is_tag

داستان جالب و شنیدنی نه کور می کند نه شفا می دهد!

داستان نه کور می کند نه شفا می دهد: داستان ها و حکایات ادبیات فارسی، زیباترین و عالی ترین نکات اخلاقی را به مخاطب ارائه می دهند. این داستان ها سرشار از پند و اندرز و توصیه های اخلاقی است. در حکایت نه کور می کند نه شفا می دهد از سری مطالب سرگرمی تلاش می شود به موضوع بیهوده و بی اثر بودنن یک کار پرداخته شود. با وب سایت چشمک و داستان ضرب المثل نه کور می کند نه شفا می دهد همراه باشید.

داستان نه کور می کند نه شفا می دهد

در ایام گذشته قصابی در یک محله زندگی می کرد. یکی از روزها یکی از چشم های قصاب به شدت شروع به خارش و درد کرد به همین خاطر فوراً نزد یکی از دوستان قدیمی اش که حکیم باشی محله بود، رفت.

حکیم باشی تا چشم سرخ شده و اشک آلود قصاب را دید فوراً چند نوع گرده را در هم آمیخت و برای چشمش دارویی درست کرد و گفت: «روزی سه وعده صبح و ظهر و عصر دو قطره از این دارو را در چشمت بریز تا خوب شوی.»

قصاب به خانه برگشت و شروع به استفاده کردن از قطره کرد. هر روز صبح دو قطره از آن دارو را در چشمش میچکاند و بعد از خانه خارج می شد. ظهرها هم به خانه می آمد تا درست سر موقع دارو را به چشمش بچکاند.

او انتظار داشت پس از دو سه روز دارو چکاندن چشمش کاملا خوب شود. اما این طور نشد. و داروی حکیم باشی درد چشمش را کم کرد؛ اما نتوانست سرخی و سوزش چشمش را اکم کند.

دیدن دوباره حکیم

بعد از مدت کوتاهی قصاب دوباره به دیدن حکیم باشی رفت و گفت: «ای حکیم راستش را بخواهی درد چشمم کم شده، اما خوب نشده. حکیم جان، دستم به دامنت. دارویی بده که خوب بشوم و بتوانم به کار و زندگیم برسم»

حکیم باشی کتاب هایش را زیر و رو کرد و این بار از روی کتاب ها دارویی برای دوست قصابش ساخت. قصاب دارو را به خانه برد و طبق دستور حکیم باشی مصرف کرد. چند روز گذشت؛ اما دارو اثر زیادی نکرد و درد و سوزش چشم قصاب خوب نشد.

رفتن قصاب به محله دیگر

قصاب واقعا نمیدانست چه باید بکند. به سفارش یکی از مشتری هایش به محله ی دیگر شهر رفت. در آن جا حکیم باشی دیگری بود و بیماران زیادی دور و برش نشسته بودند. قصاب توی صف منتظر شد تا نوبتش برسد. قصاب به حکیم باشی گفت: «ای حکیم من اهل محله ی شما نیستم؛ اما حکیم باشی محل خودمان نتوانسته مرا درمان کند، به همین خاطر اینجا آمده ام.»

حکیم به خوبی چشم قصاب را معاینه کرد و دارویی را که به چشمش می ریخت را دید، بعد رو کرد به او گفت: «ای پیرمرد دارویی که حکیم باشی از محله تان به تو داده، داروی خیلی خوبی است. فکر می کنم تو خودت بهداشت را رعایت نمی کنی و دست کثیفت را مدام به چشمت میمالی، که این باعث می شود روز به روز بدتر شود»

قصاب گفت: «تو می گویی من چه کنم حکیم. وقتی چشمم می سوزد و میخارد که نمی توانم دست به چشمم نزنم.» و حکیم باشی گفت: «دست توهمیشه آلوده است. آلوده به پشم و دنبه و گوشت گوسفند.

اگر بخواهی با این دست های آلوده همیشه چشمهایت را بخارانی، مشکلت حل نمی شود. هر دارویی هم که مصرف کنی، نه تو را کور می کند، نه شفا می دهد. بهتر است چند روزی سر کار نروی و چشمت را با دستمال تمیزی ببندی که با دستت در تماس نباشد.»

قصاب مجبور شد چند روی در خانه بماند. او چشم هایش را بست تا دستش به چشمش نرسد.

کم کم حالش خوب شد و سوزش و درد و سرخی چشم هایش تمام شد. قصاب یک راست رفت سراغ دوست قدیمی خودش، یعنی همان حکیم باشی محله خودشان. حکیم باشی از دیدن د قصاب خوشحال شد و گفت: «خدا را شکر. مثل این که با داروهای من چشمت کاملا خوب شده است.»

قصاب گفت: «نه حکیم جان. خوب گوش کن که چی می گویم داروهای تو نه کور می کند، نه شفا می دهد. من باید خودم مواظبت می کردم که چشمم آلوده نشود تا داروهای تو تأثیر بکند. این حرفی بود که تو به من نزدی»

در نهایت حکیم باشی نگاهی به قصاب انداخت و لبخند زد.

داستان نه کور می کند نه شفا می دهد

از آن ایام به بعد، وقتی بخواهند از بی اثر و بیهوده بودن کاری حرف بزنند، می گویند: «نه کور می کند، نه شفاء می دهد».

شما می توانید داستان ها، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.

 



دانلود فیلم

دانلود سریال آمرلی

سریال جنگل آسفالت

ادامه مطلب داستان جالب و شنیدنی نه کور می کند نه شفا می دهد!

داستان شنیدنی شاه عباس و مرد پینه دوز

داستان شنیدنی شاه عباس و مرد پینه دوز: هر شب جمعه، شاه عباس لباس درویشى مى‌پوشید و به‌طور ناشناس در شهر مى‌گشت. شبى در دهانهٔ دروازهٔ شهر به خانه‌اى رسید. صداى ساز و ضرب مى‌آمد. در زد و مهمان صاحبخانه شد….

داستان شنیدنی شاه عباس و مرد پینه دوز

هر شب جمعه، شاه عباس لباس درویشى مى‌پوشید و به‌طور ناشناس در شهر مى‌گشت. شبى در دهانهٔ دروازهٔ شهر به خانه‌اى رسید. صداى ساز و ضرب مى‌آمد. در زد و مهمان صاحبخانه شد.

دید بساط صاحبخانه جور است و مطربى هم دارد ساز مى‌زند. از صاحبخانه پرسید: ‘پول این بساط را از کجا جور مى‌کنی؟’ صاحبخانه گفت: ‘از راه پینه‌دوزی.’ شاه عباس گفت: ‘اگر فردا شاه عباس کار پینه‌دوزى را قدغن کند چه مى‌کنی؟’ گفت: ‘یک کار دیگر.’

صبح شد و شاه عباس برگشت به دربار. بعد دستور داد کار پینه‌دوزى قدغن شود. پینه‌دوز که چنین شنید، رفت سراغ حمالی. شب شاه عباس در لباس درویشى به در خانهٔ پینه‌دوز رفت. باز صداى ساز شنید. مهان صاحبخانه شد و کمى بعد گفت: ‘اگر شاه عباس کار حمالى را قدغن کند، تو چه‌کار مى‌کنی؟’ مرد گفت: ‘خدا بزرگ است، یک کارى مى‌کنم و با پولش باز این بساط را جور مى‌کنم.’

فردا صبح، شاه عباس دستور داد حمالى قدغن شود. مرد پینه‌دوز یک سطل آب برداشت و آب‌فروشى کرد.

شب شاه عباس در لباس درویشى به سراغ مرد رفت و دید باز هم بساط مرد جور است. از مرد اجازه خواست داخل شود. مرد گفت: ‘برو خدا پدرت را بیامرزد! هر شب نفوس بد مى‌زنى و کار من قدغن مى‌شود. حالا بیا تو!’ شاه عباس کمى نشست و بعد گفت: ‘حالا اگر آب‌فروش قدغن شود چه مى‌کنی؟’ مرد جواب داد: ‘میرغضب شاه عباس مى‌میرد جایش را مى‌گیرم! و مى‌شوم میرغضب شاه عباس.’

صبح فردا، شاه عباس وزیرش را فرستاد که: ‘برو دهنهٔ دروازهٔ شهر، آب‌فروش را بیاور میرغضب ما بشود.’ وزیر رفت و آب‌فروش را پیدا کرد. گفت: ‘شما باید میرغضب شاه بشوید.’ مرد گفت: ‘به شرطى که هر شب حقوقم را بدهید حاضرم.’

شاه عباس تا سه روز، غروب به غروب حقوق مرد را داد. اما غروب یک روز نداد. مرد هم قدارهٔ فولادیش را گرو گذاشت و مقدارى پول تهیه کرد. بعد هم یک قدارهٔ چوبى گرفت.

شاه عباس شبانه با لباس درویشى رفت در خانهٔ مرد. دید باز هم بساط مرد جور است. وقتى ماجرا را دانست چیزى نگفت.

صبح شاه عباس به کاخ برگشت. لباس پادشاهى پوشید و دستور داد میرغضب حاضر شود. بعد به میرغضب امر کرد: ‘گردن این امیرزاده را بزن!’ میرغضب گفت: ‘قربان! اگر این شخص بى‌گناه باشد قدارهٔ فولادى من چوبى مى‌شود.’ بعد قداره‌اش را بلند کرد و در حین فرود آوردن گفت: ‘قربان! او بى‌گناه است. قداره چوبى شده!’

شاه عباس دستور داد مجلس خلوت شود بعد خودش را به مرد شناساند و گفت که درویش هر شبى است و اضافه کرد: ‘زندگى واقعى را تو مى‌کنی، با پول کمى که درمى‌آورى خوش مى‌گذرانی. حالا چیزى از من بخواه.’ مرد پینه‌دوز هیچ چیز از شاه عباس نخواست. به خانه‌اش برگشت و به‌کار پینه‌دوزى‌اش مشغول شد.

داستان شنیدنی شاه عباس و مرد پینه دوز

ـ شاه عباس و پینه‌دوز

ـ افسانه‌هاى دیار همیشه بهار ـ ص ۱۵۰

ـ گردآورنده: سید حسین میرکاظمى

ـ انتشارات سروش. چاپ اول ۱۳۷۴

ـ به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ایران ـ جلد هشتم

على‌اشرف درویشیان ـ رضا خندان (مهابادی)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰.

شما می توانید داستان ها، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.



دانلود فیلم

دانلود سریال آمرلی

سریال جنگل آسفالت

ادامه مطلب داستان شنیدنی شاه عباس و مرد پینه دوز

داستان جالب و شنیدنی دو قورت و نیمش باقی مانده!

داستان دو قورت و نیمش باقی مانده: داستان زیر درمورد مهمانی دادن حضرت سلیمان به تمام جانداران می باشد که درهمان ابتدای مهمانی یک ماهی بزرگ قبل از جمع شدن مهمان ها تقریبا نصف غذا هارا می خورد و ….

شاید بپسندید:

داستان دو قورت و نیمش باقی مانده

می گویند حضرت سلیمان زبان همه جانداران را می دانست ، روزی از خدا خواست تا یک روز تمام مخلوقات خدا را دعوت کند . از خدا پیغام رسید ، مهمانی خوب است ولی هیچ کس نمی تواند از همه مخلوقات خدا یک وعده پذیرائی کند . حضرت سلیمان به همه آنها که در فرمانش بودند دستور داد تا برای جمع آوری غذا بکوشند و قرارگذاشت که فلان روز در ساحل دریا وعده مهمانی است.

روزی که مهمانی بود به اندازه یک کوه خوراکی جمع شده بود . در شروع مهمانی یک ماهی بزرگ سرش را از آب بیرون آورد و گفت : خوراک مرا بدهید. یک گوسفند در دهان ماهی انداختند . ماهی گفت : من سیر نشدم . بعد یک شتر آوردند ولی ماهی سیر نشده بود.

سیر نشدن ماهی و تصمیم حضرت سلیمان

حضرت سلیمان گفت : او یک وعده غذا مهمان است آنقدر به او غذا بدهید تا سیر شود . کم کم هر چه خوراکی در ساحل بود به ماهی دادند ولی ماهی سیر نشده بود . خدمتکاران از ماهی پرسیدند : مگر یک وعده غذای تو چقدر است ؟‌ ماهی گفت : خوراک من در هر وعده سه قورت است و این چیزهائی که من خورده ام فقط به انداره نیم قورت بود و هنوز دو قورت ونیمش باقی مانده است.

ماجرا را برای سلیمان تعریف کردند و پرسیدند چه کار کنیم هنوز مهمانها نیامده اند و غذاها تمام شده و این ماهی هنوز سیر نشده . حضرت سلیمان در فکر بود که مورچه پیری به او گفت : ران یک ملخ را به دریا بیاندازید و اسمش را بگذارید آبگوشت و به ماهی بگوئید دو قورت و نیمش را آبگوشت بخورد .

از آن موقع این ضرب المثل بوجود آمده و اگر فردی به قصد خیر خواهی به کسی محبت کند و فرد محبت شونده طمع کند و مانند طلبکار رفتار کند می گویند : عجب آدم طمعکاری است تازه هنوز دو قورت ونیمش هم باقی است.

داستان دو قورت و نیمش باقی مانده

شما می توانید داستان ها، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.



دانلود فیلم

دانلود سریال آمرلی

سریال جنگل آسفالت

ادامه مطلب داستان جالب و شنیدنی دو قورت و نیمش باقی مانده!

حکایت شنیدنی کشاورز فقیر | داستان کشاورز فقیری که خر شانس بود اما فکر می کرد بد شانس است!

حکایت شنیدنی کشاورز فقیر: یکی بود یکی نبود . در زمان های بسیار دور مرد کشاورزی بود ، با وجود اینکه زمین و باغ زیادی داشت امّا هیچ وقت پولدار نمی شد و همیشه فکر می کرد بدبخت و بدبیار است . برای همین یک روز تصمیم گرفت کوله بارش را بسته و به دنبال بخت خود برود.

حکایت شنیدنی کشاورز فقیر

پس از چند شبانه روز به یک جنگل رسید . یک دفعه شیری بزرگ سر راهش سبز شد . و می خواست به او حمله کند . امّا مرد گفت :« آقا شیره لطفا مرا نخور . چون من مردی بدبیار و بدبختم . ومی ترسم بد بیاری من دامن تورا بگیرد . الان هم دارم دنبال بخت خودم می روم تا چاره ی دردم را به من بگوید .»

شیر هم آرام در کنار مرد نشست و گفت : « به شرط آنکه هر وقت بختت را پیدا کردی از او بپرسی چرا من هر چه می خورم سیر نمی شوم ؟» مرد بدبخت هم قبول کرد و به راه خود ادامه داد. او رفت و رفت تا به یک شهر رسید . همین که وارد شهر شد مأموران شاه او را دستگیر کرده و او را به کاخ بردند . قیافه ی شاه یک خرده عجیب بود ولی مرد زیاد توجهی نکرد . شاه از او پرسید :« زود باش بگو ای مرد غریبه تو در شهر من چه کار می کنی نکنه جاسوس دشمن باشی.

اگر این طور باشد همین حالا تو را اعدامت می کنم .» و مرد داستان خود را هم برای پادشاه تعریف کرد .پادشاه تا حرف ها را شنید . به او گفت : « من یک پادشاه هستم و بر این شهر حکومت می کنم . امّا مردم این شهر به حرفم گوش نمی دهند و فرمان هایم را زیاد جدی نمی گیرند . چنانچه بختت را دیدی از طرف من چاره ی این بدبختی را بپرس .تا تو را آزاد کنم.» مرد به پادشاه قول داد و به راه خود ادامه داد . بعد از چند روز راه رفتن در یک غروب زیبا مهمان یک باغبان شد . که فقط با دختر زیبایش زندگی می کرد .او شب داستان زندگیش را برای باغبان تعریف کرد.

باغبان هم گفت : « چنانچه بختت را پیدا کردی از طرف بپرس که چرا درخت گردویی را که در باغ دارم با وجود بزرگی و تنومندیش نمی تواند میوه بدهد و هر ساله بدون بار است ؟» مرد به پیر مرد باغبان قول داد. و فردا روز دوباره به راه خود ادامه داد .

بعداز روزها بالاخره در یک آسیاب قدیمی بخت خود را پیدا کرد .او مشکل خود و شیر و پادشاه و باغبان را به او گفت . بخت هم دستی به ریش بلندش کشید و گفت :« به باغبان بگو زیر درخت گردویش گنجی پنهان است . اگر آن را بیرون بیاورد درختش بار میدهد. به پادشاه بگو که او یک زن است که لباس مردانه پوشیده و مردم شهرش این را نمی دانند . اگر او ازدواج کند مشکلش حل می شود . به شیر هم بگو کله ی یک آدم احمق را بخورد مشکلش درست می شود . در را برگشتن به خانه هم بخت خود را پیدا می کنی به شرط آنکه کمی عاقل باشی.

مرد از بخت تشکر کرد و شاد و سرحال از همان راه به خانه اش برگشت . نزد باغبان رفت و چاره ی دردش را گفت . پیر مرد هم گفت :« من خیلی پیر شده ام و کسی جز دخترم را ندارم بیا باهم گنج را بیرون آورده و با دخترزیبایم ازدواج کن و پیش من بمان . » اما مرد قبول نکرد و برای یافتن بخت خود دوباره راه برگشتن را در پیش گرفت. رفت ورفت تا به شهر پادشاه رسید . او نزد پادشاه رفته و راز ش را به او گفت . پادشاه هم گفت : « ای مرد تو خیلی خوش شانس هستی.

حکایت شنیدنی کشاورز فقیر

چون تا حالا کسی به راز زن بودن من پی نبرده بود . حالابیا با من ازدواج کن تا تو پادشاه و من ملکه ی تو باشم .» امّا مرد قبول نکرد و برای یافتن بخت خود دوباره راه سفر را در پیش گرفت . بعد ازچند شبانه روز به جنگل رسید .شیر هم در همان جای قبلی منتظر مرد بود . با دیدن مرد از جا بلند شد و نعره ای کشیدو گفت : « امیدوارم راز بدبختی مرا پیدا کرده باشی .» و مرد نشست تمام اتفاقات را از اول تا آخر مو به مو برای شیر بازگو کرد . ودر آخر راز سیر نشدن شیر را برایش گفت.

شیر با شنیدن قصه ی مرد از جا بلند شد و گفت : « چه کسی احمق تر از تو که در راه گنج و دختر زیبای باغبان ، حاکمیت و پادشاه شدن یک شهر و ازدواج با پادشاه زن و آن همه ثروت را از دست بدهد . به امید یافتن بخت خود در سر زمین دشمنی چون من باشد . من حالا تو را یک لقمه می کنم . چون می دانم احمق تر از تو کسی پیدا نخواهم کرد .» و شیر مرد نگون بخت را یک لقمه چپ کرد و از بدبختی نجات یافت.

 

شما می توانید داستان ها، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.



دانلود فیلم

ادامه مطلب حکایت شنیدنی کشاورز فقیر | داستان کشاورز فقیری که خر شانس بود اما فکر می کرد بد شانس است!

حکایت شنیدنی قضاوت روباه | حکایت مردی که گرفتار مهربانی خود در حق مار شد!

حکایت شنیدنی مرد و مار و روباه: روزی، مردی از کوهستانی می‌گذشت. یک دفعه چشمش به مار بزرگی افتاد که زیر تخته سنگی گیر کرده بود. مار از مرد خواهش کرد او را نجات دهد. مرد گفت: «من این کار را نمی‌کنم چون اگر آزادت کنم، تو مرا نیش می‌زنی.»

حکایت شنیدنی قضاوت روباه

روزی، مردی از کوهستانی می‌گذشت. یک دفعه چشمش به مار بزرگی افتاد که زیر تخته سنگی گیر کرده بود. مار از مرد خواهش کرد او را نجات دهد. مرد گفت: «من این کار را نمی‌کنم چون اگر آزادت کنم، تو مرا نیش می‌زنی.»

مار گفت: «نترس، مرا آزاد کن، قول می‌دهم تو را نیش نزنم.»

مرد، دلش سوخت و او را آزاد کرد، مار با سرعت به طرفش خزید و خواست او را نیش بزند. مرد خودش را عقب کشید و گفت: «تو مار حق‌نشناسی هستی! مگر قول نداده بودی که مرا نیش نزنی؟»

مار او را دنبال کرد و گفت: «من این حرف‌ها سرم نمی‌شود و باید تو را نیش بزنم.»

مرد که فهمید مار حرف حساب سرش نمی‌شود، عقب عقب رفت و گفت: «بیا از سه حیوان بپرسیم که حق با کیست. اگر همه‌ی آنها گفتند که حق با توست، تو می‌توانی مرا نیش بزنی. ولی اگر تنها یک نفر از آنها گفت که حق با من است، تو باید دست از سر من برداری.»

مار قبول کرد و به راه افتادند. اولین حیوانی که دیدند یک سگ شکاری پیر بود. سگ آن قدر ضعیف بود که خود را به زحمت می‌کشید. آنها از او پرسیدند: «آیا سزای نیکی بدی است؟ آیا مار حق دارد مردی را که نجاتش داده، نیش بزند؟»

سگ پیر با نفرت به مرد نگاه کرد و گفت: «من اربابی داشتم که با او به شکار می‌رفتم. اربابم تا وقتی جوان بودم، دوستم داشت. نوازشم می‌کرد و بهترین غذاها را به من می‌داد. من هم از او راضی بودم. ولی حالاکه پیر شده‌ام و نمی‌توانم شکار کنم، در عوض آن همه خدمتی که به او کردم، مرا از خانه‌اش بیرون انداخته است. پس می‌بینید که سزای نیکی بدی است و مار حق دارد تو را نیش بزند!»

مار فریاد زد: «شنیدی؟ سگ پیر کاملاً با من موافق است.»

مرد چیزی نگفت و به راه‌شان ادامه دادند. حیوان دوم اسب پیر و لاغری بود که به جز مشتی پوست و استخوان، چیزی برایش باقی نمانده بود. از او هم همان سؤال را کردند. اسب در جواب گفت: «سزای نیکی بدی است و مار حق دارد. چون بعد از یک عمر جان کندن برای اربابم، حالا که پیر و از کار افتاده شده‌ام، او قصد دارد مرا بکشد. مار، زودتر این حق‌نشناس‌ترین موجوددنیا را نیش بزن.»

مار لب‌هایش را با زبانش لیسید و درحالی که چشم‌هایش برق می‌زدند، گفت: «شنیدی چی گفت؟ اسب هم با من موافق است.»

مرد که خیلی ترسیده بود چیزی نگفت و با مار به راهش ادامه داد.

حیوان سوم روباه بود. از او هم همان سؤال را پرسیدند، روباه مثل یک قاضی واقعی به فکر فرو رفت. او چند بار با دقت به مار و مرد نگاه کرد. سرانجام گفت: «برای اینکه بتوانم درست قضاوت کنم، باید تمام جزئیات را بدانم؛ حتی جزئی‌ترین اتفاقی که افتاده است. بیایید به کوهستان برگردیم تا من از نزدیک همه چیز را ببینم و قضاوت بکنم.»

هر سه به طرف کوهستان راه افتادند. وقتی به تخته سنگ رسیدند، روباه گفت: «مار عزیز! حالا دوباره زیر سنگ برو و تو هم وقتی که مطمئن شدی او گیر کرده است، یک بار دیگر نجاتش بده.»

و این دقیقاً همان کاری بود که آنها انجام دادند. مار نادان دوباره زیر تخته سنگ رفت و گیر کرد.

روباه خندید و گفت: «این سزای کسی است که حق‌نشناس است و زیر قولش می‌زند. تو باید برای همیشه همان جا بمانی.»

مرد خوشحال شد و از روباه تشکر کرد. مرد رفت. روباه هم رفت. مار زیر تخته سنگ ماند. به خاطر همین است که تا به امروز، مارها از زیر تخته سنگ‌ها پیدا می‌شوند.

منبع داستان:
شمس، محمدرضا، (۱۳۹۴)، افسانه‌های آن‌ور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول

حکایت شنیدنی قضاوت روباه

شما می توانید داستان ها، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.

 



دانلود فیلم

ادامه مطلب حکایت شنیدنی قضاوت روباه | حکایت مردی که گرفتار مهربانی خود در حق مار شد!

حکایت شنیدنی تاجری که می خواست همیشه دنیا به کام او باشد!

حکایت فلک همیشه به کام یکی نمی گردد: در گذشته بازرگانی ثروتمند در خانه ای بزرگ زندگی می کرد. روزی از روزها که بازرگان در حیاط خانه اش نشسته بود صدای غلام ویژه خود را شنید…..

داستان فلک همیشه به کام یکی نمی گردد

او با ناله می گفت:« قربان بدبخت شدیم؛ زیرا ساعتی پیش قسمتی در بازار آتش گرفته است و همه ی دکان هایمان سوخته اند».

بازرگان که چنین شنید ناگهان با دو دست بر سرش کوبید ولی به ناگاه چیزی به خاطرش آمد و گفت:« خدا را شکر می کنم که نیمی از کالاهایم در شهری دیگر هستند و فردا به این جا می رسند. اینگونه می توانم کمی از خسارت را جبران کنم». فردای آن روز باران شدیدی شروع به باریدن کرد به طوری که تا هنگام غروب بند نیامد.

در این هنگام به بازرگان خبر دادند که بارهایش به همراه کشتی غرق شده اند. بازرگان که این خبر را شنید بسیار ناراحت شد طوری که چندین روز در رخت خوابش بستری شد.از طرفی بدهی های وی بسیار زیاد بودند و بازرگان نمی توانست از پس هزینه های آن برآید. به این ترتیب حتی غلامان و خدمتکارانش هم از خانه ی او رفتند و او را تنها گذاشتند.

پس از مدتی که حال بازرگان بهتر شد و توانست از رخت خوابش بیرون آید دید که از خدمتکارانش خبری نیست و تنها دو غلام ویژه اش در کنار او هستند که البته بازرگان آن دو را نیز مرخص کرد و پس از مدتی خانه و باغ باشکوهش را فروخت و با آن بدهی های خود را پرداخت کرد و با باقیمانده ی پولش راه جاده را در پیش گرفت تا به جایی دور سفر کند.

بازرگان که در جاده گام بر می داشت با دلی پرخون و اندوهگین زیر لب با خود حرف می زد و ناسپاسی می کرد که به ناگاه پایش به سنگی خورد و به زمین افتاد و خون از پایش جاری گشت.بازرگان که بسیار از اقبال خود ناراحت بود به ناگاه شروع به گریه کرد و با خودش حرف می زد و ناله می کرد. جوانی که در آن نزدیکی بود صدای مرد را شنید پس نزدیک او رفت تا به او کمک کند.

حکایت فلک همیشه به کام یکی نمی گردد

جوان با دست های پینه بسته و لباسی کهنه سعی کرد تا زخم بازرگان را پانسمان کند. بازرگان با دیدن دستان و لباس های جوان متعجب به او نگاه می کرد. در این حال بازرگان سفره دلش را گشود و داستان زندگی باشکوهش و رسیدن به این فلاکت و بدبختی را برای جوان تعریف کرد. جوان خوب به سخنان بازرگان گوش داد و سپس آهی بلند کشید و گفت:« به دستان پینه بسته ی من نگاه کن.

آیا باور می کنی که این ها روزی دست های یک شاهزاده بوده باشند؟ شاید تعجب کنی اما این حقیقت دارد و پدرم روزگاری حاکم سرزمینی بود و من هم امید داشتم که روزی به جایش حکمران شوم اما چنین نشد و پیش از آن که من به آن مقام برسم دشمنان پدرم را کشتند و مرا نیز از سرزمینم بیرون راندند.

از آن پس به شهری کوچک پناه بردم و به کارگاه نجار پیری رفتم و پس از چندین ماه که برایش بی مزد کار کردم توانستم حرفه ی نجاری را از او بیاموزم و با سختی بسیار کارگاهی کوچک برای خود دست و پا کنم. اکنون نیز خدا را سپاس می گویم که به این مرحله رسیده ام. تو نیز غصه نخور زیرا فلک همیشه به کام یکی نمی گردد.

 

شما می توانید داستان ها، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.

 



دانلود فیلم

ادامه مطلب حکایت شنیدنی تاجری که می خواست همیشه دنیا به کام او باشد!

حکایت شنیدنی مرد گوژپشت و زن زیبا

حکایت شنیدنی مرد گوژپشت و زن زیبا: موسی مندلسون فیلسوف یهودی پدر بزرگ موسیقی دان معروف فلیکس مندلسون بود که دارای قد کوتاه و قوز بدی در پشت بود. روزی موسی مندلسون دختر تاجری آلمانی را دید که مانندفرشته ها زیبا بود و موسی عاشق او گشت اما دخترک از چهره زشت موسی بیزار بود.

حکایت شنیدنی مرد گوژپشت و زن زیبا

موسی چندین بار از دختر که فرمتژه نام داشت خواستگاری نموده بود اما دخترک حتی به او نگاه نیز نمی کرد. هنگامی که موسی قصد بازگشت به شهر خود را داشت آخرین تلاش خود را برای درخواست ازدواج از دختر انجام داد.

حکایت شنیدنی مرد گوژپشت و زن زیبا

او تصمیم گرفت به اتاق دختر برود و از او تقاضای ازدواج نماید . هنگامی که به اتاق فرمتژه رفت دوباره با بی اعتنایی او روبرو شد و قلبش سخت اندوهناک گشت اما دست از تلاش باز نداشت و سخن خود را اینگونه آغاز نمود.( آیا اعتقاد دارید که عقد انسان ها در آسمان ها بسته شده است؟)

فرمتژه در حالیکه نگاهی کوتاه به موسی انداخت جواب داد :بله ،عقیده شما چیست ؟

موسی گفت :اعتقاد من بر این است که خداوند در لحظه تولد هر دختر و پسری را قسمت یکدیگر می کند و به عقد هم در می آورد.

لحظه تولد من خداوند دختری را به من نشان داد که قوزی در پشت داشت و به من گفت همسر تو گوژپشت است )من هم آنجا با التماس و لابه از خداوند تقاضا نمودم که قوز او را به من بده چرا که داشتن قوز برای یک زن فاجعه است . از خداوند خواستم به او زیبایی مانند فرشته ها دهد.

حکایت مرد گوژپشت و زن زیبا

فرمتژه سرش را بلند کرد و به موسی نگاه خیره ای انداخت و از تصور گوژپشتی، به خود لرزید. از آن به بعد همیشه عاشق و دلداده موسی مندلسون گشت و آنها سالهای زیادی را با هم با عشق سپری نمودند.

شما همواره می توانید پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی  مجله خبری چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.

 



دانلود فیلم

ادامه مطلب حکایت شنیدنی مرد گوژپشت و زن زیبا