is_tag

پنج داستان پند آموز

داستان کوتاه,داستان کوتاه آموزنده,داستان کوتاه پند آموزداستان کوتاه,داستان کوتاه آموزنده,داستان کوتاه پند آموز

قصه‌های کوتاه خواندنی

«قصه شکر نعمت»

روزی مهندس ساختمانی، از طبقه ششم می خواهد که با یکی از کارگرانش حرف بزند، خیلی او را صدا می زند اما به خاطر شلوغی و سر و صدا، کارگر متوجه نمی شود. به ناچار مهندس، ۱ پول ۱۰دلاری به پایین می اندازد تا بلکه کارگر بالا را نگاه کند، کارگر ۱۰دلار را برمیدارد و توی جیبش می گذارد و بدون اینکه بالا را نگاه کند مشغول کارش می شود.

بار دوم مهندس ۵۰دلار می فرستد پایین و دوباره کارگر بدون اینکه بالا را نگاه کند پول را در جیبش می گذارد، بار سوم مهندس سنگ کوچکی را می اندازد پایین و سنگ به سر کارگر برخورد می کند. در این لحظه کارگر سرش را بلند میکند و بالا را نگاه میکند و مهندس کارش را به او میگوید.

این قصه همان قصه زندگی انسان میباشد. خدای مهربان همیشه نعمتها را برای ما می فرستد اما ما سپاسگزار ا نیستیم و لحظه ای با خود اندیشه نمیکنیم این نعمتها از کجا رسید. اما وقتی که سنگ کوچکی بر سرمان می افتد که در واقع همان مشکلات کوچک زندگی اند به خداوند روی می آوریم. بنابراین هر دوران از پروردگارمان نعمتی به ما رسید لازم میباشد که سپاسگزار باشیم قبل از اینکه سنگی بر سرمان بیفتد.

 

داستان کوتاه,داستان,داستان آموزندهداستان کوتاه,داستان,داستان آموزنده

چند قصه کوتاه پندآموز

«دگرگونی نگرش»

وقتی که نشستم تا مطالعه کنم، نیمکت پارک خالی بود. در زیر شاخه‌های طویل و پیچیده‌ی درخت بید کهنسال، دلسردی از زندگی دلیل خوبی برای اخم کردنم شده بود، چون دنیا می‌خواست مرا درهم بکوبد. پسر کوچکی با نفس بریده به من نزدیک شد. درست مقابلم ایستاد و با هیجان خیلی گفت:‌ “نگاه کن چه پیدا کرده‌ام!”

در دستش ۱ شاخه گل بود و چه منظره‌ی رقت‌انگیزی! گلی با گلبرگ های پژمرده. از او خواستم گل پژمرده‌اش را بردارد و برود بازی کند. تبسمی کردم، سپس سرم را برگرداندم. اما او به جای آن که دور شود، کنارم نشست و گل را جلوی بینی اش گرفت و با شگفتی بسیار گفت: “مطمئنا بوی خوبی می دهد و زیبا نیز است!

به همین دلیل آن را چیدم. بفرمایید! این مال شماست. آن علف هرز پژمرده شده بود، و رنگی نداشت، اما می‌دانستم که باید آن را بگیرم و گرنه امکان داشت او هرگز نرود. از این‌رو دستم را به سوی گل دراز کردم و پاسخ دادم: “ممنونم، درست همان چیزی میباشد که لازم داشتم.”

“ولی او به جای اینکه گل را در دستم بگذارد، آن را در وسط هوا نگه داشته بود، بدون دلیل یا نقشه‌ای داشت!”

آن وقت بود که برای اولین بار مشاهده کردم پسری که علف هرز را در دست داشت، نمی‌توانست ببیند، او نابینا بود! یک‌دفعه صدایم لرزید، چشمانم از اشک پر شد. او تبسمی کرد و گفت: “قابلی ندارد.” سپس دوید و رفت تا بازی کند.

توسط چشمان بچه‌ای نابینا، پایان توانستم ببینم، مشکل از دنیا نبود، مشکل از خودم بود و به جبران پایان آن زمانی که خودم نابینا بودم، با خود پیمان کردم زیبایی زندگی را ببینم و قدر هر ثانیه‌ای که مال من میباشد را بدانم و آن وقت آن گل پژمرده را جلوی بینی‌ ام گرفتم و رایحه‌ی گل سرخی زیبا را حس کردم.

مدتی بعد دیدم آن پسرک، علف هرز دیگری در دست دارد، تبسمی کردم: “او در حال عوض‌کردن زندگی مرد سالخورده‌ دیگری بود.”

«فساد»

فردی به دکتر مراجعه کرده بود. در حین معاینه، ۱ نفر بازرس از راه میرسه و از دکتر میخواد که مدارک نظام پزشکی شو ارائه بده. دکتر بازرس رو به کناری میکشه و پولی دست بازرس میزاره و میگه: من دکتر واقعی نیستم. شما این پول رو بگیر بی خیال شو. بازرس که پولو میگیره از در خارج میشه.

مریض یقه بازرس رو میگیره و اعتراض میکنه. بازرس میگه منم بازرس واقعی نیستم و تنها برای باجگیری اومده بودم ولی توی مریض میتونی از دکتر بدلی شکایت کنی. مریض لبخند تلخی میزنه و میگه: دست برقضا من هم مریض نیستم و تنها اومده بودم گواهی بگیرم نرم سرکار!

در اجتماع ای که هرکس بنوعی نجس به فساد یا دست‌کم خطا !! میباشد، چگونه میشود با فساد بطور حتمی و ریشه ای مبارزه کرد؟

 

داستان کوتاه,داستان کوتاه آموزنده,داستان کوتاه پند آموزداستان کوتاه,داستان کوتاه آموزنده,داستان کوتاه پند آموز

قصه‌ مربی

«پیش زمینه ذهنی»

رﻭﺯﯼ ﭘﺴﺮﯼ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺪﺭ ﺧﻮﺩ ﺳﻮﺍﺭ ﺑﺮ ﻣﺎﺷﯿﻨﯽ ﺑﻮﺩ و ﺩﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﺍﯼ ﭘﺮﭘﯿﭻ ﻭ ﺧﻢ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺣﺮﮐﺖ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﮐﻨﺘﺮﻝ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﭘﺪﺭ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪﻩ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﺳﺨﺖ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺑﻪ ﺩﺭﻩ ﺳﻘﻮﻁ می‌کند.

ﭘﺪﺭ ﺩﺭ ﺟﺎ ﻓﻮﺕ می‌کند ﺍﻣﺎ ﭘﺴﺮ ﺗﻮﺳﻂ ﻧﯿﺮﻭﻫﺎﯼ ﺍﻣﺪﺍﺩﯼ ﻧﺠﺎﺕ می‌یابد ﻭ ﺑﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ منتقل می‌شود. ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺭﯾﯿﺲ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺮﺭﺳﯽ ﻭﺿﻌﯿﺖ ﺟﺴﻤﺎﻧﯽ ﮐﻮﺩﮎ ﺑﻪ ﻣﻼﻗﺎﺕ ﺍﻭ می‌رود ﺑﻪ ﯾﮑﺒﺎﺭﻩ ﻭ ﺑﺎ ﺷﮕﻔﺘﯽ ﻣﺘﻮﺟﻪ ‌می‌شود ﮐﻪ ﺁﻥ ﮐﻮﺩﮎ ﭘﺴﺮ ﺧﻮﺩ ﺍﻭﺳﺖ!

ﺳﻮﺍﻝ: «ﺍﮔﺮ ﭘﺪﺭ ﮐﻮﺩﮎ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﺭﯾﯿﺲ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺍﺳﺖ!؟» چند ثانیه اندیشه کنید سپس بخوانید.

…………………………………………..

«دید محدود»

مردی با دوچرخه به خط مرزی می رسد، او ۲ کیسه بزرگ همراه خود دارد، مامور مرزی می پرسد: “در کیسه ها چه داری؟” او می گوید: “شن”

مامور او را از دوچرخه پیاده می کند و چون به او مشکوک بود، ۱ شبانه روز او را بازداشت می کند، ولی پس از بازرسی بسیار، واقعاً جز شن چیز دیگری نمی یابد. بنابراین به او اجازه ردشدن می دهد.

هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا می شود و مشکوک بودن و بقیه ماجرا…

این موضوع به مدت ۳ سال هر هفته ۱ بار ازسرگیری می شود و پس از آن مرد دیگر در مرز دیده نمی شود.

۱ روز آن مامور در شهر او را می بیند و پس از سلام و احوال پرسی، به او می گوید: من هنوز هم به تو مشکوکم و می دانم که در کار قاچاق بودی، راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد می کردی؟

قاچاقچی می گوید: در کار قاچاق دوچرخه! بودم و تو در کسیه شن دنبال مدرک بودی بعضی وقت ها دید ما محدود میشود و موضوعات فرعی ما را به کلی از موضوعات اصلی غافل می کند!

منبع

دانلود فیلم

دانلود سریال آمرلی

سریال جنگل آسفالت

ادامه مطلب پنج داستان پند آموز

اندرزهای کورش بزرگ

اگر در نگهداری آنچه با رنج بسیار بدست آورده ایم کوتاهی ورزیم، ثمرات پیروزی ما زود به دست دیگران خواهد افتاد.

 

به آنانی که در تهذیب رفتار و تقویت دلا‌وری خود کوشا باشند، ارزش و پاداش دهید.

هر کوششی در پیشرفت پرورش کودکان ما موجب برتری و بهبود وضع حال خود ماست. با تلاش و کوشش کافی فرزندان ما شایسته و ارجمند خواهند شد.

برماست که با تمام تلاش و نیرو، اسباب بزرگی و مردانگی را آماده و نگاهداری کنیم، تا آسودگی خاطر که بهترین و گرامی ترین نعمت هاست به دست آید و از غم و رنج‌های سخت درامان باشیم.

خودت را بشناس؛ آن گاه شاهد سعادت در آغوشت خواهد بود.

 

ادامه مطلب اندرزهای کورش بزرگ