وصایاى اسکندر
- 2,943 بازدید
- 11 ژانویه 2012
- ایران باستان
نخستین توصیه او این بود که وقتى جنازهاش را در میان تابوت مىگذارند، دستش را از تابوت بیرون بیاورند تا مردم بدانند که اسکندر از این دنیا با دست خالى رفت.
۱٫ برون آرید از تابوت دستم
نخستین توصیه او این بود که وقتى جنازهاش را در میان تابوت مىگذارند، دستش را از تابوت بیرون بیاورند تا مردم بدانند که اسکندر از این دنیا با دست خالى رفت.
شنیدم در وصایاى سکندر/ که گفتى با ارسطوى هنرور/ که از روی زمین چون دیده بستم/ برون آرید از تابوت، دستم/ که تا بینند مغروران سرمست/ که از دنیا برون رفتم تهیدست
۲٫ وصیت عجیب او به مادرش:
اسکندر هنگامى که خود را در آستانه مرگ دید، بطلمیوس بن اذینه را که فرمانده سپاهیان او بود به زمامدارى بعد از خود برگزید و به او وصیت کرد که تابوت مرا به اسکندریه نزد مادرم حمل کنید و به مادرم بگویید که مجلس عزاى مرا به این ترتیب تشکیل بدهد. سفره طعام بگستراند و همه مردم کشور را به آن دعوت و اعلام کند که همگان دعوتش را بپذیرند، مگر کسى که عزیز و دوستى را از دست داده باشد. میخواهم شرکتکنندگان در عزاى اسکندر با خوشحالى و بدون خاطره تلخ وارد مجلس شوند و ایجاد خوشحالى کنند تا مجلس عزاى اسکندر مانند مجلس عزاى دیگران با حزن و غم توأم نباشد.
وقتى خبر مرگ و وصیت او به مادرش رسید و تابوت اسکندر را در کنار مادرش گذاشتند، مادرش نگاهى به جنازه فرزندش افکند و سپس گفت: «اى کسى که ملک و حکومتت، اقطار عالم را گرفته و همه پادشاهان به ناچار در برابر عظمت تو تعظیم مىکردند! ترا چه شده است که امروز در خوابى و بیدار نمىشوى و در سکوت فرورفتهاى و سخن نمىگویى؟»
سپس مطابق وصیت فرزندش اسکندر، به همه مردم کشور اعلام کرد که در مراسم عزا و اطعام شرکت کنند، به شرط اینکه شرکتکنندگان ، به مصیبت مرگ دوست و عزیزى گرفتار نشده باشند. او ساعتها در انتظار نشست، ولى هیچکسى دعوت او را اجابت نکرد. از خدمتگزاران مجلس علت این امر جویا شد، در پاسخ گفتند: تو خود آنها را از اجابت دعوتت منع کردهاى! گفت: چهطور؟ گفتند: تو امر کردى که همه دعوت ترا اجابت کنند، به شرط آنکه “کسى که عزیز و محبوبى را از دست داده”! در میان این همه مردم، کسى نیست که داراى این شرط باشد.
وقتى مادر اسکندر این مطلب را شنید، به اصل ماجرا پى برد و گفت: فرزندم با بهترین راه مرا تسلى خاطر داد. جنازه اسکندر را مطابق وصیت وى از بابل به اسکندریه حمل کردند، تمام بزرگان اطراف جنازه را گرفتند و عدهاى از حکمای معروف یونانى و ایرانى و هندى و رومى و… کنار جناره اسکندر آمدند و هر کدام سخنى گفتند که ذکر خواهد شد. پس از این وقایع، به دستور مادرش جنازه را در اسکندریه دفن کردند.
گفتار حکما در کنار جناره اسکندر
پس از آنکه جنازه اسکندر را با تشریفات خاصى به اسکندریه منتقل ساختند، حکیمانى از ایران و هند و روم و… که همواره با اسکندر بودند و اسکندر بدون رأى آنها، فرمانى صادر نمىکرد، به اسکندریه آمده و در اطراف جنازه او اجتماع کردند. این حکیمان در کنار جنازه اسکندر که آن را در میان جواهر و طلا غرق کرده و تابوت طلا و جواهرآگین گذارده بودند، قرار گرفتند. برجستهترین آنها ارسطاطالیس بود که گفت: اسیرکننده اسیران، خود اسیر گشت.
دومى گفت: این همان پادشاهى است که طلاها را جمع مىکرد و دربرمىگرفت؛ ولى اینک طلاها او را دربرگرفتهاند.
سومی گفت: از شگفتترین شگفتیها اینکه نیرومند مغلوب شد، ولى ضعیفان سرگرم دنیا گردیده و به آن مغرور شدهاند! چرا مرگ را از خود دور نکردى؟!
چهارمى گفت: اى کسی که مرگ را در پشت سر و آرزویت را پیش رو قرار داده بودى! چرا مرگ را از خود دور نکردى تا به بعضى از آرزوهایت برسى؟
پنجمی گفت: اى کسى که همواره در توسعهطلبى و تلاش بودى! به جمعآورى امورى پرداختى که هنگام احتیاج تو را به خود واگذاشت و در جمعآورى آنها مرتکب جنایتها شدى و حال آنکه آنها را براى دیگران جمع کردى و تنها گناه و وبال براى تو باقی ماند.
ششمى گفت: تو واعظ و پنددهنده ما بودى و اینک هیچ موعظهاى براى ما مؤثرتر از مرگ تو نیست. بنابراین کسی که داراى عقل است در این باره بیندیشد و کسی که خواهان عبرت است، باید عبرت بگیرد.
هفتمی گفت: چه بسا افرادى که از نظر تو غایب بودند، ولى سخت از تو وحشت و ترس داشتند. اما همانها امروز در حضور تو هستند و ترسى از تو ندارند.
هشتمى گفت: چه بسا افرادى که علاقه شدید به سکوت تو داشتند، ولى سکوت نمیکردى و همانها امروز علاقه به شنیدن سخن تو دارند، اما سخن نمىگویى.
نهمی گفت: این شخص چهقدر اشخاص را کشت تا اینکه نمیرد، ولى عاقبت مرد.
دهمى گفت: اى کسى که سلطنتِ باعظمت داشتى! پادشاهى تو مانند سایه ابر از بین رفت و آثار فرمانرواییات مانند آثار پشههاى ضعیف چه زود محو گردید!
یازدهمی گفت: اى کسى که زمین با این طول و عرض بر تو تنگ بود! کاش مىدانستم اینک که چند وجب از زمین تو را دربرگرفته است، حالت چگونه است؟
دوازدهمى گفت: اى کسانى که در اینجا به گرد جنازه اسکندر اجتماع کرده و به هم پیوسته اید! به چیزى که سرور آن دوام ندارد و لذت آن زودگذر است، دل نبندید. اینک براى شما راه درست و هدایت از راه گمراهى و فساد آشکار شد
سیزدهمی گفت: اى کسى که غضبت مرگ بود! چرا بر مرگ غضب نکردى؟!
چهاردهمی گفت: اى حاضران! شما این پادشاه را که درگذشت، دیدید. پس باید پادشاهانى که باقى ماندهاند، از آن عبرت و پند بگیرند.
پانزدهمى گفت: آن کسى که گوشها براى شنیدن سخنانش خاموش مىشدند، خود ساکت شد و اینک همه ساکتان سخن بگویند.
شانزدهمی گفت: تو را چه شده که مالک هیچ عضوى از اعضاى خود نیستى؟ حال آنکه اگر مالکیت همه زمین را مىگرفتى، کم مىشمردى! بلکه تو را چه شده که به این مکان تنگ قانع شدهاى؟ حال آنکه به کشورهاى پهناور قانع نمىشدى!
هفدهمی گفت: دنیایى که پایانش اینچنین باشد، پارسایى در آغازش بهتر است.
اقتباس از کتاب: “داستان باستان”
تمام این مطالب دروغ محض وساخته یونانیان است برای یافتن حس برتری در مقابل ایرانیان چرا که ایرانیان به کوروشها وداریوشهای خود میبالیدندو در این مورد اسناد کاملی نشان میدهد اسکندر گجستک در روزهای اخر عمر دیوانه شد و نه تنها جانشینی انتخاب نکرد بلکه تعدادی از سرداران خود را کشت و به خدایان ناسزا میگفت . این شمه ای از واقعیت بود و افسوس که ایرانیان هم دروغ های یونانیان را در مورد نابودکننده تاریخ خود باور کرده اند