقصدی دیگر حرکت کردند، هدف آن ها به دست آوردن سود از فروش کالا هایی که از شهر خود همراه داشتند و تهیه لوازم مورد نیاز برای شهر خود بود.

تاجر جوان و قصد تجارت

تاجر جوانی همراه این کاروان بود که به تازگی کار تجارت را شروع کرده و اولین سفر کاری خود را تجربه می کرد، او کم و بیش از اطرافیان شنیده بود که ممکن است در مسیر با غارتگران و راهزنان مواجه شود و هر بار این فکر و از دست دادن اموال و سودش به شدت او را می ترساند.

اما این جوان با وجود ترس زیادی که داشت باز هم نمی توانست از سودی که قرار بود نصیب اش شود بگذرد به همین دلیل تصمیم نهایی خود را گرفت با کاروان همراه شد.

چند روز ابتدایی سفر، آرام و در امنیت گذشت و کسی مزاحم کاروانیان نشد اما زمانی که آن ها به جاده های پر پیچ و خم کوهستانی رسیدند به راحتی می شد ترس و نگرانی را در چهره ی افراد کاروان مشاهده کرد زیرا که در این جاده ها کمین گاه های خوبی برای راهزنان وجود داشت، تاجر جوان نیز با دیدن نگرانی بقیه افراد، هر لحظه ترس و نگرانی بیش تری را تجربه می کرد.

غروب شده بود که آن ها به پایین جاده های کوهستان رسیدند و تصمیم گرفتند شب را در آن جا استراحت کرده و صبح با توان بیش تری دوباره به راه خود ادامه دهند.

تمام کاروانیان کالا های خود را از اسب ها پیاده کردند تا هم حیوانات استراحتی کنند و هم برای در امان ماندن اموال، آن ها را در جای مناسبی مخفی کنند زیرا احتمال حمله ی راهزنان در شب زیاد بود.

حکایت شریک دزد و رفیق قافله

قصد تاجر جوان برای همراهی با دزدان

بعد از اتمام کار همگی کمی آسوده خاطر شده و به کاری مشغول شدند اما تاجر جوان از ترس نمی توانست کاری انجام دهد به همین خاطر تصمیم گرفت گشتی در کوهستان زده و غارتگران را پیدا کند، او قصد داشت با آن ها معامله کند تا اگر کاروان مورد حمله قرار گرفت اموال خود را نجات داده باشد.

او پس از کمی جست و جو، مخفی گاه راهزنان را پیدا کرده و به دیدار رئیس آن ها رفت و گفت برای معامله آمده ام. رئیس دزد ها آماده شنیدن حرف های جوان شد و گفت به دنبال چه معامله ای هستی؟

تاجر جوان گفت: من همراه کاروان تجاری هستم که در پایین همین کوه در حال استراحت هستند، می دانم که شما قصد حمله به ما را دارید اما این اولین بار است که من به تجارت آمده ام و اگر اکنون اموال مرا غارت کنید شکست بزرگی می خورم آمده ام تا بگویم من جای همه ی اموالی که تجار دیگر مخفی کرده اند را می دانم و جای آن ها را علامت می زنم تا شما راحت تر اموال را پیدا کنید اما در عوض این اطلاعات از شما می خواهم که به دارایی من کاری نداشته باشید.

و بعد ادامه داد: اگر امشب به کاروان حمله کنید فرصت مناسبی است.

پذیرفتن پیشنهاد تاجر جوان از سوی دزدان

رئیس دزد ها با افراد خود مشورت کرد و به این نتیجه رسیدند که با کمک این جوان بدون درگیری می توانند اموال را از آن خود کنند پس با پیشنهاد تاجر جوان موافقت کردند و او با خوشحالی آن جا را ترک کرد و بعد از این که به محل استراحت کاروان رسید طبق قولی که به دزد ها داده بود جای تک تک اموال را علامت گذاری کرد و سپس کنار بقیه خوابید.

دزد ها نیمه شب به سراغ محل هایی رفتند که علامت گذاری شده بود و تمام اموال را به غارت بردند، تاجر جوان نیز صبح دم قبل از این که بقیه کاروانیان بیدار شود به مخفی گاه دزد ها رفت و سهم خود از اموال دزدیده شده را پس گرفت و سپس پیش کاروان برگشت و آن را در جایی از وسایلش پنهان کرد.

بعد از گذشت ساعتی کاروانیان یکی یکی از خواب بیدار شده و متوجه ماجرا شدند اما چاره ای جز ادامه دادن مسیر نداشتند پس راه افتادند اما هر یک با آه و افسوس از بلایی که به سرشان آمده بود گله می کردند.

تاجر جوان که حوصله ی شنیدن حرف های آن ها را نداشت سریع تر از کاروان خود را به شهر بعدی رساند و اموال خود را در بازار فروخت. تجار دیگر نیز بعد از او به شهر رسیدند و به بازار رفتند تا بلکه پولی به دست آورده و دست خالی به شهر خود بر نگردند، بعضی از آن ها دوستانی در این شهر داشتند.

یکی از تجار کالاهای فروخته شده خود را دید

یکی از تجار وارد مغازه ای شد که با صاحب آن دوست بود و ماجرای دزدیده شدن اموال کاروانیان را برای او تعریف کرد اما همین طور که در حال صحبت بود چشمش به کالا هایی افتاد که مال خودش بود و به دست راهزنان دزدیده شده بود.

او با تعجب از دوستش پرسید این کالا ها را از کجا آورده ای؟ صاحب مغازه گفت: امروز صبح جوانی این ها را آورد و قیمت خوبی برای شان پیشنهاد داد به همین دلیل من این کالا ها را خریدم.

تاجر گفت: آیا اگر این جوان را ببینی می توانی دوباره او را بشناسی؟

صاحب مغازه گفت: بله.

تاجر که پی به ماجرا برده بود پیش تجار دیگر بر گشت و همه چیز را برای آن ها تعریف کرد سپس همگی آن ها پیش قاضی شهر رفتند و از تاجر جوان شکایت کردند.

به دستور قاضی، تاجر جوان دستگیر و محکوم به پرداخت غرامت به تک تک تجار شد.

در پایان محاکمه قاضی رو به تاجر جوان کرد و گفت: این برای تو درس عبرتی ست تا شریک دزد و رفیق قافله نشوی.

جوان نیز برای آن که زندان نرود، مجبور شد تمام اموال خود را بفروشد و ضرر تجار دیگر را جبران کند.

شریک دزد و رفیق قافله

کاربرد ضرب المثل شریک دزد و رفیق قافله

ضرب المثل “شریک دزد و رفیق قافله” درباره اشخاص دو رویی به کار می رود که در ظاهر دوست هستند اما در باطن و پشت سر دشمنی کرده و یا همراه دشمن هستند. هم چنین زمانی که شخصی در اختلاف بین دو نفر ظاهرا خود را خوب و همراه نشان دهد اما با هر دوی طرفین زد و بند داشته باشد می گوییم شریک دزد و رفیق قافله است.

ویژگی بارز این گونه افراد دو رویی است و همیشه به دنبال منفعت خود هستند و از هر فرصتی حتی اختلاف بین دو نفر نیز می خواهند به سود خود بهره برده و چیزی به دست آورند.برای کسی که شریک دزد و رفیق قافله است اهمیتی ندارد که چه ضرری از این ویژگی نا پسند او به دیگران می رسد این فرد به تنها چیزی که فکر می کند سود و منفعت خودش است. این افراد دو رو تمام تلاش خود را به کار می برند تا ظاهر خوب و قابل قبولی از خود در نظر دیگران ارائه دهند زیرا که ظاهر خوب برای اکثر انسان ها فریب دهنده است، اما باید توجه کنیم که صرفا بر اساس ظاهر خوب نمی توان به کسی اعتماد کرد.

 

امیدوارم از حکایت شریک دزد و رفیق قافله استفاده کرده باشید. شما همواره می توانید داستان ها، حکایات، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.

برایتان جالب خواهد بود

 



دانلود فیلم

ادامه مطلب حکایت ضرب المثل شریک دزد و رفیق قافله

حکایت ضرب المثل حرف حق را باید زیر لحاف گفت!

در ایام قدیم پادشاه مزدور و مستبدی در یک اقلیمی زندگی می کرد. این پادشاه با آن که خیلی جدی بود اما علاقه خیلی زیادی به بازی شطرنج داشت. به همین خاطر در همه مهمانی ها به خاطر او اغلب بساط شطرنج بر پا بود.

داستان ضرب المثل حرف حق را باید زیر لحاف گفت

شاه با همه شطرنج بازهای حرفه ای بازی می کرد و آن ها را شکست می داد و به همین خاطر همیشه در این بازی احساس غرور می کرد و به خودش افتخار می کرد. البته اصل قضیه چیز دیگری بود؛ شاه گرچه شطرنج را خیلی دوست داشت اما  شطرنج باز مبتدی ای بود.

به همین خاطر دیگران برای این که او ناراحت نشود، طوری بازی شطرنج را پیش می بردند که خودشان کیش و مات بشوند و شاه مستبد خوشحال شود.

شطرنج بازی دلقک و پادشاه

در میان اطرافیان شاه، فقط یک نفر بود که ملاحظه ی شاه را نمی کرد؛ او، دلقک دربار بود. کار دلقک در دربار این بود که با انجام کارهای خنده دار شاه را بخنداند؛ به همین دلیل دلقک همیشه دور و بر شاه بود و کارهایی می کرد که باعث شادمانی و تفریح شاه شود یک روز که حوصله ی شاه سر رفته بود، به دلقکش گفت: «بیا یک دست شطرنج بازی کنیم»

دلقک گفت: «به یک شرط»

شاه گفت: «چه شرطی؟»

دلقک گفت: «به این شرط که وقتی باختی، جر نزنی.»

شاه گفت: «من بیازم؟! آن هم به تو، دلقک بی خاصیت خودم؟ تمام شطرنج بازان حرفه ای و بزرگ در برابر من لنگ می اندازند؛ آن وقت تو فکر میکنی که از من می بری؟»

دلقک گفت: «این گوی و این میدان، ببینیم و تعریف کنیم.»

شاه و دلقک مشغول بازی شدند. چیزی نگذشت که شاه متوجه شد هیچ راهی برای حرکت دادن مهره هایش ندارد. دلقک با صدای بلند و بی شرمانه شروع به خندیدن کرد و گفت: «کیش!»

شاه که باور نمی کرد بازی را به دلقکش ببازد، عصبانی شد و تمام مهره های شطرنج را به سمت دلقک پرتاب کرد. صدای آخ و اوخ دلقک بلند شد و گفت: « دیدی گفتم تو اهل جر زدن هستی؟».

شاه وقتی متوجه شد که کم آورده است سعی کرد به خودش مسلط شود و هیجانش را کنترل کند سپس رو به دلقک کرد و گفت: «اصلا این دست قبول نبود؛ چون من فکر نمی کردم تو شطرنج بلد باشی و من هم بد بازی کردم یک دست دیگر بازی کنیم تا بفهمی من چه کسی هستم.»

دلقک گفت: «به دو شرط»

شاه گفت: «خب؛ شرط ها را بگو»

دلقک گفت: «شرط اول این که جر نزنی و شرط دوم این که اگر من بردم، در یک مهمانی بزرگ به همه بگویی دوبار از من باخته ای.»

ضرب المثل حرف حق را باید زیر لحاف گفت

شاه دوباره با دلقک شطرنج بازی کرد

شاه قبول کرد و این بار با حواس جمع مشغول بازی شد. او تمام سعی خودش را کرد که بازی را ببرد. برای حرکت دادن هر مهره ای کلی فکر می کرد. با این که چند بار دست به مهره شد، حرکتش را عوض کرد. با تمام این کارها و دقت ها نتوانست کاری از پیش ببرد.

اواخر بازی دلقک مهره ای را جا به جا کرد و با عجله رفت گوشه ای خوابید و لحافی را روی خودش کشید. شاه که از این رفتار دلقک چیزی سر در نمی آورد، پیش دلقک رفت و گفت: «این دیگر چه بازی ای است که از خودت در می آوری؛ حالا وقت دلقک بازی و شوخی نیست. بلند شو بیا بازی را ادامه بدهیم».

دلقک گفت: «از اینجا تکان نمی خورم.»

شاه گفت: «آخر چرا، مگر چه شده است؟»

دلقک گفت: «قربانت گردم. خواستم حرفی را به عرضتان برسانم، این بود که چپیدم زیر لحاف»

شاه گفت: «هر چه می خواهی بگو لحاف را کنار بینداز و حرفت را بزن. زیر لحاف که جای حرف زدن نیست.»

دلقک گفت: «نه قربان؛ حرف حق را باید زیر لحاف گفت تا آدم از ضربه ی مهره های شطرنج در امان باشد.»

شاه گفت: «باشد، همان جا که هستی حرفت را بگو»

دلقک گفت: «باید به عرضتان برسانم که شما بازی را باخته اید. کیش و مات!» شاه با عجله به طرف صفحه ی شطرنج رفت. دلقکش راست می گفت. او بازی را باخته بود. پرتاب کردن مهره ها هم به طرف کسی که زیر لحاف بود، فایده ای نداشت.

کاربرد ضرب المثل حرف حق را باید زیر لحاف گفت

از آن روزگاران به بعد هر وقت شرایط برای گفتن حرف حق و راست مناسب نباشد، مردم به شوخی می گویند: «حرف حق را باید زیر لحاف گفت.»

 

دانلود فیلم

ادامه مطلب حکایت ضرب المثل حرف حق را باید زیر لحاف گفت!

ضرب المثل و حکایت “خدا خر رو شناخت شاخش نداد”


 ضرب المثل و حکایت “خدا خر رو شناخت شاخش نداد”

 

ضرب المثل و حکایت خدا خر رو شناخت شاخش نداد!!!!چقدر با ضرب المثل های فارسی آشنایی دارید و آن‌ها را به کار می‌برید؟ کشور ما از وسعت زیاد و فرهنگ عامه قوی برخوردار است و به همین دلیل برای هر موضوعی شاید ده‌ها ضرب المثل داشته باشیم.

 

بعضی اوقات دیده اید خر آرام می ایستد و سرش پایین است ولی اگر کسی کنارش باشد چنان جفتکی می اندازد که فقط از چنین خری این کار بر می آید!

 

حال، همین خر که جفتک می اندازد فکر کنید اگر شاخ نیز داشت شرایطش چطور بود؟ حتما باید از او دوری می کردیم چرا که با خری روبرو می شدیم که دست کمی از گاو نداشت.

 

– این حکایت در مورد کسانی گفته می شود که چنانچه قدرت داشت باشند امنیت را از مردم می گرفتند.

– یا فردی که قابلیت و لیاقت نعمتی از نعمت های خداوند را ندارد برای همین از آن محروم است چون که اگر آن نعمت را می داشت از آن سوءِ استفاده می کرد.

 

ضرب المثل و حکایت "خدا خر رو شناخت شاخش نداد"

 

-خلاصه اینکه این موضوع را ضرب المثلی کرده اند و به افرادی که لیاقت نعمت جدید را نداشته باشند به کار می برند.

– یعنی با سابقه خرابی که دارد، همان بهتر که شرایطش درست نشود.

– به آدم ضعیفی می گویند که چنانچه قدرت داشت، روزگار دیگران را سیاه می کرد یا آدم فقیری که اگر پول داشت هیچ کس را نمی شناخت حتی خدا را.

– این حکایت در پاسخ به رفتار آدم های کوتاه فکر و یا همان ندید بَدید خودمان استفاده می شود، چون این رفتارها در لحظات گذرا و سریع که نعمتی به آنها میرسد آشکار می شود.

 

 

 

ادامه مطلب ضرب المثل و حکایت “خدا خر رو شناخت شاخش نداد”

ماجرای ضرب المثل بعد از هفت کره، ادعای بکارت


ماجرای ضرب المثل بعد از هفت کره، ادعای بکارت

 

ماجرای ضرب المثل بعد از هفت کره، ادعای بکارت  چیست؟اصلا تا به حال این حکایت به گوشتان خورده؟حکایت های کوتاه سبب می گردد که در کمترین زمان منظور خودمان را با استفاده از تعداد کمی از کلمات به طرف مقابل برسانیم.

 

از سویی بسیاری از حرف ها را نمیتوانیم به طور آشکار و مستقیم بزنیم ، ضرب المثل ها سبب می شوند که بتوانیم به آسانی با استفاده از دو پهلو حرف زدن حرف خودمان را بزنیم. یکی از این حکایت ها، ضرب المثل بعد از هفت کره ادعای بکارت می باشد. که در این مطلب درموردش صحبت می کنیم.

 

بسیاری از حکایت های کوتاه معنی دقیقی ندارند و زمانی که با یک نفر حرف می زنیم می توانیم به عنوان تمام کننده آن بحث از حکایت استفاده کنیم تا طرف مقابل به معنی اش فکر کند و از ادامه بحث دوری کند.

 

ماجرای ضرب المثل بعد از هفت کره، ادعای بکارت

 

بعضی وقت ها نیز حقیقتا برای توصیف یک مسئله هیچ چیزی بهتر از یک حکایت نیست و آن شرایط و آن حال و هوا را تنها یک ضرب المثل میتواند توصیف کند.

 

یکی از مواردی هم که می تواند به جذاب تر شدن حرف های شما کمک کند همین حکایت ها و استفاده از آن هاست.

 

حکایت بعد از هفت کره ادعای بکارت به این معنی است که : بعد از انجام کار افتضاح آمیز تازه دعوی درستی نیز می کنی؟

 

 

ادامه مطلب ماجرای ضرب المثل بعد از هفت کره، ادعای بکارت