is_tag

همسر بیرانوند قبل و بعد معروف شدن شوهرش + عکس

همسر علیرضا بیرانوند: به تازگی تصاویری از خانواده علیرضا بیرانوند سنگربان تیم ملی در مراسم های لاکچریشان منتشر شده است که در آن تغییرات چهره همسر این بازیکن فوتبال سوژه شد و مورد توجه کاربران قرار گرفت تا جایی که بسیاری از آنها به مقایسه چهره اکرم بانو قبل و بعد از معروف شدن همسرش پرداختند. در ادامه این مطلب فرهنگ و هنر عکس های همسر بیرانوند قبل از معروف شدنش را مشاهده خواهید کرد.

بیشتر بخوانید: بازیگران سریال نون خ در دل طبیعت+عکس جالب و صمیمی!

همسر علیرضا بیرانوند کیست؟

علیرضا و اکرم بیرانوند در سال ۱۳۸۹ ازدواج کردند که ثمره آن یک پسر بنام طاها و یک دختر بنام بارانا است که در سال ۹۵ بدنیا آمد. اکرم بیرانوند متولد ۱۳۶۹ است و علیرضا بیرانوند متولد ۳۰ شهریور ۱۳۷۱ در سرابیاس خرم آباد است. او یک برادر به نام احمدرضا بیرانوند و چهار خواهر به نام های سرور بیرانوند، آرزو بیرانوند، سهیلا بیرانوند و نگین بیرانوند دارد و نام خانوادگی اصلی اش صفربیرانوند است.

همسر علیرضا بیرانوند

اختلاف سنی بیرانوند و همسرش

همسر علیرضا بیرانوند، همسر بیرانوند که دختر عموی اوست، حدود دو سال از علیرضا بزرگتر است. علیرضا بیرانوند دروازه بان اول تیم پرسپولیس که در مسیر ورزشی اش زندگی بسیار سختی را تجربه کرده و شغل هایی چون کار در کارواش، کار در فست فودی و…را امتحان نموده، این روزها ثمره رنجش را لمس می کند و زندگی مرفهی را همسر و فرزندانش رقم زده است.

بیشتر بخوانید: مجید یاسر بازیگر سریال نون خ با همسر واقعی جذابش+ عکس و بیوگرافی

دانلود فیلم

سریال قطب شمال

سریال جنگل آسفالت

ادامه مطلب همسر بیرانوند قبل و بعد معروف شدن شوهرش + عکس

حکایت قدیمی آبجی قورباغه | زن ساده دل و ابلهی که با ندانم کاری، شوهرش را تا پای چوبه دار برد!

حکایت قدیمی آبجی قورباغه: در روزگاران گذشته فقیرى بود که از بداقبالى یا شاید هم خوش‌اقبالى زن ساده‌لوحى و ابلهى نصیبش شده بود. یک روز مرد مقدارى پشم گوسفند به خانه آورد و به زن داد که آنها را بریسد تا بلکه بشود با فروش نخ‌ها کمک خرجى براى دخل همیشه خالى خودشان پیدا کرده باشد.

حکایت قدیمی آبجی قورباغه

زن ابله همین که چشم شوهرش را دور دید پشم‌ها را بغل زد و به آبگیر نزدیک خانه‌شان برد و خطاب به قورباغه‌هائى که در آب قار و قورشان به هوا بلند بود گفت ‘سلام دختر خاله‌هاى عزیزم. بیائید این پشم‌ها را بگیرید و تا فردا همین دقیقه و ساعت همه را برایم دوک کنید و بریسید’ . و بلافاصله تمام پشم‌ها را در آب ریخت و به خانه برگشت. فرداى آن روز وقتى به سراغ قورباغه‌ها رفت دید آبگیر خشک شده و از قورباغه‌ها هم خبرى نیست. زن به خیال اینکه دخترخاله قورباغه‌ها به او کلک زده و پشم‌ها را برده و فلنگشان را بسته‌اند ناراحت به خانه آمد و کلنگى برداشت و به قصد خراب کردن لانه‌ى قورباغه‌ها به جان کف خشک آبگیر افتاد. کند و کند تا اینکه خشک طلائى از زیر خاک بیرون افتاد. زن در خیال خودش خطاب به قورباغه‌ها گفت: دیدید که من انتقام خوبى از شما گرفتم. خانه‌تان را خراب و داغان کردم. الان هم این خشت را با خودم مى‌برم تا دیگر هیچ‌گاه نتوانید لانه‌هایتان را دوباره بسازند.

شب وقتى مرد به خانه آمد متوجه خشت طلا در گوشه‌اى از حیاط شد. فوراً آن را برداشت و توى اتاق برد و ماجرا را از زنش سؤال کرد. زن آنچه را که به عقل ناقصش مى‌رسید بى‌کم و کاست براى شوهرش تعریف کرد. مرد خوشحال از یافتن خشت طلا به زنش گفت: پشم‌ها را برده‌اند فداى سرت. در عوض ما صاحب یک خشت طلا شده‌ایم که به مراتب از قیمت پشم‌ها بیشتر مى‌ارزد. وقتى رمضان آمد مى‌فروشیمش و به زخم زندگیمان مى‌زنیم.

فرداى آن شب مرد دوره‌گرى که خرده‌ریزهائى مثل النگو گوشواره‌ى بدلى و… مى‌فروخت توى کوچه پیدا شد و زن ساده‌لوح که منتظر رمضان بود تا چشمش به مرد و بساطش افتاد از او پرسد: برادرم اسمت چیست؟ مرد گفت: رمضان، اسمم رمضان است خواهر. زن با شنیدن اسم رمضان از فرط خوشحالى جیغى کشید و به داخل خانه پرید و فى‌الفور خشت طلا را بیرون آورد و به رمضان داد و در قبال آن ثروت باد آورده مشتى خرده ریز بى‌ارزش گرفت و خوشحال و راضى به خانه برگشت.

شب وقتى شوهر زن ابله را دید که گوشواره و النگو به خودش آویخته با تعجب پرسید اینها را از کجا آورده‌اى زن؟ زن با غرور هر چه تمام‌تر جواب داد. رمضان به هم داد. منم خشت طلا را به او دادم. آه از نهاد مرد برآمد. هر چه فکر کرد دید حریف ابلهى این زن نمى‌شود. پس او را زد و از خانه بیرون انداخت.

زن رفت و رفت تا به خرابه‌اى رسید. گوشه‌اى کز کرد و ناگاه صداى میو میوى گربه‌اى را شنید. زن ساده‌لوح گفت: ‘پیشت گربه‌ى فضول. مى‌دانم شوهرم تو را دنبال من فرستاده که به خانه‌اش برگردم ولى کور خوانده. من دیگر قدم به آن خانه خرابه نخواهم گذاشت’ و دوباره به عالم خودش برگشت. پس از ساعتى صداى عو عو سگى بلند شد. زن دوباره به صدا آمد و گفت: ‘اى سگ فضول مى‌دانم که شوهرم تو را به‌دنبال من فرستاده که به خانه برگردم. ولى کور خوانده من دیگر قدم به آن ماتم‌سرا نخواهم گذاشت’ . در این حیص و بیص ناگاه صداى زنگ شترى که به خرابه قدم مى‌گذاشت به گوشش خورد. گفت آبجى شتر. مى‌دانم شوهرم تو را دنبال من فرستاده که به خانه برگردم. باشد. تو را ناامید نمى‌کنم. بفرما برویم. افسار شتر را به‌دست گرفت و به‌طرف خانه به راه افتاد. وقتى در را باز کرد شوهرش از دیدن شتر و محموله‌ى بزرگى که بر پشتش بسته بودند دستپاچه از جا برخاست و در حیاط را کلون کرد و بار از شتر برداشت. دید که به‌به. عجب تحفه‌ى خداداده‌اى برایش رسیده. بار شتر همه طلا و جواهرات شاهى بود. تو نگو این شتر غروب از قافله جا مانده و متعلق به شاه است. مرد در فکر چه بکنم و چه نکنم نماند و فوراً چاله‌اى در وسط باغچه کند و تمام طلا و جواهرات را زیر خاک دفن کرد. بعد براى رد گم کردن شتر را هم کشت و گوشتش را قورمه کرد.

از آن‌طرف هم شاه ناراحت از اینکه آن همه ثروت از دستش بیرون رفته، پیرزنى را مأمور کرد که در کوچه‌هاى شهر دوره بیفتد و به بهانهٔ اینکه دخترش ویار گوشت شتر دارد به در خانه‌هاى مردم برود تا بلکه دزد جواهراتش را به آن وسیله پیدا کند. پیرزن وقتى به خانه‌ى زن ابله رسید و گوشت شتر خواست زن فوراً به مطبخ رفت و کاسه‌اى بزرگ از قورمه‌اى گوشت شتر پر کرد و به‌دست پیرزن داد. مرد که به کار و عقل زنش اطمینان نداشت دم به ساعت به خانه مى‌آمد و سر و گوشى آب مى‌داد. در این نوبت سر بزنگاه رسید و قبل از اینکه پیرزن پا از خانه‌شان بیرون بگذارد مچش را گرفت و او را به ته چاه آب انداخت.

شاه که دید خبرى از پیرزن نشده مأموران تجسس را به سراغش فرستاد. آنها هم رد او را گرفتند و گرفتند تا به خانه‌ى زن ابله رسیدند.

مأمور از زن پرسید: ‘پیرزنى به این شکل و شمایل را ندیده؟’ گفت چرا دیده‌ام. اما شوهرم او را توى چاه انداخت’ .

مأموران از زن پرسیدند ‘گوشت شتر چی، دارید؟’ زن گفت داریم. آنها هم بى‌معطلى به سراغ مرد به بازار رفتند و او را کت بسته به خدمت پادشاه بردند. مرد همه چیز را منکر شد و به شاه عرض کرد: قربان زن من دیوانه است عقل درست و حسابى ندارد. باور نمى‌کنید کسى را با من بفرستید تا به شما ثابت کنم. شاه قبول کرد و مرد با مأموران به خانه آمد و به زن گفت: ‘ببینم پشم‌هائى را که برایت خریده بودم چکار کردی؟’

زن خنده‌اى کرد و گفت: ‘به دخترخاله قورباغه دادم که آنها را برایم بریسد ولى او پشم‌ها را برداشت و فرار کرد’ .

مرد دوباره پرسید: ‘خشت طلا را چه کردی؟’ زن گفت: ‘به رمضان دادم و این النگوها را گرفتم’ . مرد مجدداً پرسید: ‘آن شب که قهر کرده بودى چه کسى را به دنبالت فرستاده بودم’ . زن اخمى کرد و جواب داد: ‘عوعو خانم و باجى میو میو و خاله خانم شتر’ .

مرد رو به مأموران کرد و گفت: ‘ملاحظه فرمودید قربان، حالا صبر کنید این یک چشمه را هم ببینید تا بیشتر به کارهاى زن من ایمان بیاورید’

حکایت قدیمی آبجی قورباغه

بعد رو به زنش کرد و گفت: ‘خوب زن. زبان و عقل ناقص تو باعث مرگم شد. من هم الانه به داروغه‌خانه مى‌روم تو مواظب در خانه باش’ .

زن گفت: ‘اى به چشم’ . وقتى مرد و مأموران به نزد شاه برگشتند که در داروغه‌خانه انتظارشان را مى‌کشید زن را دیدند که در خانه را به دوش گرفته و نفس‌نفس‌زنان مى‌آید.

مرد از او پرسید: ‘اى زن کم‌عقل چرا لنگه در حیاط را به دوش گرفته‌ای؟’

زن جواب داد: ‘مگر تو نگفتى مواظب در خانه باش. من هم با کلنگ تمام خانه را خراب کردم و خشت‌ها و وسایل زندگیمان را زیر خاک قایم کردم تا کسى آنها را ندزدد. در حیاط را هم به کولم گرفتم و دنبال تو آمدم تا ببینم سرنوشت به کجا مى‌کشد؟’

شاه با شنیدن این حرف‌ها قاه قاه خندید و دستور داد مرد را آزاد کنند، چرا که شاه هم به دیوانگى زن یقین پیدا کرده بود. مرد وقتى به خانه برگشت تمام طلاهائى را که در باغچه دفن کرده بود بیرون آورد و بار الاغى کرد و آن شهر و آن زن دیوانه را رها کرد و به دیار دیگرى رفت و سال‌ها سال با حشمت و سلامت زندگى کرد.

*******************************************

– آبجى قورباغه، قصه‌هاى مردم، ص ۳۳۵،- سید احمد وکیلیان، نشر مرکز، چاپ اول ۱۳۷۹

 

شما می توانید داستان ها، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.

 

 



دانلود فیلم

دانلود سریال آمرلی

سریال جنگل آسفالت

ادامه مطلب حکایت قدیمی آبجی قورباغه | زن ساده دل و ابلهی که با ندانم کاری، شوهرش را تا پای چوبه دار برد!

حکایت زنی که با شوهرش شرط بست که او را لب آب، تشنه ببرد و بیآورد!

داستان شنیدنی حیله زن مکار: یک زن و شوهرى بودند که خیلى همدیگر را دوست مى‌داشتند. روزى پهلوى هم نشسته بودند و از هر درى حرف مى‌زدند تا اینکه صحبت آنها به اینجا کشید که زن مکارتر است یا مرد. زن مى‌گفت: زن مکارتر است و مرد مى‌گفت: مرد مکارتر است. تا بالاخره با هم عهد کردند که هرکدام یک مکرى به‌کار ببرند تا ببینند کدام مکارتر هستند.

داستان شنیدنی حیله زن مکار

زن گفت: اول من مکرم را به‌کار مى‌زنم و بعد تو. مرد قبول کرد و گفت: خیلى خوب و بلند شد رفت دنبال کار خودش. زن برخاست چادر سر خود کرد و یک نوکر همراه او انداخت و رفت در دکان یک نفر بزاز و به بزاز گفت: مخمل بیار، کرپ بیار، اطلس بیار، و هرچه آوردند باز هم گفت بیاورید. هرچه آنها گفتند: خانم حالا شما اینها را بخرید تا باز هم بیاوریم. گفت: اگر نمى‌خواستم که نمى‌گفتم پاره کنید. تا بالاخره به اندازه دویست سیصد تومان پارچه از بزاز پاره کرد وانداخت روى شانه نوکر خود و دست کرد توى این جیب خود و توى آن جیب خود و گفت: هیهات که من کیسه پولم را جا گذاشته‌ام.

من مى‌روم و پارچه‌ها را هم مى‌برم. شما شارگدتان را رانه کنید تا من پول بدهم بیاورد. آنهاهم گفتند: خانم قابل ندارد ( قابل نیست، مهم نیست.) ما شما را هزار تومان هم قبول داریم، و شاگرد آنها را همراه خانم روانه کردند. خانم وقتى آمد توى خانه رفت توى اتاق و آمد بیرون و گفت: اى داد و بیداد که پول توى دو لابچه بوده است و کلید آن‌را آقا با خودش برده است.

برو به آقاى بزاز بگو خواهش دارم خودتان یک ساعت از شب گذشته تشریف بیاورید اینجا تا هم پولتان را بدهم و هم ساعتى با هم خوش باشیم. شاگرد رفت و خانم باز چادر کرد و با نوکر خود رفت در دکان میوه‌فروشى و گفت: به اندازهٔ صد تومان میوه براى من بار بگیرید. اینها هم صد تومان میوه براى او بار گرفتند و دادند دست حمال و نوکر خود. باز خانم دست کرد توى این جیب و آن جیب خود و گفت: اى داد، اى دل غافل که پول همراهم نیاورده‌ام، و کیسهٔ پولم را توى خانه جا گذاشته‌ام. شاگردتان بیاید دم خانه تا پول به او بدهم بیاورد. میوه‌فروش هم قبول کرد و شاگرد خود را همراه خانم فرستاد.

باز خانم رفت توى اتاق و آمد بیورن و گفت: اى داد که پول توى دولاب است و کلید آن را هم شوهرم برده است. به استاد بگو امشب دو ساعت از شب رفته خودتان بیائید تا هم پول بهتون بدهم و هم یک ساعتى با هم خوش باشیم.

داستان شنیدنی حیله زن مکار

همینکه این یکى هم رفت، فوراً خانم دوباره چادر خود را سر خود انداخت و نوکر خود را هم دنبال خود و رفت در دکان یک نفر سقط‌فروش و گفت: اى آقا سقط‌فروش دویست تومان قند و چاى و تنباکو و شمع گچى و صابون بیار. همینکه همه را آوردند و دست حمال و نوکر و دادند باز دست کرد توى جییب خود ‘و همان حقه را سوار کرد’ و توى خانه هم که رفت همان حیله را به‌کار برد و براى سه ساعت از شب رفته عمو سقط‌فروش را دعوت کرد که بیاید و یک ساعتى با هم خوش باشند و پول آن‌را هم بگیرد و برود.

باز وقتى شاگرده رفت خانم چادر کرد و با نوکر خود راه افتاد رفت دم دکان یک نفر بلورفروش دویست سیصد تومان هم اینجا از همه جور اسبابى خرید کرد و داد دست حمال و نوکر خود و همینکه آنها رفتند دست کرد توى جیب خود و گفت: اى داد و بیداد که یادم رفته است کیف پول خود را همراه بیاورم. (ها، علامت تصغیر است ک عوام معمولاً در آخر اغلب اسامى عام اضافه مى‌کنند و مى‌گویند شاگرده، سقط‌فروشه، قصابه و امثال آن.)

یک نفر را بفرستید دنبالم تا پول بدهم بیاورد و با زتوى خانه که رفت همان ‘حقه را جفت کرد’ و گفت: به آقاى بلورفروش بگو چهار ساعت از شب رفته تشریف بیاورید اینجا که هم پولتان را بگیرید و هم یک ساعتى هم خوشمان باشد. این‌هم رفت. زن فوراً فرستاد عقب مخیاط و مخمل‌ها را پرده کرد و کرپ‌ها را روى میزى و لباس، و اطلس‌ها را هم باز لباس کرد و چراغ‌ها و جراها و چل‌چراغ‌ها را هم چه به طاق آویزان کرد و چه توى دور طاقچه‌ها را چید و خلاصه اتاق خود را خیلى قشنگ و مفصل درست کرد.

شام هم که شد چراغ‌ها را روشن کرد و خودش را هم هفت قلم آرایش کرد و لباس‌ها را پوشید و نشست. اتفاقاً فوق‌العاده هم خوشگل بود یک وقت دید یک ساعت از شب رفته صداى در بلند شد. فوراً برخاست و رفت در را باز کرد و دید آقاى بزاز است. خیلى سلام و تعارف کرد و گفت: بفرمائید، خیلى مشرف فرمودید. بزاز دید، به‌به، عجب خانم قشنگى است و عجب اتاق باشکوهی.

نشستند و یک ساعتى با هم خوش بودند و صحبت‌هاى عاشقانه مى‌کردند که یک‌هو ناغافل صداى در بلند شد. زن گفت: اى داد که شوهرم آمد، بنا نبود به این زودى بیاید، حالا شما چکار مى‌کنید؟ بزاز گفت: من که اینجا غریب هستم و کور، نمى‌دانم چکار بکنم… زن گفت: بیائید بروید توى اسن صندوق تا من درش را ببندم. بزاز رفت توى صندوق و زن در آن را بست و دوید در را باز کرد دید آقاى سقط‌فروش است .

با هم آمدند نشستند و ‘دل دادند و قلوه گرفتند’ * و صحبت‌هاى عاشقانه کردند که باز سر ساعت که شد دیدند صداى در بلند شد و باز زن گفت: اى داد و بیداد شوهرم آمد. شما حالا چکار مى‌کنید؟ سقط‌فروش گفت: نمى‌دانم. زن گفت: بیائید بروید زیر پایه این چراغ قایم بشوید. سقط‌فروش جست و رفت زیر پایه چراغ پنهان شد و زن به تندى رفت در را باز کرد دید آقاى بلورفروش است. سلام و تعارف خیلى گرم و نرمى با او کرد و با هزار قر و قر یارو را برد توى اتاق و نشستند باز سرگرم خوشى و صحبت‌هاى عاشقانه شدند که بعد از یک ساعت باز صداى در بلند شد و زن گفت: اى واى خاک به‌سرم.

* عوام کلیه را ‘قلوه’ تلفظ مى‌کنند و منظور از این اصطلاح محلى به‌معنى سخت سرگرم صحبت شدن و از روى قلب با یکدیگر درددل کردن است.

این صداى در زدن شوهرم است، حالا چکار مى‌کنید؟ بلورفروش که مردى محترم بود رنگاز روى او پرید و گفت: من نمى‌دانم، دخیلت، یک کارى بکن که آبروى من نریزد. زن گفت: بروید پشت تاپو قایم بشوید. همینکه بلورفروش قایم شد دوید رفت در را باز کرد و دید آقاى میوه‌فروش است. آمدند نشستند ساعتى که خوش گذراندند دوباره صداى در بلند شد. زن گفت: عجب مرافعه‌اى از دست این شوهرمان داریم، باز آمدش اینکه بنا نبود امشب بیاید، حلاا شما چکار مى‌کنید؟ گفت: چکار کنم، من راهى به‌جائى نمى‌برم.

دخیلتم، یک کارى بکن که ما ‘دک بشویم (آهسته و پنهانى فرار کردن)’ . زن گفت: شما پا شوید بروید توى ننى بچه بخوابید، من رویتان را مى‌اندازم و مى‌گویم بچه خوابیده است. میوه‌فروش همین‌کار را کرد و زن رفت در را باز کرد و دید شوهر او است. خرند* گرفت به حرف زدن و تمامى تفضیلات را براى او گفت و دست آخر هم گفت: که آن یکى کجا است و آن دیگرى کجا.

* به فتح خ و ر و سکون نون و دال در اصطلاح مردم اصفهان قسمتى از حیاط منزل است که آجر فرش شده باشد.

شوهر رفت توى اتاق، دید، به‌به عجب اتاقى که جیا خونه (جبه‌خانه) بگرد پاى او نمى‌رسد و عجب زندگى که هیچ‌وقت به مدت عمر خود به خواب هم ندیده بود. خیلى خوشش آمد وگفت: اى زن اتاقمان را خیلى قشنگ کرده‌ای، فقط عیبى که دارد پایه این چراغ یک قدرى بلد است. اره را بیاور تا پایه‌ آن‌را کوتاه بکنم.

حالا بیچاره عمو سقط‌فروش که زیر پایه چراغ پنهان شده، نه جرأت دارد که بیرون بیاید و نه قدرت که آن زیر بماند و خودش را به دست یک مرگ دردناک بسپارد. هى توى دل خود مى‌گوید یا حضرت عباس، من را از این بند بلا نجات بده، ولى دید هرچه مرد به زن خود مى‌گوید پس چرا معطل هستی، برو اره را بیاور، نمى‌رود تا بالاخره دید یم‌گوید حالا که تو نمى‌روى اره را بیاوری، من یا راه چاقوى جیبى خودم پایه این جراغ را مى‌برم و راستى‌راستى چاقو را درآورد و بنا کرد به بریدن پایه چراغ.

سقط‌فروش از شدت ترس جان خودش ناغافل چراغ را برگرداند و پا به فرار گذاشت. چراغ افتاد و لوله آن شکست. زن و شوهر که این منظره را دیدند بنا کردند به خندیدن و به هم (با هم ـ به یکدیگر) گفتند: شر این یکى که کنده شد و رفتند سر ننی.

مرد گفت: زن امشب که وضعمان به این خوبى است بیا تا بچه راهم بیدار کنیم و یک ساعتى با او بازى بکنیم و خوش باشیم. زن گفت: چکار به بچه داری؟ آخر تا حالا که کسى بچه را از خواب بالا نکشیده است، بیا برویم. مرد گفت: خیر محال است، من باید امشب بچه‌ام را ببینم! رفت پیش و روى ننى را برداشت. عمو میوه‌فروش از درد لابدى خودش را به خواب زد. مرد گفت عجب، زنیکه بیا ببین بچه‌مان چه ریشى درآورده است. برو تیغ دلاکى را بیاور تا ریش او را بتراشم.

زن گفت: اى مرد حالا که بچه‌مان ریش درآورده است، چه لازم که آن‌را بتراشی. معلوم است که خدا خودش برایمان این‌طور خواسته است، چرا بچه را مى‌خواهى اذیت بکنی؟ مرد گفت: باشد، تو برو تیغ را بیاور. و هرچه اصرار کرد زن نرفت و او هم چاقوى خود را درآورد و بنا کرد به یک مو یک مو از ریش بارو کند.

عمو میوه‌فروش دیگر بى‌طاقت شد و یک جیغ خیلى محکمى زد و از توى ننى جست بیرون و پا به فرار گذاشت و حالا فرار نکن که کى بکن (اصطلاحى است در بین عوام که در مورد سرعت فرار یک نفر بیان کنند) بلورفروش وقتى دید این مردک با یکى‌یکى آنها این‌طور رفتار مى‌کند از ترس او بادابادى گفت و از پشت تاپو درآمد و پا گذاشت به فرار و ده برو، و حالا نرو که کى برو! بعد از آن شوهره آمد سر صندوق و رو کرد به زن و گفت: کلید در این صندوق را بده ببینم.

داستان حیله زن مکار

زن گفت: مى‌خواهى چه‌کار کنی؟ مرد گفت: مى‌خواهم دستک حسابم (دفتر حساب سابقاً دفاتر حساب به سیاق نوشته و اکثر به‌صورت ‘بیاض’ صحافى مى‌شد) را دربیاورم. حال نگو شب پیش هم جناق شکسته بودند. وقتى زن دستهٔ کلید را داد شوهر خود و گفت: ‘یاد من تو را فراموش’ مردک تکانى خورد و افتاد و غش کرد.

زنک که خودش هم عمو بزاز را دوست مى‌داشت فوراً در صندوق را باز کرد و گفت: یاالله، بلند شو بزن به چاک الان شوهرم حال مى‌آید (حال آمدن در این مورد به‌معنى به‌هوش آمدن است. به معنى فربه شدن و خشنود شدن نیز به‌کار برود) و تو را مى‌کشد. تو هم از من پول دربیاور نیستی. بزاز گفت: هیچ‌چیز بهتر از جان خودم نیست و پا گذاشت به فرار و ده برو شوهر که دروغى غش کرده بود برخاست و زن و شوهر با هم نشستند به گفتن و تجدید کردن نقل و قضایاى گذشتهٔ امشب و حالا بخند و کى بخند زن به شوهر گفت: حالا جان من بگو: مکر زن زیادتر است یا مکر مرد؟.

شوهر او خندید و گفت: به حضرت عباس مکر زن. من دیگر با این‌صورت چه مکرى مى‌توانم به‌کار ببرم که از مکر تو بالاتر باشد؟

  • حیلهٔ زن مکار (۱)
  • سى افسانه از افسانه‌هاى محلى اصفهان صفحه ۱۶۴
  • گردآورنده: امیرقلى امینى
  •  با مساعدت هنرهاى زیباى کشور سال ۱۳۳۹

*** پایان 

 

شما می توانید داستان ها، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.

 



دانلود فیلم

ادامه مطلب حکایت زنی که با شوهرش شرط بست که او را لب آب، تشنه ببرد و بیآورد!