دوران کودکی کوروش
- 2,911 بازدید
- 7 اکتبر 2011
- کورش بزرگ
کودکى کوروش
کزنفون راجع باین قسمت چنین گوید”
کوروش تا سن دوازده سالگى باین ترتیب پرورش یافت و از کودکان دیگر از حیث فراگرفتن چیزهائى، که لازم بود و چابکى و جرئت انواع ورزشها گوى سبقت ربود، در این زمان آستیاگ دختر خود و بچه او را احضار کرد.
او میخواست این طفل را ببیند، زیرا صباحت منظر و خوبى او را شنیده بود.
ماندان با طفلش نزد پدر رفت، همینکه وارد شد و کوروش دانست، که آستیاگ جدّ او است، مانند طفلى، که کسى را دوست بدارد، بآغوش جدّش رفت و او را بوسید، چنانکه انسان کسى را، که با او مدّتها انس گرفته، میبوسد. بعد وقتى که کوروش دید جدّش خود را آراسته، چشمانش را سرمه کشیده، صورت را زینت داده، موهاى عاریه دارد و نیز تمام تجملات دربار ماد، یعنى قباهاى ارغوانى، رداها، طوقها، یارهها را مشاهده کرد، خیره در تمامى این چیزها نگریست، زیرا پارسیهاى امروز هم، وقتى که از مملکتشان بیرون نمیروند، لباس سادهتر دارند و بظرافت و ناز و نعمت خیلى کمتر علاقهمندند. بعد کوروش رو بمادر خود کرده گفت: «مادر، جدّ من خیلى قشنگ است» مادرش از او پرسید: «از پدر تو و جدّت، کدام یک قشنکتر است». کوروش جواب داد: «مادر، پدرم از تمام پارسیها صبیحتر است، ولى از تمام مادیها، که من در عرض راه و در دربار دیدم، جدّم از همه قشنگتر است».
آستیاگ طفل را بوسید و پس از آن لباس فاخر به کوروش پوشانده او را با طوق و یاره آراست. هرجا سواره میرفت، او را با خود میبرد و، چنانکه عادت خود او بود، در موقع سوارى او را بر اسبى، که دهنه زرّین داشت، مىنشاند. کوروش مانند اطفال دیگر لباس، زینتها و تجملات را دوست داشت و از اسبسوارى لذت میبرد، زیرا در پارس، از این جهت، که مملکت کوهستانى است و تربیت اسب کارى است مشکل، این حیوان نادر است.
شبى آستیاگ با دختر خود و کوروش شام خورد و، چون میخواست، که کوروش غذاهاى لذیذ خورده، از اینکه از وطنش دور افتاده کمتر متأثر باشد، امر کرد غذاها و خورشهاى گوناگون آرند. گویند، که کوروش در اینموقع گفت: «جدّ من، در موقع صرف غذا زحمت تو زیاد است، زیرا باید بتمام این غذاها دست برسانى، تا از هریک بچشى» آستیاگ جواب داد: «مگر این غذاها بنظر تو بهتر از غذاهاى پارس نیست؟» گویند، که کوروش در جواب گفت: «خیر، در مملکت ما براى سیر شدن راهى است راستتر و سادهتر، ما راست بطرف نان و گوشت میرویم، شما هم بطرف همان مقصود میروید، ولى پس از اینکه از بالا به پائین هزار دفعه راه را کج کردید، بالاخره پس از زحمات زیاد بجائى میرسید، که ما مدتى است بدانجا رسیدهایم». آستیاگ- «فرزند، از این کجىها ما در زحمت نیستیم، این غذاها را بچش و به بین چقدر لذیذ است». کوروش-: «من مىبینم، که تو خودت هم این غذاها را دوست ندارى»- «از کجا این عقیده براى تو حاصل شده؟-» زیرا مىبینم، وقتى که تو بنان دست میزنى، بعد دستت را با دستمال پاک نمیکنى، ولى همینکه دستت را باین غذاها میرسانى، فورا دستت را پاک میکنى»- «پسرم، اگرچه عقیدهات چنین است، باوجوداین از این غذاها بخور، تا جوانى شده به پارس بر گردى». پس از این حرف آستیاگ گوشت زیادى از حیوانات خانگى پیش کوروش گذارد و او گفت: «جدّ من، آیا تمام این گوشتها را بمن دادى، تا بهر نحو، که میخواهم، آنرا صرف کنم»؟- «بلى، قسم به ژوپیتر که چنین است» (ژوپیتر در نزد یونانیها خداى بزرگ بود و نویسندگان یونانى غالبا بجاى خدا یا آلهه ملل دیگر ارباب انواع خود را ذکر میکنند). بعد کوروش گوشتها را بخدمه تقسیم کرده بیکى گفت: «این در ازاى فن سوارى است، که بمن یاد میدهى»، بدیگرى- «این براى زوبینى است، که بمن دادى و عجاله بیش از این ندارم»، بسومى- «براى خدمتى است، که بجدّم میکنى»، بچهارمى- «تو خوب بمادرم خدمت میکنى».
آستیاگ در اینوقت گفت: «پس چرا به (ساکاس) «۱» چیزى ندادى، و حال آنکه او شربتدار من است» او شخصى بود صبیح، که اشخاصرا بحضور شاه میبرد و کسانیرا، که نمىبایست داخل شوند، دور میکرد. کوروش، مانند طفلیکه از هیچ چیز نترسد، گفت:
«چرا تو او را اینقدر محترم میدارى؟» آستیاگ خندیده جوابداد: «مگر نمیبینى، که او با چه مهارت و چقدر ظریف شراب میریزد، شربتداران شاه ساقیان ماهرند، آنها شرابرا پاکیزه میریزند و جامرا با سه انگشت برداشته براحتى بدست آشامنده میدهند». کوروش: «به ساکاس بفرما، که جامى بمن بدهد، تا منهم شراب براى تو بریزم و، اگر توانستم، دل تو را بربایم». آستیاگ امر کرد، جامى باو بدهند و او اوّل جامرا شسته، بعد پر از شراب کرده، طورى دلپسند آنرا به آستیاگ داد، که جدّ و مادرش نتوانستند از خنده خوددارى کنند. کوروش هم خندید و در حال جدّ خود را گرفته بوسید. بعد گفت: «اى ساکاس، تو تباه گشتى، من جاى تو را گرفتم، من از تو بهتر شراب خواهم ریخت، ولى برخلاف تو من شراب نخواهم خورد». جهت اینحرف کوروش از اینجا بود، که شربتداران، وقتیکه شراب میریختند، با آلتى قدرى از آن بدست چپ ریخته میآشامیدند، تا جرئت نکنند، زهر در شراب ریزند، آستیاگ بطور مزاح گفت: «خوب حالا، که تو اینقدر ماهرانه از ساکاس تقلید کردى، چرا خودت شراب نخوردى» کوروش جوابداد: «ترسیدم، که زهر در جام باشد، روزیکه تو بمناسبت عید توّلدت بدوستانت ضیافت دادى، من بخاطر دارم، که ساکاس شراب میریخت». آستیاگ گفت «از کجا تو دانستى، که زهر در جام است؟»- «از اینجا که شما تماما اختیار جسم و عقل را از دست داده بودید: اولا مرتکب چیزهائى میشدید، که باطفالهم اجازه نمیدهید بکنند، همه باهم فریاد میکردید، ملتفت نبودید، که بیکدیگر چه میگفتید، آوازهاى مضحک میخواندید و، بىآنکه آواز دیگریرا بشنوید، قسم میخوردید، که آوازش دلربا است. هرکدام از شما بنیروى خود میبالید، ولى، وقتیکه لازم شد برخاسته رقص کنید، نه فقط نمیتوانستید برقصید، بلکه نمیتوانستید بایستید. خودت و دیگران فراموش کرده بودید، که تو شاهى.
در اینوقت من دانستم، که برابرى در حرفزدن چیست، زیرا لحظهاى شما خاموش نبودید» آستیاگ گفت: «بچهام، مگر وقتیکه پدرت میآشامد، مست نمیشود؟» کوروش جوابداد «نه»- «چه میکند، که مست نمیشود؟»- «او رفع تشنگى میکند، ولى حال بد باو دست نمیدهد، گمان میکنم، از اینجهت باشد، که شخصى مانند ساکاس ندارد، تا براى او شراب بریزد» در اینوقت مادرش باو گفت «بچهام، چرا تو اینقدر بر ضد ساکاس هستى؟» کوروش جوابداد «از اینجهت، که من او را دوست ندارم. غالبا او نمیگذارد، من نزد جدّم بیایم» بعد رو بجدّش کرده گفت «من از تو خواهش میکنم، که براى سه روز اجازه دهى، او در تحت فرمان من باشد».
آستیاگ- «اگر چنین کنم، چه خواهى کرد؟» کوروش- «من دم در مىایستم و هر زمان، که او خواست بسراى شاهى براى صرف ناهار بیاید، میگویم نمیشود، زیرا شاه با بعض اشخاص مشغول کارها است، بعد، که او خواست بیاید شام بخورد، میگویم شاه در حمام است، پس از آن، اگر براى صرف غذا عجله کرد، میگویم شاه در میان زنان است، کلیه او را اذیت میکنم، چنانکه او مرا اذیت میکند، وقتیکه میخواهم نزد تو آیم». چنین بود صحبتهاى کوروش، که باعث تفریح جدّ و مادرش میگشت.
اگر روزى کوروش میدید، که جدّ یا برادر مادرش میخواهد کارى انجام یابد، فورا اقدام مىکرد، زیرا دوست میداشت، که بانها خدمت کند. بعد زمانى در رسید، که ماندان میبایست نزد شوهر خود برگردد. آستیاگ باو گفت، «کوروش را بگذار نزد من بماند». او جواب داد «من حاضرم موافق میل تو رفتار کنم، ولى مشکل است، که طفل را برخلاف میلش اینجا بگذارم».
پس از آن آستیاگ به کوروش چنین گفت: «بچهام، اگر تو نزد من بمانى، اوّلا ساکاس هیچگاه مانع نخواهد شد، که تو نزد من آئى، هر وقت بیائى و هرچه زود زود بیائى، باعث خوشوقتى من خواهد بود، ثانیا اسبهاى من و اسبهاى دیگر در اختیار تو خواهند بود و، هر زمان که بپارس رفتنى شدى، اسبهائى را که پسند تواند بتو میدهم، در موقع خوردن غذا، چون تو میخواهى قانع باشى، راهى را، که میخواهى، اختیار کن، حیواناتى، که در باغاند، از آن تو خواهند بود و من حیوانات دیگر هم جمع میکنم، که پس از آموختن سوارى، با تیر و زوبین آنها را شکار کنى، بالاخره چند نفر همسال بتو میدهم، که با تو بازى کنند، اگر چیز دیگر هم خواسته باشى میدهم». بعد ماندان از پسرش پرسید، که آیا مایل است بماند. او جواب داد بلى، بعد مادرش جهت را پرسید و او گفت:
«من در پارس در میان همسالهاى خود از حیث زوبیناندازى از همه قویترم، ولى در سوارى خیلى ضعیفم و بدان، که از این بابت متأسفم. اگر اینجا بمانم، این نتیجه حاصل خواهد شد، که چون بپارس روم، در ورزشهاى پیاده از همه قویتر خواهم بود و، وقتى که بماد بیایم، بهترین سوار بشمار خواهم آمد و میتوانم بجدّم کمک کنم» مادرش- «بچهام، عدالت را در اینجا چگونه فرا خواهى گرفت و حال آنکه معلمین تو در پارساند؟» کوروش- «من خوب میدانم که عدالت چیست»- «از کجا میدانى، که چنین است؟»- «از اینجا، که استادم، چون میدید، من عدالت را خوب میدانم، مرا مأمور میکرد، دیگران را محاکمه کنم و یک روز از این جهت، که خوب محاکمه نکردم، مرا تنبیه کرد. شرح قضیه چنین است: طفلى، که لباس کوتاه داشت، لباس طفل دیگر را، که بلند بود، از تن او کنده لباس خود را باو پوشانید و لباس او را خود پوشید. من پس از محاکمه گفتم، بهتر است، هرکس لباسى داشته باشد، که درخور خودش است. معلم مرا زد و گفت، اگر محاکمه در این مسئله میشد، که چه چیز شایسته است، قضاوت تو صحیح بود، ولى در این محاکمه میبایست قطع کنى، که لباس از آن کیست، بعد افزود، که هرچه موافق قوانین است، عدالت است و بعکس، هرچه برخلاف آن است، جبر است و قوانین ما تکلیف این مسئله را، چنانکه گفتم، معین کرده. مادر، حالا من میدانم، که عدالت چیست و اگر چیزى هم ندانم، جدّم بمن میآموزد.» ماندان گفت: «راست است، ولى هرآنچه بنظر جدّت عدالت است، در پارس عدالت نیست، مثلا او در ماد آقاى مطلق است، ولى در پارس برابرى عدالت است. پدرت شخص اوّل است، ولى آنچه را، که دولت اجازه میدهد میکند، و چیزى را، که او میدهد، بپدرت میرسد. قانون اندازه را معین کرده، نه هواوهوس پس، براى اینکه زیر شلّاق هلاک نشوى، اگر از جدت یاد گرفتى، که جبار باشى، پس از اینکه برگشتى، احتراز کن از اینکه بخواهى بیش از دیگران داشته باشى». کوروش جواب داد: «مادر، کسى نمیتواند مانند پدرت بیاموزد، که بهتر است انسان کمتر دارا باشد. مگر نمیدانى، که او بتمام مادیها یاد داده بکم قناعت کنند. مطمئن باش، که پدرت از من یا دیگرى کسى را مرخص نخواهد کرد، مگر وقتى که آن کس آموخته باشد، که بیش از حدّ لزوم نباید داشت».
————————
برگرفته از کتاب تاریخ ایران باستان ج۱
با سلام
تشکری به اندزه ی بزرگی ایران به زیبای نام کوروش