جنگ آسورى‏ها و مادى‏ها. اولین سفر جنگى کورش‏

فصل چهارم کورش دوستى مادى‏ها را جلب کرد. جنگ آسورى‏ها و مادى‏ها. اولین سفر جنگى کورش‏

این بود سخنان کورش. بالاخره مادرش ره‏سپار شد، و کورش نزد آستیاژ باقى ماند و جدش به تربیت او پرداخت. در اندک زمانى با همسالان خود خو گرفت و دوست شفیق و صمیمى آنان شد و با اظهار علاقه‏مندى و محبت، قلب‏هاى پدرانشان را نیز به سوى خود جلب کرد؛ تا جایى که اگر حاجتى از پادشاه داشتند توسط فرزندانشان، کورش را شفیع قرار مى‏دادند. و کورش نیز به مقتضاى فطرت نیک و طبع بلندش کوشش فراوان به خرج مى‏داد تا مطلوبشان برآورده شود…

آستیاژ نیز همه خواهش‏هاى کورش را برمى‏آورد و مى‏کوشید مطبوع طبع او شود. محبت کورش نیز صمیمانه و بى‏غل‏وغش بود، چنان‏که در طى مدت درازى که آستیاژ بر بستر بیمارى افتاده بود دقیقه‏اى از بالین او دور نشد، پیوسته اشک در چشمانش حلقه مى‏زد و مى‏ترسید مبادا دست اجل گریبان پدربزرگش را بگیرد و او را از میان بردارد. در طى شب‏هاى دراز، اگر بیمار به چیزى حاجت داشت کورش قبل از دیگران پیش مى‏دوید و حاجتش را برمى‏آورد تا این‏که محبت خالصانه آستیاژ را به سوى خود جلب کرد.

اما کورش شاید اندکى فضول و پرحرف بود. و این امر ناشى از تعلیم و تربیتى بود که فرا گرفته بود. چه استادش او را بر آن داشته بود که هرچه مى‏کند بگوید و در قضاوت کار دیگران، همه دلایل آنها را بشنود. علاوه‏براین، به سبب میل مفرطى که به کسب همه قسم اطلاعات داشت با هرکسى طرف گفت‏وگو واقع مى‏شد، سؤال‏هاى متعدد مى‏کرد و مى‏کوشید از احوال‏ مخاطب به‏درستى آگاه شود. و چون دیگران از او سؤالاتى مى‏کردند، با تیزهوشى خود پاسخى نیکو مى‏داد. و همین امر موجب گردید که مردى زبان‏آور بار آید. اما همان‏گونه که اطفالى که جسمشان زود رشد مى‏یابد، در آنها علایمى از طفولیت هویداست که سنشان را آشکار مى‏کند، در سخنان کورش نیز که فاقد خودپسندى بود، سادگى و گرمى و ملایمتى بود که وقتى با او بودند میل داشتند و ترجیح مى‏دادند که پیوسته سخن بگوید و از حلاوت گفتارش دیگران را محظوظ و خرسند سازد تا این‏که خاموش بماند. اما هرچه به سنین بلوغ نزدیک مى‏شد کم‏تر و نرم‏تر حرف مى‏زد حتى رفته‏رفته به اندازه‏اى خجول شد که در برابر بزرگ‏تر از خود قیافه‏اش سرخ مى‏شد و دیگر آن تیزى و حدت گفتار را در برابر همه‏کس نداشت. در میان جمع نیز با متانت سخن مى‏گفت در تمرین‏هاى بدنى که جوانان غالبا از حریفان خود بیم دارند، دیگران را به اعمالى که مى‏دانست خود مهارت بیشترى دارد ترغیب نمى‏کرد، بلکه به عملیاتى مى‏پرداخت که مى‏دانست حریف در آنها چالاک‏تر است و پیوسته مى‏کوشید هرکارى را بهتر از رقیب خود انجام دهد. از جمله به تمرین‏هاى سخت از قبیل پریدن بر گرده اسب، پرتاب نیزه، تیراندازى از روى اسب در حال تاخت و این قبیل مسابقات مبادرت مى‏ورزید و اگر موفق نمى‏شد از صمیم قلب مى‏خندید و دوباره آن را از سر مى‏گرفت.

به عبارت دیگر، از مبادرت به تمرینى که هنوز در آن مهارت نداشت ابا نداشت و هراسى به دل راه نمى‏داد؛ بلکه با پافشارى و پشت‏کار فراوان مى‏کوشید تا بر مشکلات آن فایق آید تا این‏که از هم سن‏هاى خویش در اسب‏سوارى گوى سبقت ربود و آن‏قدر تلاش به خرج داد تا در این تمرین اول و بى‏رقیب شد. و چون در فن سوارى ممتاز شد به تعاقب ددان در باغ پدربزرگ خود پرداخت، با مهارت آنان را کشتار مى‏کرد؛ مى‏کشت تا جایى که آستیاژ مستأصل شد که از کجا شکار براى جولان این پسربچه زبده و ماهر به‏دست آورد. کورش چون دید آستیاژ هرچه مى‏کوشد نمى‏تواند حیوانات زنده براى این که هدف تیر او قرار گیرند فراهم کند به او گفت:

«پدر جان چرا این‏قدر به خود در تهیه حیوانات زحمت مى‏دهى، به من اجازه بده با دایى خود به شکار بروم. هرجا حیوانى مى‏بینم، مثل این است که براى شکار من تربیت شده است.» اما با وجود اصرار و ابرام پى‏درپى، چون هنوز طفلى بیش نبود، آستیاژ به او اجازه نمى‏داد که به شکار رود. دیگر با ملاحظه بیشترى با پدربزرگ خود صحبت مى‏کرد، پیش از این از ساکاس شکایت داشت که مانع دیدار او در هر فرصتى مى‏شود اما اکنون براى تمنیات خود حدودى قایل شده و هروقت که فرصت مناسبى به‏دست مى‏آمد تقاضا مى‏کرد و از ساکاس مى‏خواست که هروقت که چنین فرصت مناسبى نباشد او را به حضور پادشاه نفرستد. از این‏رو ساکاس نیز مانند دیگران خاطرش را عزیز و محبوب مى‏داشت  بالاخره آستیاژ که دید کورش عشق مفرطى به شکار در صحرا دارد اجازه داد به اتفاق دایى خود به آن بپردازد، و بدین مناسبت مأموران و مستحفظین لایق گماشت تا او را در اعمال دشوار و مقابله با حیوانات درنده یارى کنند. کورش با کمال دقت از کسانى که در پى او بودند سؤال مى‏کرد از کدام‏یک از حیوانات باید احتیاط روا داشت و کدام‏یک را بى‏دغدغه دنبال کرد. قراولان مى‏گفتند که خرس و شیر و گراز و پلنگ غالبا کسانى را که بى‏محابا به تعاقبشان پرداخته‏اند به هلاکت رسانده‏اند، ولى گوزن و گورخر و بز کوهى آسیب نمى‏رسانند. هم‏چنین به او خاطرنشان کردند که باید از راه‏هاى بد نیز به اندازه درندگان احتراز جست، چه‏بسا سواران که با اسب‏هاى خود به پرتگاه‏ها سقوط کرده و کشته شده‏اند. کورش جمله این مطالب را با گوش هوش مى‏شنید اما به محض این‏که گوزنى از پناهگاه خویش خارج مى‏شد و جولان مى‏کرد همه‏چیز را فراموش مى‏کرد و با چابکى به تعاقبش مى‏پرداخت. روزى اسبش در حین تاخت رو رفت و نزدیک بود که کورش به زمین افتد، اما سوار با چالاکى خود را بر زین استوار کرد. اسب برخاست و پى شکار دوید، کورش تیر را از ترکش رها ساخت و به پهلوى گوزن زد. گوزن که بسیار بزرگ و زیبا بود به زمین غلتید. کورش دیگر از شادى در پوست نمى‏گنجید. قراولان چهارنعل فرارسیدند و او را ملامت کردند که خود را دچار خطر عظیمى نموده است و تهدید کردند که شکایت نزد پادشاه خواهند برد. کورش که از اسب پیاده شده و برپا ایستاده بود از ملامت آنان ناراضى شد. ناگاه صداى مهیبى از دور شنیده شد، کورش غرق در نشاط شد. در یک چشم برهم زدن بر گرده اسب پرید و دید از سمت مقابل گراز خشمناکى به سرعت به سوى او مى‏دود. بلافاصله کمانش را کشید و پیشانى حیوان را نشانه گرفت و تا دیگران متوجه اطراف شدند حیوان سبع در خاک و خون غوطه‏ور شد.

دایى‏اش که این همه جسارت و گستاخى را دید زبان به ملامتش گشود. ولى کورش تقاضا کرد که اجازه دهد دو شکار را براى پدربزرگش ببرند. گویند دایى‏اش جواب داده بود: «اگر شاه بداند که تو دو حیوان را شکار کرده‏اى نه تنها تو را مورد ملامت قرار خواهد داد بلکه مرا مؤاخذه خواهد کرد.» کورش جواب داد: «بسیار خوب، بگذار پس از دیدن شکارها مرا تازیانه بزند. تو هم اگر مایلى مرا تنبیه کن. اما این تقاضا را از من دریغ مدار.» سیاکزار «۱» که این بشنید جواب داد:

«هرچه مى‏خواهى بکن، زیرا مثل این است که تو پادشاه ما هستى.»

نتیجه این شد که به امر کورش دو حیوان عظیم‏الجثه را نزد پادشاه بردند و کورش به شاه گفت که این حیوان‏ها را براى او شکار کرده است. تیرهاى خونین را به او نشان نداد، اما در محلى گذارده بود که شاه به خوبى متوجه آن مى‏شد. آستیاژ جواب داد: «بسیار خوب پسر من، من با مسرت‏ تمام هدیه تو را مى‏پذیرم، اما احتیاجى به این چیزها ندارم که تو جان خود را به چنین مخاطره‏اى اندازى.» کورش در جواب گفت: «پدربزرگ، اگر تو به این حیوانات احتیاجى ندارى اجازه بده بین همراهان خود تقسیم کنم.» شاه گفت: «بسیار خوب، آنها را بین هرکس که مى‏خواهى تقسیم کن.» پس کورش شکارها را گرفت و رو به جوانان کرد و گفت: «بچه‏ها، چه‏قدر ما ساده و ابله بودیم که در باغ حیوانات را شکار مى‏کردیم، شکارى را که آن وقت مى‏کردیم مثل این بود که حیوانات را ببندند و ما آنها را هدف تیر قرار دهیم، آنها در محیط بسیار کوچکى محبوس و اسیر و زبون بودند، یکى مى‏لنگید، دیگرى مجروح و ناقص بود. اما حیواناتى که در کوهستان‏ها و دشت‏ها پراکنده‏اند چه‏قدر زیبا و قوى و سرسخت هستند. گوزن‏ها مثل این است که پر دارند و مى‏خواهند به آسمان پرواز کنند. گرازها قوى‏هیکل‏اند و با شدت بسیار حمله مى‏کنند، اما چون هیکلى عظیم دارند به سهولت آماج تیر قرار مى‏گیرند. بچه‏ها، حتى نعش این حیوانات از آنها که در باغ ما وجود دارد زیباتر و برازنده‏تر است. آیا پدران شما اجازه مى‏دهند به شکارگاه‏ها بیایید؟» بچه‏ها جواب دادند: «اگر آستیاژ رخصت دهد شایق هستند و به سهولت مى‏توانند به شکارگاه بشتابند.» کورش جواب داد: «کدام‏یک از شما مى‏خواهید با آستیاژ در این باب صحبت کنید؟» گفتند: «چه‏کس بهتر از تو قادر است شاه را متقاعد کند.» کورش گفت: «من دیگر نمى‏دانم وضعم چگونه است. من دیگر جسارت این را ندارم که تقاضایى از پدربزرگم بکنم، حتى یاراى این‏که به صورتش نگاه کنم ندارم. اگر وضع بدین منوال بگذرد مى‏ترسم به کلى ابله و خرف بشوم، مثل این‏که وقتى کوچک‏تر بودم بهتر و بى‏پرواتر سخن مى‏گفتم.» اطفال همه با هم گفتند: «خیلى جاى تأسف است. زیرا اگر تو پادرمیانى نکنى، چگونه ممکن است کارى را که مربوط به تو است از دیگرى تقاضاى وساطت کنیم.» این جملات در کورش اثر غریبى کرد. بدون این‏که سخنى گوید به درون خانه شد، خود را تهییج کرد و مجهز ساخت و پس از آن‏که مقدمات کار را چنان فراهم کرد که تقاضایش حتى الامکان مایه ناراحتى پدربزرگ نشود و بتواند اجازه آنچه را رفقایش مى‏خواستند از شاه بگیرد، به خدمت شاه رفت و چنین آغاز سخن کرد:

– پدربزرگ، اگر یکى از ملازمان تو فرار کند و خود بازآید با او چه خواهى کرد؟

– او را تازیانه خواهم زد تا دیگر چنین خطایى مرتکب نشود. آن‏گاه دوباره به ادامه خدمتش اجازه خواهم داد.

– پس خود را مهیا کن که مرا به زیر تازیانه اندازى. زیرا من مترصدم که فرصت مناسبى بیابم و با رفقایم به شکار برویم. شاه جواب داد: خوب شد که مرا خبر کردى. بدان که اجازه ندارى از جاى خود حرکت کنى زیرا خیلى ناپسند است که به‏خاطر چند قطعه گوشت، من پسر دخترم را از دست بدهم. کورش از شنیدن این سخنان دم فروبست و سخنى نگفت، مدتى مهموم بود و یاراى سخن گفتن نداشت. آستیاژ که دید کورش بدین قسم غمگین شده است درصدد دلجویى برآمد و او را با خود به شکار برد. بدین منظور عده بسیارى از افراد پیاده و سواره و اطفال هم‏سن او را فراخواند و پس از این‏که حیوانات را به سرزمینى که براى تاخت اسبان مناسب بود راندند، مقدمه شکار بزرگى را فراهم ساخت. سپس خود با جمله دستگاه شاهانه خارج شد؛ فرمان داد که احدى مجاز نیست قبل از این که کورش از شکار خسته شود تیرى به سوى حیوانات پرتاب کند. کورش چون از این امر وقوف یافت نزد پدربزرگ خویش شتافت و استدعا کرد دستور خود را نقض کند و گفت: اگر پدربزرگ، تو مایلى که من از این شکار محظوظ و خرسند شوم، استدعا دارم اجازه دهى عموم همسالان من با من بیایند و هرکسى را در تیراندازى آزاد گذارى تا سعى کند بهتر در پى شکار بدود.

در نتیجه، آستیاژ دستور قبلى خویش را نقض کرد و خود بر بلندیى که بر همه‏جا احاطه داشت قرار گرفت و هجوم شکارچیان را به گله حیوانات و رقابت شدید و پیش‏دستى آنان را در پرتاب نیزه و یا تیراندازى نظاره مى‏کرد. ولى آن چیزى که او را به غایت مسرور مى‏ساخت، چستى و چالاکى کورش بود که از شوق و شعف زایدالوصف دقیقه‏اى آرام نگرفت و هرگاه حیوانى مى‏دید به مانند مبارزان فریادى از شادى برکشیده حمله مى‏برد و هرکس را به‏نام مى‏خواند. جرگه شکار با کشتن جانوران بسیار به پایان رسید و آستیاژ به اندازه‏اى مسرور شده بود که هرروز که فرصتى مى‏یافت براى خاطر کورش به همراهى کورش و اطفال همسالش به شکار مى‏رفتند. کورش بدین قسم ایام خود را در شکار مى‏گذرانید، همه را محظوظ مى‏کرد و به احدى آزار نمى‏رساند.

وقتى که کورش به پانزده یا شانزده سالگى رسید، پسر پادشاه آشور در آستانه ازدواج خود شکار بسیار مفصلى تهیه دید و چون شنید در سرحد سرزمین آشور و ماد گله‏هاى عظیم شکار به علت وقوع جنگ‏هاى ممتد مدت‏ها از دست‏برد آدمیان مصون و در هرسو پراکنده‏اند، تصمیم گرفت بدان سمت عزیمت نماید. و به قصد این‏که با خاطرى آسوده به شکار پردازد عده بسیارى سوارنظام و چریک همراه خود برد تا گله‏ها را به سوى جلگه برانند. چون به قلعه و باروهاى سرحدى رسید متوقف شد تا شام بخورد و بساط شکار را براى فرداى آن شب فراهم سازند.

در همان شب عده‏اى که باید کشیک را عوض مى‏کردند، مرکّب از سواره و پیاده، فرارسیدند.

شاه‏زاده چون خود را از حیث سواره‏نظام و پیاده‏نظام نیرومند یافت به خیال افتاد که به نهب و غارت سرزمین ماد بپردازد و کارى درخشان‏تر از شکار انجام دهد و عده بسیارى مواشى به چنگ آورد. پس صبح خیلى زود از خواب برخاست، دستور پیش‏روى به سپاهیان خویش داد و پیاده‏نظام را در سرحد گذاشت و خود با سواران به سوى قلعه‏گاه ماد پیش رفت و به دنبال او بهترین سربازان و زبده‏سواران به راه افتادند. همین‏که به محاذات قلعه رسید توقف کرد تا قراولان ماد نتوانند خارج شوند و بر پیاده‏ها بتازند. آن‏گاه دسته‏هاى مختلف را مأمور کرد به اطراف هجوم آورند و مقرر داشت هرچه یافتند به تاراج برند و نزد او بیاورند. نقشه کارها به همین نحو انجام یافت. آستیاژ چون از نهب و غارت آنان مطلع شد با عده‏اى از سپاهیانى که گرد خود داشت به سرعت به سوى مرز روان شد. پسرش نیز با سواره‏نظامى که به سرعت جمع‏آورى نموده بود متعاقبش به کمک رسید. سپاهیان ماد چون دیدند آشورى‏ها از حیث شماره بر آنها برترى دارند و بى‏حرکت ایستاده‏اند برجاى خود متوقف شدند و به صف‏آرایى پرداختند. کورش که سپاهیان را عازم حرکت دید، لباس جنگى خود را براى اولین‏بار بر تن کرد. شوق و حرارتش از پوشیدن لباس جنگى به اندازه‏اى بود که سر از پا نمى‏شناخت. لباس جنگ کاملا برازنده او بود، زیرا پدربزرگش آن را به اندازه قدوقامت او فراهم کرده بود. پس کورش غرق در اسلحه به اسب خویش سوار و به تاخت روانه میدان شد. آستیاژ از دیدن نوه خود به غایت متعجب شد زیرا نمى‏دانست که او را به میدان جنگ فرستاده است، مع‏ذلک ایرادى نگرفت و او را نزد خود نگاه داشت.

کورش در مقابل صفوف متعدد سواره‏نظام که در مقابلشان ایستاده بودند پدربزرگ خویش را مخاطب ساخته پرسید: «آیا این‏ها که روى اسب‏هایشان آرام قرار گرفته‏اند دشمنان ما هستند؟» پدربزرگ جواب داد: «بلى دشمنان ما هستند.» بعد پرسید: «آنها که در آن‏سو مشغول تاخت هستند چه‏طور؟» شاه گفت: «آنها هم دشمنان ما هستند.» کورش غرق تعجب گفت: «ولى پدربزرگ، دشمنان ما آدم‏هاى زبون و بى‏چاره‏اى هستند، اسبانشان نیز نحیف و لاغرند چگونه است که در برابر چشم ما غنایم ما را به تاراج مى‏برند؟ باید بر سرشان تاخت.» آستیاژ جواب داد:

«مگر صفوف سواره‏نظامى را که پشت‏سر آنها کشیک مى‏دهند نمى‏بینى؟ اگر ما بر آنها حمله بریم آنها از عقب سر بر ما مى‏تازند و گرد ما حلقه مى‏زنند زیرا ما به اندازه کافى افراد مجهز نداریم.» کورش جواب داد: «اگر مدتى تأمل کنى تا کمک برسد این اشخاص دچار ترس و هراس خواهند شد و غارتگران هم به محض این‏که دیدند به آنها حمله مى‏شود مکان خویش را رها کرده پا به فرار مى‏گذارند.»

آستیاژ از شنیدن این جملات غرق اندیشه شد و دریافت که سخنان جوان پرمعنى و پرمغز است. احتیاط و ذهن بیدارش را ستود و به پسرش دستور داد گروهى از سواره‏نظام را با خود بردارد و به کسانى که مشغول غارت هستند حمله برد و در خاتمه فرمان گفت: «من خود در کمین نشسته‏ام و مراقب دیگران هستم که حرکتى نکنند و سرگرمشان نگاه مى‏دارم.» بدین‏ترتیب‏  سیاکزار عده‏اى از مردان زبده و اسب‏هاى قوى با خود برداشت و به تاخت حرکت کرد. کورش چون حرکت سواران را دید خود را بین آنان انداخت و پیشاپیش سواران تاخت تا جایى که سیاکزار از او عقب افتاد. غارتگران چون حمله سواران را دیدند، آنچه به غارت گرفته بودند گذاشتند و به سرعت راه فرار پیش گرفتند.

اما کورش و سپاهیانش راه فرار بر آنان بستند. در همان حال دسته دیگرى به تعاقب کسانى که به سرعت بیشترى فرار کرده بودند تاختند و تنى چند را به اسارت گرفتند. کورش مانند تازیان اصیل ولى بى‏تجربه‏اى که چون به گرازى حمله مى‏برند دیگر هیچ نمى‏بینند و نمى‏فهمند، سعى مى‏کرد با شدت بسیار بر متواریان بتازد و آنها را به هلاکت رساند. دشمن که متوجه خطر عظیمى شده بود که تهدیدشان مى‏کرد درصدد کمک به متواریان افتاد و چنین فکر مى‏کرد که اگر صفوف خود را به حرکت آورد تعاقب‏کنندگان از ترس در اقدام خود کوتاه خواهند آمد. اما کورش که پیشاپیش سواران مى‏تاخت، بدون اینکه توجهى به این امر کند به صداى بلند دایى خود را مى‏خواند و با سرعت بسیار در تعاقب فراریان مى‏کوشید. سیاکزار از پى او مى‏تاخت، زیرا بى‏تردید از پدر خویش شرم داشت. سواران، حتى آنان که در تعاقب دشمن دل‏آورى و گستاخى فراوانى نداشتند، به‏پیش مى‏راندند. آستیاژ چون پى برد که این تاخت‏وتاز بیش از حد پیش رفته و دشمن مهیاى حمله و مقابله با مهاجمین است، از ترس این‏که مبادا کورش و پسرش در محاصره صفوف مقدم دشمن که آماده در کمین نشسته‏اند قرار بگیرند به سپاهیان دشمن حمله برد. دشمنان که حرکت سپاهیان ماد را دیدند دست به تیروکمان و نیزه خود بردند و به انتظار ایستادند تا مادى‏ها بر طبق معمول به تیررس آنان برسند و متوقف شوند. درواقع، تا آن وقت همین‏که دو سپاه به یک‏دیگر مى‏رسیدند در کمین یکدیگر مى‏ایستادند تا شب فرا رسد ولى این بار چون دشمن دید که مادى‏ها بى‏محابا پیش مى‏تازند و کورش هرآن بر فشار خود مى‏افزاید، و از جانب دیگر آستیاژ نیز به تیررس آنان رسیده است، ناچار یک‏باره از جا حرکت کرده پا به فرار گذاردند. سواران و افراد ماد چون چنین دیدند بر سرعت خود افزوده با جلادت بر منهزمین تاخت آوردند به هرکس دست مى‏یافتند بى‏درنگ او را به خاک هلاک مى‏انداختند و آن‏قدر کشتند تا به صفوف پیاده آشورى رسیدند. همین‏که به محاذات صفوف پیاده‏نظام رسیدند از ترس این‏که مبادا حیله‏اى تعبیه نموده باشند بر جاى خود ایستاده دیگر به پیشروى ادامه ندادند.

آستیاژ پس از این حمله، از سواره‏نظام خود بسیار راضى و خشنود شد و نمى‏دانست به کورش چه بگوید. مى‏دانست که رشادت کورش مایه پیروزى آنان شد، اما متوجه بود که این تاخت‏وتاز بى‏محابا دیوانگى محض بود. بارى همین‏که سواران رو به اردوگاه خود مراجعت مى‏کردند، کورش یکه و تنها سوار بر اسب آرام‏آرام حرکت مى‏کرد و مقتولین را به دقت‏  مى‏نگریست. ملازمان که مأمور بودند در رکابش بمانند و او را به اردو هدایت نمایند، به زحمت او را از تماشاى کشتگان منصرف کردند و پیش آستیاژ بردند ولى کورش خود را در پشت‏سر سواران مخفى مى‏کرد، چه قیافه خشمگین پدربزرگ خود را مى‏دید که برآشفته و از اقدام متهورانه و پرجسارتش خشمگین شده است.

از این تاریخ به بعد نام کورش ورد زبان اهالى ماد بود. هرکسى در گفتار خویش از او تمجید مى‏کرد. در سرودها و تصنیفها او را تحسین مى‏کردند. آستیاژ تا آن زمان محبت سرشارى نسبت به او ابراز مى‏داشت و از آن‏پس مورد تحسین و تمجیدش قرار داد. کمبوجیه پدر کورش از شنیدن این اخبار غرق بهجت و سرور شد. و چون به او خبر دادند که کورش به کارهایى دست مى‏زند که شایسته مردان شجاع و کارآزموده است او را فراخواند تا امر تعلیم و تربیتش را برطبق سنن و آداب ایرانى تکمیل کند. گویند همین که فرمان پدر مبنى بر عزیمتش به سرزمین ایران رسید، بى‏درنگ خود را مهیاى حرکت کرد تا سرپیچى از امر پدر نکرده باشد، و در نزد هم‏وطنانش طاغى خوانده نشود. آستیاژ نیز با عزیمتش موافقت کرد و به او اجازه داد از اصطبل شاهى اسبانى که مى‏پسندد برگزیند. علاوه‏براین، هدایاى بسیارى به وى بخشید تا مهر و محبت سرشار خود را نسبت به وى نشان داده باشد و اظهار امیدوارى کرد که روزى او را یار و یاور دوستان و بلاى جان دشمنانش ببیند. چون کورش عازم سرزمین پارس شد عموم اهالى ماد سوار بر اسب بدرقه‏اش کردند. اطفال، جوانان، مردان و پیرمردان و حتى خود آستیاژ او را مشایعت کردند. گویند بدرقه‏کنندگان همه در حین وداع از آن جوان پاک‏سرشت اشک مى‏ریختند.

و باز گویند که چون کورش میزبانان خود را ترک گفت اشکش جارى شد. قسمت اعظم هدایایى را که آستیاژ به وى بخشیده بود میان دوستانش توزیع کرد. حتى سرانجام لباس مادى را که بر تن داشت درآورد و به آخرین دوست خود بخشید و این بخشش علامت آن بود که او را بیشتر از دیگران عزیز و گرامى مى‏دارد. گویند جمله کسانى که از دست کورش هدایا و تحف دریافت کرده بودند آنها را نزد آستیاژ بازپس فرستادند. آستیاژ نیز همه را جمع‏آورى کرده نزد کورش فرستاد. ولى کورش قبول نکرد و آنها را نزد اهالى ماد فرستاد و پیام داد: «پدربزرگ من، اگر مایلى که باز روزى بدون شرم و سرافکندگى حضورت برسم، اجازه بده هدایایى که به یاران خود بخشیده‏ام، نزد خود نگه دارند.» پادشاه فرمان داد به میل کورش عمل نمایند.

در اینجا بى‏مناسبت نیست از یک سرگذشت عشقى کورش مختصرى نقل کنم. گویند وقتى کورش یاران خود را وداع مى‏کرد، بستگانش بر عادت ایرانیان که هنوز مرسوم است لبانش را بوسیدند. یکى از اهالى ماد که مردى زیبا و نیک بود و از مدت‏ها شیفته زیبایى کورش شده بود  چون دید که اقوامش لبان کورش را مى‏بوسند خود را به کنارى کشد و چون همه رفتند خود را به کورش رسانده گفت: «اى کورش، پس من یگانه خویش تو هستم که هنوز نمى‏شناسى؟» کورش گفت: «چه‏طور، مگر تو هم از اقوام من هستى؟» گفت: «بلى». کورش پرسید: «پس بدین‏سبب بود که مدتى مرا خیره‏خیره نگاه مى‏کردى؟ چه بارها تو را دیده‏ام که به من خیره شده‏اى و نگاه مى‏کنى.» او در پاسخ گفت: «بلى، بارها مى‏خواستم خود را به تو برسانم ولى شرمسارى مانع شد.» کورش گفت: «اگر از اقوام منى نباید شرمسار باشى.» کورش این بگفت و لبان خود را پیش برد که ببوسد. مرد مادى چون بوسه‏اى از دهانش گرفت گفت: «آیا نزد پارسى‏ها هم رسم است که خویشان این‏گونه یک‏دیگر را مى‏بوسند؟» کورش در جواب گفت: «بلى، مخصوصا چون مدتى یک‏دیگر را ندیده باشند یا بخواند یک‏دیگر را وداع گویند.» مرد بیگانه گفت: «پس بوسه دیگرى ارزانى دار زیرا من مى‏خواهم با تو وداع کنم.» کورش بوسه دیگرى به او داد و یک‏دیگر را ترک گفتند. کمى گذشت، آن مرد مادى شتابان خود را به کورش رساند. کورش گفت: «آیا مى‏خواستى سخنى بگویى و آن را فراموش کرده‏اى؟» گفت: «نه، پس از مدت‏ها مفارقت حالا خود را به تو رساندم.» کورش جواب داد: «پس از اندک مفارقت؟ زیرا چندلحظه پیش تو را وداع گفتم.» مرد مادى گفت: «مگر نمى‏دانى که یک چشم برهم زدن دورى از تو در فکر من مدت‏ها طول مى‏کشد؟» کورش تبسمى کرد و در حین وداع گفت که «غم مخور زیرا در اندک مدتى مراجعت خواهم کرد. آن‏گاه با فراغ بال مرا خواهى دید بدون این‏که چشم برهم زنى.» اقامت کورش در ایران. مدت یک سال در جرگه اطفال باقى ماند، سپس به جرگه جوانان وارد شد. در بین جوانان به علت دقت در انجام داد تکالیف ممتاز و انگشت‏نما بود. اتحاد آسیا علیه سیاکزار جانشین آستیاژ. کورش به کمک مادى‏ها اعزام شد. گفتار کورش به سرکردگان سپاه.

نام کتاب: کوروش‏نامه‏

نویسنده: گز نفون / ترجمه: رضا مشایخى‏

فصل اول بى‏ثباتى حکومت‏ها و مشکلات حکومت بر مردم‏

فصل دوم تولد کورش، خصوصیات جسمانى و خصایل معنوى‏اش، تربیت کورش و آداب ایرانى‏اش‏

فصل سوم دوران کودکى کورش‏

فصل چهارم جنگ آسورى‏ها و مادى‏ها. اولین سفر جنگى کورش‏

فصل پنجم بازگشت کورش به نزد کمبوجیه و گفت‏وگوى آنها

فصل ششم کورش در میان جوانان. اتحاد آسیا علیه سیاکزار. رفتن به کمک مادى‏ها

http://www.vatanfa.com/?s=جنگ-آسورى‏ها-و-مادى‏ها.-اولین-سفر-جنگى-کورش‏