جنگ آسورىها و مادىها. اولین سفر جنگى کورش
- 1,942 بازدید
- 25 اکتبر 2011
- مطالب جالب
فصل چهارم کورش دوستى مادىها را جلب کرد. جنگ آسورىها و مادىها. اولین سفر جنگى کورش
این بود سخنان کورش. بالاخره مادرش رهسپار شد، و کورش نزد آستیاژ باقى ماند و جدش به تربیت او پرداخت. در اندک زمانى با همسالان خود خو گرفت و دوست شفیق و صمیمى آنان شد و با اظهار علاقهمندى و محبت، قلبهاى پدرانشان را نیز به سوى خود جلب کرد؛ تا جایى که اگر حاجتى از پادشاه داشتند توسط فرزندانشان، کورش را شفیع قرار مىدادند. و کورش نیز به مقتضاى فطرت نیک و طبع بلندش کوشش فراوان به خرج مىداد تا مطلوبشان برآورده شود…
آستیاژ نیز همه خواهشهاى کورش را برمىآورد و مىکوشید مطبوع طبع او شود. محبت کورش نیز صمیمانه و بىغلوغش بود، چنانکه در طى مدت درازى که آستیاژ بر بستر بیمارى افتاده بود دقیقهاى از بالین او دور نشد، پیوسته اشک در چشمانش حلقه مىزد و مىترسید مبادا دست اجل گریبان پدربزرگش را بگیرد و او را از میان بردارد. در طى شبهاى دراز، اگر بیمار به چیزى حاجت داشت کورش قبل از دیگران پیش مىدوید و حاجتش را برمىآورد تا اینکه محبت خالصانه آستیاژ را به سوى خود جلب کرد.
اما کورش شاید اندکى فضول و پرحرف بود. و این امر ناشى از تعلیم و تربیتى بود که فرا گرفته بود. چه استادش او را بر آن داشته بود که هرچه مىکند بگوید و در قضاوت کار دیگران، همه دلایل آنها را بشنود. علاوهبراین، به سبب میل مفرطى که به کسب همه قسم اطلاعات داشت با هرکسى طرف گفتوگو واقع مىشد، سؤالهاى متعدد مىکرد و مىکوشید از احوال مخاطب بهدرستى آگاه شود. و چون دیگران از او سؤالاتى مىکردند، با تیزهوشى خود پاسخى نیکو مىداد. و همین امر موجب گردید که مردى زبانآور بار آید. اما همانگونه که اطفالى که جسمشان زود رشد مىیابد، در آنها علایمى از طفولیت هویداست که سنشان را آشکار مىکند، در سخنان کورش نیز که فاقد خودپسندى بود، سادگى و گرمى و ملایمتى بود که وقتى با او بودند میل داشتند و ترجیح مىدادند که پیوسته سخن بگوید و از حلاوت گفتارش دیگران را محظوظ و خرسند سازد تا اینکه خاموش بماند. اما هرچه به سنین بلوغ نزدیک مىشد کمتر و نرمتر حرف مىزد حتى رفتهرفته به اندازهاى خجول شد که در برابر بزرگتر از خود قیافهاش سرخ مىشد و دیگر آن تیزى و حدت گفتار را در برابر همهکس نداشت. در میان جمع نیز با متانت سخن مىگفت در تمرینهاى بدنى که جوانان غالبا از حریفان خود بیم دارند، دیگران را به اعمالى که مىدانست خود مهارت بیشترى دارد ترغیب نمىکرد، بلکه به عملیاتى مىپرداخت که مىدانست حریف در آنها چالاکتر است و پیوسته مىکوشید هرکارى را بهتر از رقیب خود انجام دهد. از جمله به تمرینهاى سخت از قبیل پریدن بر گرده اسب، پرتاب نیزه، تیراندازى از روى اسب در حال تاخت و این قبیل مسابقات مبادرت مىورزید و اگر موفق نمىشد از صمیم قلب مىخندید و دوباره آن را از سر مىگرفت.
به عبارت دیگر، از مبادرت به تمرینى که هنوز در آن مهارت نداشت ابا نداشت و هراسى به دل راه نمىداد؛ بلکه با پافشارى و پشتکار فراوان مىکوشید تا بر مشکلات آن فایق آید تا اینکه از هم سنهاى خویش در اسبسوارى گوى سبقت ربود و آنقدر تلاش به خرج داد تا در این تمرین اول و بىرقیب شد. و چون در فن سوارى ممتاز شد به تعاقب ددان در باغ پدربزرگ خود پرداخت، با مهارت آنان را کشتار مىکرد؛ مىکشت تا جایى که آستیاژ مستأصل شد که از کجا شکار براى جولان این پسربچه زبده و ماهر بهدست آورد. کورش چون دید آستیاژ هرچه مىکوشد نمىتواند حیوانات زنده براى این که هدف تیر او قرار گیرند فراهم کند به او گفت:
«پدر جان چرا اینقدر به خود در تهیه حیوانات زحمت مىدهى، به من اجازه بده با دایى خود به شکار بروم. هرجا حیوانى مىبینم، مثل این است که براى شکار من تربیت شده است.» اما با وجود اصرار و ابرام پىدرپى، چون هنوز طفلى بیش نبود، آستیاژ به او اجازه نمىداد که به شکار رود. دیگر با ملاحظه بیشترى با پدربزرگ خود صحبت مىکرد، پیش از این از ساکاس شکایت داشت که مانع دیدار او در هر فرصتى مىشود اما اکنون براى تمنیات خود حدودى قایل شده و هروقت که فرصت مناسبى بهدست مىآمد تقاضا مىکرد و از ساکاس مىخواست که هروقت که چنین فرصت مناسبى نباشد او را به حضور پادشاه نفرستد. از اینرو ساکاس نیز مانند دیگران خاطرش را عزیز و محبوب مىداشت بالاخره آستیاژ که دید کورش عشق مفرطى به شکار در صحرا دارد اجازه داد به اتفاق دایى خود به آن بپردازد، و بدین مناسبت مأموران و مستحفظین لایق گماشت تا او را در اعمال دشوار و مقابله با حیوانات درنده یارى کنند. کورش با کمال دقت از کسانى که در پى او بودند سؤال مىکرد از کدامیک از حیوانات باید احتیاط روا داشت و کدامیک را بىدغدغه دنبال کرد. قراولان مىگفتند که خرس و شیر و گراز و پلنگ غالبا کسانى را که بىمحابا به تعاقبشان پرداختهاند به هلاکت رساندهاند، ولى گوزن و گورخر و بز کوهى آسیب نمىرسانند. همچنین به او خاطرنشان کردند که باید از راههاى بد نیز به اندازه درندگان احتراز جست، چهبسا سواران که با اسبهاى خود به پرتگاهها سقوط کرده و کشته شدهاند. کورش جمله این مطالب را با گوش هوش مىشنید اما به محض اینکه گوزنى از پناهگاه خویش خارج مىشد و جولان مىکرد همهچیز را فراموش مىکرد و با چابکى به تعاقبش مىپرداخت. روزى اسبش در حین تاخت رو رفت و نزدیک بود که کورش به زمین افتد، اما سوار با چالاکى خود را بر زین استوار کرد. اسب برخاست و پى شکار دوید، کورش تیر را از ترکش رها ساخت و به پهلوى گوزن زد. گوزن که بسیار بزرگ و زیبا بود به زمین غلتید. کورش دیگر از شادى در پوست نمىگنجید. قراولان چهارنعل فرارسیدند و او را ملامت کردند که خود را دچار خطر عظیمى نموده است و تهدید کردند که شکایت نزد پادشاه خواهند برد. کورش که از اسب پیاده شده و برپا ایستاده بود از ملامت آنان ناراضى شد. ناگاه صداى مهیبى از دور شنیده شد، کورش غرق در نشاط شد. در یک چشم برهم زدن بر گرده اسب پرید و دید از سمت مقابل گراز خشمناکى به سرعت به سوى او مىدود. بلافاصله کمانش را کشید و پیشانى حیوان را نشانه گرفت و تا دیگران متوجه اطراف شدند حیوان سبع در خاک و خون غوطهور شد.
دایىاش که این همه جسارت و گستاخى را دید زبان به ملامتش گشود. ولى کورش تقاضا کرد که اجازه دهد دو شکار را براى پدربزرگش ببرند. گویند دایىاش جواب داده بود: «اگر شاه بداند که تو دو حیوان را شکار کردهاى نه تنها تو را مورد ملامت قرار خواهد داد بلکه مرا مؤاخذه خواهد کرد.» کورش جواب داد: «بسیار خوب، بگذار پس از دیدن شکارها مرا تازیانه بزند. تو هم اگر مایلى مرا تنبیه کن. اما این تقاضا را از من دریغ مدار.» سیاکزار «۱» که این بشنید جواب داد:
«هرچه مىخواهى بکن، زیرا مثل این است که تو پادشاه ما هستى.»
نتیجه این شد که به امر کورش دو حیوان عظیمالجثه را نزد پادشاه بردند و کورش به شاه گفت که این حیوانها را براى او شکار کرده است. تیرهاى خونین را به او نشان نداد، اما در محلى گذارده بود که شاه به خوبى متوجه آن مىشد. آستیاژ جواب داد: «بسیار خوب پسر من، من با مسرت تمام هدیه تو را مىپذیرم، اما احتیاجى به این چیزها ندارم که تو جان خود را به چنین مخاطرهاى اندازى.» کورش در جواب گفت: «پدربزرگ، اگر تو به این حیوانات احتیاجى ندارى اجازه بده بین همراهان خود تقسیم کنم.» شاه گفت: «بسیار خوب، آنها را بین هرکس که مىخواهى تقسیم کن.» پس کورش شکارها را گرفت و رو به جوانان کرد و گفت: «بچهها، چهقدر ما ساده و ابله بودیم که در باغ حیوانات را شکار مىکردیم، شکارى را که آن وقت مىکردیم مثل این بود که حیوانات را ببندند و ما آنها را هدف تیر قرار دهیم، آنها در محیط بسیار کوچکى محبوس و اسیر و زبون بودند، یکى مىلنگید، دیگرى مجروح و ناقص بود. اما حیواناتى که در کوهستانها و دشتها پراکندهاند چهقدر زیبا و قوى و سرسخت هستند. گوزنها مثل این است که پر دارند و مىخواهند به آسمان پرواز کنند. گرازها قوىهیکلاند و با شدت بسیار حمله مىکنند، اما چون هیکلى عظیم دارند به سهولت آماج تیر قرار مىگیرند. بچهها، حتى نعش این حیوانات از آنها که در باغ ما وجود دارد زیباتر و برازندهتر است. آیا پدران شما اجازه مىدهند به شکارگاهها بیایید؟» بچهها جواب دادند: «اگر آستیاژ رخصت دهد شایق هستند و به سهولت مىتوانند به شکارگاه بشتابند.» کورش جواب داد: «کدامیک از شما مىخواهید با آستیاژ در این باب صحبت کنید؟» گفتند: «چهکس بهتر از تو قادر است شاه را متقاعد کند.» کورش گفت: «من دیگر نمىدانم وضعم چگونه است. من دیگر جسارت این را ندارم که تقاضایى از پدربزرگم بکنم، حتى یاراى اینکه به صورتش نگاه کنم ندارم. اگر وضع بدین منوال بگذرد مىترسم به کلى ابله و خرف بشوم، مثل اینکه وقتى کوچکتر بودم بهتر و بىپرواتر سخن مىگفتم.» اطفال همه با هم گفتند: «خیلى جاى تأسف است. زیرا اگر تو پادرمیانى نکنى، چگونه ممکن است کارى را که مربوط به تو است از دیگرى تقاضاى وساطت کنیم.» این جملات در کورش اثر غریبى کرد. بدون اینکه سخنى گوید به درون خانه شد، خود را تهییج کرد و مجهز ساخت و پس از آنکه مقدمات کار را چنان فراهم کرد که تقاضایش حتى الامکان مایه ناراحتى پدربزرگ نشود و بتواند اجازه آنچه را رفقایش مىخواستند از شاه بگیرد، به خدمت شاه رفت و چنین آغاز سخن کرد:
– پدربزرگ، اگر یکى از ملازمان تو فرار کند و خود بازآید با او چه خواهى کرد؟
– او را تازیانه خواهم زد تا دیگر چنین خطایى مرتکب نشود. آنگاه دوباره به ادامه خدمتش اجازه خواهم داد.
– پس خود را مهیا کن که مرا به زیر تازیانه اندازى. زیرا من مترصدم که فرصت مناسبى بیابم و با رفقایم به شکار برویم. شاه جواب داد: خوب شد که مرا خبر کردى. بدان که اجازه ندارى از جاى خود حرکت کنى زیرا خیلى ناپسند است که بهخاطر چند قطعه گوشت، من پسر دخترم را از دست بدهم. کورش از شنیدن این سخنان دم فروبست و سخنى نگفت، مدتى مهموم بود و یاراى سخن گفتن نداشت. آستیاژ که دید کورش بدین قسم غمگین شده است درصدد دلجویى برآمد و او را با خود به شکار برد. بدین منظور عده بسیارى از افراد پیاده و سواره و اطفال همسن او را فراخواند و پس از اینکه حیوانات را به سرزمینى که براى تاخت اسبان مناسب بود راندند، مقدمه شکار بزرگى را فراهم ساخت. سپس خود با جمله دستگاه شاهانه خارج شد؛ فرمان داد که احدى مجاز نیست قبل از این که کورش از شکار خسته شود تیرى به سوى حیوانات پرتاب کند. کورش چون از این امر وقوف یافت نزد پدربزرگ خویش شتافت و استدعا کرد دستور خود را نقض کند و گفت: اگر پدربزرگ، تو مایلى که من از این شکار محظوظ و خرسند شوم، استدعا دارم اجازه دهى عموم همسالان من با من بیایند و هرکسى را در تیراندازى آزاد گذارى تا سعى کند بهتر در پى شکار بدود.
در نتیجه، آستیاژ دستور قبلى خویش را نقض کرد و خود بر بلندیى که بر همهجا احاطه داشت قرار گرفت و هجوم شکارچیان را به گله حیوانات و رقابت شدید و پیشدستى آنان را در پرتاب نیزه و یا تیراندازى نظاره مىکرد. ولى آن چیزى که او را به غایت مسرور مىساخت، چستى و چالاکى کورش بود که از شوق و شعف زایدالوصف دقیقهاى آرام نگرفت و هرگاه حیوانى مىدید به مانند مبارزان فریادى از شادى برکشیده حمله مىبرد و هرکس را بهنام مىخواند. جرگه شکار با کشتن جانوران بسیار به پایان رسید و آستیاژ به اندازهاى مسرور شده بود که هرروز که فرصتى مىیافت براى خاطر کورش به همراهى کورش و اطفال همسالش به شکار مىرفتند. کورش بدین قسم ایام خود را در شکار مىگذرانید، همه را محظوظ مىکرد و به احدى آزار نمىرساند.
وقتى که کورش به پانزده یا شانزده سالگى رسید، پسر پادشاه آشور در آستانه ازدواج خود شکار بسیار مفصلى تهیه دید و چون شنید در سرحد سرزمین آشور و ماد گلههاى عظیم شکار به علت وقوع جنگهاى ممتد مدتها از دستبرد آدمیان مصون و در هرسو پراکندهاند، تصمیم گرفت بدان سمت عزیمت نماید. و به قصد اینکه با خاطرى آسوده به شکار پردازد عده بسیارى سوارنظام و چریک همراه خود برد تا گلهها را به سوى جلگه برانند. چون به قلعه و باروهاى سرحدى رسید متوقف شد تا شام بخورد و بساط شکار را براى فرداى آن شب فراهم سازند.
در همان شب عدهاى که باید کشیک را عوض مىکردند، مرکّب از سواره و پیاده، فرارسیدند.
شاهزاده چون خود را از حیث سوارهنظام و پیادهنظام نیرومند یافت به خیال افتاد که به نهب و غارت سرزمین ماد بپردازد و کارى درخشانتر از شکار انجام دهد و عده بسیارى مواشى به چنگ آورد. پس صبح خیلى زود از خواب برخاست، دستور پیشروى به سپاهیان خویش داد و پیادهنظام را در سرحد گذاشت و خود با سواران به سوى قلعهگاه ماد پیش رفت و به دنبال او بهترین سربازان و زبدهسواران به راه افتادند. همینکه به محاذات قلعه رسید توقف کرد تا قراولان ماد نتوانند خارج شوند و بر پیادهها بتازند. آنگاه دستههاى مختلف را مأمور کرد به اطراف هجوم آورند و مقرر داشت هرچه یافتند به تاراج برند و نزد او بیاورند. نقشه کارها به همین نحو انجام یافت. آستیاژ چون از نهب و غارت آنان مطلع شد با عدهاى از سپاهیانى که گرد خود داشت به سرعت به سوى مرز روان شد. پسرش نیز با سوارهنظامى که به سرعت جمعآورى نموده بود متعاقبش به کمک رسید. سپاهیان ماد چون دیدند آشورىها از حیث شماره بر آنها برترى دارند و بىحرکت ایستادهاند برجاى خود متوقف شدند و به صفآرایى پرداختند. کورش که سپاهیان را عازم حرکت دید، لباس جنگى خود را براى اولینبار بر تن کرد. شوق و حرارتش از پوشیدن لباس جنگى به اندازهاى بود که سر از پا نمىشناخت. لباس جنگ کاملا برازنده او بود، زیرا پدربزرگش آن را به اندازه قدوقامت او فراهم کرده بود. پس کورش غرق در اسلحه به اسب خویش سوار و به تاخت روانه میدان شد. آستیاژ از دیدن نوه خود به غایت متعجب شد زیرا نمىدانست که او را به میدان جنگ فرستاده است، معذلک ایرادى نگرفت و او را نزد خود نگاه داشت.
کورش در مقابل صفوف متعدد سوارهنظام که در مقابلشان ایستاده بودند پدربزرگ خویش را مخاطب ساخته پرسید: «آیا اینها که روى اسبهایشان آرام قرار گرفتهاند دشمنان ما هستند؟» پدربزرگ جواب داد: «بلى دشمنان ما هستند.» بعد پرسید: «آنها که در آنسو مشغول تاخت هستند چهطور؟» شاه گفت: «آنها هم دشمنان ما هستند.» کورش غرق تعجب گفت: «ولى پدربزرگ، دشمنان ما آدمهاى زبون و بىچارهاى هستند، اسبانشان نیز نحیف و لاغرند چگونه است که در برابر چشم ما غنایم ما را به تاراج مىبرند؟ باید بر سرشان تاخت.» آستیاژ جواب داد:
«مگر صفوف سوارهنظامى را که پشتسر آنها کشیک مىدهند نمىبینى؟ اگر ما بر آنها حمله بریم آنها از عقب سر بر ما مىتازند و گرد ما حلقه مىزنند زیرا ما به اندازه کافى افراد مجهز نداریم.» کورش جواب داد: «اگر مدتى تأمل کنى تا کمک برسد این اشخاص دچار ترس و هراس خواهند شد و غارتگران هم به محض اینکه دیدند به آنها حمله مىشود مکان خویش را رها کرده پا به فرار مىگذارند.»
آستیاژ از شنیدن این جملات غرق اندیشه شد و دریافت که سخنان جوان پرمعنى و پرمغز است. احتیاط و ذهن بیدارش را ستود و به پسرش دستور داد گروهى از سوارهنظام را با خود بردارد و به کسانى که مشغول غارت هستند حمله برد و در خاتمه فرمان گفت: «من خود در کمین نشستهام و مراقب دیگران هستم که حرکتى نکنند و سرگرمشان نگاه مىدارم.» بدینترتیب سیاکزار عدهاى از مردان زبده و اسبهاى قوى با خود برداشت و به تاخت حرکت کرد. کورش چون حرکت سواران را دید خود را بین آنان انداخت و پیشاپیش سواران تاخت تا جایى که سیاکزار از او عقب افتاد. غارتگران چون حمله سواران را دیدند، آنچه به غارت گرفته بودند گذاشتند و به سرعت راه فرار پیش گرفتند.
اما کورش و سپاهیانش راه فرار بر آنان بستند. در همان حال دسته دیگرى به تعاقب کسانى که به سرعت بیشترى فرار کرده بودند تاختند و تنى چند را به اسارت گرفتند. کورش مانند تازیان اصیل ولى بىتجربهاى که چون به گرازى حمله مىبرند دیگر هیچ نمىبینند و نمىفهمند، سعى مىکرد با شدت بسیار بر متواریان بتازد و آنها را به هلاکت رساند. دشمن که متوجه خطر عظیمى شده بود که تهدیدشان مىکرد درصدد کمک به متواریان افتاد و چنین فکر مىکرد که اگر صفوف خود را به حرکت آورد تعاقبکنندگان از ترس در اقدام خود کوتاه خواهند آمد. اما کورش که پیشاپیش سواران مىتاخت، بدون اینکه توجهى به این امر کند به صداى بلند دایى خود را مىخواند و با سرعت بسیار در تعاقب فراریان مىکوشید. سیاکزار از پى او مىتاخت، زیرا بىتردید از پدر خویش شرم داشت. سواران، حتى آنان که در تعاقب دشمن دلآورى و گستاخى فراوانى نداشتند، بهپیش مىراندند. آستیاژ چون پى برد که این تاختوتاز بیش از حد پیش رفته و دشمن مهیاى حمله و مقابله با مهاجمین است، از ترس اینکه مبادا کورش و پسرش در محاصره صفوف مقدم دشمن که آماده در کمین نشستهاند قرار بگیرند به سپاهیان دشمن حمله برد. دشمنان که حرکت سپاهیان ماد را دیدند دست به تیروکمان و نیزه خود بردند و به انتظار ایستادند تا مادىها بر طبق معمول به تیررس آنان برسند و متوقف شوند. درواقع، تا آن وقت همینکه دو سپاه به یکدیگر مىرسیدند در کمین یکدیگر مىایستادند تا شب فرا رسد ولى این بار چون دشمن دید که مادىها بىمحابا پیش مىتازند و کورش هرآن بر فشار خود مىافزاید، و از جانب دیگر آستیاژ نیز به تیررس آنان رسیده است، ناچار یکباره از جا حرکت کرده پا به فرار گذاردند. سواران و افراد ماد چون چنین دیدند بر سرعت خود افزوده با جلادت بر منهزمین تاخت آوردند به هرکس دست مىیافتند بىدرنگ او را به خاک هلاک مىانداختند و آنقدر کشتند تا به صفوف پیاده آشورى رسیدند. همینکه به محاذات صفوف پیادهنظام رسیدند از ترس اینکه مبادا حیلهاى تعبیه نموده باشند بر جاى خود ایستاده دیگر به پیشروى ادامه ندادند.
آستیاژ پس از این حمله، از سوارهنظام خود بسیار راضى و خشنود شد و نمىدانست به کورش چه بگوید. مىدانست که رشادت کورش مایه پیروزى آنان شد، اما متوجه بود که این تاختوتاز بىمحابا دیوانگى محض بود. بارى همینکه سواران رو به اردوگاه خود مراجعت مىکردند، کورش یکه و تنها سوار بر اسب آرامآرام حرکت مىکرد و مقتولین را به دقت مىنگریست. ملازمان که مأمور بودند در رکابش بمانند و او را به اردو هدایت نمایند، به زحمت او را از تماشاى کشتگان منصرف کردند و پیش آستیاژ بردند ولى کورش خود را در پشتسر سواران مخفى مىکرد، چه قیافه خشمگین پدربزرگ خود را مىدید که برآشفته و از اقدام متهورانه و پرجسارتش خشمگین شده است.
از این تاریخ به بعد نام کورش ورد زبان اهالى ماد بود. هرکسى در گفتار خویش از او تمجید مىکرد. در سرودها و تصنیفها او را تحسین مىکردند. آستیاژ تا آن زمان محبت سرشارى نسبت به او ابراز مىداشت و از آنپس مورد تحسین و تمجیدش قرار داد. کمبوجیه پدر کورش از شنیدن این اخبار غرق بهجت و سرور شد. و چون به او خبر دادند که کورش به کارهایى دست مىزند که شایسته مردان شجاع و کارآزموده است او را فراخواند تا امر تعلیم و تربیتش را برطبق سنن و آداب ایرانى تکمیل کند. گویند همین که فرمان پدر مبنى بر عزیمتش به سرزمین ایران رسید، بىدرنگ خود را مهیاى حرکت کرد تا سرپیچى از امر پدر نکرده باشد، و در نزد هموطنانش طاغى خوانده نشود. آستیاژ نیز با عزیمتش موافقت کرد و به او اجازه داد از اصطبل شاهى اسبانى که مىپسندد برگزیند. علاوهبراین، هدایاى بسیارى به وى بخشید تا مهر و محبت سرشار خود را نسبت به وى نشان داده باشد و اظهار امیدوارى کرد که روزى او را یار و یاور دوستان و بلاى جان دشمنانش ببیند. چون کورش عازم سرزمین پارس شد عموم اهالى ماد سوار بر اسب بدرقهاش کردند. اطفال، جوانان، مردان و پیرمردان و حتى خود آستیاژ او را مشایعت کردند. گویند بدرقهکنندگان همه در حین وداع از آن جوان پاکسرشت اشک مىریختند.
و باز گویند که چون کورش میزبانان خود را ترک گفت اشکش جارى شد. قسمت اعظم هدایایى را که آستیاژ به وى بخشیده بود میان دوستانش توزیع کرد. حتى سرانجام لباس مادى را که بر تن داشت درآورد و به آخرین دوست خود بخشید و این بخشش علامت آن بود که او را بیشتر از دیگران عزیز و گرامى مىدارد. گویند جمله کسانى که از دست کورش هدایا و تحف دریافت کرده بودند آنها را نزد آستیاژ بازپس فرستادند. آستیاژ نیز همه را جمعآورى کرده نزد کورش فرستاد. ولى کورش قبول نکرد و آنها را نزد اهالى ماد فرستاد و پیام داد: «پدربزرگ من، اگر مایلى که باز روزى بدون شرم و سرافکندگى حضورت برسم، اجازه بده هدایایى که به یاران خود بخشیدهام، نزد خود نگه دارند.» پادشاه فرمان داد به میل کورش عمل نمایند.
در اینجا بىمناسبت نیست از یک سرگذشت عشقى کورش مختصرى نقل کنم. گویند وقتى کورش یاران خود را وداع مىکرد، بستگانش بر عادت ایرانیان که هنوز مرسوم است لبانش را بوسیدند. یکى از اهالى ماد که مردى زیبا و نیک بود و از مدتها شیفته زیبایى کورش شده بود چون دید که اقوامش لبان کورش را مىبوسند خود را به کنارى کشد و چون همه رفتند خود را به کورش رسانده گفت: «اى کورش، پس من یگانه خویش تو هستم که هنوز نمىشناسى؟» کورش گفت: «چهطور، مگر تو هم از اقوام من هستى؟» گفت: «بلى». کورش پرسید: «پس بدینسبب بود که مدتى مرا خیرهخیره نگاه مىکردى؟ چه بارها تو را دیدهام که به من خیره شدهاى و نگاه مىکنى.» او در پاسخ گفت: «بلى، بارها مىخواستم خود را به تو برسانم ولى شرمسارى مانع شد.» کورش گفت: «اگر از اقوام منى نباید شرمسار باشى.» کورش این بگفت و لبان خود را پیش برد که ببوسد. مرد مادى چون بوسهاى از دهانش گرفت گفت: «آیا نزد پارسىها هم رسم است که خویشان اینگونه یکدیگر را مىبوسند؟» کورش در جواب گفت: «بلى، مخصوصا چون مدتى یکدیگر را ندیده باشند یا بخواند یکدیگر را وداع گویند.» مرد بیگانه گفت: «پس بوسه دیگرى ارزانى دار زیرا من مىخواهم با تو وداع کنم.» کورش بوسه دیگرى به او داد و یکدیگر را ترک گفتند. کمى گذشت، آن مرد مادى شتابان خود را به کورش رساند. کورش گفت: «آیا مىخواستى سخنى بگویى و آن را فراموش کردهاى؟» گفت: «نه، پس از مدتها مفارقت حالا خود را به تو رساندم.» کورش جواب داد: «پس از اندک مفارقت؟ زیرا چندلحظه پیش تو را وداع گفتم.» مرد مادى گفت: «مگر نمىدانى که یک چشم برهم زدن دورى از تو در فکر من مدتها طول مىکشد؟» کورش تبسمى کرد و در حین وداع گفت که «غم مخور زیرا در اندک مدتى مراجعت خواهم کرد. آنگاه با فراغ بال مرا خواهى دید بدون اینکه چشم برهم زنى.» اقامت کورش در ایران. مدت یک سال در جرگه اطفال باقى ماند، سپس به جرگه جوانان وارد شد. در بین جوانان به علت دقت در انجام داد تکالیف ممتاز و انگشتنما بود. اتحاد آسیا علیه سیاکزار جانشین آستیاژ. کورش به کمک مادىها اعزام شد. گفتار کورش به سرکردگان سپاه.
نام کتاب: کوروشنامه
نویسنده: گز نفون / ترجمه: رضا مشایخى